سلام دوستای گلم...
بفرماید ادامه....
قسمت هشتاد و چهار
بچه ها دور شیوون حلقه زدنند شیوون با چشمانی خمار بی حال در اغوش کیو سر برشانه اش گذاشته بود. کیو با چشمانی وحشت زده خیره به شیوون بود او را تکانی داد فریاد زد: شیوونی...شیوونی...هیچل از ترس بدنش یخ زد صورتش به شدت بی رنگ شد از جایش بلند شد خیره به شیوون بود سونگمین هم با چشمانی وحشت زد از جایش بلند شد، بچه ها با بی تابی شیوون را صدا کردند که شیوون نفس عمیقی کشید چشمانش تار میدید هیکل مردی را روبرویش دید که جلویش ایستاد قلبش از درد نیمه جان میزد بدنش سست و بی حال بود نمیتوانست حرکتی بکند صداها را میشنید: شیوونی...حالت خوبه؟...شیوونا...چی شده؟...بروبه امبولانس زنگ بزن...نه برو دکتر رو خبر کن...شیوونی...
شیوون لبانش تکان خورد با صدای ضعیفی گفت: منو ببر به اتاقم...کیو که دستانش را به دور تنش حلقه کرده بود وبی امان شیوون را صدا میکرد با دیدن تکان خوردن لبان شیوون سرش را نزدیک لبان شیوون کرد گفت: چی میگی عزیزم؟...شیوون دوباره نفس عمیقی کشید با کشیدن هوای بیشتر به ریه هایش قدری جان گرفت با صدای بلند تری گفت: منو ببر به اتاقم...خواهش میکنم...کیو رو برگردانند به چشمان خیس اشک شیوون نگاه کرد گفت: باشه جون دلم...میبرمت...اشک چشمانش به روی گونه اش غلطید با چهره ای ملتمس به بچه ها که با چهره ای به شدت نگران خیره به شیوون بودنند گفت: بچه ها یکی بیاد کمک کنه ببریمش به اتاقش...
شیندونگ سریع گفت: بیا من کولش میکنم...بذار رو کولم...شیوون که سرش به روی شانه کیو بود با چشمانی خمار صورتش به شدت رنگ پریده بود قدری سر چرخاند با دهان باز نفس نفس میزد گفت: نه نمیخواد خودم میرم...فقط یکی کمک...کیو با نگرانی امانش نداد گفت: چی؟...خودت میری؟...شیوون دست چپش که کف دستش خونی بود را به زحمت بالا اورد خواست بگذارد روی سینه کیو که کیو با دیدن خون وحشت زده به دستش نگاه کرد گفت: میتونم راه برم فقط کمکم کن...
لیتوک هم مثل بقیه دست خونی شیوون را دید با وحشت گفت: خون؟...دستشو بریده؟...با چی؟...با وحشت به روی میز نگاه کرد که کنار دوربین روی تکه های شکسته چینی خونی بود گفت: کاسه شکسته دسشو بریده...کیو با وحشت دست شیوون را گرفت و شیوون از درد ناله ای کرد، کیو گفت: چی رو خودت...شیوون از درد چهره اش به شدت درهم شد نالید: خواهش میکنمکیو ...منو ببر به اتاق...نفس نفس زد سعی کرد از جایش بلند شود ولی نمیتوانست .کیو به او کمک کرد با گرفتن زیر بغلش بلندش کرد، شیوون کاملا در اغوشش بود سرش را به روی شانه کیو گذاشت با چشمانی نیمه باز و قدمهای لرزان راه میرفت، لیتوک هم طرف دیگرش بود بازویش را گرفته بود وکمکش میکرد.
