سلام دوستای گلم...
بفرماید ادامه...
برگ نهم
شیوون چهره غمگینش تغییر کرد با اخم شدید و چشمان ریز شده یهو روبرگردانند به هیچل که دراستانه در ایستاده بود با لبخند و صدای بلند گفت: سلام چویی شیوون عزیز.... حال مهندس عزیزمون چو کیوهیون چطوره؟... به هوش اومدن دیگه؟... میشه باهاش حرف زد؟... نگاه کرد از جا بلند شد عصبانی اما صدای ارام گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟... برای چی دوباره اومدی؟....هیچل اخم کرد به طرف شیوون و ریوون که کنار تخت کیو ایستاده بودن رفت با حالتی جدی و حق به جانبی گفت: این چه طرز برخورده اقای چویی..من اومدم به همکارم سربزنم...احوالشو بپرسم... جلوی شیوون ایستاد نگاهی به کیو باندچیی افتاده روی تخت کرد روبه شیوون با همان حالت گفت: من نگرانشم ...اومدم ببینم حالش چطوره؟... اصلا طرف من مهندس چو...اومدم اونم ببینمش باهاش حرف بزنم...
شیوون اخمش بیشتر شد چشمانش ریزتر انگشتانش را بهم مشت کرد با عصبانیت اما ارام که خشمش را کنترل میکرد با صدای عادی گفت: نگران کیوهیونی؟... خودت به این روز انداختیش...حالا اومدی میگی نگرانشی؟... فکر کردی با احمق طرفی...اومدی ببین وضعیت کیوهیون چطوره نه؟... اومدی ببینی میتونه ازت شکایت کنه یانه؟... ولی اینو بدون درسته کیوهیون حالش خوب نیست...ولی من که هستم... من حقشو ازتون میگیرم... هیچل چهره اش درهم و اخمش بیشتر شد با صدای خفه ای از خشم گفت: چی؟..حقشو میگیری؟..کدومم حق؟...انگار حرفهای که تو ملاقات قبلی باهم داشتیم بهتون زدم فراموش کردی؟...مهندس چو تو اون قضیه مقصره...باعش مرگ دوتا از کارگرهای ما شد...پای خودش گیره... من تا حالا جلوی اون خانوادها رو رفتم که شاکایت نکنن....اگر اونا شکایت بکنن میدونی به چه جرمی مهندس چو رو دستگیر میکنن ؟... قتل...قتل دوتا کارگر مرد....بعلاوه این منم که باید شکایت کنم ...مهندس چو دوتا از کارگرهای منو کشته...خسارت زیادی هم به کارخونه زده...انوقت....
شیوون از خشم دندانهایش بهم میساید با غضب به هیچل نگاه میکرد با صدای خفه ای از لای دندانهایش گفت: من حرفاتو باورنمیکنم...چون کیوهیون ادم سهل انگاری نیست..اون هیچوقت بی برنامه کاری نمیکنه...یا طوری کار نمیکنه که به کسی اسیب برسه...یا باعث دردسرکسی بشه...این متهم کردن کیوهیون توسط شما دروغه ...من ده ساله که دوستمو میشناسم..بعلاوه اون سرکارگرتون بهم گفته قضیه چی بود...یعنی اونم دروغ میگه؟... من کیوهیون رو میشناسم میدونم همچین خطای نمیکنه...هیچل از خشم میلرزید گونه هایش سرخ شده بود انگشتان را بهم مشت کرد دلش میخواست به شیوون یورش برد بزندش ولی به سختی خود را کنترل کرد دوباره نگاهی به کیو که همانطور بیحال به روی تخت افتاده بود با بحث انها حرکتی نمیکرد کرد ،گویی خیالش راحت شد دوباره رو به شیوون کرد از خشم پوزخندی زد همراه اخم لبخند کج تمسخر امیزی گوشه لبش نشست دست روی یقه پیراهن مردانه شیوون که روی یقه پلورش بود گذاشت لبه اش را گرفت میان انگشتانش میفشرد وسط حرفش گفت: آقای چوی... شما ده ساله دوستتون رو میشناسید...بهش اعتماد دارید...ولی اینو بدونید شده که پسری 40 ساله با پدرش زندگی میکرده ولی نمیدونسته پدرش کی بوده...یا پدر و مادری بچه هاشو بزرگ میکنن از چشماشون بهشون بیشتر اعتماد دارن ...ولی اون بچه قاتل از اب درمیاد...چه برسه که شما دوست طرفی....اینطور بهش اعتماد داری....سرجلو برد رخ به رخ شیوون شد درچشمانش خیره شد لبخند کجش پررنگتر شد گفت: اینو بدونید و مثل یه نصیحت اویزه گوشتون کنید...به هیچی اعتماد نکن...حتی به خانواده ات...فقط فقط به خودت اعتماد کن...دوست شما مهندس چو اون روز تو اون اتیش سوزی کابین مقصره...هم باعث قتل دوتا کارگر شده هم خسارت زیادی به کارخونه زده...من تا حالا هم خانواده اون دوتا کارگر رو ساکت نگه داشتم تا اقدام نکن...هم خسارت که به کارخونه رسیده رو از جیب خودم دادم...همش هم بخاطر اینکه مهندس چو وضعیتشون اینطوریه... اسیب دیده... والا الان باید جای دیگه ای باشه..بعلاوه اون سرکارگر هم مثل بقیه کارگراست... میشه با چند تا اسکناس تو جیبش اونو خرید...هر کسی میتونه بهش پول بده تا اون حرف روبه شما بزنه...
شیوون با اخم شدید و چشمان ریز از خشم نفرت به هیچل نگاه کرد گونه هایش از خشم سرخ لبانش بیرنگ شده بود نفس نفس میزد دروغ و نیرنگ را در چشمان هیچل میدید ، چشمها دروغ را نمیتوانند پنهان کنند .شیوون هم نگاها را مینشاخت نگاهی که دروغ را فریاد میزد میان حرفهای هیچل با پشت دستش دست هیچل را زد از یقه خود جدا کرد با صدای ارامی اما جدی خشمگین گفت: اقای کیم من شما رو خیلی نمیشناسم...فقط در حد همکار کیوهیون...چیزهای که از شما گفته....چند باری که اتفاقی هم رو دیدیم که از همین مقدار برخورد فهمیدم شما کاری نمیکنید که به نفعتون نباشه...کاری یا شخصی که براتون سودی نداره مثل زباله میندازینش دور...نمیدونم چرا اینکارو با کیوهیون کردی.... شاید ازتون اتویی گرفته...شما برای ساکت کردنش این بلا رو سرش اوردی.... ولی بدونید من مثل چشمام به کیوهیون اعتماد دارم...مطمینم تو این قضیه مقصر نیست...برعکس قربانیه... من بیکار نمیشینم...که شما هینطور که با جونش بازی کردی با عابروشم بازی کنی...حقشو میگیرم....
هیچل که با پس زده شدن دستش جا خورد لحظه ای چشمانش گشاد شد ولی سریع چهره ش درهم و خشمگین شد گفت: باشه اقای چوی.. انگار شما دنبال دردسر میگردی... دوست داری دوستتو و خودتو تو درد سر بزرگی بندازی...باشه ...من دیگه جلو خانواده های مقتول رو نمیگیرم... شماهم از من شکایت کنید...ببینم کدمون پیروز میدون میشه...که مطمینم من پیروزم... چون من مثل شما نیستم ...فقط به خود اعتماد داریم... رو برگردانند چند قدم به طرف تخت رفت خود را به ان چسباند با اخم به کیو که گویی با سرو صدایشان بیدار شده بود ارام روبگرداننده بود نگاه کرد گفت: مهندس چو ...من اومدم که شما روببینم...ولی دوست شما سرجنگ داره...نمیزاره اوضاع اوینطوری که من و تو میخوام پیش بره...تو خودت هم میدونی که مقصری ...ولی این دوستت نمیدونه ...بهتره که خودش بفهمه...دیگه هم به من مربوط نیست...از این به بعد هر اتفاقی برات افتاد تقصیر دوستته.... کیو عکس العملی نشان نداد با چشمانی باند پیچیده شده با چهره ای بیتفادت به هیچل رو کرده بود. هیچل هم پوزخندی زد سریع چهره ش تغییر کرد رو به شیوون کرد گفت: دیگه به ما و کارخونه هزینه درمان مربوط نمیشه...چون با حرفهای شما دیگه ما باهم کاری نداریم...چرخید با قدمهای بلند به طرف دراتاق میرفت با صدای بلند گفت: تو دادگاه میبنمت اقای چویی.... مهندس چو...
شیوون با خشم و نفس زنان به بیرون رفتن هیچل نگاه میکرد قدمی جلو گذاشت دهان باز کرد حرفی بزند که ریوون مانع شد بازویش را گرفت نگهش داشت با ناراحتی گفت: اوپا.... شیوون ایستاد نگاه اخم الودش به دربسته اتاق بود ریوون چرخید جلویش ایستاد دو بازویش را گرفت با ناراحتی گفت: اوپا ..ولش کن...چرا اینطوری میکنی؟...اون مرد اومده بود دیدن کیوهیون شی...ولی تو بدتر عصبانیش کردی...با اینکار برای کیوهیون شی دردسر میشه.... شیوون نگاهش به در بسته بود از خشم سرخ و اخم الود بود از لای دندانهای بهم سایدهش گفت: درد سر از قبل بوده... این مرد خود دردسره...نمیخوام...نمیخوام این مرد بیاد کیو روببینه...نمیخوام بیاد حال کیوروببینه و وضعیتشو بفهمه... این مرد نیومده دیدن کیوهیون و نگران حالش نبوبده...اومده بود بفهمه چیزای که شنیده راسته یانه...واقعا کیوهیون نمیتونه از دستش شکایت کنه...
ریوون چهره ش درهم شد با گیجی وسط حرفش گفت: چی؟.. چی میگی اوپا؟؟.. یعنی چی؟... شیوون نگاهش را با مکث از دراتاق گرفت روبه ریوون کرد گفت: هیچل دیروز یکی رو فرستاده بود از پرستارها وضعیت کیو روپرسیده بود...پرستارها نمیخواستن وضعیتوش بهش بگن... اون طرف گفته که از طرف ریئس کارخونه برای گزارش کاری اومده...کارت وکلات نشون داده...پرستارا هم مجبور به توضیح شدن...حالا هم خودش اومده ببینه درسته یا نه...اون مرد این بلا رو سرکیو دراورده...نمیدونم چرا... وقضیه از چه قراره... ولی مطمینم که یه مسئله خیلی مهمه...هیچل توش مقصر اصلیه...اومده بود تا مطمین بشه کیو فعلا کاری نمیتونه بکنه...از نگاهی که به کیو میکرد فهمیدم...اون فکر کرده خیلی زرنگه...هر کاری دلش بخواد بکنه... بقیه هم نفهمن...ولی کور خونده...من بهش اجازه نمیدم هر کاری دلش میخواد بکنه...بهش اجازه نمیدم بیشتر ازاین به کیواسیب برسونه...نگاهش دوباره به درد شد دندانهایش را بهم میساید انگشتانش به شدت بهم مشت کرده بود گوی فکر میکرد.
ریوون هم بازوی شیوون را گرفته بود با چهره ای به شدت نگران بهش نگاه میکرد در نگاه نامزدش خشم و نفرت طغیان میکرد نامزدش را خوب میشناخت که حال به چه فکر میکند ،مطمینا میخواهد سخت بجنگد تا حق کیورا بگیرد وارام نمیگیرد . رویون هم از همین میترسید از جنگی که قرار بود بین شیوون و هیچل شروع شود.
.....................................................
کانگین نگاهش را از لیوان نوشیدنی دست خود گرفت به دوستش که کنار پیشخوان بار نشسته بود کرد گفت: سیونگ...دوستش یعنی سیونگ پکی به سیگارش زد دود سیگار را بلعید و مقدار خیلی کمی رااز بینی بیرون داد گفت: هوم...کانگین اخم ملایمی کرد گفت: تو از خانوده چویی خبر داری؟...میدونی چیکار میکنن و کجان؟... سیونگ گویی جا خورد نفهمید او چه پرسیده یهو روبه کانگین کرد با اخم گفت: چی؟...کی؟... خانواده چویی؟...خانوده چویی کین؟...
کانگین اخمش بیشتر شد گفت: خانواده چویی...همون خانوده ای بیست سال قبل من براشون کار میکردم... مافظ پسرشون بودم...همون پسری که تو تصادف....مکثی کرد اب دهان را قورت داد نمیخواست جمله ش را کامل کند گفت: بعدش بخاطر همین خانوده رفتم این همه سال چین زندگی کردم...میدونی کجان وچه میکنن؟...سیونگ ابروهاش بالا انداخت گفت: اها...اونا رو میگی...روبرگردانند به لیوان نوشنیدی خود نگاه کرد با ان ور میرفت گفت: راستش نه...خیلی ازشون خبر ندارم...یعنی اصلا خبر ندارم...چون من که کاری با اون خانواده نداشتم...دوباره روبه کانگین کرد با اخم ملایمی گفت: تو محافظشون بودی...من از طریق تو...مکثی کرد گویی چیزی یادش امد گره ابروهیاش باز شد گفت: اه...نه وایستا ببینم... یه چیزی...چند وقته پیش شنیدم....یعنی خبرش همینجوری به گوشم رسید...یکی از مشترهام انگار محافظ اون خونواده بود...داشت به دوسش میگفت که داره برای چند ماه میره خارج....اربابش چویی و خانمش دران میرن خارج....اون و چند تا بادیگار هم همراشون میبرن...منم با شنیدن اسم چویی کی کو یاد تو افتادم... کنجاو شدم ازش پرسیدم کدم چویی... اونم گفت که طرف چند تا فروشگاه زنجیره ای داره...فهمیدم خود همون خونواده ان..بعدشم که خوب دیگه فراموشش کردم...گفتم که من به اون خونواده....
کانگین با اخم و چشمان ریز شده نگاهش کرد حرفش را برید گفت: اونا رفتن خارج؟... یعنی الان دیگه کره نیستن؟...برای هیمشه رفتن؟... سیونگ سرش را به بالا تکان داد گفت: نه...برای همیشه نه...گفتم که محافظش گفت برای چند ماه...کانگین نگاه اخم الودش به لیوان دست خود شد با صدای ارامی که فکرش را به زبان میاورد گفت: برای چند ماه رفتن؟...پس برمیگردن...اره...وقتی برگردن ..باید...جمله ش را نمیه گذاشت خیره به لیوان فکر میکرد.
>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
4 اکتبر 2014
شیوون قاشق پر را از بشقاب سوپ پر کرد ارام به دهان کیو که نشسته روی تخت بود نزدیک میکرد گفت: بیا کیوهیون...بخور...سوپ خوشمزه ایه نه؟...دکتر گفته از امروز میتونی غذا بخوری...البته غذای که بیمارستان بهت میده...قاشق را به لب کیو چسباند با لبخند ملایمی گفت: فعلا این غذارو بخور...رفتیم خونه خودم برات غذاهای خوشمزه درست میکنم...قاشق را به لب کیو فشار اورد تا کیو دهانش را باز کند و قاشق را وارد دهانش کند ولی کیو حاضر نشد دهانش را باز کند حتی سرش را هم بگردانند .
شیوون با حرکتش قاشق را عقب کشید چهره ش ناراحت شد گفت: بخور کیوهیون...چند تا قاشق که بیشتر نخوردی..باید تمام سوپ رو بخوری...اینطوری که نمیشه....اگه غذا نخوری دوباره بهت سرم وصل میکنن...بعلاوه دکتر گفته چند روز دیگه مرخصت میکنه...ما میتونیم بریم خونه...ولی اگه غذا نخوری بیشتر نگهت میدارن...قاشق را دوباره به لبان کیو چسباند گفت: پس غذاتو بخور تا حالت زودتر ...ولی با حرکت کیو که دوباره سرش را برگردانند حتی با دست به دست شیوون زد عقب فرستاد جمله ش نیمه ماند اخمی ملایمی کرد چهرهش درهمتر شد ناراحت گفت: کیوهیونا..خواهش میکنم.... قاشق را داخل بشقاب گذشت با همان حالت ناراحت به چشمان کیو که رویشان باند کوچک بود و صورتش هم هنوز باند پیچی بود گفت: من میفهمم تو چقدر ناراحتی....وضعیت طوریه که شاید من درکش نکنم چقدر درد میکشی...ولی میفهمم چقدر عذاب میکشی.... چه حالی داری... ولی تمام تلاشمو دارم میکنم که بهت کمک کنم...چون مطمینم حالت خوب میشه...دست روی دست کیو که تاول هایش کم شده بود گذاشت خیلی ارام فشرد با مهربانی گفت: کیوهیون تو حالت خوب میشه...چشمات...پاهات خوب میشه...من کاری میکنم که دوباره راه بری...کاری میکنم که بتونی دوباره حرف بزنی...من هیچوقت تنهات نمیزارم...تمام تلاشمو میکنم که حالت خوب خوب بشه...پس اینقدر بیتابی نکن...با نخوردن غذا ضعیفتر میشی... درمانت دیرتر انجام میشه...درحالی که تو مرد خیلی قوی هستی...میتونی از پس همه چیز بربیای...هم از پس این همه درد .... هم اینکه دوباره سرپا بشی...منم بهت کمک میکنم...من حقتو از هیچل هم میگیرم... من بهت کمک میکنم تا دوباره سالم بشی...روی پاهات ....که با حرکت کیو چهره ناراحتش تغییر کرد وحشت زده شد.
کیو که هنوز چشمانش با باند بسته بود با اخم شدید رویش به شیوون بود به حرفهایش گوش میداد میان حرفهایش دستش را از دست شیوون بیرون کشید یهو دستش را بالا اورد تکان داد گویی میخواست شیوون را بزند تا کنارش بیندازد. شیوون ابروهایش بالا برفت و چشمانش قدری گشاد شد گفت: چی شده کیوهیون؟... دستان کیو را گرفت گفت: چی میخوای؟... چیزی لازم داری؟..درد داری؟... کیو با گرفته شدن دستانش توسط شیوون چهره اش درهمتر شد با حالتی عصبی دستانش را تکان داد از دستان شیوون بیرون کشید گویی فریاد میزد صدای نامفهموی از گلویش بیرون امد که فریاد بود دستانش را تکان داد میز کوچک روی پاهای خود را گرفت تکان شدیدی داد تقریبا بلندش کرد بشقاب و وسایل رویش روی تخت افتاد بشقاب برگشت غذای داخلش روی پاهایش ریخت.
شیوون وحشت زده تر و گیج به حرکات کیو نگاه میکرد میان تقلا کیو بازوهایش را گرفت نالید : کیوهیون اروم باش...چرا اینجوری میکنی؟... چته؟... کیوهیون...ولی کیو با حرکتش عصبانی تر شد دستانش را روی سینه شیوون گذاشت به عقب هولش داد همچنان فریاد میزد . شیوون با حرکتش دستانش جدا شد وحشتش بیشتر شد گویی نمیتوانست کیو را ارام کند تنها را چاره خبر کردن دکتر بود پس دکمه کنار تخت را زد دوباره سعی کرد و بازوهای کیو را گرفت با وحشت نالید : کیوهیون خواهش میکنم اروم باش...چیکار میکنی ؟....کیوهیون...
نه ابجی جون منم هم غمگین مینویسم هم دوست دارم مرسیییی
فدای تو بشم... منتظر داستانت هستم

گل بود و به شاخه و برگ نیز آراسته شد!














این هیچول چه زری میزنه این وسط؟!
شیطونه میگه همچین بزنم تو دهنش خمش بریزه کف آسفالت!
پررو!
فک کرده با احمق طرفه!
برو شکایت کن ببینم دقیقا میخوای چه غلطی بکنی!
کیو که کلا دیوانه شد!
بچه از دست رفت!
همش تقصیر اون هیچول گل به سره ها!
این سویانگ قصد بازگشت نداره عایا؟
بیاد ببینه چه گلی زده به سر کیو!
بیچاره شیوون!
کیو با این کاراش واقعا آدمو کفری میکنه!
خدایی هر کی باشه میگه به جهنم! به من چه ربطی داره؟!
آخه شیطون که آدم نیست!فرشته اس!
فقط من یه سوال فنی دارم!
با وجود این سویانگ و ریوون چطور قراره که بشه وونکیو؟!
ریوون که انگار چسب رازی زدی چسبوندی قد شیوون!
به امید اینکه کیو خوب بشه!
دستت درد نکنه نونا !
مرسی!
اوه اروم باش... هیچل رو به تو میسپارم هر کاری دوست داری باهاش بکن..فقط اورم باش
کیو بخاطر شرایطش اینجوری شده
فعلا سویانگ نمیاد
بله شیوونی فرشته ست....یه فرشته بینظیر
اوه سوال فنی شما.... خوب چی بگم...فقط باید بگم باید داستانو بخونی تا بفهمی چه اتفاقاتی میافته...شرمنده نمیتونم چیزی بگم...
خواهششششششششششششششش عزیزجونییییییییییییی...دوستت دارمممممممممممممممم
اونی من یه دختر خلم درکم کن ، اونی جون من اعتماد شیوون به کیو خراب نمیشه که ؟ خیلی مهمه ها.

ای خدا با این وضع کیو و شیوون هی،چولو کجای دلم بزارم ؟
مرسیییییی مثل همیشه باحال بود
سلام عزیزدلم...اعتماد شیوون به کیو؟...نه عزیزدلم...خراب نمیشه چرا خراب بشه... نگران نباش... شما عزیزمای....




اخه الهی..هیجا...این داستان بیشترش غمگینه.... هی چی بگم که همش تقصیر منه که چیزای غمگین مینویسم...
ممنون عزیز جونی... دوستت دارم یه دیناااااااااااااااااااااااا