SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

دوستت دارم 19


سلام دوستای گلم...

بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ....


  

عاشقتم 19

کیو دستش را دراز کرد گفت: ببخشید خانم پرستار...تقریبا دوید جلوی پرستار که با صدا زدنش ایستاد رو بگردانند گفت : بله...ایستاد با اخم گفت: ببخشید خانم...میشه یه سوالی بپرسم؟...پرستار اخمی کرد کیو امان نداد  گفت: دکتر چویی...دکتر چویی شیوون حالش چطوره؟...فکر کنم گفتی تو رادیولوژی بوده...اوردنشون؟... وضعیتشون چطوره؟... به تخت سولبی اشاره کرد گفت: ایشون دخترمنو تو تصادف نجات داده... پرستار ابروهایش را بالا انداخت نگاهی به سولبی کرد گفت: چی؟... اها...دکتر چویی؟...بله اوردنشون...الان اورژانسه.... لبخند زد گفت: خوشبختانه به هوش تا اومدن...دکتر بالای سرشونه.... کیو خوشحال شد ،شیوون به هوش امده ،چویی شیوون که شاید ناجی او و دخترش بود به هوش امده ،هیچ چیز در این لحظه بهتر از این نبود با لبخند پهنی از خوشحالی گفت: واقعا؟... به هوش اومدن؟...ببخشد میشه بپرسم تختشون کدومه؟... یعنی ایشون الان تو اورژانسه دیگه؟...

پرستار لبخندش کمرنگ تر شد گفت: بله...گفتم که تو اورژانسه...دکتر بالای سرشونه.... با دست به تختی که با فاصله زیاد از انها بود اشاره کرد گفت: اونجا هستن...روی اون تخت.... کیو منتظر بقیه حرف پرستار نشد رو برگردانند گفت: ممنون...با قدمهای بلند به طرف تخت رفت تا چویی شیوون را ببیند.

...........................

شیوون اخم کرد چشمانش ریز شد نیم خیز به روی تخت دزاز کشیده بود گفت: چی شده پرستار یو ؟...حرف بزن....پرستار یو با چشمانی گشاد به شیوون نگاه کرد دستپاچه گفت: ببخشید اقای دکتر....من نمیتونم بگم...یعنی شما حالتون خوب نیست.... شیوون کمر راست کرد با حرکت دادن بدنش درد گرفت چون سینه و شکمش در تصادف ضربه دیده بود بدنش  کوفته بود با مچاله کردن چهره ش ریز کردن چشمانش نفسش را صدادار بیرون داد خواست بنشیند که مین هو با حرکتش چشمانش گشاد شد بازویش را گرفت کمک کرد بنشنید گفت: چیکار میکنی شیوون؟..دراز بکش...بلند نشو...ولی شیوون توجه ای به مین هو نکرد بلند شد نشست با چهره ای که از درد مچاله و اخم الود بود چشمانش ریز به پرستار نگاه میکرد با صدای گرفتها ی گفت: میگم چی شده پرستار یو....حرف بزن ببینم چی شده؟...چه اتفاقی افتاده؟....

پرستار یو چهره اش درهمتر شد اشفته تر با صدای لرزانی گفت: دکتر ...جین هی...جین هی حالش خوب...مکثی کرد گفت: جین هی حالت بده...جین هی وضعیتش بحرانیه...دوباره مکثی کرد گوشه لبش را گزید چهره ش حالت گریه گرفت نمیخواست بقیه حرفش را بزند. شیوون با امدن اسم جین هی چشمانش گرد شد ابروهایش بالا رفت با مکث پرستار گفت: چی؟... جین هی حالش بده؟.... وضعیتش بحرانیه؟... آره؟..پرستار چهره ش بیشتر حالت گریه گرفت سرش را برای تایید تکان داد .شیوون دیگر نمیفهمید  چه میکند یهو به ملحفه روی پاهایش چنگ زد ان را کناری انداخت پاهای لختش را از تخت اویزان کرد خواست از تخت پایین بیاید که مینهو و هنری و سون آه و دکتر با حرکتش چشمانشان گرد شد .

مین هو و دکتر بازوهای لختش را گرفتند نگهش داشتند هر کدام گفتند : چیکار میکنی شیوون؟ ...کجا؟...کجا دکتر؟...بلند نشو.... هنری و سون آه هم جلوی شیوون ایستادند دست روی ران های لختش گذاشتند هر کدام گفتند: بابا کجا میری؟....شیوون با این حالت کجا؟...بابا بلند نشو....خواهش میکنم.... شیون با ناراحتی و اخم اشفته  نگاهی به انها کرد به سرسرنگ مچ دستش چنگ زد ان را کند که با یهو بیرون کشیدن سرسرنگ از داخل رگ دستش خون بیرون زد مچ دستش را خونی کرد درد به جان دستش افتاد ،چهره ش از درد مچاله شد ناله زد: آییییییییییییی...اوفففف...ولی توجه ای به مچ خونی دستش نکرد روبه بقیه گفت: میخوام برم پیش جین هی....مگه نمیبنید میگه حال جین هی خوب نیست...باید برم پیشش..اون بچه به کمک من احتیاج داره....من دکترشم...باید برم بالای سرش.... با تقلا بازوهایش را از چنگ دستان مین هو دکتر ازاد کرد بی توجه به وضعیت تن خود که کاملا لخت بود فقط یک شورت پایش بود از تخت پایین امد ؛خواست برود که سون آه که نگاه چشمان گرد و وحشت زده اش به مچ دستش بود دستش را روی مچ دست شیوون گذاشت مچش را فشرد تا مانع خونریزی شود وحشت زده گفت: نه شیوون...

هنری هم با وحشت بازوی شیوون را گرفت با چشمانی به شدت گرد به مچ خونی شیوون نگاه کرد فریاد زد : بابا خون...خون... از دستش داره خون میاد...روبه بقیه فریاد زد : ای خدا...دست بابا داره خون میاد.....مین هو دوباره بازوی شیوون رو گرفت وحشت زده گفت: کجا میری؟...تو نباید بلند شی....درسته تو دکترشی...ولی حالت خوب نیست...بعلاوه بقیه دکترها هستن...تو که تنها دکتر این بیمارستان نیستی.... شیوون چهره ش درهمتر و مچاله شد با تقلا میخواست بازویش را از دست مین هو و مچش را از دست سون آه جدا کند با صدای کمی بلند گفت: ولم کنید...اره من تنها دکتر نیستم...ولی باید برم پیش جین هی...اون بچه الان فقط منتظر منه.... قدمی براشت خواست همانطور لخت برود که یهو روبرویش یک مرد را دید ،مرد جوانی که با ابروهای قدری درهم و چشمان ریز به او خیره بود نگاه مرد جوان جدی بود اخم الود ، مرد چوکیوهیون بود.

شیوون چهره ش درهم و اخم الود شد با کیو هم نگاه شد کیو را میشناخت ولی نه توانست  عکس العملی نشان دهد نه حرفی بزند چون بقیه و سون آه امان ندادن ،بعلاوه خود شیوون هم تو آن موقعیت توجه ای به اطرافش و ادمهای اطرافش نداشت فقط فکر جین هی بود . دکتر باندی را دور مچ  شیوون میچید گفت: دکتر کجا میخوای بری؟... دستتون خونریزی داره...با این حالتون نمیتونید برید..... سون  آه هم از جلو بازوهای لخت شیوون را گرفت حجابی شد برای چشمان خیره کیو رخ به رخ شیوون شد گفت: میخوای اینجوری بری؟...تو لختی ...میخوای لخت بری؟...اونم توی بیمارستان؟....

شیوون با حرف سون آه به خود امد نگاهش را از کیو گرفت کلا فراموش کرد سرپایین به تن خود نگاه کرد با دیدن تن خود که کاملا لخت بود فقط شورتی به پایش داشت چشمانش گشاد شد سراست کرد نگاهش به سون آه شد که سون آه هم امان نداد گفت: اول یه لباسی تنت کن بعد برو....هنری هم سریع پرده دور تخت را کشید گفت: اره بابا...یه چیزی تنت کن....

با کشیده شدن پرده کیو به اجبار بیرون ماند با چهره ای  مات که ابروهایش درهم وچشمانش گشاد بود به پرده سفید نگاه میکرد . درست بود این دکتر جوان که دخترش را نجات داد ناجی اوهم بود ،همان دکتر جوانی که در فرانسه ، پاریس جانش را نجات داد. چهره شیوون را با انکه در تصادف بیحال بود ولی در ذهن کیو حک شده بود ،تا دیدش شناختش ،خودش بود .به چیزی فکر نیمکرد فقط خیره بود به پرده سفید جلوی رویش. امده بود تا از شیوون بابت نجات جان دخترش تشکر کند  ، امده بود تا ببیند این همان دکتر است ، ولی تا شیوون را دید ایستاد، نه از اوضاع اشفته ش ، نه از اشوبی که برای رفتن سراغ مریضی را داشت ،نه . چون پاهاش توان رفتن نداشت، نمیدانست چرا فقط ایستاد نگاهش کرد، نه فکر میکرد ،نه حرکتی، فقط خیره به شیوون بود، حتی با کشیدن پرده هم بیحرکت ایستاد. گویی منتظر بود، منتظر بیرون امدن شیوون تا دوباره ببیندش ،که انتظارش به چند دقیقه هم نکشید ،حتی یک دقیقه هم گویی کامل نشد ،پرده کنار رفت شیوون بیرون دوید.

شیوون با لباسی که شلوار سفید مخصوص بیمار و روپوش سفید پزشکی که مال دکتر بود ودکتر از تنش دراورد به تن شیوون کرده بود شیوون بالاتنه اش لخت فقط روپوشی سفید پوشیده و دکمه هایش را بسته بود سر سینه اش لخت بود بیرون دوید بخاطر اسیب دیدگی پای راستش شدید لنگ میزد . جلو میدوید و بقیه هم پشت سرش میدویدند. مین هو با نگاه به پای شیوون که شدید لنگ میزد از ترس اینکه زمین بخورد بازویش را گرفت کمک کند تا بدود و زمین نخورد. شیوون هم با حرکتش هیچ نگفت چون از نگرانی برای جین هی متوجه حرکتش نشد .

برای شیوون حال بیمارش مهمتر از حال خودش بود ، اصلا وقتی بیماری حالش بد بود حال خودش اهمیتی داشت؟ نه.برای شیوون بیمار حکم زندگی را داشت .پس با اینکه حالش خوب نبود تمام تنش درد میکرد ولی لنگان میدوید از بخش اورژانس خارج  و وارد سالن شد ،دوان به طرف اسانسور رفت که همزمان درهای اسانسور باز شد شیوون دوید داخل و مین هم همراهش داخل شد ،هنری و سون آه هم پشت سرش داخل دویدن ولی دکتر وارد نشد چون آسانسور پر بود جا نداشت دکتر نتوانست وارد شود . با بسته شدن در افراد داخل اسانسور با تعجب به سرتاپای چویی شیوون که اشفته بود دور سرش و دور مچش باند پیچی بود شلوار بیمار به پا و روپوش سفید که جلوی سینه ش لخت بود چهره ش مچاله بود نگاهش به دکمه های اسانسور بود رنگ به رخسارش نداشت لبانش به شدت سفید و پوست پوست بود نگاه میکردن و باهم پچ پچ میکردن.

کسی تا حالا شیوون را با این حال و وضع ندیده بودن  متعجب و شوکه به شیوون نگاه میکردنند . مین هو و سون آه و هنری هم توجه ای به نگاه مردم میکردن نگران حال شیوون بودن .با باز شدن در اسانسور شیوون بی نفس بیرون دوید لنگان درراهروی به کمک مین هو دوید به شدت نفس نفس میزد، برای ورود اکسیژن بیشتر به ریه هایش دهانش را بیشتر باز کرد صدای  نفس زدنش بلند بود ،صورتش هر لحظه بیرنگترو مچاله تر میشد  ولی شیوون فقط میدوید توجه ای به حال خود نداشت. تا به اتاق رسید ،اتاقی که جین هی روی تخت بیحال افتاده بود . دکتر چند پرستار دور تخت حلقه زده بودنند با وسایل پزشکی به جان  تن نحیف جین هی افتاده بودنند تا نجاتش دهند . پدر و مادر جین هی هم با فاصله از تخت ایستاده بودند مادر جین هی شدید گریه میکرد دراغوش همسرش بود. با ورود شیوون پدر جین هی که او هم بی صدا گریه میکرد با صدای لرزانی گفت: دکتر...دکتر چویی.... گویی تنها ناجی بیمارستان امده بود تنها امید پدر جین هی.

شیوون نگاهی به انها کرد لنگان خود را به تخت رساند نفس زنان ایستاد با دیدن جین هی که صورتش مثل گچ سفید به سختی نفس میکشید چشمانش گرد شد با صدای لرزانی میان نفس زدنش گفت: جین....هی.... دکتر و پرستارها با دیدن شیوون گویی فرشته نجاتشان را دیدند گفتند: دکتر چویی... همه او را ناجی میدانستن با اینکه با دیدن باند دور سرش و لباسی که به تن داشت چشمانشان گرد شد ولی به کمکش احتیاج داشتن و از طرفی شیوون هم به انها امان نداد.

شیوون روی جین هی خم شد دستی روی شانه جین هی وبادست دیگر روی گونه اش گذاشت با اخم اشفته به صورت بیحال دخترک که چشمانش را بسته بود نگاه کرد گفت: وضعیت...وضعیتش چطوره؟... چی شده؟... دکتر و پرستارها یک به یک شروع کردن به توضیح دادن وضعیت دخترک . وضعیتش خیلی بد بود اخر خط بود، نمیشد دیگر کاری کرد . شیوون نگاه اخم الودش فقط به جین هی بود به توضیحات بقیه گوش میداد . سون آه طرف دیگر تخت روبروی شیوون ایستاد با چشمانی خیس و نگران به جین هی نگاه میکرد سرراست کرد با حالتی بیچاره به شیوون نگاه کرد نالید : شیوون...مین هو هم کنارشیوون        ایستاده بود با چشمانی کمی گشاد و خیس فقط به جین هی نگاه میکرد.

 شیوون سرراست کرد هم نگاه سون آه شد سون آه سرش را به ارامی تکان داد  یعنی " کارش تمومه....نمیشه کاری براش کرد داره میمیره" شیوون متوجه نگاهش شد نگاهش را خواند اخمش بیشتر شد گفت: نه...هنوز نه.... شیوون هیچوقت کوتاه نمیامد، هیچوقت برای معالجه بیمارش کوتاه نمیامد تمام تلاشش را میکرد حتی اگر بیفایده بود ،نگاهش را از سون آه که با حرفش چهر هش دهمتر شد دهانش باز کرد تا حرف بزند امان نداد روکرد به بقیه با حالتی جدی و صدای کمی بلند گفت: سی پی آ....یو سی دو.... انجام بشه...آزمایش خون هم میخوام...پرستارها یک به یک با صدای بلند میگفتند : چشم... میدویند از اتاق خارج میشدن. شیوون روبه پرستارها باقیمانده  کرد گفت: بگید اتاق عمل هم اماده باشه...باید سریع ببریمش برای....

سون آه با تقلای بیفایده عشقش چشمانش بیشتر خیس اشک شد لب زیرنش از بغض میلرزید دست روی دست شیوون که روی سینه دخترک گذاشته بود گذاشت با صدای لرزانی وسط فریادش گفت: دکتر چویی.... شیوون روبرگرداند میدانست نگاه و حرف سون آه چیست" بیفایده ست شیوون ...دیگه فایده ای نداره...جین هی داره میمیره... نمیشه کاری کرد" چهره ش درهمتر و اخمش بیشتر شد فریاد زد : نه...دکتر کیم...کاری که میگم بکنید.... مین هو که کنار شیوون ایستاده بود با چهره ای درهم و اشفته رو به شیوون کرد دست روی بازویش گذاشت گفت: شیوون....خواهش میکنم...بیفایده ست.... سون آه هم چهره ش درهمتر شد دهان باز کرد اعتراض کند که جین هی کوچک امان نداد هر سه را ساکت کرد برایشان شیرین زبانی کرد ، دخترک کوچک اخرین شیرین زبانی را برای ان سه به یادگار گذاشت .

جین هی که بیحال بود لحظات اخر زندگیش را میگذارند توان هیچ حرکت وحرفی نداشت حتی نای نفس کشیدن. ولی با امدن عشقش شیوون ،شنیدن صدایش جان تازه گرفت چشمانش را ارام باز کرد به صورت بیرنگ عشقش که برای نجات او تقلا میکرد نگاه کرد با نیروی که از معجزه عشق به جانش افتاده بود دستش را ارام روی دست شیوون گذاشت با انگشتان کوچک یخ زده ش پست دست مردانه و کشیده شیوون را نوازش کرد با صدای لرزان و ضعیفی گفت: اوپا... شیوون و سون آه و مین هو ساکت شدن یهو روبرگردانند با چشمانی گشاد شده به جین هی نگاه کردنند. شیوون دستش را چرخاند دست جین هی را به میان دستش گرفت دست دیگر روی گونه جین هی گذاشت با صدای لرزان گفت: جین هی خوشگلم بیدار شدی؟... چیزی نیست عزیزم...نترس دخترم.... لبخندی ملایمی از درد برای ارام کردن دخترک زد گفت: تو یه کوچولو حالت بده شده...من اینجام...دکتر چویی..اوپای تو.... قهرمان تو که بهت کمک کنم...حالت خوب میشه....

جین هی بیجان پلکی زد دهانش را باز کرد تا اکسیژن را ببلعد ریه هایش را پر کند توان حرف زدن داشته باشد با چشمانی خیس و خمار به شیوون نگاه میکرد متوجه باند پیشانیش شد دستش را خواست بلند کرد به پیشانی شیوون دست بکشد ولی توانی نداشت دستش فقط تکان کوچکی خورد اخم خیلی بیحال ریزی به ابروهایش داد با نگرانی نالید : اوپا سرت چی شده؟...شکسته؟... شیوون لبخندش قدری پررنگتر شد تا نگرانی دخترک را کم کند گفت: هااا؟...سرم؟... یاد باند دور پیشانی افتاد گفت: هیچی ..خوردم زمین...یه کوچولو زخمی شده.... درد نداره...اینوبستم که بیام بهت نشون بدم...تو.... جین هی دوباره پلکی زد با صدای ضعیف و لرزانی وسط حرفش گفت: اوپا.... من میدونم حالم بده...دارم میرم پیش خدا....مثل دوجین که گفتی رفت بهشت...منم دارم میرم پیش دوجین..

شیوون از حرف دخترک چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت چهره ش اشفته شد نالید : نه...جین هی ...نه عزیزدلم...تو حالت خوب میشه...فقط یکم حالت بده شده... جین هی با انکه حالش خیلی بد بود میدانست داشت میمرد ولی خیلی ارام بود چون کودک بود کودک معصوم که فرشته کوچکی بود ،لبخند زیبای بیحالی زد حرف شیوون را برید با همان ضعف و صدای لرزان گفت: نه اوپا.... من دارم میمرم...خودم میدونم....شیوون چهره ش اشفته تر شد دهان باز کرد حرف بزند که جین هی امان نداد گفت: اوپا بذار من بگم....

اشک در چشمان شیوون بیتاب بود دست جین هی را میان دست ارام فشرد با پشت انگشتان دست دیگرش  گونه جین هی را نوازش میکرد با صدای لرزانی از بغض نالید : بگو عزیزم چی میخوای؟...جین هی لبخندش پررنگتر شد چشمان خمار زیبایش به زور باز بود با صدای ضعیفی که از لرزش گرفته شده بود ارام گفت: اوپا ممنون..اوپا خیلی و دارم...خیلی زیاد...اوپا تو خیلی خوبی...خیلی...اوپا مراقب خودت باش... وقتی من نیستم...خوب غذا بخور....خوب بخواب...اوپا همیشه بخند.. میدونی بچه های مریض عاشق خندیدنتن...اونا با دیدن لبخندت که لپ هات سوراخ میشه حالشون خوب میشه... لبخند بیحالش پررنگتر شد گویی میخندید گفت: سوراخ نه... سون آه جون گفت ....بگم چوله...اره چوله...اوپا همیشه بخند تا بچه ها حالشون خوب باشه...مراقب خودت هم باش... اون شعرهای قشنگی که برای من میخوندی هم برای بچه ها بخون باشه؟... برای بچه ها شعر بخون تا حالشون خوب بشه... اوپا من خیلی دوستت دارم... ولی مجبورم تنهات  ... اوپا ممنونم که ارزومو براورده کردی ...عشق من شدی....

شیوون با حرفهای جین هی اشک بیاجازه گونه ی را خیس میکرد ولی برای دخترک لبخند میزد چوله گونه هایش را برای اخرین بار برایش نمایان کرد با صدای لرزانی نالید : باشه جین هی خوشگلم.باشه...ولی تو...جین هی امان نداد تا شیوون جمله ش را کامل کند ارام سرچرخاند به سون آه که نگاهش میکرد بی صدا اشک میریخت رو کرد با همان حال و صدا گفت: سون آه جون ممنون ...ازت خیلی ممنونم که عشقتو یه مدت به من دادی.... اجازه دادی من یه مدت با عشقت باشم... ممنون سون آه جون...ممنون که اجازه دادی ارزوم که ازدواج با عشقت اوپا بود براورده بشه....چشمان شیوون وسون آه گشاد شد فکر نمیکردن جین هی میدانست ان دو عاشق هم هستند قرار است باهم ازدواج کنند. شوکه به جین هی نگاه میکردنند.

جین هی هم فرصت حرف زدن به ان دو نداد روبه سون آه بود گفت: سون آه مراقب اوپا باش...میدونم عاشقشی  و خیلی دوسش داری.... میدونم قراره باهم ازدواج کنید...اونی خیلی مراقبش باش...نذار اوپا هیچوقت گریه کنه.نذار اوپا بشه...مراقب اوپا ... باشه اونی؟.... سون آه با حرفش هق هق گریه ش درامده بود دست جلوی دهان خود گذاشته بود با صدای لرزانی گفت: باشه...جین هی با جوابش لبخندش پررنگتر شد رو به مین هو کرد با ضعف و صدای ضعیفتری گفت: اوپا مین هو....من دوستت دارم...ولی اوپا رو خیلی دوست دارم ...متاسفم که عشقت نشدم باهات ازدواج نکردم... تو خیلی خوبی... خیلی خوب...ولی اوپای من خیلی خیلی خوبه... مین هو که بیصدا گریه میکرد چشمانش سرخ شده بود لبخندی از درد  زد با صدای گرفته ای گفت: باشه جین یه خوشگله...من حسودم...تو از اوپات  هی تعریف کن...ولی من تو رو از اوپا شیوون میگریم...حالا ببین...اگه تو رو عشق خودم نکردم... دخترک دیگر توانی براش نمانده بود پلکهایش به روی هم میرفت نفسش به زور بالا میامد به حالت خرناس افتاده بود با زحمت روبه شیوون کرد میان حرف مین هو گفت: اوپا دوستت دارم...خیلی دوستت دارم.... پلکهایش بسته شد سینه کوچک بالا امد دهانش باز شد نفسش به سختی با مکث بالا امد.

شیوون با دیدن وضعیتش چشمان خیسش گرد شد با وحشت گفت: جین هی ....جین هی...شانه های دخترک را گرفت روبرگردانند فریاد زد : اکسیژن.... دستگاه شوک.... با حرکت دخترک که با نفس عمیق دیگری سینه ش به شدت بالا امد بیجان روی تخت افتاد جیغ دستگاه مانیتورینگ که بی ضربان شدن قلب را نشان میداد در اتاق پیچید شیوون یهو روبه جین هی کرد چمشانش بیشتر گرد شد فریاد زد : جین هــــــــــــــــی...شانه های دخترک را تکان داد دوباره فریاد زد: جین هــــــــــــی...دوباره روبرگردانند با اخم شدید چشمانی که خیس و سرخ از اشک بود با خشم فریاد زد : میگم دستگاه شوک...

ولی کسی حرکت نکرد دکتر و پرستارها با چشمانی خیس و بغض الود نگاهش میکردنند. هنری هم دست جلوی دهان خود گذاشته ارام اشک میریخت . مین هو دستانش را به تخت ستون کرده سرپایین کرده شانه هایش از شدت گریه تکان میخورد . مادر جین هی شدید ضجه میزد در اغوش شوهرش تقلا میکرد تا به طرف تخت برود فریاد میزد : جین هـــــــــــــی.... جین هـــــــــــــــــــــــــــــــــــی.... ولی شوهرش مانع میشد و شوهرش هم شدید گریه میکرد همسرش را بیشتر درآغوشش میفشرد.   

شیوون آشفته و خشمگین به انها نگاه میکرد دوباره فریاد زد " : چرا وایستادید؟... دستگاه شوک رو اماده نمیکنید؟.... سون آه که شدید گریه میکرد دست روی بازوی شیوون گذاشت با صدای لرزانی که به زحمت درامد وسط فریادش نالید: شیوونا.... شیوون یهو روبه او کرد بیتاب و خشمگین فریاد زد : دکترکیم...چرا وایستادی؟...چرا گریه میکنی؟... چرا به وظیفه ات عمل نمیکنی.... بهت میگم دستگاه شوک رو حاضر کن... نمیبینی وضعیت بیمار رو.... سون آه هق هق گریه ش بیشتر شد میفهمید عشقش از مرگ دخترک شوکه شده آن  هم دخترکی که اینطور شیرین زبانی کرده بود ، شیوون دوستش داشت نمیخواهد باور کند که دخترک مرده.  او دکتر چویی شیوون است،تمام تلاشش را برای نجات جان بیمار میکند. او دکتر چویی شیوون است عاشق همه بیمارانش جان همه بیمارانش از زندگی خودش مهمتر است ،پس نمیخواد راضی شود . ولی بیفایده بود دخترک مرده بود.

سون آه هق هق کنان نالید :شیوون دیگه نمیشه کاری کرد... دکتر چویی خواهش میکنم... شیوون چهرهش درهمتر شد گریه ش  بیشتر شد فریاد زد: نههههههههههه...نهههههههه...میشه کاری کرد...خواهشششششش میکنممممممم... روبه جین هی کرد گریه کنان شانه های بیجان دخترک را تکان داد فریاد زد : جین هـــــــــــــــی...جین هــــــــــــــی... ولی خودش هم میدانست بیفایده است دخترک چون عروسکی بیجان میان دستانش تکان میخورد . شیوون صدای هق هق گریه اش بلندتر شد تن بیجان  دخترک را بلند کرد به اغوش کشید به سینه لختش  فشرد گویی میخواست با گرمای سینه شا به دخترک جان دهد و سر دخترک را روی شانه ش صورتش را به شانه اش چسباند نه نووار تکانش میداد گریه میکرد میان هق هق گریه ش ضجه وار با صدای گرفته و ضعیفی مینالید : نهههههههه... جین هــــــــــــــــــی....نههه...خواهش میکنم ...جین هــــــــــــــــی....

کیو شاهد بود شاهد گریه دکتر چویی، دکتری که ناجی او و دخترش بود با چشمانی ریز و چهره ای  به شدت درهم دراستانه در ایستاده بود نگاهش میکرد. به مرد جوانی که برای مرگ دخترکی گریه میکرد. بیاختیار چیزی دیگری جلوی چشمانش ظاهر شد ، صلیبی اویخته به گردنبند و گردن و سینه سفید خوش  رنگی که صلیب جلوی چشمانش تاب میخورد ،تصویری  که درذهن کیو حک شده بود . صحنه ای که کیو درمیان مرگ وزندگی دست پا میزد از ناجیش برایش نمانده بود . حال هم شیوون دخترک را به اغوش میفشرد نه نووار چون صلیب تابش میداد ،چون صلیب جلوی چشمانش تکان میخورد .چه تصویر زیبای بود فرشته ای برای مرگ کودکی میگریست.

 

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
김보나 پنج‌شنبه 23 دی 1395 ساعت 20:49

جین هی مرد اخییی
مرسی اونی

اره مرد
خواهش عزیزجونییییییییییییییی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد