سلام دوستای عزیزم...
خوب قسمت بعد قسمت اخره.... دارم یه داستان جدید مینویسم.. طبق معمول وونکیو... ولی نمیدونم ادامه بدم یا نه... اخه میبینم کامنتی برای بعضی از داستانها گذاشته نمیشه... اگه خوشتون نمیاد بگید دیگه داستان جدید نذارم... هر چی تا حالا گذاشتم رو تموم کنم دیگه داستانی ننویسم....
خوب گله بسه...بفرماید ادامه...
گل شصت و یک
کیو بی نفس در راهروی بیمارستان میدوید نمیدانست خود را چطوری به بیمارستان رساند. فقط با زنگی که کانگین زده بود و گفته بود که در بیمارستان هستن و شیوون قدری حالش خوب نیست کیو بیجان و نفس خود را به بیمارستان رساند . حالا درراهروی بیمارستان میدوید تا به اورژانس رسید وارد شد ،اشفته به همه جا نگاه کرد بادیگاردهای شیوون را جلوی پرده ای که دور تختی کشیده بود دید چشمانش گرد شد با صدای بلند گفت: محافظ یو.... به طرفشان دوید بادیگارد با دیدن کیو تعظیمی کرد گفت: ارباب.... کیو جلوی بادیگارد ایستاد وحشت زده گفت: چی شده؟... شیوون کجاست؟... حالش چطوره؟... بادیگارد فرصت نکرد جواب دهد صدای گفت: کیوهیون.... صدای کانگین بود.
کیو یهو رو برگردانند به تخت پشت سر بادیگارد نگاه کرد . شیوون به روی تخت دارز کشیده بود کانگین کنارش روی صندلی نشسته بود . کیو چشمانش گشادتر شد با گفتن : شیوونااااااااا.... به طرف تخت تقریبا دوید کنار تخت ایستاد نفس زنان با چشمانی گرد به سرتاپای شیوون که روی تخت دارز کشیده با چشمانی خمار و صورتی رنگ پریده نگاهش میکرد دکمه های پیراهن چند تا باز بود مقداری از سینه اش لخت مشخص بود کرد وحشت زده نفس زنان گفت: چی شده؟.... تیرخوردی؟... کجات؟... برای چی؟...تیراندازی برای چی؟... کی تیر زد؟..بادیگاردها کجا بودن؟.... رو به کانگین که روی صندلی نشسته بود بازوی چپش استینش را بریده بودند بازویش باند پیچی بود کرد با همان حالت گفت: چی شده؟... یکی بهم بگه اینجا چه خبره؟... تو تیر خوردی؟... شیوون کجاش تیر خورده؟...
شوون بیحال پلکی زد با صدای ضعیف و لرزانی وسط حرفش گفت: هیونگ...اروم باش... من حالمم خوبه... کیو یهو رو به شیوون کرد گفت: تو حالت خوبه؟... پس اینجا چیکار میکنی؟... این تیراندازی چیه؟... بازوی کانگین چی شده؟... تو چراا ینجوری افتادی اینجا؟... کانگین به شیوون مهلت نداد دست روی بازوی کیو گذاشت باذوق گفت: اروم باش کیوهیون.... شیوون حالش خوبه... خیلی هم خوبه...بهتر از همیشه ست...کیو چشمانش گشاد و ابروهایش به شدت درهم شد گیج گفت: چی؟... شیون حالش خوبه؟... چی میگی هیونگ؟.... معلومه اینجا چه خبره؟.... تو بازوت زخمیه... شیوون روی تخت افتاده...انوقت میگی حالت خوبه.... شیوون که چشمانش خمار و خیس بود کاملا بیحال بود سرش را ارام تکان داد با صدای ضعیفی گفت: هیونگ.... حالمون خوبه.... کانگین امان نداد به کیو که بیشتر از ان چیزی بگوید خنده ای کرد گفت: اره کیوهیون....حال ما خیلی خوبه...این زخم هم هیچی نیست....فقط یه خراش گلوله ست...که حتی بخیه نخورده... فقط بانداژه...حال شیوونم خوبه...چون پاهایش خوب شده...کیو میفهمی؟... بلند شد دو بازوی کیو که از جمله چشمانش گرد شد گرفت بی صدا میخندید گفت: کیوهیون شیوون پاهاش خوب شد.... شیوون بلند شده ..میفهمی؟...شیوون روی پاهاش ایستاد...دکتر میگه پاهاش خوب شده....
کیو از شوک چشمانش گرد شد نفهمید کانگین چه گفته با بهت نگاهی به شیوون خمار وروبه کانگین کرد گفت:چی میگی هیونگ؟...من نمیفهمم...شیوون رو پاهاش ایستاده چیه؟؟.... کانگین میخندید گفت: اره...شیوون بلند شد...شیوون ایستاد...کیو چهره ش درهمتر شد نمیفهمید کانگین چه میگوید با کلافگی گفت: چی میگی هیونگ... شیوون بلند شده یعنی چی؟...که صدای مردی امد گفت: رئیس پلیس چویی.... معاون چویی.... کیو جمله اش نیمه ماند گیج رو برگرداند به افسر پلیس که سام داده ایستاده بود نگاه کرد کانگین به کیو و شیوون امان نداد بازوی کیو را رها کرد روبگرداند با اخم چهره ش را جدی کرد گفت: چی شده؟...
افسر پلیس که با حالت احترام ایستاده بود به کیو شیوون و گهگاه به کانگین نگاه میکرد گفت: اون دوتا مرد یکشیون زخمی شده تو بیمارستانه.... براش مراقب گذاشتیم... دیگری رو هم گرفتیم و بازداشتش کردیم.... اون دونفر سارق یه مغازه بودن....چون ما تعقیبشون میکردیم...اومده بودن مغازه گلفروشی... میخواستن شمارو گروگان بگیرن و فرار کنن که دستگیرشون کردیم.... اونا نمیدونستن شما کی هستید...اتفاقی به اونجا اومدن.... متاسفانه تو این اتفاق هم دوتا از بادیگاردهای معاون چوی هم زخمی شدن ...ولی خوب خداروشکر بادیگاردها زخماشون جدی نیست.... کانگین سری تکان داد گفت: درسته...ممنون....افسر دو پایش را بهم جفت کرد حالت احترام ایستاد گفت: خواهش میکنم قربان... رئیس چویی...معاون چویی..با ما کاری ندارید؟ ..میتونم مرخص بشیم؟...
شیوون نگاه خماری به افسر پلیس کرد با صدای ارامی گفت: نه..ممنون...بفرماید...میتونید برید...افسر دوباره سام داد برگشت به همراه افسر پلیس که همراهش بود رفت. شیوون روبه کانگین کرد با اخم نگاهش میکرد بیحال گفت: کانگین تو چی به این افسرها گفتی؟... بهشون گفتی من معاون پلیسم؟... من که معاون نیستم...چرا بهشون گفتی؟.... چرا گفتی هیونگ رئیس پلیسه؟.... کانگین لبخند پهنی زده بود گفت: درمورد رئیس پلیس بودن هیونگت ...من چیزی نگفتم....خودش میدونستن... خوب همه میشناسنش...تو رو هم میشناسن...فکر کردی کم کسی هستی برای خودت... همکارات مگه میشه شما دوتا رو نشناسن...ولی چرا معاون رئیس پلیس نیستی....تو معاون رئیس پلیس بودی و هستی و خواهی بود ..حالا که پات خوب شده دوباره برمیگردی سرکارت...دوباره میشی معاون رئیس پلیس...رو به کیو کرد گفت: مگه نه کیوهیون... شیوون که برگرده سرکار دوباره میشه معاون رئیس پلیس ...
کیو کاملا گیج و منگ اوضاع بود بهت زده به کانگین نگاه کرد با سوالش اخمی با حالتی عصبی گفت: من نمیفهمم تو چی داری میگی هیونگ.... انوقت میپرسی ...که صدای مردی گفت: درسته...شیوون شی روی پاهای خودش ایستاده...ولی فعالا نمیتونه راه بره.... جمله کیو نیمه ماند کانگین و کیو یهو رو برگرداند به دکتر جانگ که بالبخند به لب به طرفشان میامد نگاه کردنند شیوون هم خمار نگاه میکرد کانگین چشمانش قدری گشاد شد نگران گفت: چی؟... شیوون نمیتونه راه بره؟...چرا مگه بلند نشده؟.... شما که گفتی پاهاش خوب شده؟...
دکتر جانگ کنار تخت ایستاد با لبخند به شیوون نگاه میکرد روبه کانگین کرد گفت: چرا ....گفتم پاهاش خوب شده...الانم میگم خوب شده...ولی خودتون دیدید که وقتی بلند شد دوباره زمین خورد...چون هنوز پاهاش ضعیفه....از شوکی که بخاطر اون اتفاق بهش وارد شده بلند شد ...شیوون شی فکر کرد شما تیر خوردین...از شوک و نگرانی بخاطر شما بلند شد تا سراغ شما بیاد ..ببینه حالتون چطوره..بخاطر همین شوک بلند شد ...ولی چون پاهاش ضعیفه نتونست راه بره.... چند ماه که راه نمیتونست بره روی ویلچر مینشست ...طبیعیه که عضلات پاش ضعیف باشه...برای همین فعلا نمیتونه راه بره....هر دفعه میخواد بلند شه میخوره زمین.. یا پاهاش توان بلند شدن نداره...برای اینکه پاهاش قوی بشه باید به جلسات فیزیوترابش ادامه بده...یعنی دکتر فیزیوترابش جلسات جدید برای قوی کردن پاهاش بذاره... تا دوباره توان بلند شدن و راه رفتن داشته باشه....ولی با این همه میگم پاهای شیوون شی خوب شد.... دست روی زانوی شیوون گذاشت با لبخند به شیوون نگاه کرد گفت: شیوون شی دیگه پاهاتون حس داره درسته؟... وقتی اوردنتون هم گفتی پاهاتو حس میکنی... حسش برگشته ...
شیوون لبخند کمرنگی زده بود سری تکان داد گفت: بله اقای دکتر...پاهام حس داره...هر دوتا پاهامو حس میکنم...دکتر هم لبخندش پرنگتر شد گفت: خوبه...خیلی خوبه... کیو که هنوز گیج بود چون کسی بهش نگفته چه اتفاقی افتاده کلافه از اوضاع چهره اش درهمتر شد اخم الود عصبی گفت: میشه یکی بهم بگه اینجا چه خبره؟... این حرفا یعنی چی؟... شماها چی دارید میگید؟..برادرم چی شده؟... چه اتفاقی افتاده؟...
>>>>>>>
کیو چشمانش ریزو ابروهایش درهم بود به کانگین نگاه میکرد لبه تخت نشسته دست شیوون را گرفته بود ارام میفشرد به حرفهای کانگین گوش میداد گفت: پس میشه گفت ان دوتا سارق با اینکه نیت گروگان گرفتن شمارو داشتن میخواستن بهتون اسیب بزنن ...ولی به شیوون کمک کردن ؟... کانگین سری تکان داد لبخند پهنی زد گفت: اره...کیو تغییری به چهره خود نداد سری تکان داد نگاهش به بازوی کانگین شد گفت: راستی بازوت چطوره؟... گفتی زخمش جدی نیست؟.... کانگین نگاهی به بازوی خود کرد گفت: نه جدی نیست ...فقط یه خراشه ...گلوله بهش خراش داد...روبه شیوون لبخندش پهن تر شد گفت: ولی همین خراش ...شیوون که با چشمانی خمار بیحال نگاهش میکرد با صدای ارامی حرفش را برید گفت : باعث شد من بلند شم...ولی ...اخم خیلی ملایمی کرد گفت: میدونی ..وقتی اونطوری بیحرکت افتاده بودی چقدر من ترسید م..فکر کردم تیر به جای بدی خورده...تو وضعیت بدی هستی...از وحشت نمیدونستم دارم چیکار میکنم...فقط به این فکر میکردم که بهت کمک کنم...اصلا متوجه نشدم وبلند شدم...
کانگین لبخندش خشکید و چهره اش ناراحت شد گفت: منو ببخش عشقم...الان وقتی یاد اون چهره رنگ پریده و وحشت زده تو که روی زمین میخزیدی به طرفم میاومدی میافتم...تمام تنم میلرزه...من اصلا متوجه درد بازوم نبودم...شوکه این بودم که تو بلند شدی ...اصلا باورم نمیشد...از شوک نمیتونستم تکون بخورم...اصلا به این فکر نکردم که با اینکارم تو اینطوری شوکه میشی...دکتر میگه این بیحالیت بخاطر همون شوکه... خدارو شکر که از شوک بیهوش نشدی به حالت کما نرفتی... خداروشکر که الان مشکلی نداری...میتونیم ببریمت خونه...ولی تو از شوک ضعیف کردی..باید استراحت کنی...
کیو که گویی هنوز نمیتوانست وضعیت را درک کند از شوک حرفهای کانگین را هضم نمیکرد با چشمانی خیس بغض الود به شیوون نگاه کرد وسط حرف کانگین گفت: هنوزم باورم نمیشه...باورم نمیشه دونسنگم پاهاش خوب شده...این یه معجزه ست...یه معجزه شیرین که خدا به ما داده...ما شب وروز دعا میکردیم و کارمون شده بود بردن شیوون زیر دست این دکتر اون دکتر... یهو این اتفاق.... شیوون هم که هنوز شوک بود بیحال از شوک از اتفای که براش افتاده بود نه گریه کرده بود نه فریاد زده بود نه حرکت عجیبی کرده بود ابتدا که فقط به کانگین وبقیه نگاه میکرد بعد هم با حرف دکتر و حس کردن پاهایش فقط بیحال به دیگران نگاه میکرد و حال با حرف کیو گویی بغضش سرباز کرد با صدای لرزانی وسط حرفش گفت: اهوم... برای منم اینکه پاهام خوب شده هنوز باور پذیر نیست...هنوز فکر میکنم دارم خواب مبیینم... هنوز هضمش برام سخته.... وقتی به پاهام نگاه میکنم و تکونشون میدم باورم نمیشه دارم حسشون میکنم...
کیو میان حرف برادر کوچکترش خم شد دستانش را دور تن او حلقه کرد به اغوشش کشید وبلند کرد و نشاندش او را به سینه فشرد با صدای لرزانی از بغض وسط حرفش گفت: خوشحالم .. خوشحالم که پاهات خوب شده.... خدارو شکر... خدارو شکر از این معجزه زیبا خدا ...خدارو شکر ...با حرف کیو شیوون گریه ش درامد صورتش را در شانه کیو پنهان کرد صدای هق هق گریه ش درامد و کیو هم با هم نوا شد چشمانش را بست دست روی سر شیوون گذاشت نوازشش میکرد با او هم گریه شد هق هق گریه ش بلند شد .کانگین هم که با حرفهای ان دو بغل کردن هم بغضش گرفته بود با گریه درامدن انها او هم گریه ش درامد .
چند دقیقه ای سه مرد گریه میکردند در اتاق صدای گریه شان پیچیده بود که بالاخره کانگین برای اینکه فضا را تغیر دهد با پشت دست اشک صورتش را پاک کرد با قورت دادن اب هانش گریه اش را فرو داد با لبخندی از خوشحالی میزد گفت :خوب بسه دیگه بچه ها.... خداروشکر که شیوون پاهاش خوب شده.... حالا دیگه بیاد بریم خونه... بیاد بریم خونه مون..بیاید بریم جشن بگیریم...یه جشن برای خوب شدن پاهای شیوون ...بیاید بریم خونه مون بچه ها..... کیو و شیوون هم گریه شان قدری ارام شد باهم روبه کانگین کردنند باهم سرشان دادن که یعنی " باشه""
>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
شیوون روی مبل نشسته بود پتوی کوچکی روی پاهایش بود فنجان چایی به دستش ارام را ان مینوشید روبه نینا که کنارش روی مبل نشسته بود به دفتر دستش که نقاشی کشیده بود را برای عمویش توصیف میکرد نگاه کرد با لبخند گفت: اهوم..خوشگله...افرین نینا خوشگلم....نییا ازذوق خندید گفت: عمو جونی ...برات یه نقاشی دیگه بکشم؟... شیوون با لبخند سری تکان داد گفت: اهوم... بکش... یه نقاشی از.... هیوک و دونگهه که جلوی شیوون روی مبل نشسته بودن حرفش را بردند .
دونگهه با چشمانی کمی گشاد به پاهای شیوون نگاه میکرد گفت: شیوون واقعا پاهات خوب شده نه؟... تا چند قت دیگه راه میری نه؟؟... یعنی با فیزیوتراپی دیگه کامل راه میافتی؟... هیوک روبه دونگهه کرد با اخم گفت: دونی حالت خوبه؟... چرا انقدر تو این سوالاتو میپرسی؟...پریشب که اومدیم اینجا برای جشن خودمونی برای پاهای شیوون گرفتیم ...اینارو پرسیدی...دیروز اومدیم دیدن شیوون دوباره پرسیدی... حالا دوباره هی داری میپرسی.... دونگهه با همان حالت هنگ شده به هیوک نگاه کرد گفت: هاااا؟...میپرسم چون میخوام مطمین بشم...هیوک اخمش بیشتر شد گفت: چی؟... میخوای مطمین بشی؟...چی رو؟... مطمین بشی شیوون راه میره؟....
شیوون با لبخند ملایمی به ان دو نگاه میکرد وسط حرف هیوک با صدای ارامی گفت: اره ...من دارم به جلسات فیزیوتراپی جدید میرم...پاهام داره قدرتشو بدست میاره...میتونم دوباره راه برم.... دونگهه چشمانش گرد شد گویی اولین بار بود همچین جوابی میشنید با حالت شگفت زده و صدای کمی بلند گفت: واقعا؟... هیوک بااخم شدید باد گونه هایش را با پفی خالی کرد گفت: اوفففففففففففففف...روبه شیوون که از حرکت دونگهه ارام میخندید کرد گفت: شیوونی این دیونه رو ول کن..بیا ما به کارمون برسیم...تو گفتی یه کارباهام داشتی ...مارو خواستی بیام...خوب بفرما ...من اینجا در خدمت شمام...
شیوون لبخند میزد گفت: ممنون...ممنون که اومدید... لبخندش محو شد گفت: راستش میخواستم بیاید اینجا تا بگم بهم کمک کنی...در مورد همون موضوی که بهت گفتم...درمورد کانگین که گفتم...همون خانمه...هیوک اخمی کرد گفت: موضوع خانمه؟... منظورت مادر کانگینه..... شیوون سری تکان داد گفت: اوهوم...میخوام کانگین روببرم مادرشو ببینه...میخوام بهم کمک کنی که نقشه مو اجرا کنم....هیوک لبخند زد گفت: حتما هر کمکی بخوای درخدمتم... تو نقشه تو بگو من برات اجرا میکنم.... شیوون لبخند زد گفت : ممنون...که دراتاق باز شد کانگین با لبخند پهنی که تا بناگوش باز بود وارد با صدای بلند گفت: به به...دوستای شیوونی که دوباره بازم اینجان...یعنی شما دوتا کار زندگی ندارید همش اینجاید؟...یعنی کاری ندارید جز دیدن دوستتون؟...اصلا برای چی شما همش میاد اینجاید؟...
دونگهه رو برگرداند با اخم گفت: اینجا خونه دستمونه..هر چقدر دلمون میخواد میام اینجا...کانگین همراه اخم لبخندی زد گفت: خوب اینجا خونه منم هست...من نمیخوام شما هر روز بیاید اینجا.... شیوون همراه لبخند اخمی کرد گفت: کانگین...انقدر سربه سرشون نذار...اذیتشون نکن... دوستامو ناراحت نکن کانگین...والا بد میبینی ها.... کانگین یهو قهقه زد جلوی ایونهه ایستاد خنده ش ارام گرفت گفت: ببخشید ببخشید بچه ها...داشتم شوخی میکردم... یعنی الان اگه منم نبخشید شیوونی منو کشته... هر چقدر دوست دارید بیاید اینجا...دوباره خندید. ایونهه با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده هنگ شده به کانگین نگاه میکردن باورشان نمیشد کانگین خشن و همیشه عصبانی داشت با انها شوخی میکرد میخندید انهم بخاطر شیوون بود .چون پاهای شیوون خوب شده بود کانگین خوشحال بود همش میخندیدو شوخی میکرد.
>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
کانگین ویلچر که شیوون رویش نشسته بود هول میداد در خیابان به طرف کافه میرفت با اخم گفت: یعنی من باید همه جا این مزاحمها رو تحمل کنم از دستشون حرص بخورم...هر روز که تو خونه مون پلاسن...حالا رفتیم فیزیوتراپی.. هیوکجه خان زنگ میزنه بیاید کافه...چون ما برای شیوون یه کیک خاصی درست کردیم به مناسبت خوب شدن پاهای شیوون... یه کیک درست کردیم میخوام نظر شیوونو بدونیم ..اگه خوب شد بذاریم تو ویترین دسرامون...یعنی باید شیوون نظر بده ...یعنی این دوتا... شیوون لبخند ملایمی زده بود اخم شیرین کرد قدری سرراست کرد به کانگین نگاه میکرد وسط حرفش گفت: کانگین تو همش باید غر بزنی چرا؟... اون از تو جلسات طب سوزنی که همش به دکترشیندونگ امر و نهی میکنی که سوزن رو کجا فرو کنه...اینم از جلسات فیزیوترابی که همش به دکترلیتوک غر میزنی که پامو اینجوری نکنه اونجوری نکنه...یعنی این دوتا دکتر خیلی خیلی خوبن و صبرشون زیاده...نمیدونم به چه دلیل این همه غر تو رو به جونشون میخرن وهنوز دارن منو معالجه میکنن... لبخندش محو واخمش بیشتر شد گفت: درثانی ...من که امروز جلسه فیزیوتراپیمو رفتم...امروز هم کلی بدون کمک شماها راه رفتم...دکتر از پیشرفتم خیلی راضیه....حالا میخوام برای استراحت بریم کافه دوستم...یه چیز بخورم... باز همش باید غر بزنی.... یعنی من نمیتونم برم کافه دوستم؟...
کانگین از حرفهایش چشمانش گشاد شد گفت:چرا ...میتونی بری.... ولی خوب من میگم حالا که امروز کلی خسته شدی تو بیمارستان این همه فعالیت کردی...ببریم خونه استراحت کنی.... شیوون نگاهش به بادیگاردی که در کافه را باز کرد گانگین ویلچر رابه داخل هول داد کرد وسط حرفش گفت: من میخوام تو کافه دوستم استراحت کنم...حرفیه؟... کانگین با همان حالت گفت: نه..حرفی نیست...درست میگی ...که چون وارد کافه شده بودنند دونگهه و هیوک انها را دیدند با لبخند پهنی به لب به استقبالشان امدند.
هیوک با صدای بلند گفت: خوش امدید ...دونگهه هم با لبخند گفت: خوش اومدی هیونگ...خوش اومدی شیوونی...سون آه هم که پشت سرانها بود با لبخند به شیوون نگاه میکرد گفت: سلام اوپا...سلام کانگین شی.... شیوون با دیدن سون آه لبخند زد گفت: سلام اونی...تو هم اینجایی؟... چه خوب.... ایونهه به همراه سون آه جلوی شیوون و کانگین ایستادن هیوک با لبخند گفت: من بهش گفتم بیاد...گفتم بیاد باهم یه جشن کوچولو بگیریم.... شیوون لبخندش از ذوق که غافلگیر شده بود بیشتر شد گفت : خوب کاری کردی...کانگین چهره ش با دیدن انها درهم و اخم الود بود زیر لب با صدای اهسته ای غرلند کرد: جمشون جمع شد...که صدای زنی امد: یونگ مون...پسرم.... چشمان کانگین یهوگرد شد روبرگرداند با دیدن مادرش که با چهره ای بغض الود کنار میز ایستاد چهره ش درهم و اخم الود شد یهو روبه شیوون کرد با خشم گفت: این زن...این زن اینجا چیکار میکنه؟.... شیوون هم با اخم نگاه جدی به کانگین کرد گفت: اولا این زن نه...مادرته...دوما من بهش گفتم بیاد اینجا....کانگین ازخشم چشمانش گرد و ابروهایش درهمتر شد با صدای غرید : چــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟...تو گفتی؟...چرااااااااااااااا؟؟؟....
سلام
توروخودا مارو از داستان های قشنگت محروم نکن
باشه
دوست دارم اونی
سلام عزیزدلم


باشه چشم..بخاطر امسال شما عزیزای دلم تا حالا موندم
منم دوستت دارم خوشگلم
تموم شد
قشنگ بود 
نه اونی بنویس یه وونکیو ی خوشگل دیگه بنویس بخونیم جیگرمون حال بیاد
این داستانم خیلی باحال بود کومابدا
نه یه قسمت دیگه مونده ..قسمت بعد اخره
باشه دارم مینویسم..امیدورام خوشتون بیاد
خواهش میکنم خوشگلم