SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

مرا دوست بدار 8



سلام دوستای گلم...

بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...


 

برگ هشتم

با صدا زدن اسمش : محافظ  کیم... کانگین... روبرگردانند به بادیگاردی که دو لیوان قهوه به دست به طرفش میامد نگاه کرد لبخندی زد گفت: محافظ یو.... دستت درد نکنه...چه به موقع...قهوه اوردی؟... محافظ یو کنارش ایستاد لیوان قهوه را به طرفش گرفت با لبخند گفت: اره....گفتم تو این هوای سرد میچسبه...کانگین لبخندش پررنگتر شد لیوان قهوه را گرفت گفت: ممنون...لیوان را به لبانش چسباند از ان چشید گفت: هومممم...اره خیلی ..واقعا هوا سرد شدها...قهوه بهترین... محافظ یو گویی فکر میکرد لبخندش محو شد با اخم ملایمی  به لیوان دست خود نگاه میکرد گفت: کانگین.... کانگین مکثی کرد گفت: هوم....

محافظ یو هم نگاهش شد گفت: تو چند ساله محافظی؟...چند ساله داری کار میکنی؟... اصلا چند سالته؟... کانگین لبخندش محو شد گفت: من؟..خوب...تقریبا ...فکر کنم یه سه چهار سالی باشه که محافظم...شایدم بیشتر.... سنمم ...من 31 سالمه...اخمی کرد گفت: چطور؟...ببینم چرا سنمو پرسیدی؟... محافظ یو اخمش بیشتر شد گفت: 31 سالته؟.... خوب دیگه داره دیر میشه که...چرا ازدواج نکردی؟... دیگه باید دست به کار بشی...زودتر ازدواج کنی...میگی چهار ساله که داری کار میکنی...مطمینا پول خوبی هم پس انداز کردی...بخصوص پولی که ارباب چویی میده...یعنی شانس اوردی از اول شروع کارت محافظ خانواده چویی شدی.... من قبل اینکه محافظ خانواده چویی بشم ...محافظ یه مرد ثروتمند ولی خیلی خسیس بودم...حقوق محافظاشو درست حسابی نمیداد...چه برسه اینکه بخواد بیشتر هم بده....ولی اقای چویی خیلی دست و دلبازه....توهم فکر کنم از اول کارت محافظ خانواده چویی شدی...درسته؟....

کانگین با اخم غلیظ و چشمان ریز شده نگاهش میکرد گفت: درسته...من کارمو همین جا شروع کردم... برای خانواده چویی...ولی تو چرا به فکر زن گرفتن من افتادی؟...من متوجه سوالات و حرفات نشدم...یعنی الان هیچ مساله ای دیگه ای نیست جز زن گرفتن من؟... که صدای پسر بچه ای امد : آجوشیییییییییییییی...آجوشیییییییییییییی...جمله کانگین نمیه ماند رو برگردانند با دیدن پسر بچه هشت ساله که خندان به طرفش میدوید لبخند پهنی زد گفت: ارباب کوچولو....دوباره شما به من گفتی آجوشی...من محافظ کیمم...محافظ کیم...زن جوانی پشت سرپسرک با قدمهای بلند میامد وسط حرف کانگین گفت: شیوون...شیوون ارومتر...ندو.... زمین میخوری پسرم..... پسرک یعنی شیوون توجه ای به حرف مادرش نکرد دوان جلوی کانگین رسید ایستاد اخم کرد گفت: آجوشی...شما هم دوباره به من گفتی ارباب کوچولو...اولا من کوچولو نیستم مردم...دوما من شیوونم ..چویی شیوون...

کانگین خندید گفت: درسته شما چوی شیوون هستی...ولی برای من ارباب کوچولویی..به شیوون که ازحرفش اخمش بیشتر شد دهان باز کرد اعتراض کند مهلت نداد روبه خانم اربابش کرد با سرتعظیم کوچکی کرد با احترام گفت: خانم...خانم چویی کیف مدرسه که به دست داشت به طرف کانگین گرفت همراه اخم لبخند ملایمی زد گفت: محافظ کیم...شیوون وقتی شما رو میبینه دیگه به کسی و چیزی توجه نداره...اصلا حرف منو هم گوش نمیده... از بس که شما رو دوست داره.. . فقط میخواد پیش شما باشه.... کانگین کیف را از دست خانم اربابش گرفت  لبخند ملایمی زد با احترام دوباره سری تکان داد گفت: منم ارباب کوچیک رو دوست دارم....

خانم چویی اخمش محو لبخندش قدری پررنگتر شد گفت: بله میدونم...مثل برادر کوچکتر خودت....گویی چیزی یادش امد ابروهایش را بالا انداخت قدر چشمانش گشاد شد حرفش را عوض کرد گفت: اه..راستی...محافظ کیم... امروز خیلی مراقب باشید.... میگن میخواد بارون بیاد...مطمینا جادها لغزنده میشه..امروز راننده هم نیومده... فکر کنم شما میخواید رانندگی کنید...میدونم خیلی مراقبید...رانندگی شما خیلی خوبه...همسرم همیشه از رانندگیتون تعریف میکنه...ولی خوب احتیاط شرط عقله...تور وخدا مراقب باشید.... کانگین همانطور که لبخند میزد با سرتعظیم کرد گفت: چشم خانم...نگران نباشید...من بیشتر از جونم از ارباب کوچولو محافظت میکنم...خانم چویی که میشد نگرانی را درچهره اش خواند لبخند کمرنگی زد گفت: ممنون....

.................

شیوون نگاهش به پنجره ماشین بود روی صندلی عقب نشسته بود ساکت بود،  با حرف کانگین روبگردانند: ارباب کوچولو امروز چطور بود؟... از اینه جلو به کانگین که درحالی رانندگی بود نگاه کرد جوابی نداد. کانگین از سکوتش همراه لبخند اخمی کرد گفت: انگار اوضاع زیاد خوب نبوده...توهمی.... چیزی شده اربابم.... شیوون چهره ش درهم بود گویی از چیزی ناراحت بود با صدای گرفته ای گفت: نه...یعنی اره....خوب نبوده... ولی چیزی نیست..حلش میکنم....

کانگین ابروهایش  را بالا انداخت با لبخند از ایینه جلو نگاهی به شیوون کرد دوباره به خیابان که از بارش باران خیس شده بود نگاه میکرد سری تکان داد گفت: اهوم... درسته...حلش میکنی...این درسته ...مرد همینه....باید از پس مشکلات خودش بربیاد و حلشون کنه...ولی خوب گاهی اوقات پیش میاد که مرد باید از دیگران هم کمک بگیره...بخصوص از بزرگترهاش...لبخندش محو شد اخمی کرد گفت: بخصوص از کسایی که نگرانشن.... مکثی کرد با نگرانی گفت: چیزی شده اربابم؟.... شیوون اخم کرد به پنجره ماشین نگاه میکرد گفت: میدونم...میفهمم...اره از دیگران هم باید کمک گرفت....بخصوص از بزرگترها....منم وقتی نتونم مشکلمو حل کنم از شما کمک میگیرم...مثل همیشه...مثل همیشه ازتون کمک میخوام...بهم کمک میکنی... ولی ایندفعه نمیخوام به من کمک کنی آجوشی...خودم از پسش برمیام...

کانگین ابروهایش بالاتر رفت چشمانش گشاد شد از اینه ماشین نگاهی به شیوون کرد گفت: هومممممممممم...افرین اراب کوچولو....که یهو بادیگارد کنار دستش نشسته بود  محافظ یو وسط حرفش فریاد زد : کانگین مراقب باش.... کانگین یهو روبه جلو نگاه کرد دید کامیونی بخاطر لغزندگی جاده کنترلش را ازدست داده بوق زنان به طرفشان میامد . کانگین وحشت زده فریاد زد : این لعنتی چشه؟..چرا اومده تو لاین ما؟.... فرمان را چرخاند ماشین را به کنار جاده برد تا به کامیون که با سرعت به طرفشان میامد تصادف نکنند ،ولی کنار جاده ردیفی درخت کاشته بودنند کانگین با دیدن درختان چشمانش بیشتر گرد شد نخواست اینبار به انها بزند ولی بدتر شد با چرخاندن دوباره فرمان ماشین واژگون شد چند غلت زد پایین رفت برخورد به درخت ایستاد پایین جاده و چرخهای ماشین بالا و سقفش به زمین بود.  

کانگین و محافظ یو و شیوون ازوضعیت یهوی پیش امده شوکه بودنند فقط توانستند فریاد بزنند به در و دیوار و سقف ماشین خوردنند، با ارام گرفتن ماشین شیوون خونی و مالین و بیهوش به روی سقف که به روی زمین بود افتاد . کانگین و محافظ یو هم زخمی ناله کنان از درد متوجه وضعیت خود و اطرافشان نبودنند .کانگین با صورتی خونی ناله کنان به اطرفش نگاه میکرد مچاله شده به روی سقف افتاده بود بخاطر فرمان نمیتوانست حرکتی بکند نمیفهمید چه اتفاقی افتاده وبه اطرافش نگاه کرد که یهو شیوون کوچک را بیهوش و خونین دید چشمانش گرد شد فریاد زد : اربابببببببببببببببببببببببب...ارباب شیوون...نههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه......نفسش بند امد حس کرد، سیاهی...سیاهی مطلق همه جا را گرفت ،یهو چشمانش را باز کرد سقف را روبروی خود دید با دهانی باز به شدت نفس نفس میزد نگاهش به سقف بود تنش از عرق خیس بود میلرزید ،عرقی که از کابوس که دیده بود خیس شده بود .به چند ثانیه بیحرکت فقط با چشمانی گرد به سقف نگاه میکرد نفس نفس میزد تا اینکه به خود امد یهو بلند شد نشست به اطرفش نگاه کرد ،اتاق خودش بود اتاق خودش و خانه خودش بود دوباره کابوس دیده بود کابوسی که چند سال بود با او بود .چهره ش درهم شد دستانش را روی صورت خود گذاشت با صدای لرزان و گرفته ای فت: لعنتی...لعنتی...چرا تموم نمیشه؟..چرا...لعنتی...چرا دوباره شروع شد؟...

<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<

شیوون با چشمانی گرد و متعجب به دست کیو که میان دستش بود بیرون کشید رو بگردانند نگاه کرد بهت زده گفت: کیوهیونا...منو نشناختی؟...من شیوونم....کیوهیون توچته...چشمانش گشادتر شد گفت: نکنه...نکنه هنوزم از دستم ناراحتی؟...ولی کیوهیون اون تقصیر من نبود...چرا تو باور نمیکنی؟... که صدای دکتر امد : تقصیر شما نیست اقای چویی.... شیوون جمله ش نیمه ماند یهو رو بگردانند به دکتر جانگ که همراه لی مین هو وارد اتاق شده به طرفشان میامدند نگاه میکرد با مکث بلند شد دکتر جانگ امان نداد گفت: مطمین مشکلی هست...این رفتار کیوهیون شی دلیل داره که الان میفهمیم....

شیوون چهره اش درهم شد با ناراحتی گفت: دلیل؟...دکتر کنار تخت ایستاد لی مین هو هم کنار شیوون ایستاد دکتر سری تکان داد گفت: بله...دستی به تخت ستون کرد دست دیگر روی شانه کیو گذاشت با اخم نگاهش میکرد گفت: کیوهیون شی میشنوید و میهفمید من چی میگم درسته؟...متوجه حرفام میشد درسته؟...یعنی هر سوالی بپرسم جوابمو میدید درسته؟...میدونم نمیونید حرف بزنید ...چون تارهای صوتیتون اسیب دیده...ولی میتونید با سرجواب بدید....درسته؟؟.. کیو که روی چشمانش باند بود چیزی نمیدید ولی مینشید حرف هم نمیتوانست بزند رویش به دکتر بود در جوابش سری تکان داد یعنی " بله ..درسته"..

دکتر اخمش بیشتر شد سری تکان داد گفت: خوبه...پس میتونید بگید که شما شیوون شی رو میشناسید؟..میدونید کیه؟.... کیو سرش را ارام تکان داد یعنی " بله".... دکتر دوباره سری تکان داد گفت: پس این یعنی میدونید خودت کی هستی؟...اصلا همه چیزو یادته ...خودت ..خانواده ات...گذشته ات...درسته؟... کیو دوباره سرش را تکان داد یعنی " بله میدونم"....شیوون با چهره ای درهم و ناراحت فقط به کیو نگاه میکرد.

دکتر جانگ با جواب کیو چشمانش را ریز کرد گفت: خوب...حالا بگو ...میدونی برات چه اتفاقی افتاده؟...چرا اینجای؟... کیو با مکث سرش را تکان داد یعنی " بله"...دکتر تغییری به چهره خود نداد سرراست کرد به شیوون که منتظر و نگران نگاهش میکرد هم نگاه شد دوباره روبه کیو کرد گفت: پس دلیل این رفتارتون چیه؟...من جلوی در ایستاده بودم دیدم که شما روتونو از شیوون شی برداشتید.... دستتو از دستش بیرون کشیدی...این رفتارتون یعنی شما از دستش ناراحتی؟...درسته؟....  

کیو گره ای به ابروهایش که سوخته بود فقط مقداری از ابروهایش مانده بود داد گویی با چشمانی که با باند بسته بود به دکتر خیره شد یهو لبه های ملحفه روی شکمش را گرفت چنگ زد یهو روی سرخود کشید جوابی به دکتر نداد. دکتر با حرکت کیو اخمش بیشتر شد نگاهش کرد .مین هو تابی به ابروهایش داد نگاهی به کیو روبه شیوون کرد . شیوون هم از حرکتش چشمانش گشاد شد با ناراحتی دست روی ملحفه که کیو روی سرخود کشیده بود گذاشت خواست ملحفه را بکشد گفت: کیوهیونا....دکتر دستش را دراز کرد مانع کار شیوون شد وسط حرفش گفت: شیوون شی...با رو کردن شیوون با سربه در اتاق اشاره کرد گفت: لطفا یه لحظه بیاید.... باید باهاتون حرف بزنم... نگاهش را با مکث گرفت چرخید به طرف دراتاق رفت. شیوون با همان حالت بهت زده و اشفته نگاهش را از دکتر گرفت به کیو نگاه کرد گوشه لبش را گزید دیگر هیچ نگفت.

دکتر دستانش را داخل جیب روپوش سفیدش گذاشت با اخم گفت: این رفتار کیوهیون شی طبیعیه...رفتاریه که بیمارانی مثل ایشون از خودشون نشون میدن.... شیوون چهره ش درهم و اشفته بود با صدای لرزانی گفت: چی؟..این رفتارش طبیعیه؟..یعنی چی؟...کیوهیون ازم رو برمیگردونه....انگار از دستم ناراحته...این طبیعه؟... دکتر سرش را به دو طرف تکان داد گفت: نه...کیوهیون شی از شما ناراحت نیست...اون خودش عصبی و ناراحته.... بخاطر وضعیتی که داره این عکس العمل رو نشون میده...چون خودش میدونه که وضعیتش چطوره...بیشتر بدنش سوخته....صورتش شدید سوخته...مطمینا تو قیافه ش خیلی تاثیر داره...تارهای صوتیش اسیب دیده...نمیتونه حرف بزنه...چشماش اسیب دیده...پاهاشو حس نمیکنه...میفهمه که مشکلی تو پاهاش هست...این همه اسیب دیدگی ...خوب مطمنا اشفته و عصیبش میکنه...برای همین نمیخواد با کسی باشه...از اطرافیانش  بی اخیتار عصبانی و گریزان...نه اینکه تقصیر کسی باشه ...نه...بخاطر وضعیتی که داره از زمین و زمان از هر کسی که فکرشو بکنید عصبانیه...نمیخواد با کسی حرف بزنه...کسی روببینه...از همه میترسه...به هیچکی اعتماد نداره...چیزی نمیبنه و نمیتونه حرف بزنه...همه چیز براش نامعلومه...ازهمه وحشت داره... حتی به زنده بودن خودشم راضی نیست...دلش میخواد بمیره...چون وضعی که داره برای خودش وحشتناکه که مرگو بهتر از این زنده بودن میدونه....متوجه شدید؟....

شیوون چهره ش درهمتر شد اشفته تر گفت: بله اقای دکتر...فهمیدم...ولی..ولی ...چیکارباید کرد؟... یعنی هیچ راهی نیست...؟... من چیکار میتونم براش بکنم؟...دکتر گره  ابروهایش باز شد گفت: نه...چرا نمیشه کاری کرد...اتفاقا راه حل هم داره...دکتر روانشناس.... دکتر روانشناس میتونه بهشون کمک کنه...شیوون بدون تغیر به چهره ش گفت: چی؟... روانشانس؟...دکتر سری تکان داد گفت: بله...دکتر روانشناس ...ما برای بیمارانی مثل کیوهیون شی دکتر روانشناس در بیمارستان داریم......که من بهشون میگم برای ویزتش بیاد...شیوون سری تکان داد با ناراحتی گفت: ممنون...

.....................................................

شیوون کنار تخت نشسته بود ارنجش را به تخت ستون و دستش را به پیشانی گذاشته بود نگاه غمگین و افسرده ش به کیو که خواب بود در جواب ریوون اهی کشید گفت: اره...دکتر روانشناس که مال بیمارستانه...قراره فردا برای ویزیتش بیاد...دکتر گفته برای بیمارانی مثل کیوهیون دکتر روانشناس میارن...اصلا این یه درمانی برای همین جور بیمارانه.... گفت منم باد جلساتی پیش دکتر وانشناس برم...گفت برای همراهان مریض ...همراهانی که باهاش زندگی میکنن هم جلسانی میزارن که بهش کمک کنه...

ریوون دست روی بازوی شیوون گذاشت نوازشش کرد گفت: خوبه...خیلی خوبه که دکتر روانشناس میخواد....که چند ضربه به در تاق نواخته شد جمله ریوون نیمه مانند روبگرداند روبه در گفت : بفرماید...دراتاق باز شد هیچل در استانه در ظاهر شد با لبخند کجی همراه اخم گفت: سلام...حال مهندس چو کیوهیون ما چطوره؟... ریوون با دیدنش ابروهایش بالا و چشمانش قدری گشاد شد بلند شد ایستاد. شیوون با شنیدن صدای هیچل یهو رو برگردانند با اخم و چشمانی ریز شده نگاهش کرد.


نظرات 2 + ارسال نظر
김보나 یکشنبه 19 دی 1395 ساعت 22:07

ااااااخ بیچاره کیو
الهی شیوون حال بدبخت بدتره
مرسی ابجی

هی چی بگم....اره حال شیوون بدتره
خواهش عزیزجونی

tarane جمعه 17 دی 1395 ساعت 22:48

سلام عزیزم.
بیچاره کیو . خیلی گناه داره . پس به خاطر این از شیوون رو بر میگردوند . حتما حس میکنه سربار اطرافیانش میشه . تازه دوست نداره بقیه اونو توی این حال ببینن.
شیوون هم کلی به خاطر این موضوع ناراحت و نگرانه.
کانگین محافظ شیوون بوده و اون چیزی که دیده هم مال گذشته اس ؟ پس الان هم اگه شیوون رو ببینه و اسمش رو بشنوه میشناستش. همین طور شیوون اونو میشناسه احتمالا
مرررسی گلم عالی بود

سلام عزیزدلم
درسته....کیو از اینکه وضعیتش اینطوریه از شیوون رو میگرفت
درسته...بیشتر از کیو شیوون عذاب میبینه
درسته عزیزدلم..مال گذشته بود ..خوب چی بگم... باید تو قسمتهای بعد ببینه حدست درسته یا نه
خواهش عزیزجونی.... ممنون خوشگلم از همراهیت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد