سلام دوستای گلم...بفرماید ادامه...
قسمت هشتاد و سه
هان گفت: نه ما سختمونه...کاری هم نداریم...ماهم دلمون میخواد امروز تمام وقت با معاون باشیم...کیو با لبخند گفت: خوب پس همه دلشون میخواد باهم باشن...دیگه حرفی نیست...اقای چویی با گرفتن گیلاسش با لبخند گفت: خوب پس با نوشیدنی که به سلامتی شیوون مینوشید شروع میکنیم...وبا بالا گرفتن گیلاسش گفت: به سلامتی برگشت حافظه شیوون...بقیه هم با بالا گرفتن گیلاس هایشان؛ شیوون وکیو هم به جای شراب آب پرتقال در گیلاسشان بود بالا گرفتند گفتند: به سلامتی شیوون...
همه با لبخند نوشیدند ولی شیوون با ناراحتی یک قلوب بیشتر نوشید و گیلاسش را روی میز گذاشت. پسرها با ولع به غذاها هجوم اوردند و بشقابهای خود را با غذاها پر کردنند، کیو بشقاب شیوون را برداشت گفت: چی میخوری برات بکشیم؟...شیوون با چشمانی غمگین رو به کیو گفت: هیچی...کیو با ناراحتی گفت: هیچی چیه؟...سریع در داخل کاسه چند ملاقه " دنجان جیگه " ( سوپ سس سویا ) ریخت جلویش گذاشت گفت: حداقل سوپ بخور ...بعدش یه خورده...شیوون با چهره ای درهم گفت: نه همین سوپ خوبه...
خانم و اقای چویی با ناراحتی به پسرشان نگاه کردنند اقای چویی با ناراحتی سرش را تکان داد، شیوون یک قاشق از سوپش خورد ولی از گلویش به سختی پایین رفت، بغض گلویش را میفشرد حالش خوب نبود حضور هیچل حالش را بد کرده بود اگر بخاطر کیو و خانواده اش نبود مهمانی را بهم میزد، تحمل نشستن در این جمع را نداشت چه برسد به انکه هیچل هم امده بود جلویش نشسته بود خیره به او بود، با انکه فضای آزاد باغ نشسته بودنند ولی احساس خفگی میکرد، قلبش درد گرفته بود از درد چهره اش بی رنگ شده بود دستانش میلرزید نمیخواست کیو بفهمد، نمیخواست کیو را نگران کند با خود گفت: تحمل کن تموم میشه...یکم اروم باش...اینا دوستاتن اومدن دیدنت...اونو فراموش کن...فکر کن نیست...فکر کن وجود نداره...اروم باش...الان بابا بره توهم میتونی بلند شی...اروم باش...ارام چشمانش را بست نفس عمیق کشید شاید درد قلبش ارام گیرد ولی درد شدیدتر شد که صدای مین هو او را به خود اورد: اب با...ددددددددددددددد...مین هو با دست به دسته صندلیش میکوبید با چهره ای درهم منتظردادن سوپ توسط شیوون بود. شیوون قدری چرخید با غم تبسمی کرد و قدری از سوپش را داخل دهان مین هو ریخت. هیون که خیره به هیوونا بود چند ضربه به دست دونگهه زد دونگهه قدری سرش را خم کرد گفت: چیه؟.. چی میخوای؟...هیون همانطور که خیره به هیوونا بود در گوش دونگهه چیزی گفت، دونگهه با سر راست کردن با اخم گفت: نهارتو بخور...اینقدر حرف نزن...با خشم نگاهی به سونگمین و هیوونا کرد.
همه از حضور سونگمین و هیچل در این جمع عصبانی بودنند ولی بخاطر پدر و مادر و خواهر شیوون نمیتوانستند حرفی بزنند یا کاری بکنند. سونگمین و هیچل هم متوجه نگاهای پر خشم و سنگین بقیه بودند ولی بخاطر هدفی که هیچل برایش امده بود بیخیال این نگاها شدن، خانم چویی رو به سرآشپز که کنار بقیه خدمتکارها ایستاده بود کرد گفت: دسر اماده ست؟...سر آشپز چند قدم جلو امد گفت: بله خانم...الان میگم بیارن...و با سر به مردی اشاره کرد .
هیچل که برای گرفتن بخشش به خانه شیوون امده بود میخواست دلش را به دست بیاورد به شیوون که با صورتی بسیار رنگ پریده و غمگین به کاسه سوپش ور میرفت چیزی نمیخورد نگاه میکرد کمر راست کرد قدری روی صندلیش جابجا شد نفس عمیقی کشید گفت: بازرس چویی من برات یه هدیه اوردم...همه یهو به هیچل نگاه کردنند، دونگهه و هیوک وهان و شیندونگ و کیو ولیتوک با خشم، پدر ومادر وجیوون با لبخند ولی شیوون هیچ تغیری به حالتش نداد حتی سرراست نکرد .
کیو از خشم دندانهایش را بهم میساید سریع گفت: هدیه؟...مگه تولد بود هدیه اوردی؟...دونگهه هم با صدایی که ازخشم میلرزید گفت: هدیه برای چی؟...به ما هم میگی ماهم میاوردیم؟...چرا خودت تنهایی زحمت کشیدی؟...خانم چویی که متوجه حرفهای تمسخر امیز کیو و دونگهه نشد گفت: هدیه؟.. هدیه برای چی؟.. چرا زحمت کشیدید؟...هیچل که به حرفهای کیو و دونگهه توجه ای نکرد با لبخند رو به خانم چویی گفت: اخه من برای اولین بار میام به خونه بازرس چویی... رسم ادب ایجاد میکنه که هدیه بدم...بعلاوه بخاطر برگشت حافظه بازرس خواستم یه هدیه بهش بدم...
شیوون سر راست کرد با چشمانی خمار بی حال به هیچل نگاه کرد، هیوک با عصبانیت گفت: چی؟...هدیه برای برگشت حافظه؟...مگه برگشت حافظه هم هدیه داره؟...خانم چویی هم دوباره طعنه هیوک را شوخی فرض کرد با لبخند رو به هیچل گفت: ممنون عزیزم...چرا زحمت کشیدی؟...این کارها لازم نبود...هیچل که نگاهی به هیوک کرد با دیدن چهره عصبانی دونگهه و هیوک آب دهانش را قورت داد و نگاهش را سریع دزدید با گرفتن پاکت کیسه ای از روی زمین رو به خانم چویی گفت: خواهش میکنم...من دوست داشتم به بازرس هدیه بدم...
خدمتکارها با گرفتن ظرفهای غذا جایش یک ظرف کیک بستنی و گیلاس آب پرتقال میگذاشتند .هیچل بلند شد از داخل پاکت جعبه ای را دراورد که دورش روبان قرمز پیچیده بود عکس روی جعبه دوربین بود را به طرف شیوون گرفت. شیوون چشمان خمارش با دیدن دوربین یهو گردشد، کیو و بقیه هم با دیدن جعبه چشمانشان گرد شد، سونگمین با دیدن چهره وحشت زده شیوون با ناراحتی اب دهانش را قورت داد وخواست مانع هیچل شود ولی هیچل توجه ای نکرد با لبخند گفت: بفرماید براتون دوربین گرفتم...
اقای چویی با لبخند گفت: چی؟...دوربین؟...هیچل که همچنان دستانش دراز کرده بود جعبه را به طرف شیوون گرفته بود با لبخند رو به اقای چویی گفت: اره دوربینه...راستش من خودم عاشق وسایل الکترونکیم.. برای همین برای بازرس دوربین گرفتم...دوربین خیلی پیشرفته ست...اخرین مدل روزهه...و رو به شیوون گفت: براتون دوربین گرفتم که از لحظات قشنگتون فیلم بگیرید...بعد با هم ببنید و براتون خاطره بشه...شیوون با چشمانی گشاد و صورتی به شدت بی رنگ خیره به جعبه بود، خانم چویی با لبخند قدری اخم کرد به پسرش گفت: بگیر عزیزم...زحمت کشدیدند برات هدیه خریدن...چرا نمیگیری؟...
همه به شیوون نگاه کردنند، شیوون بدنش یخ زده بود نمیدانست حرکتی بکند به سختی آب دهانش را قورت داد، کیو سریع بلند شد با خشم به هیچل نگاه میکرد دندانهایش را بهم میساید با گرفتن جعبه زیر لب غرید: لازم با این کارها نبود...این اقا بی خودی زحمت کشیدند؟...و با صدای اهسته ای که فقط هیچل شنید گفت: من میکشمت...وبخاطر نگاه پدر ومادر شیوون مجبور شد جعبه را جلوی شیوون بگذارد. هیچل توجه ای به حرف کیو نکرد با دیدن چهره بهت زده شیوون خوشحال شد فکر میکرد شیوون با دیدن دوربین تعجب کرده، حتما از بس که خوشش امده چهره اش اینطوری شده پس گفت: بازش کنید...ببینید خوشتون میاد...اگه از رنگش خوشتون نمیاد میبرم براتون عوضش میکنم...
شیوون فقط خیره به دوربین بود قلبش به شدت میطپید، صدای ضربانش گوشش را پر کرده بود، شش هایش بی امان دم وبازدم میکردنند، کیو با دیدن چهره و حالت شیوون وحشت زده شد با صدای ضعیفی گفت: شیوونی...ولی شیوون حرکتی نکرد .خانم چویی رو به پسرش گفت: شیوونی...عزیزم چرا بازش نمیکنی؟...بازش کن ماهم ببینیم دیگه...شیوون با صدای مادرش به خود امد با همان چهره بهت زده به مادرش نگاه کرد دوباره رو به جعبه کرد با دستانی لرزان سعی کرد روبان را باز کند، کیو با دیدن دستان لرزانش طوری جلویش ایستاد که پدر ومادر شیوون متوجه نشوند به کمکش رفت زیر لب گفت: خدا لعنتت کنه...به خدا میکشمت...میکشمت...بقیه بچه ها با دیدن حالت شیوون عصبانی شدند با خشم به هیچل نگاه میکردنند .
کیو در جعبه را برداشت و دوربین نقره ای رنگی مشخص شد، اقای چویی با دیدن دوربین دهانش را باز کرد که چیزی بگوید که زنگ موبایلش ساکتش کرد به موبایلش جواب داد ؛ جیوون رو به شیوون گفت: اوپا دوربینش خیلی قشنگه نه؟...رنگش هم خوبه...فرق نمیکنه چه رنگی باشه؟...بیارش بالا ببینم چطوره؟...خانم چویی رو به هیچل گفت: خیلی زحمت کشیدی...ممنون...رو به شیوون گفت: شیوونی عزیزم چرا چیزی نمیگی؟...چرا تشکر نمیکنی؟...شیوون که به درخواست خواهرش دوربین را از داخل جعبه برداشته بود خیره به دوربین بود جوابی نداد.
اقای چویی از جایش بلند شد گفت: ببخشید بچه ها من دیگه باید برم...ممنون که اومدید...منتظر جواب کسی نماند سریع به طرف خانه رفت ؛ خانم چویی هم بلند شد گفت: ببخشید منم برم...راش بندازم میام...به دنبال همسرش راهی شد. هیچل خرسند از هدیه ای که داد بود با لبخند گفت: خوشت اومده؟...خوبه؟...شیوون خیره به دوربین دستش بود دستانش میلرزید نه چیزی میشنید نه متوجه اطرافش بود صدایی در گوشش فریاد میزد: لعنتی درست فیلم بگیر...چهره من نیفته...فقط از این فیلم بگیر.....فهمیدی...فیلم بگیر...سیاهی مطلق بود قلبش شدید درد گرفت دردش به تمام بدنش رسید نفس هایش به شماره افتاد، چشمانش بی اختیار خیس اشک شد میخواست فریاد بزند کمک بخواهد کسی از این سیاهی نجاتش دهد ولی صدایی از گلویش خارج نمیشد .
مین هو که با دست به روی دسته صندلیش میکوبید بخاطر توجه نکردن شیوون دستش به کاسه سوپش خورد سوپ به روی لباسش ریخت و با حالتی گریه به شیوون نگاه کرد ولی شیوون متوجه نبود، بقیه هم خیره به حالت وحشت زده شیوون بودن فقط جیوون متوجه شد بلند شد به طرف مین هو رفت گفت: واااای چیکار کردی؟...وایستا اومدم...کیو با صدای بلند جیوون نگاهی به جیوون ومین هو کرد ولی دوباره نگران به شیوون خیره شد جیوون با بغل کردن مین هو گفت: اوپا من مین هو رو میبرم...لباسشو عوض میکنم میارمش...با جواب ندادن برادرش با تعجب نگاهش کرد خواست چیزی بگوید که با گریه امدن مین هو گفت: هی وای...خیلی خوب...وراه افتاد به طرف خانه رفت ؛ کیو که با نگرانی شدید به شیوون نگاه میکرد با دست بازوی شیوون را گرفت گفت: شیوونی...که شیوون با گرفته شدن بازویش یکه ای خورد بدون رو برگردان یا تغییر چهره اش بی اختیار دوربین از دستش افتاد روی میز ظرف چینی بستنی شکست ؛ کیو وحشتش بیشتر شد گفت: شیوونی...حالت خوبه؟...دونگهه و هیوک و هان و شیندونگ و لیتوک هم با وحشت به شیوون نگاه میکردنند از جایشان بلند شدند به طرفش دویدند.
شیوون هیچ حرکتی نمیکرد فقط خیره به دوربین بود دستش را هم روی تکه های شکسته چینی گذاشت و رد خون از کف دستش میز را رنگین کرد و چکه کنان به روی زمین چکید، وحشت هم بیشتر شد هر کدام فریاد زدن: شیوونی...حالت خوبه؟...شیوونی...چی شده؟...هیچل وسونگمین هم با چشمانی گرد شد به شیوون نگاه کردنند که بیحال شد و به اغوش کیو افتاد.
سلام عزیزم.



بیچاره شیوون تا میاد یه ذره بهتر بشه یه اتفاقی پیش میاد بازم حالش رو بد میکنه.
هیچول هم با این کارا دنبال بخششه اما باعث بدتر شدن اوضاع میشه همیشه.
ممنون گلم
سلام عزیزدلم

هی چی بگم..اره...نمیزارن حالش خوب بشه
خواهش عزیزدلممممممممممممممم
ای واااااااای
هیچولو اذیت نکن باشه
گوناه داره خو
از تا حالا دونگهه حاضر جواب شده نمی دونستم خخخ
مرسی اونی جونننننننم
سارانگه یو
چشم کاری ندارم باهاش


خوب دونگهه حاضر جوابم میشه خوب
خواهش عزیز جونییییییییییییییییییییییییییی
ای خدااااا لعنت نکنه این بشرو هی وای...
اخ چی بگم
ممنون اونی
هی چی بگم...همش گند میزنه


خواهش عزیزدلم