SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

شکارچی قلب 86


سلام دوستای گلم...

بفرماید یه قسمت دیگه رو ادامه بخونید ...

  

پارت هشتاد و شش

 

تابستان 25 ژوئن 2012

 

شیوون تیشرت سفید به تن و شلوارک قرمز به پا روی تخت به پهلو دراز کشیده بود یک دست به روی پاهای جمع شده اش و دست دیگرش که دورش باند پیچی بود را به کنار سرش روی بالش گذاشته بود به مین هو که طبق معمول با کلی اسباب بازی جلویش نشسته بود مشغول بازی بود با چشمانی خمار نگاه میکرد، کیو به کنارش امد لبه تخت نشست قدری روی شیوون خم شد با لبخند به صورت جذاب شیوون شد با نوک انگشت حلقه موی بلند مشکیش را به پشت گوشش گذاشت گفت: میای بریم توی باغ یه خورده قدم بزنیم؟...عصر شده دیگه هوا خنک شده...صورتش را به صورت شیوون نزدیکتر کرد از بوی تنش تمام ریه اش را پرکرد گفت: باغبون تازه گلها رو آب داده...حسابی الان...شیوون بدون رو برگردادنن به آهستگی گفت: نه خسته ام...نمیام...

 

کیو با پشت دست گونه نرم شیوون را نوازش میکرد با لبخند گفت: چرا ؟...چرا خسته ای؟...بیا دیگه...دستش را به روی سینه شیوون گذاشت نوازش میکرد با بو/سه از گونه شیوون چشید بدون سر پس کشیدن گفت: به خستگی بگو بره...اگه نره پشیمون میشه...چون من دمار از روزگارش درمیارم...کاری میکنم که پشیمون بشه اومده سراغت...شیوون رو به کیو کرد با چشمانی بی حال خیره به چشمان براق کیو شد گفت: دمار کی رو در میاری؟...چرا؟...

 

کیو فهمید دوباره شیوون به خاطر حالش حواسش نبود ذهنش مشغول بود داشته فکر میکرده متوجه حرف کیو نشد؛ بدون تغییر به چهره مهربان خندانش تنش را بیشتر به تن شیوون چسباند کاملا روی شیوون خوابید دستی که به روی سینه شیوون گذاشته بود را به روی دست باند پیچی شده شیوون که کنار سرش گذاشته بود چنگ زد پوست دستش باند زخم را که بخاطر بریدگی که روز مهمانی برداشته بود را حس کرد قلبش لرزید و دست دیگرش به گونه شیوون چسبید نرمه گوشش را نوازش میکرد نجوا کرد: دمار خستگی رو میگم میخوام دربیارم...

چشمان خمار شیوون پلکی زد بدنش بی حس بود و نفس های داغش به روی صورت کیو پخش شد، کیو ادامه داد: میخوام بهش بفهمونم که تا من هستم حق نداره به شیوونم نزدیک بشه...نه اون نه هرکس هر چیز دیگه ای... تو مال منی...

مین هو که توپ های رنگی سبز و سفید و ابی و صورتی در اطرافش پخش بود آنها را به هر طرف پرت میکرد صدا درمیاورد: ادا دا ادا دا...به این حالت شیوون و کیو ساکت شد با چشمانی باز و دهان باز نگاهشان میکرد؛ شیوون چشمان خمارش دوباره پلکی زد چهره غمگینش تغییری نکرد صدایش از بی حسی آهسته درامد: من مال هیشکی نیستم...مال توام...ولی مایه عذابتم...چشمان خمارش خیس اشک شد ادامه داد: همش برات درد و رنج دارم...همش اذیتت میکنم...منو دوست نداشته باش...منو...که کیو دستانش را دور تن شیوون حلقه کرد به گونه اش بو/سه زد شیوون چشمانش را بست، انقدر بی حس شد که نتوانست بیحرکت بود ، بی حرکت بود کیو هم لبانش از گونه شیوون جدانکرد گونه اش را گاز کوچکی گرفت  ناله شیوون درامد با چنگ زدن انگشتان کیو که میان انگشتانش بود بدنش بی اختیار از درد تکان خورد.

 

کیو سر پس کشید اخم صورت مهربانش را خشمگین کرد چشمانش اشک را مهمان کرده بود خیره به چشمان خمار اشک ریز شیوون گفت: این تنبیه ات بود...لپتو بوسیدم تا بگم خیلی دوستت دارم...برام عزیزی...بو//سیدمت تا بهت بگم که هزاران بار بهت گفتم تو همه چیز منی...نفسمی...جونمی...عمری...گازت گرفتم تا بگم تو مایه عذاب و درد و رنجم نیستی...اخمش بیشتر شد گفت: گازت گرفتم تا دیگه نگی دوستت نداشته باشم...چون امکان نداره این جز محالاته که من دوستت نداشته باشم...دیگه هیچوقت...هیچوقت این حرف رو نزن...فهمیدی؟...شیوون اشک از گوشه چشمانش جاری بود بغضش را با قورت دادن آب دهانش فرو داد لبان سرخش  لرزید.

 

کیو قفل دستش را محکمتر کرد و دست شیوون را به روی بالش فشار داد و دست دیگرش به گونه شیوون خزید با انگشت اشک غلطان گوشه چشمش را قاپید نجوا کرد: دیگه نمیخوام از این حرفها بزنی...شیوونا تو برام خیلی عزیزی...میفهمی خیلی...انقدر زیاد که حدی براش وجود نداره... اگه سالیان سال هم بگذره و من با تو باشم بازم برام کمه...بازم سیر نمیشم...بودن قرنها وجودت کنارم بازم تشنه ترم میکنه...پس نگو دوستت نداشته باشم...پس نگو باعث عذابمی...با اخم لبخند شیطنت امیزی زد گفت: اگه یه بار دیگه بگی ایندفعه نه تنها لپتو بلکه تمام تنتو گاز میگیرم...فهمیدی؟...

مین هو که بی حرکت توپ به دست نشسته بود به شیوون و کیو با تعجب خیره بود. شیوون چشمانش بی اختیار اشک میریخت لبانش باز شد تا چیزی بگوید که زنگ موبایل کیو مانعش شد، کیو  نمیخواست جواب دهد همچنان خیره بدون هیچ تغییری به شیوون بود که شیوون با چهره ای غمیگن گفت: نمیخوای جواب بدی؟...جواب بده دیگه؟...کیو  با دلخوری قفل دستش را باز کرد از روی شیوون بلند شد نشست با چهره ای درهم گوشیش را از جیبش دراورد دید لیتوک است غرید: لیتوکه...وقتی رفته سر کارم دست از سرمون بر نمیداره...نگاهی به چهره غم زده شیوون که منتظر قطع زنگ موبایل بود کرد گوشی را به گوشش چسباند:الو...سلام...لیتوک:الو...سلام کیو ...خوبی؟...کیو: خوبم...لیتوک: شیوون چطوره؟...خوبه؟...خوابیده؟...کیو  ابروهایش را بیشتر درهم شد گفت: نه نخوابیده...چطور؟...لیتوک: هیچی...مکثی کرد اهی کشید گفت: بهش که نگفتی؟...

شیوون با چشمانی خمار که اشک گوشه چشمش میغلطید خیره به کیو بود، کیو  بدون تغییر به حالت صورتش گفت: چی رو؟...لیتوک: درمورد اتفاقی که برای خواهرزاده هیچل افتاده...کیو  از روی تخت بلند شد چرخید با چهره ای درهم از تخت فاصله گرفت گفت: نه نگفتم...چی بگم؟...با این حالش چی بهش بگم؟...برگشت به تخت نگاه کرد که شیوون پشت کرده بود دوباره به پهلو خوابیده بود رو برگردانند پرسید: راستی حالش چطوره؟...لیتوک: بیچاره بچه رفته تو کما...دکترها امیدی بهش ندارن...میگن ضربه مغزی شده...اگه بهوش هم بیاد مطمینا وضعیت خوبی نداره...ضربه ای به سرش خورده باعث فلجش میشه...یا کور میشه...

کیو چهره اش بیشتر درهم شد گفت: چقدر بد...واقعا نمیدونم چی بگم؟...صدایش را پایین اورد که شیوون نشنود درحالی که میشنید: اخه بچه رو برای چی بردن کوه...این دوتا چی فکر کردن؟...اون عوضی رو میگیم مغز نداشت...به فکر سونگمین نرسید که نباید بچه سه ساله رو ببرنش کوه...اگه هم بردن اخه داشتند چیکار میکردن که دختره بیچاره پرت شده؟...اینجور داغون شده رفته تو کما...دلم برای هیوونا میسوزه...

شیوون از چیزهایی که میشنید چشمان خمارش قدری باز شد هیوونا آن دختر کوچک از کوه پرت شده بود حال درکما بود چقدر درد ناک بود، دوباره چهره اش غمگین شد قلبش از چیزی که شنیده بود درد گرفت. دختر بیچاره چه عذابی میکشید از دست دادن پدر ومادر کم بود حالا هم بدنش در دردی جانکاه درعذاب بود، دردی که خود شیوون هم تجربه اش کرده بود، دردی که دایی بچه به او هدیه داده بود، او از هیچل بخاطر بلایی که بر سرش اورده بود درعذاب بود ولی به شدت بخاطر هیوونا ناراحت شد؛ دلش میخواست میتوانست به کمک هیوونا برود او را از این دردی که میکشید نجات دهد تا مانند او درد نکشد ولی ناتوان بود؛ نمیتوانست آن کودک بی گناه را نجات دهد همین حالش را بدتر کرد؛ احساس پوچی و ناتوانی درد را به جانش انداخت درد علاوه بر قلبش به سرش هم نیزهجوم اورد بی تابش کرد چشمانش دوباره بی اختیار اشک میریختند گریه اش در اورد. دستش را جلوی دهانش گرفت تا صدای گریه اش درنیاید، این گریه احساس پوچی بخاطر افسردگیش بود.

 

کیو که همچنان با تلفن حرف میزد قدم زنان به طرف نشیمن رفت به خیال خود شیوون مکالمه اش را نشنیده با تلفن حرف میزد، شیوون سعی کرد شانه اش هم از گریه تکان نخورد، پاهایش را به داخل شکمش جمع کرد دستش را بیشتر به روی دهانش فشرد واشک میریخت. مین هو که دوباره مشغول بازی بود ماشین پلیس را به روی ماشین اتش نشانی کوبید صدا دراورد: کا کا کا کا کا...هیییییییییییییییی...با شکسته شدن جلوی سپر ماشینش قدری چشمانش گشاد شد به ماشینش در دستش و تکه شکسته روی تشک نگاهی کرد با صدای بلند گفتن: اااااااااااااااا...ماشین را به روی تخت پرت کرد، اطراف خود را نگاهی کرد و سراغ توپ های کوچک رنگی رفت، توپ آبی را برداشت پرت کرد که توپ مسافت زیادی نرفت، توپ قرمزی را برداشت به دهان گرفت گاز زد ولی دهان کوچکش جا نشد با اخم نگاهی به توپ کرد نگاهی گذرا به شیوون کرد.

 

توپ به دست چهار دست و پا به طرف شیوون رفت توپ را به طرف دهان شیوون که دستش را رویش گذاشته بود بی صدا اشک میریخت و نگاهش میکرد گذاشت فشار داد صدا کرد: اب با (بابا)...شیوون با چشمانی اشکبار به مین هو نگاه میکرد از گریه نفس نفس میزد، گریه امان گفتن چیزی را نمیداد. مین هو که همچنان توپ را فشار میداد متوجه چشمان شیوون شد دستش را پس کشید چشمان قشنگش را گشاد کرد نشست خیره به شیوون گریان شد با زبان کودکانه اش که مشخص نبود چه میگوید: ها...ان...می...ادا...اب با...چهره اش غمگین شد، خم شد صورتش را به صورت شیوون نزدیک کرد با چسباندن لبانش گونه شیوون را چند بار با زبانش خیس کرد که مثل همیشه یعنی بوسید، با سر پس کشیدن چهره اش پژمرده شد به شیوون نگاه کرد بدون معطلی چهار دست و پا به طرف عروسک بنتن و توپ زردی رفت؛ برداشت با دست داشتنشان به زحمت چهار دست و پا برگشت جلوی شیوون انداخت صدا دراورد: اب با...می...اد.. دو.. نگاهی به شیوون کرد دوباره چهار دست و پا رفت.

اینبار با گرفتن پای عروسک گربه پشمی سفید کوچکی را با یک دست و با دست دیگر پای عروسک باب اسفنجی اش را گرفت و کشید، ولی چون روی عروسک باب اسفنجی اش نشسته بود هرچه میکشید نمیتوانست بالا بیاوردش تقلاش هم فایده ای نداشت با کشیدنش باسن خودش هم بالا کشیده میشد خودش تکان میخورد ولی نمیفهمید که روی عروسک نشسته باید بلند شود؛ همچنان با چهره ای که درهمش کرده بود عصبانی بود با عروسک درگیر بود تا بگیردش به شیوون بدهد به خیال کوچک کودکانه اش میخواست با بوسیدن و دادن اسباب بازی به شیوون گریه اش را ساکت کند، کاری که همیشه شیوون وقتی او گریه میکرد میبوسیدش نوازشش میکرد و کیو با دادن اسباب بازی سرگرمش میکرد و گریه اش رابند میارد بکند. به کشیدن پای عروسک ادامه داد با بالا نیامدن عروسک عصبانی صدایش درامد: ااااااااااااااااا...شیوون که همچنان دستش به روی دهانش بود به کارهای مین هو نگاه میکرد با تقلا کردن و موفق نشدنش میان گریه اش بی اختیار خنده اش گرفت.

مین هوبه تقلا کردنش ادامه داد پای عروسک را محکمتر کشید که اینبار عروسک بالا امد و باسن او هم بالا کشیده شد به پهلو روی تخت افتاد سرش افتاد روی عروسک بزرگ خرس پاندایی که کنارش بود؛ سرچرخاند به عروسک نگاه کرد فکر بهتری به ذهن فندقیش رسید، عروسک گربه و باب اسفنجی را رها کرد سریع نشست سعی کرد روی پاهای لرزانش که تازه راه رفتن را با انها شروع کرده بود روی تشک فنری تخت بیاستد که نتوانست به روی عروسک افتاد وکمرش خم بود باسنش رو به بالا دستانش را به دور تن عروسک حلقه کرد قصد داشت بلندش کند ولی نمیتوانست ونفس نفس زنان به تلاشش ادامه داد.

شیوون که دیگر گریه اش قطع شده بود با برداشتن دستش به تلاشهای سخت مین هو آرام میخندید، مین هو که توانست قدری عروسک را بلند کند بخاطر سنگینی عروسک دوباره به روی تخت به پهلو افتاد غلطی زد دوباره نشست اینبار نشسته عروسک دراغوش گرفت، سعی کرد نشسته عروسک را بکشد با زحمت از پشت عروسک سرش را بیرون اورد به پدرش نگاه میکرد با چهره ای درهم به زبان خودش گفت: اب با...انی...ها...دا...ادا...

شیوون خنده اش بلندتر شد گفت: نمیخواد بیاریش...نمیخوامش...ولی مین هو به تلاش خودش ادامه میداد ونفس زنان سعی میکرد عروسک را دراغوشش گرفته بود برای پدرش ببردش، دوباره به سختی از پشت عروسک سرش را بیرون اورد صدا زد: اب با...هادا..انی...شیوون با دست اشاره کرد با خنده گفت: ولش کن اونو...ولی مین هو گوش نمیداد بیشتر تلاش میکرد.

کیو مکالمه اش با تلفن تمام شد به طرف تخت میامد با دیدن خنده شیوون لبخند زنان به کنارتخت ایستاد با دیدن مین هو که عروسک بزرگ خرس پاندا که بزرگتر ازخودش بود را بغل کرده بود نفس زنان با سروصدا سعی میکرد حرکتش دهد گفت: اینجا چه خبره؟...مین هو داری چیکارمیکنی؟...رو به شیوون پرسید: این داره چیکار میکنه؟...شیوون از تلاش خستگی ناپذیر مین هو خنده اش بلند تر شد گفت: هیچی...مین هو با دیدن خنده بلند شیوون عروسک را رها کرد با خوشحالی از خنده شیوون چهار دست و پا به طرفش رفت. کیو که نمیدانست چه اتفاقی افتاده با تعجب به این دو نگاه میکرد، مین هو با خنده کودکانه کنار شیوون رفت با دست کشیدن به صورتش گفت: اب با...کیو  با تبدیل شدن خنده شیوون به لبخند مشخص شدن چشمان سرخش متوجه شد که شدید داشته گریه میکرده فکر کرد بخاطر حالی که دارد نفهمید که به خاطر شنیدن خبر افتادن هیوونا گریه کرده بود.

شیوون مین هو را دراغوش کشید گونه اش را بوسید وقدری بالا بردش و مین هو هم که خنده کودکانه اش در فضای اتاق پیچید ودرهوا دست وپا میزد باعث خندیدن دوباره شیوون شد. کیو لبه تخت نشست با لبخند به ان دو نگاه میکرد خوشحال بود با انکه علت گریه شیوون را نمیدانست ولی مین هو کوچک باعث خندیدنش شده بود خنده ای که دوای درد شیوون بود و این کیو را خوشحال کرد.

 

********************************

 

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
tarane یکشنبه 26 دی 1395 ساعت 20:54

سلام گلم.
ممنون خیلی عالی بود
موفق و شاد و سلامت باشی

سلا م نازگلم....
خواهش میکنم....من ازت ممنونم...ممنون از دعای قشنگت عزیزدلم ...فدای تو

مهدیس یکشنبه 26 دی 1395 ساعت 13:45


شیوناااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
زود تر حال همشونو خوب کن باشهههههه
دوست دارم اونی
فایتینگ

باشه چشم...حالشو دیگه خوب خوب میکنم....
منم دوستت دارممممممممممممممممممممممممم
یه دنیا بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسس

김보나 شنبه 25 دی 1395 ساعت 23:23

ای خدا من چیکار کنم باورت میشه اینارو میخونم سبک میشم

هی چی بگم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد