SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

شکارچی قلب 85

سلام دوستای عزیزم...

بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...

  

قسمت هشتاد و پنج

 

تابستان 21 ژوین 2012

 

هیوک بو/سه ای به دونگهه زد بغلش کرد زمزمه کرد:دوستت دارم ...دونگهه با گونه های سرخ شده نجوا کرد: منم دوستت دارم...هم را بغل کرده به روی تخت دراز کشیدن  که ناگهان صدایی متوقفشان کرد: شما دارید چیکار میکنید؟...گویی لحظه اول هر دو نفهمیدند چشمانشان را باز کردنند بهم نگاه کردنند دوباره صدا گفت: عمو داری بو/س میکنی؟...

هر دو با چشمان گرد شده به طرف صدا برگشتند؛ هیون با رکابی سفیدی که به تن داشت شورت به پا کنار دراتاق که کاملا بازش کرده بود نور کم اتاق نشیمن به داخل میتابید با چشمانی گشاد به انها نگاه میکرد، هیوک وحشت زده بلند شد نشست. هم دونگهه هم هیوک کاملا ل//خت بودنند پس هیوک مجبور شد محلفه سفید را به دور خود بپیچد و دونگهه هم گوشه ملحفه را به روی خود کشید برای نمایان نشدن بدنش بلند نشد.

هیوک عصبانی با اخم گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟...برای چی بیدار شدی؟...چی میخوای؟...هیون با همان چهره کنجکاو فقط در پی پاسخ سوال خودش بود گفت: شما داشتید چیکار میکردید؟...به دونگهه نگاه کرد گفت: تو مامان نیستی؟...پس چرا مثل مامان و بابا داشتید بو///س میکردید؟...هیوک بیشتر عصبانی شد اینبار فریاد زد: بهت میگم تو اینجا چه غلطی میکنی؟...چرا سرجات نیستی؟...چی میخوای؟...دونگهه با اخم رو به هیوک گفت: هی...چه خبرته؟...بچه رو ترسوندی؟...چرا داد میزنی؟...

هیون با فریاد هیوک چشمش گردتر شد آب دهانش را قورت داد گفت: من جیش زدم...دونگهه نیم خیز شد ارنجایش را به تخت ستون کرد به شورت هیون نگاه کرد که دید جلوی شورتش خیس است گفت: ها؟...چی؟...جیش؟...هیون با ناراحتی سرش را چند بار تکان داد گفت: من خواب بد دیدم...جیش زدم...من خواب بد ببینم جیش میزنم...هیوک چهره عصبانیش درهم تر شد گفت: همینو کم داشتیم...رو به دونگهه گفت: بفرما تحویل بگیر...برو لباس جیشی بچه رو عوض کن...بی زحمت رختخوابشم عوض کن...چون نمیتونه که روی تشک خیس بخوابه جناب مامان خانم...

دونگهه با اخم به هیوک نگاه کرد به هیون گفت: اشکال نداره...الان میام کمکت میکنم...هیون که چشمانش اشک الود شده بود گفت: من میخوام پیش عمو بخوابم...من خواب بد دیدیم...میترسم...با دست به بیرون از اتاق اشاره میکرد ادامه داد: توی اون اتاق بخوابم...هیوک با اخم رو به هیون گفت: چی؟...میترسی؟...از چی میترسی؟...خرس گنده جاتو خیس کردی...حالا هم از اتاق میترسی...مگه اتاق هم ترس داره؟...هیون سرش را پایین کرد با گوشه لباسش بازی میکرد گفت: لولو خواب دیدیم...میخواد منو بخوره...میترسم...

هیوک با کف دست به پیشانی خود کوبید با صدای بلند گفت: وااااااااااااااااای خدا...من چیکار کنم؟...اینم زندگیه من دارم...دونگهه نشست از روی تخت با پیچیدن ملحفه دور خودش گفت: اشکال نداره هیون جون...بریم لباستو عوض کنیم بیا پیش خودم بخواب...برو تو حموم منم بیام...هیونا سرش پایین بود از اتاق خارج شد هیوک با چشمانی گرد شده به دونگهه که از روی زمین تاب وشلوارک را گرفت درحال پوشیدن بودنگاه میکرد با صدای بلند گفت: چیییییییییییییی؟...بیاد پیش تو بخوابه؟...یعنی...دونگهه ملحفه را به روی تخت انداخت گفت: اره...چیه مگه؟...نمیبینی بچه ترسیده...میخوای تنها تو اتاقش بخوابه...نه نمیشه باید بیاد...هیوک با ابروهای درهم امانش نداد گفت: چی؟...ترسیده...به درک ترسیده...نه...نمیشه...بیاد هر شب این بچه خواب بد ببینه بخواد بیاد توی اتاق ما بخوابه...نه امکان نداره...

دونگهه تاپ و شلوارک هیوک را از روی زمین برداشت به طرف هیوک پرت کرد که خورد تو صورتش گفت: بگیر لباس بپوش...اگه میخوای با ما بخوابی خوب نیست جلوی بچه اینجوری بخوابی...اومده تو اتاق .... ما رو دیده الان باید کلی جوابشو بدیم...تو ل///خت بخوابی بدتره...به طرف دراتاق میرفت گفت: اگه نیمخوای پیش ما بخوابی بهتره بری توی هال بخوابی...هیوک چهره اش از عصبانیت سرخ شد گفت: چی؟...برم تو هال بخوابم؟...تو میخوای با اون بزمجه توی اتاق بخوابی؟...نهههههههههههه...دونگهههه...دونگهههه...ولی دونگهه گوش نکرد به حمام رفته بود هیوک از عصبانیت به موهای خودش چنگ زد فریاد زد گفت: من اون بچه رو میکشمممممممممممممممممممممم... ..

***********************************

تابستان 23 ژوئن 2012

خورشید تن خسته اش را داشت پشت کوه پنهان میکرد، مردم با غروب خورشید و خنگ شدن هوا با پهن کردن زیرانداز نشستن به رویشان خسته گیشان را درمیکردنند به غروب زیبا خیره میشدند. سونگمین هم با هیوونا که کنارش نشسته بود عروسک خرسیش را دراغوش کشیده بود نوازش میکرد به غروب سرخ نگاه میکرد رو به هیچل که به درخت کوچکی که به زور تا نیمه تنش را سایه انداخته بود تکیه داده بود سیگار میکشید نگاه کرد با لبخند گفت: غروب خورشید واقعا قشنگه نه؟...تو اپارتمان که هستیم نمیتونیم ببینیم...واقعا اینجا خیلی قشنگه...

هیچل فقط با ابروهای درهم به روبرویش خیره بود به سیگارش پک میزد جوابی نداد، سونگمین قدری اخم کرد گفت: شنیدی چی گفتم؟...هیچل  بدون رو برگردانن سیگارش را کنار دستش روی زمین خاموش کرد گفت: شنیدم...دوباره سیگار دیگری را گرفت گذاشت کنار لبش گفت: اره قشنگه...ولی من زیاد به غروب خورشید علاقه ندارم...میشه گفت متنفرم...سونگمین قدری چشمانش گردشد گفت: متنفر؟...از غروب افتاب متنفری؟...هیچل  سیگارش را روشن کرد پک عمیقی زد تمام دودش را بیرون داد با اخم گفت: اره...متنفرم...من پدر ومادرمو تو غروب از دست دادم...مادرم سخت مریض بود... پدرم رفت دکتر بیاره...من دم در ایستاده بودم...به سیگار دستش نگاه میکرد گفت: به غروب افتاب نگاه میکردم...یعنی به جاده های که تهش غروب معلوم بود نگاه میکردم ...منتظر پدرم بودم...ولی به جای پدرم که با دکتر برگرده...خبر مرگشو همسایمون برامون اورد...که پدرم تصادف کرده مرده...همون موقع هم صدای جیغ خواهرم دراومد که مادرم مرده...با اخم به سونگمین نگاه کرد گفت: از غروب متنفر شدم...برای همین بهت گفتم نیام کوه که غروب خورشید ببینیم...ولی تو همش اصرار میکنی...نمیدونم چرا همش اصرار به این کار داری؟...چرا میخوای اذیتم کنی؟...

سونگمین با ناراحتی نگاهش میکرد گفت: اذیتت کنم؟...من کی اذیتت کردم؟...من که نمیدونستم تو از غروب چه خاطره بدی داری؟...واقعا متاسفم...من نمیدونستم...من بخاطر هیوونا گفتم بیام کوه...اخه فضای اینجا...هیچل  دود سیگار را بیرون داد با اخم دوباره به سونگمین نگاه کرد گفت: بخاطر هیوونا؟...چی کوه برای هیوونا خوبه؟...کوه برای بچه خطر ناکه...کوه برای ما ادم بزرگا تفریح داره...البته برای بعضی ها...نه برای من که دوست ندارم...ولی برای بچه چه خوبی داره؟...

سونگمین کامل رو به هیچل چرخید با اخم گفت: چه خوبی داره؟...هیوونا افسردگی داره...نباید همش تو خونه باشه...باید بیاریمش فضای باز مثل پارک یا کوه که فضای باز و هوای پاکی داره...به زیر صخره بزرگی که رویش نشسته بودند اشاره کرد گفت: این شهر با این فضای الوده هم برای سلامتی روحی...هم جسمی هیوونا بده...فضای پاک اینجا حالشو جا میاره...اینجا کوه نیست...جنگل کوهیه...یعنی جنگلی که کوه هم داره...البته نمیشه بهش گفت کوه...بیشتر صخره ان...گره ابروهایش بیشتر شد گفت: اصن تو این روزها خیلی بد اخلاق شدی؟...به هر چیزی بی خود گیر میدی؟...

هیچل کمر راست کرد با عصبانیت به سونگمین نگاه کرد گفت: من به چیزی بیخودی گیر نمیدم...بهت میگم نیایم کوه...هر چقدر دوست داری هیوونا رو ببر پارک...یا اصن بیا بریم کنار رودخانه هان...هر روز غروب بریم اونجا...ولی نیام کوه...فرق نمیکنه...جنگل کوهی باشه...یا کوه جنگلی...به هرحال صخره داره...ندیدی هیوونا موقع اومدن به بالا چند دفعه زمین خورد...همش باید کولش کنیم...با کول کردن ببریمیش پایین...اخه این چه کاریه؟...نگو برای هیوونا خوبه... بگو خودم دوست دارم بیام کوه...هیوونا رو بهونه نکن...

هیوونا نگاهی به سونگمین و هیچل که روبروی هم نشسته بودنند با هم دعوا میکردنند نگاه کرد که دید پروانه ای ازروی گلی که از لای صخره رویده بود بلند شد با بال زدن از جلویش رد شد، از جایش بلند شد عروسک خرسیش را محکم به بغل گرفت و به طرف پروانه رفت.

سونگمین با اخم بیشتری گفت: چی من دوست دارم؟...نخیر من برای خودم نمیگم...میگی هیوونا چند بار زمین خورده مگه دو دفعه بیشتر زمین خورده...اونم چیزی نشده که...خوب راه رفتن براش خوبه اونم پیاده روی توی کوه...بعلاوه اون زیاد راه نرفته ما همش کولش کردیم...یعنی کول کردن بچه سه ساله اینقدر سخته که داری غر میزنی؟...نمیخواد دیگه تو کولش کنی...خودم کولش میکنم...دستانش را به روی سینه اش به روی هم گذاشت با اخم بیشتری گفت: واقعا که...این عوض تشکرته...من دارم برای هیوونا هر کاری میکنم...تمام وقت من مواظبشم...تو چیکار میکنی؟...همش غر میزنی...اونوقتم اینطور جوابمو میدی...

هیوونا با لبخند دنبال پروانه ای که بال های رنگارنگش با تابش شعاهای نور خورشید میدرخشید بود دستش را دراز کرد اصلا به زیر پایش نگاه کرد که به لبه صخره رسید و پایش لغزید درحال افتادن بود که متوجه شد به عقب برگشت ولی دستانش از هم باز شد خرس عروسکیش از دستش افتاد به پایین صخره افتاد، هیوونا با چشمانی وحشت زده نگاه به عروسکش که زیر صخره افتاده بود کرد زانو زد دستش را دراز کرد ولی دستش نمیرسید؛ به طرف هیچل و سونگمین رو برگردانند با ناراحتی گفت: عمو (منظورش سونگمین بود ) عروسکم افتاد...

ولی هیچل وسونگمین متوجه نشدند انقدر عصبانی بودنند با فریاد باهم دعوا میکردنند که نشنیدند، هیچل با چشمانی گشاد فریاد میزد: چی؟...جوابتو میدم؟...تو که گفتی هر کاری میکنی داری برای دختر خودت میکنی؟...حالا داری منت میکنی...چهره اش دوباره اخم الود شد گفت: خیلی خوب...حالا که مزاحم زندگیت هستیم حرفی نیست...ما از زندگیت میریم...دیگه مزاحمت نمیشم...دیگه لازم نیست برامون زحمت بکشی...

هیوونا همچنان زانو زده بود دستش دراز کرده بود با چهره ای که به شدت ناراحت بود گفت: عمو عروسکم...عمو بیا بگیرش...ولی کسی به او توجه نمیکرد که صدای فریاد زنی ازصخره بالایی امد: بچه داره میافته...اهاااااای اقا... بچه...و به طرف هیچل سونگمین دویدند و دنبالش شوهرش هم دوید. هیچل و سونگمین که همچنان در حال دعوا بودنند؛ سونگمین: چی از زندگیم بری بیرون...حالا...که با جیغ بلند زن به طرفش برگشت و نگاه کرد، هیچل هم به طرف صدا برگشت هر دو چهره وحشت زده زن را دیدن که به گوشه ای خیره بود با دست به صورت خود کوبید و شوهرش هم با دست به سر خود کوبید؛ هیچل و سونگمین هم به طرف نگاه ان دو برگشتند و نگاه کردن ولی چیزی ندیدن با تعجب نگاه کردن هیچل گفت: چی شده؟...که یهو متوجه شد هیوونا کنارشان نیست با وحشت از جا پرید گفت: هیوونا...هیوونا کجاست؟...هیوونا کو؟...

سونگمین هم با وحشت به دو طرف خودش نگاه کرد هیوونا را کنار خودش ندید؛ هیچل بدون پوشیدن کفش به طرفی که زن ومرد نگاه کردنند دوید به پایین صخره نگاه کرد، چشمانش به شدت گرد شد چیزی که میدید باورش نمیشد تمام تنش فریاد شد: هیوونااااااااااااااااااااااا... .. سونگمین با فریاد هیچل از جا پرید به طرف لبه صخره دوید با دیدن هیوونا که به پایین صخره افتاده بود کنار عروسک خرسیش وخون زمین کنار سرش را رنگین میکرد چشمانش گرد شد، سونگمین کنار هیچل که با چهره ای به شدت وحشت زده به هیوونا فقط خیره بود زانو زده بود زانو زد هیچکدام نمیتوانستند حرکتی بکنند.

مردی که افتادن بچه را دیده بود از صخره دوان پایین رفته بود به طرف هیوونا رفت همسرش هم همراهش رفت به کنار هیوونا رسیدندند و مرد به روی هیوونا خم شد مکثی کرد سرش را بلند کرد با فریاد گفت: زنده ست...بچه زنده ست...هیچل  و سونگمین با فریاد مرد به خود امدند به طرف پایین صخره دویدند؛ هیچل با چند بار سکندری خوردن خود را پا برهنه به پایین صخره رساند به کنار هیوونا رسید زانو زد، مرد گفت: زنده ست...بچه زنده ست...ببریدش بیمارستان...زود برسونیتش بیمارستان...هیچل  با چشمانی گریان به هیوونا نگاه میکرد با یک حرکت هیوونا را دراغوش گرفت؛ نیمی از صورتش و نصف سرش خونی بود هنوز هم خون میامد؛ هیچل با دیدن چهره خونی خواهرزاده اش هق هق گریه اش درامد شروع به دویدن کرد و سونگمین هم اشک ریزان دنبالش دوید



نظرات 3 + ارسال نظر
فاطمه پنج‌شنبه 23 دی 1395 ساعت 10:33

خخخ ایونهه خیلی باحالن
من هیچول دوست دارم ولی توی این داستان خیلی بده
ممنون عزیزم

ایونهه ان دیگه...
خوب خودتم میگی داستانه..بیخیال
خواهش عزیزجونی

آتوسا پنج‌شنبه 23 دی 1395 ساعت 00:08

هوففففففف!
بچه دق میکنه اگه این هیوک باباش باشه!
نمیدونم چرا وقتی قسمتی که مربوط به ایونهه بودو خوندم یاد دختر خاله ام و شوهرش افتادم!
هیوک باید یه دوره تخصصی بیاد پیش خودم به عنوان روانشناس حالیش کنم باید چطوری تبدیل به یه بابای نمونه بشه!
این مینچول به اندازه توکیو بدبخت نیستن ولی کم بیچاره نیستنا!
خوشم میاد همه دسته جمعی بدبخت شدن!
نونا!میگم میشه شیوونی زودتر خوب بشه؟!
کیو گوناه داره!
مینهویی که عششششششششق منه!
دستت طلایی نونا!
عاشقتم!

نه دق نمیکنه..میبنی بعدا چی میشه...
واقعا؟..چرا؟... مگه دختر خاله و شوهرش چه کردن
هیوک رو میفرستم پیشت کلاس
هی اره.. اونم هم بدبختن
شیوونم خوب میشه...نگران نباش... خوب میشه...
بله مین هو عشقه
خواهش میکنم عزیزجونییییییییییییییییییی... منم دوستت دارم

김보나 چهارشنبه 22 دی 1395 ساعت 21:14

نظرم عوض شد این دوتا زوج نسلشون ادامه پیدا نکنه بهتره همون اول این دوتا بچه رو میکشتن سنگینتر بودن والا
این هیچولم دیوونه شده ها فک کنم افسردگیش بدتراز هیوونا و شیوون باشه (جهت مزاح عرض کردم )
مرسی اونی جونم

خوب چون خوندشون هنوز یکی دیگه باید مراقبشون باشه
میدونم شما درمورد هیچل مزاح میفرماید
خواهش عزیزجونی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد