سلام دوستای عزیزم...
بفرماید ادامه....
هشتاد و دو
جیوون با اخم گفت: ولی اونا میان...دیروز صبح که بهشون زنگ زدم...گفتن باشه میان...کی به تو گفتن نمیاین؟...همه دوباره با تعجب به جیوون نگاه میکردنند به شیوون که خیره به میز بود مادر از همه جا بی خبربه دخترش نگاه میکرد .لیتوک گفت: چی؟...زنگ زدی؟...کی؟...تو؟...کی؟...چطور؟...جیوون با تعجب به همسرش نگاه میکرد گفت: امروز تو چرا اینجوری میکنی؟...چرا همش داد میزنی؟...خوب دیروز صبح زنگ زدم...من به بقیه همکارات هم زنگ زدم...دیروز صبح بهت زنگ زدم پرسیدم دعوتشون کردی...تو گفتی میگم بهشون...الان همه نیستند...منم گفتم که تو سرت به کار گرم بشه یادت میره...منم به همه زنگ زدم...رو به بقیه گفت: مگه من به شماها زنگ نزدم؟...
چهار جوان با سرتکان دادن گفتند بله...لیتوک با ناراحتی گفت: من گفتم که میگم مگه میشه یادم میرفت به بچه ها بگم...قدری اخم کرد گفت: اصن تو شمارهاشونو از کجا گرفتی؟...جیوون هم اخم کرد گفت: از تو دفترچه تلفن...شماره همشونو تو دفترچه تلفن هست...ببینم چرا تو اینقدر سوال میکنی؟...مگه نمیخواستی دعوت...که خدمتکاری به کنار جیوون امد با احترام گذاشتن گفت: خانم...سرآشپز کارتون دارن...ساکتش کرد .
مادر شیوون رو به خدمتکار پرسید: چی شده؟...چرا وسایل پذیرایی رو نیاوردین؟...خدمتکار با احترام گذاشتن گفت: الان میارم...ولی لطفا بیاید آشپزخونه کارتون دارن...مادر گفت: باشه...و رو به جیوون گفت: عزیزم من میرم آشپزخونه...تو بروببین بابات کجا مونده...هنوز داره با تلفن حرف میزنه...بهش بگو بیاد مهمونا اومدن...جیوون با اخم به لیتوک نگاه میکرد گفت: باشه...وبا مادرش به طرف خانه رفت .
کیو با ناراحتی به شیوون که مین هو در اغوشش بود را با چهره ای غمگین نگاه میکرد نگاهی کرد با اخم رو به لیتوک گفت: یعنی چی؟...اون حیوون میخواد بیاد...جرات داره این ورا پیداش بشه...دونگهه با عصبانیت رو به کیو گفت: امکان نداره خودش میدونه جایی که من هستم نباید پیداش بشه...چون من لهش میکنم...اونجا اداره بود من نمیتونستم کاری بکنم...ولی اینجا از دست من جون سالم به در نمیبره...هان هم با عصبانیت گفت: باید خیلی احمق باشه که بیاد...
لیتوک با ناراحتی فوتی کرد با چنگ زدن به موهایش روی صندلی نشست با کلافگی گفت: نمیدونم اونا چی پیش خودشون فکر کردن که جواب جیوون رو اینجوری دادن شایدم بخوان بیان...هنوز جمله لیتوک تمام نشده بود که ماشین بنز مشکی کنار دو ماشین دیگر پارک شد با باز شدن درهای ماشین چشمان مردان جوان گرد شد .سونگمین و هیچل با کت وشلوارهای شیک وهیوونا با لباس سفید ابریشمی پیاده شدند. هیچل کیسه پاکتی به دست داشت و سونگمین دست هیوونا را گرفته بود به طرفشان قدم برمیداشتند.همه با چشمانی بهت زده نگاهشان میکردنند از جایشان بلند شدند .
شیوون نیم نگاهی کرد با دیدن آن دو چهره غمگینش درهم شد مین هو را به روی صندلی مخصوص کنار دستش نشاند با گرفتن دست مین هو انگشتش را نواز میکرد با چشمانی اشک الود وغمگین لبخند بیحالی به کودک معصوم که چشمان عاشقش همراه لبان خندانش خیره به او بود زد قلب پردردش بی امان میطپید.
کیو از خشم چهره اش سرخ شد ابروهایش درهم و دندانهایش بهم میساید با صدای بلند گفت: شما ها اینجا چه غلطی میکنید؟...کی بهوتن اجازه داد بیاید؟...هیچل وسونگمین منتظر همچین برخوردی بودنند .سونگمین نمیخواست به مهمانی بیاید و گفت باید بهانه ای برای جیوون میاوردند و نمیرفتند ولی هیچل گفت این مهمانی فرصت خوبست که دوباره شیوون را ببیند و کاری کند دل شیوون را به دست اورد و از او ببخش بخواهد سونگمین راهم راضی کرد که همراهیش کند پس با فریاد کیو پشیمان نشدند به جمع نزدیک شدند.
دونگهه با عصبانیت به طرفشان هجوم اورد فریاد زد: حیوون برای چی اومدی؟...برو گمشو...هیوک سریع بازوهای دونگهه را گرفت مانعش شد دونگهه تقلا میکرد تا رها شود به هیچل هجوم برد، هان هم خیز برداشت که برود که صدای شیوون همه شان را ساکت کرد: خواهش میکنم بس کنید بچه ها...اونا توی این خونه مهمونن...من نمیخوام به مهمونم توهین بشه...اینجا سه تا بچه هم هست...بچه ها ترسیدن بس کنید...همه رو به شیوون برگشتند، شیوون با چهره ای بسیار غمگین به دونگهه نگاه میکرد ادامه داد: بعلاوه بابا و مامان الان میان...نمیخوام اونا بفهمن...اونا از چیزی خبر ندارن...نمیخوام با رفتارتون...که صدای پدر شیوون از دور شنیده شد: ببخشید...ببخشید بچه ها...واقعا شرمنده ام که اینقدر دیر اومدم...
هیوک بازوی دونگهه را رها کرد و دونگهه هم چند قدم به عقب برگشت و هان هم به کنار میز برگشت رو به پدر شیوون که با لبخند به لب تند تند قدم برمیداشت با جیوون و خانم چویی که با فاصله به او به سمتشان میامدند نگاه میکردنند. آقای چویی با نزدیک شدن به میز گفت: سلام...خوش اومدید بچه ها...واقعا ببخشید منو...به میز اشاره میکرد گفت: بفرماید...همه با سر تعظیم کردنند؛ شیوون با لبخند غمگینی به پدرش نگاه کرد گفت: اشکال نداره...همین که اومدید خوبه...هیوک با لبخند رو به اقای چویی گفت: خواهش میکنم این حرفها رو نزنید...ممنون از دعوتتون...
هان هم گفت: بله اقا ببخش برای چی...ما تازه رسیدیم...شما به ما لطف دارید...خانم چویی با دیدن هیوونا که دست سونگمین را نگه داشته بود از فریاد دونگهه وهان ترسیده بود چسبیده به پای سو نگمین با وحشت به همه نگاه میکرد با لبخند گفت: وااااای...این دختر خوشگله کیه؟...چقده نازه...سونگمین با لبخند گفت: هیووناست...با اشاره به هیچل گفت: خواهرزاده هیچله...خانم چویی با لبخند به هیوونا گفت: خوش اومدی خوشگلم...وهیوونا جوابی نداد، شیوون با تبسم به هیوونا نگاه کرد، هیوونا هم فقط مات نگاهش کرد.
اقای چویی روی صندلیش که سر میز مستطیل شکل بود مینشست گفت: ممنون بچه ها که اومدید...هرچند بازم شیوونی رو با دیر اومدن عصبانی کردم...ولی به قول خوش بالاخره اومدم...با دیدن هیون که چون جا نداشت روی ران های دونگهه که کنار شیوون نشسته بود گفت: خانم چرا برای این اقا کوچولو صندلی نیست؟...روی پاهای برادرش نشسته...با اشاره به هیوونا که سونگمین میخواست روی زانوهایش بنشاند گفت: این خان کوچولو هم که صندلی نداره؟...خانم چویی با لبخند گفت: خدمتکاراها دارن میارن...و لبخندش پررنگتر شد گفت: ایشون برادرشون نیستند...اقای لی پدرشون هستند...کنار همسرش روی صندلی نشست، اقای چویی با تعجب گفت: واقعا؟...
کیو هم کنار خانم چویی روی صندلی نشست با ناراحتی نگاهی به مین هو که کنار دستش روی صندلی کوچک و شیوون کنار او نشسته با چهره ای غمگین خیره به مین هو نشسته بود کرد با نشستن هیچل روی صندلی روبروی شیوون با اخم نگاهش کرد، ولی هیچل نگاهش را از کیو دزدید وخیره به شیوون که سرش پایین بود شد.
جیوون که در طرف دیگر پدرش روبروی مادرش میشد نشست و لیتوک کنار دستش جا گرفت با سرخم کردن به هیچل که کنار دست لیتوک و روبروی شیوون بود و سونگمین کنار دست هیچل نشسته بود کرد با لبخند گفت: آه...اقایکیم ...اقای لی...خوشحالم که شما هم اومدید...جونگسو میگفت شما نمیاید...خوشحالم که اومدید...
دونگهه زیر لب غرید: غلط کرد اومد...جیوون متوجه نشد ولی سونگمین وهیچل متوجه شدندولی به نشنیدن زدن، هیچل و سونگمین میدانستند چرا لیتوک گفته بود انها نمیایدند برای امدنشان باید دروغ میگفت هیچل با لبخند گفت: بله درسته...رئیس لیتوک درست گفتند ما قرار نبود بیام...اخه نمیخواستم خواهر زادمو بیارم...ولی کسی رو نداشتم پیشش بذارم...با دعوت خانم پارک دیگه مجبور شدم بیارمش...خانم چویی با لبخند گفت: خوب کاری کردی...چرا نیاریش؟...بهتر شد که اوردیش...
هیوک با سایدن دندانهایش آهسته گفت: مطمئن باش نعشت از اینجا میره بیرون...کیو و دونگهه وهیوک هان و شیندونگ با اخم به هیچل وسونگمین خیره بودنند، ولی هیچل فقط به شیوون نگاه میکرد سونگمین سرش را پایین بود. شیوون با صورتی رنگ پریده سرش پایین بود فقط خیره به میز بود از شنیدن صدای هیچل تنش لرزید وبه سختی لرزش دستش را کنترل کرد که پدر ومادرش متوجه نشوند. خدمتکارها دو صندلی کوچک برای هیون و هیوونا اوردند و دوبشقاب و قاشق کوچک هم برای غذا و چندین؛ خدمتکارهای زن ومرد دیگر با میزهای چرخ دار غذا ها را اوردنند سرو کردنند.
خانم چویی با چهره ای درهم نگاهی به همه میکرد گفت: ببخشید بچه ها ما داریم سریع غذا رو میاریم...با اخم نگاهی به همسرش کرد گفت: امروز آقای چویی قرار بود تمام قرارا شون بهم بزنند تمام وقت با ما توی مهمونی بمونن...ولی متاسفانه به جز یکی همه را بهم زد...این یکی رو حتما باید بره...با ناراحتی به همه نگاه میکرد گفت: بعد از غذا باید بره سر قرارش...ما هم مجبور شدیم نهار رو زودتر بیاریم...تا حداقل نهار رو با ما باشه...واقعا ببخشید...مهمونها با چشمانی شگفت زده به غذاهای رنگین که روی میز چیده میشدند نگاه میکردنند، گویی برای جشن بزرگی تدارک دیده بودنند، انواع غذاهای کره ای و ژاپنی و چینی حتی غربی روی میز چیده شده بود.
هان گفت: نه خواهش میکنم...شیندونگ امانش نداد گفت: نه این حرفها چیه؟...خیلی هم خوبه...ما توی اداره وقت خاصی غذا نمیخوریم...هر وقت گشنه مون بشه میخوریم...با این غذاهایی جلومون چیده میشه...ادم سیرم باشه گشنش میشه...شیوون از حرف شیندونگ خنده اش گرفت خنده کوچکی کرد، هان با پا لگدی به پای شیندونگ زد که شیندونگ آخی گفت، هیوک با چشم غره ای به شیندونگ رو به خانم چویی گفت: نه خانم این حرفا چیه؟...راحت باشید ما دوستای شیوونیم...اومدیم شیوونو ببینیم...با بودن شما هم خیلی خوشحالیم...خانم چویی هم گفت: ممنون بچه ها...بالبخند گفت: البته با رفتن آقای چویی مهمونی تموم نمیشه...بعد از نهار شما میتونید با شیوون تو باغ بنشنید و صحبت کنید...چون قراره عصرونه هم با ما باشید...دلم میخواد تمام بعدظهر و عصر رو شما با شیوون بگذرونید...
دونگهه با لبخند گفت: حتما...شیوون با ناراحتی رو به مادرش گفت: مامان این حرفا چیه؟...ممکنه بچه ها کار داشته باشن...نباید به اجبار تا عصر نگهشون داشته باشی...هیوک هم مانند بقیه میدانست که شیوون بخاطر افسردگیش حاضر بودن درجمع نبود بخصوص که هیچل و سونگمین هم بودن و شیوون از هر بهانه ای برای تنها بودن و ندیدن هیچل استفاده میکرد و اینم میدانست که این مهمانی را مادر شیوون بخاطر همین بیماریش ترتیب داده بود وبچه به کیو گفته بودن حاضرن برای بهبودی شیوون هرکاری بکنند ویکی از این رها بودن درکنار شیوون بود پس با چهره ای به ظاهر درهم گفت: نه شیوونی...ماهم دلمون میخواد تا عصر باهات باشیم...اصن اگه بشه هر روز دوست داریم بیام و تو روببنیم...الا اینکه تو خودت نخوای ما رونبینی...شیوون رو به هیوک با تبسمی گفت: نه اینطور نیست...میگم شما سختتون نباشه...یا...
هان گفت: نه ما سختمونه...کاری هم نداریم...ماهم دلمون میخواد امروز تمام وقت با معاون باشیم...کیو با لبخند گفت: خوب پس همه دلشون میخواد باهم باشن...دیگه حرفی نیست...اقای چویی با گرفتن گیلاسش با لبخند گفت: خوب پس با نوشیدنی که به سلامتی شیوون مینوشید شروع میکنیم...وبا بالا گرفتن گیلاسش گفت: به سلامتی برگشت حافظه شیوون...بقیه هم با بالا گرفتن گیلاس هایشان؛ شیوون وکیو هم به جای شراب آب پرتقال در گیلاسشان بود بالا گرفتند گفتند: به سلامتی شیوون...
سلام گلم.



ممنون برای زحماتت .
خیلی عالی بود.
خسته نباشی و موفق و سلامت باشی.
سلام عزیزدلم







خواهش مکنم خوشگلم...
من ازت ممنونم
ممنون ناز دلم
قشنگ بود مرسی
خواهش میکنم عزیزجونی
سلام اونی جونم خوبی؟؟؟؟
این پارتم قشنگ بود
راستی پارت هشتاد شکارچی قلب نظر گذاشتم
بوخونش باشه
دوشت دالم
بوس بوس
سلام عزیزدلم





خوبم...تو چطوری؟...
ممنون خوشگلم...اره ددیم جوابتو دادم...
منم دوستت دارمممممممممممم یه عالمه.... یه دنیا بوس