شیندونگ و هان امدند جلو شیندونگ گفت: شیوونی بیا رو کولم...خودم میبرمت...هان با نگرانی گفت: اره بیا ما میبریمت...شیوون که دست خونی اش را مشت کرده بود در میان دست کیو بود دست ازادش را بالا اورد تکان داد با چشمانی خمار نگاهاهشان کرد نفس زنان آهسته گفت: نه نمیخواد...صدای دونگهه اومد که گفت: شیندونگ...شیندونگ به دونگهه نگاه کرد دونگهه با چشمانی که از خشم سرخ شده بود با اخم به شیندونگ باسر به طرف هیچل که وحشت زده ایستاده بود علامت داد، شیندونگ هم چهره اش پر خشم شد به طرف هیچل هجوم برد هان هم به دنبالش راهی شد.
هیچل با دیدن شیندونگ و هان با عصبانیت به طرفش میایند با وحشت چند قدم به عقب برداشت گفت: چیکار میخواید...که شیندونگ سریع با دست جلوی دهانش را گرفت با دست دیگر به گردنش چنگ زد به عقب هلش میداد هان هم از پشت به دو بازوی هیچل چنگ زد او را به عقب میکشید. دونگهه و هیوک هم به دنبالش راهی شدند.
سونگمین که هنوز درشوک حال بد شیوون بود با دیدن این صحنه چشمانش گردتر شد گفت: داری چیکار میکنی؟...ولش کنید...وبه دنبالشان راهی شد.هیون هم مثل همه پسرهای شیطان از دیدن این صحنه خوشحال شد دنبالشان راهی شد چون میدانست قرار است کسی کتک بخورد او از دیدن این صحنه لذت میبرد فریاد زد: آخ جون دعوا...ولی هیوونا از اینکه دایی اش را کشان کشان میبردنند گریه اش درامد با هق هق گریه دنبالشان راهی شد.
هان و شیندونگ هیچل به داخل باغ بردنند شیندونگ همانطور که با دست روی صورت وحشت زده هیچل را نگه داشته بود با فشار دادن گردنش او را با کنار رفتن هان به درخت کوبید محکم نگهش داشت، هان هم دو دست هیچل را از پشت درخت نگه داشت بیحرکتش کرد. هیچل تقلا کرد شیندونگ دستش را از صورت هیچل برداشت فریاد زد: عوضی...حیوون برای چی اومدی؟...هان سرش را از پشت درخت بیرون اورد با خشم گفت: برای مردن...اومده تا به دست ما سقط بشه...
هیچل با وحشت فریاد زد: ولم کنید...چیکار میکنید؟...مگه من چیکار کردم؟...سونگمین با وحشت گفت: چیکارش دارید...ولش کنید...خواست برود جلو که هیوک بازویش را گرفت مانعش شد. دونگهه با چهره ای به شدت خشمگین و درهم به هیچل نگاه میکرد چند قدم به او نزدیک شد با صدای که از عصبانیت میلرزید گفت: تا حالا فکر میکردم شکارچی قلب ریووکه...ولی میبینم اون نیست تویی...تو شکارچی قلبی...تو قلب شیوونو نشونه گرفتی...تو شکارچی هستی که میخوای شیوونو از بین ببری...تو شکارچی هستی که میخوای شیوونو با زجر بکشیش...فریاد زد: برای چی اومدی؟...برای چی دست از سرش برنمیداری؟...چرا تنهاش نمیزاری؟...اخه چی میخوای از جونش؟...هاااااااااااااااا؟...
سونگمین که بازویش درچنگ هیوک بود سعی داشت خود را رها کند با نگرانی گفت: این حرفا چیه که میزنی دونگهه؟...شکارچی چیه؟...تو هنوز اونو به چشم جاسوس میبینی؟...هیچل امروز اومده بود از شیوون طلب بخشش کنه...هیوک همانطور که بازویش را نگه داشته بود به جلوی سونگمین امد با عصبانیت گفت: چی ببخشش؟...با دادن دوربین میخواست طلب ببخش کنه؟...شما میفهمید چیکار کردید؟...
سونگمین با همان حال گفت: چرا؟...مگه دوربین چشه؟...حال شیوون خودش بده...ربطی به دوربین نداره...کلا اون خودش حالش بده...اون...هیوک با اخم بیشتری گفت: سونگمین تو خیلی عوض شدی؟...میگن عشق ادمو عوض میکنه...ولی فکر نمیکردم بی رحمت کنه...تو خودتم نمیفهمی داری میگی...اگه حال شیوون بده...مقصرش کیه؟...هااااااااا؟...کیه؟...مگه دوست تو مقصر نیست؟...سونگمین جوابی نداشت فقط اب دهانش را قورت داد.
هیچل به سختی بخاطر فشار دست شیندونگ به گلویش صدایش درمیامد گفت: مگه اشکال دوربین چیه؟...دونگهه چهره اش برافروخته تر شد به هیچل نزدیکتر شد گفت: دوربین چه اشکالی داره؟...تو نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟...مگه وقتی به شیوون تجاوز میشد ازش با دوربین فیلم نمیگرفتن؟...هاااااا؟...مگه خودت فیلمشو ندیدی؟...مگه خودت ندیدی... هر بار که تجاوز میشد ازش فیلم گرفتن برامون فرستادن...اونوقت تو براش دوربین گرفتی برای کسی که حالا همه چیز یادش اومده...افسردگی گرفته...برای کسی که خودت به تنهایی براش زجراوری چون باعث تمام بدبختیاش خودتی...حالا یه دوربین هم بهش هدیه میدی...اونو یاد اون اتفاق وحشتناک میندازی...میگی مگه چه اشکالی داره؟...تو میخوای اونو بکشی؟...اخه چرا؟...چرا این کارو باهاش میکنی؟...فریاد زد: چراااااااااااا؟...
هیچل چشمانش بیشتر گرد شد سونگمین هم تقلا میکرد از دست هیوک خود را ازاد کند بی حرکت شد وحشت زده خیره شد. هیوونا از فریاد دونگهه و رفتار شیندونگ با دایی اش از ترس به شلوار سونگمین چنگ زد گریه میکرد. هیچل وحشت زده به دونگهه نگاه میکرد از فشاری که شیندونگ به گلویش میاورد بلکه از حرفی که شینده بود از کاری که نفهمیده کرده بود نفس اش بند امده بود، با لکنت گفت: م..من..نم..نمی...که با حرکت دست شیندونگ چشمانش را بست. شیندونگ با خشم فریاد زد: خفه شو...مشتش را برد بالا خواست به دهانش بکوبد که صدای فریاد لیتوک مانعش شد: بس کن...مشت شیندونگ درهوا ماند.
همه به طرف لیتوک برگشتند لیتوک با چهره ای بی رنگ و ابروهای درهم و بسیار جدی نگاهش میکرد با صدای بلند گفت: ولش کنید...کاری بهش نداشته باشید...بزارید بره...شیندونگ هیچل را رها نکرد دونگهه به طرف لیتوک امد ایستاد با اخم گفت: چی؟...کاری بهش نداشته باشیم؟.. نه رئیس ببخشید...ولی اینجا اداره نیست...شما هم رئیس ما نیستید...اینجا مثل خودمونی...اینجا ما هر کاری دلمون بخواد میکنیم...بذارید یه درس درست حسابی به این عوضی بدیم...
لیتوک با همان چهره جدی حرفش را قطع کرد گفت: درسته اینجا من رئیس نیستم...توی این خونه رئیس شیوونه...اگه قراره رئیس بگه که شما کاریش نداشته باشید چی؟...این حرفو رئیس شیوون زده...اون خواسته ولش کنید...همه چشمانشان گرد شد دونگهه گفت: چی؟...شیوون؟...چرا؟...شیوون چطور متوجه شد؟...اون که حالش خوب نبود؟...
لیتوک با اخم نگاهی به هیچل کرد رو به دونگهه گفت: داشتیم میبردیمش به خونه متوجه شد که شما هیچل رو دارید میبرید بزنینش...مگه شما شیوونو نمیشناسید...اون دوست نداره هیچکی بخاطرش اسیب ببینه یا ناراحت بشه...حتی حالا تو خونه ش که طرف مهمون باشه بدتر...حتی طرف دشمنش باشه توی این خونه نباید بهش بی احترامی بشه...برای همین گفته ولش کنید...کاری به کارش نداشته باشید...شما اگه حرف شیوون براتون اهمیت داره این کارو نکنید...به جاش بیاید برید به اتاقش تا مادر و خواهرش متوجه نشدن...اونا فکر میکنن حال شیوون خودش بهم خورده...نمیدونن برای چیه...نمیخوایم متوجه بشن...رو به سونگمین گفت: اگه شما هم میخواید بیاید اشکال نداره...میتونید بیاید...اگه نمیخواید میتونید برید من یه بهونه جور میکنم...شما میتونید برید...
سونگمین با چشمانی اشک الود و چهره ای که از غم بیرنگ شده بود گفت: نه ما میریم...نمیتونیم...بغض اجازه تمام کردن جمله اش را نداد. شیندونگ که همچنان مشتش در هوا بود با فریاد: لعنتی...به درخت کنار گوش هیچل کوبید گردن هیچل را رها کرد و هان هم دستان هیچل را ول کرد. ولی هیچل حرکتی نکرد مات و یخ زده با چشمانی گرد شده که اشک بی اختیار گونه هایش را خیس میکرد به لیتوک نگاه میکرد. لیتوک با چهره جدی به هیچل نگاه میکرد گفت: اومدن به این مهمونی اشکال نداشت...ولی اون کارت واقعا نمیدونم چی بگم...من بهت گفتم بهش زمان بده...بهت گفتم زمان همه چیز رو درست میکنه...ولی تو با کارهایی که میکنی نه تنها نمیتونی راضیش کنی...بلکه حالشو بدتر میکنی...اون حالش خوب نیست تو نباید اذیتش کنی...ازت خواهش میکنم اینقدر اذیتش نکن...خواهش میکنم...و با چشمانی خیس اشک بغضش را فرو داد گفت: شیوون برام خیلی عزیزه...خیلی...میشه گفت برادر نداشتمه...تو خودت خانوادتو از دست دادی میدونی از دست دادن خانواده چه دردی داره...من یه بار تمام خانوادمو از دست دادم...نمیخوام دوباره از دستشون بدم...خواهش میکنم تنها برادرمو ازم نگیر...دیگر نتواسنت ادامه دهد با رو برگردانن راهی خانه شد. هان و شیندونگ وهیوک و دونگهه هم هر کدام از حرفهای لیتوک چشمانشان خیس شده بود با نگاهای خشمگین به هیچل کردنند به دنبال لیتوک راهی شدن.
هیون که با تمام شدن کتک کاری که شروع نشده تمام شد دلخور شده بود با ابروهای درهم برای اینکه خودش کاری کرده باشد به طرف هیچل رفت تا با پا به پای هیچل لگد بزند که ناگهان به طرف بالا کشیده شد. هیوک به موقع رسید و از پشت یقه هیون را بالا کشید، هیون درهوا اویزان بود ودست و پا میزد: ولم کن...ولم کن...هیوک با دست کمر هیون را گرفت عصبانی فریاد زد: خفه شو...و به دنبال بقیه راهی شد.
هیچل با چشمانی اشک الود مات دور شدنشان را نگاه میکرد هق هق گریه اش درامد و پشتش به درخت کشیده شد روی زمین نشست. هیوونا با دیدن گریه دایی اش به طرفش دوید با دراغوش گرفتنش با او هم گریه شد، سونگمین هم همانجا روی زمین زانو زد نشست بی صدا گریه کرد.
سلام گلم.
صبر نمیکنه حداقل یه ذره زمان بگذره و همه چی عادی تر بشه بعد فکر بخشش باشه.

بازم هیچول کار دست شیوون داد . با این کاراش همه چی رو خرابتر میکنه .
مرسی عزیزم خیلی خوب بود
سلام عزیزدلم

اره هیچل بجای بهتر کردن بدتر میکنه
هی چی بگم...
خواهش عزیزدلم...من ازت ممنونم
مرسیی قشنگ بود
شرمنده...نمیدونم چرا انقدر ازار دارم






خواهش عزیزجونمممممممممممممممم