SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

دوستت دارم 18


سلام دوستای مهربونم...

بفرماید ادامه ..

  

عاشقتم هجده

شیوون همراه لبخند شیرینی که زد گفت: مین هویییییی... ول کن دیگه تو.... عوض گیر دادن به من بگو ببینم نظرت درمورد ازمایشات اون پسره چیه؟.... اخمش بیشتر شد لبخند ش محو و چشمانش ریز شد گفت: این پسره که امروز با مادرش اومده بود...به نظرم سرطان خون داره.... مین هو رو به او اخم کرد گفت: چی؟... کی؟...کجا؟...پسره کیه؟...و مین هو حرف میزد ولی شیوون دیگر نمیشنید ،یهو نگاه چشمانش به خیابان جلوی در بیمارستان افتاد ،دختر نوجوانی همرا ه سه دختر دیگر به طرف خیابان میرفتن دختر پشت به خیابان برای دوستانش با  تکان میداد دستانش  حرف میزد وارد خیابان شده بود متوجه نبود که ماشینی در حال نزدیک شدن به اوست سرعت ماشین هم زیاد بود .

شیوون چشمانش گشاد شد بیاختیار فریاد زد : مواظب باش دختررررررر... مغزش به او یک فرمان داد" دخترک الان د تصادف میکنه...باید بری از جلوی ماشین بندازیش کنار.... " به یک ثانیه فرمان صادر شد پاهایش به فرمان مغزش شروع کرد به دویدن به طرف دخترک رفت چون اهویی تیز پا میدوید ،صدای نفس زدنش با هر قدم بلندی که برمیداشت درگوشش همراه با ضربان قلبش نواخته میشد، چشمانش به دختر نوجوان و ماشینی که به هر ثانیه نزدیکتر میشد بود، نه چیزی میشنید نه فکر دیگری میکرد ،فقط نجات جان دختر مهم بود. به دخترک رسید زودتر از ماشین و تنها کاری توی اون موقعیت میتوانست بکند با دست زدن به سینه دخترکه وسط خیابان ایستاده و شوکه شده به ماشین نگاه میکرد دخترک را به عقب هول داد.

 ولی....حس عجیبی....صدای سوت در گوشش.... بیداد میکرد ...ضربه ای خیلی شدید به شکم و سینه و ران هایش خورد ...چیزی مثل دیوار ... ضربه ای که برای یک لحظه نفس را بند اورده بود بازدمش را با ناله بیرون داد: آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآهههههههههههههههه...درد وحشتناکی به جانش افتاد... سرش.. سینه و شکم و رانهایش... دستان و پاهایش... صورتش... نفهمید کجا  جز جز اندامهایش یک جا درد گرفت .یهو همه جا تیره وتار شد بدنش سنگین شد ،دوباره حس برخورد گویی اینبار با زمین سرد خیابان سرش ، تنش بیجان به روی زمین افتاد، چشمانش نگاهش تار بود دختر نوجوان دراز کشیده با چشمانی گرد شده نگاهش میکرد ، نفس هایش ارام و صدادار از دهانش خارج میشد، نه صدای نه دیدی ،فقط صدای نفس زدن خودش را میشند، دخترک کم کم محو شد، بدنش سنگین شد، دنیای جلویش تاریک شد ،صدای نفسش که گویی اخرین بازدمش بود درگوشش شنید، دیگر هیچ نفهمید در دنیای بی وزنی غوطه ور شد . سیاهی بود سیاهی و سیاهی.    

صدایی شنید هیاهوی به پا بود  ،همهمه ای همراه با صداهای نامفهموم ، اندمهایش را یک به یک حس میکرد  تکانی به بدن خود داد ولی جز انگشتش بقیه اندامش تکان نخوردن  چشمانش را بیاختیار ارام باز کرد، دنیای جلویش تار بود نامفهوم  بود  پلکی زد تا تاری از بین رود  .ولی فقط کمی دیدش بهتر شد سایه های را دید که دورش حلقه زده بودنند ، یکی یکی صدا میزدنند : دکتر چوی... به هوش اومدن..دکتر چویی..به هوش اومدن...شیوون شی.... شیوون....منو میبینی؟...دکتر...شیوونا....صدامو میشنوی؟...دکتر...دکتر.... شیوون دوباره پلکی زد"  کجا بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ انها که بودنند؟.."

گویی همه چیز را فراموش کرده بود دوباره پلکی زد سایه ها  تبدیل به مردان و زنانی شد که اشنا بودن ،همکارانش بودند . او چویی شیوون پزشک بود، انها هم همکارنش بودن که دورش حلقه زده بودن و صدایش میزدنند .گویی برایش اتفاقی افتاده بود ،چون روی تخت بیمارستان افتاده بود . ولی او که در خیابان بود به دخترکی کمک میکرد، برای فهمیدن تمام قوایش را جمع کرد تا بپرسد چه اتفاقی برایش افتاده با صدای خیلی ضعیفی که به زحمت از دهانش خارج شد پرسید : چی شده؟... من چرا اینجام؟... اون دختر کجاست؟...خوبه؟....

دستی روی  گونه اش و دستی روی سینه ش گذاشته شد صدای مردی که دکتر همکارش بود  جواب داد : چی میگید دکتر چویی؟...چیزی میخواید؟... دکتر دیگری که سرجلو برده گوشش را به لبان شیوون نزدیک کرده بود دست روی گونه اش گذاشته گفت: چیزی نیست دکتر چوی...شما تصادف کردید.... ولی خدارو شکر...چیزی نشده...اون دخترم حالش خوبه...نگران نباشید....شنیدی دکتر چویی چی گفتم؟... ذهن شیوون با خود میگفت" من تصادف کردم؟...ماشین بهم زد؟.. اون دختر حالش خوبه؟ ..خدارو شکر..ولی من که چیزی یادم نیست...خیلی خسته ام...خیلی.... " توانی نداشت گویی خوابش میامد جوابی به همکارانش نداد پلکهایش دوباره ارام روی هم رفت چشمانش را بست از بیحالی به خواب رفت دیگر هیچ ندید و هیچ نفهمید.

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

کیو نگاهی به سولبی که روی تخت نشسته بود با بانداژ ارنجش ور میرفت کرد با اخم گفت: نکن...چرا باهاش ور میری؟...سولبی سرراست کرد اخم الود به پدرش نگاه کرد گفت: اخه خوب چسبش نزدن... اذیتم میکنه...کیو اخمش بیشتر شد گفت: اونا خوب چسبش نزدن؟... اونا دکتر و پرستارن...چند ساله کارشون اینه...انوقت توه بیکاره بی سواد از کار اونا ایراد میگیری...بگو مرض داری میخوای بی خودی گیر بدی... به سولبی که با حرف پدرش چشمانش گشاد و ابروهایش به شدت درهم شد عصبانی دهان باز کرد اعتراض کند مهلت نداد روبه هیوک و دونگهه کرد گفت: سولبی رو ببرین خونه...من کار دارم...هیوک اخمی کرد گفت: کار داری ؟...کجا؟..چرا خودت دخترت نمیبری ؟...دخترت مثلا تصادف  کرده...باید کنارش باشی...

کیو نگاهش به اطراف بود گویی دنبال کسی میکشت به پرستار و دکترها و افرادی که در رفت و امد بودن نگاه میکرد با حرف هیوک رو برگرداند اخم الود گفت: دخترم تصادف کرده ولی چیزیش نیست که ...حالش خوبه...کنارش باشم  که چیکار کنم...حالش که خوبه داره از کار دکترها و پرستارها ایراد میگیره...در ثانی میخوای دخترمو بری خونه زورت میاد؟... داری میری سرراه برسونش خونه...اصلا نمیخواد ..بادیگارد و راننده رو میگم ببرنش خونه...دوباره بیان بیمارستان دنبالم.... مزاحم شما اقایون هم نمیشم...

دونگهه ابروهایش بالا رفت و چشمانش گشاد شد گفت: نه...نه...خوب ما میبریم...هیوک هم با اخم گفت: تو میخوای تو بیمارستان بمونی؟..چرا؟... حالت وخوب نیست؟... کیو همان حالت اخم الود گفت: نه...حالم خوبه...کار دارم...هیوک اخمش بیشتر شد گفت: کار داری ؟..چیکار؟... گویی فکر میکرد گفت: نکنه..نکنه میخوای  اون دکتره... کیو اخمش بیشتر شد با حالت جدی وسط حرفش گفت: گفتم که کار دارم...فکر نکنم لازم باشه براتون توضیح بدم...رو برگرداند به مردم در رفت امد نگاه میکرد گفت: شما سولبی رو ببرید من خودم میام...میان چشمان گشادو گیج ایونهه و سولبی چرخید با قدمهای بلند از تخت فاصله گرفت به پرستاری که درحال رفتن بود گفت: ببخشید خانم پرستار...یه لحظه...

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

شیوون نگاه خمار و بیحالی به افراد که در تختش حلقه زده بودند میکرد به ارامی پلکی زد از حرفهایشان لبخند میزد . بعد به هوش امدن دوباره بیحال شده بود حال دوباره چشم باز کرده بود هنوز حالش جانیامده بود هوشیاریش کامل نبود. مین هو بالای سرشیوون ایستاده بود بااخم گفت: وای شیوون...نمیدونم داشتم دق میکردم...سکته زدم.... این چه کاری بود تو کردی..اون دخترو نجات دادی...ولی مارو کشتی مرد.... سون آه با ناراحتی به مین هو نگاه کرد گفت: اینجوری نگو مین هو شی...دلت میاد...مین هو اخمش بیشتر شد گفت: اره دلم میاد...چون با این کارش سکته  زدم...ایل وو با لبخند کمرنگی گفت: خوب مین هو جلوی نامزد شیوون نباید اینجوری حرف بزنی...هنری هم با اخم به انها نگاه میکرد وسط حرفش گفت: و جلوی پسرش.... عمو مین هو خوب اینجوری نگو درمورد بابام... اون جون یه دخترو نجات داد...کار بدی نکرده...اتفاقا بابام قهرمانه...قهرمان بیمارستان بود...حالا شد سوپر قهرمان...جون یه دختره از تصادف نجات داد...حال دختره خوبه...ولی بابا جونی بیچاره ام افتاده روی تخت...

مین هو ابروهایش بالا و چشمانش قدری گشاد شد گفت: ای بابا ...من مگه چی گفتم؟... من که چیزی نگفتم که... همه افتادین روی سرمن... یعنی نمیتونم به جون دوستم یه غر بزنم؟...بابا منم نگرانش بودما...هنری با اخم بیشتر گفت: نخیر... نباید غر بزنی...باید قربون صدقه اش بری.... مین هو اخم کرد گفت: نخیر اقا...اونی که باید قربون صدقه اش بره من نیستم... دکتر کیمه... سون آه شی باید قربون صدقه اش بره نه من..فهمیدی ؟...

دکتر بک همراه اخم لبخندی زد به انها نگاهی کرد روبه شیوون که ازدرگیری انها ارام و بیحال بی صدا میخندید کرد گفت: اینا که نمیزارن ادم به کارش برسه...مثلا دکترن...میدونن مریض به استراحت احتیاج داره اینهمه سرو صدا میکنن...با حرف دکتر بقیه ساکت شدند روبگرداند ولی کسی فرصت نکرد حرفی بزند. شیوون به ارامی پلکی زد نگاهش را از بقیه گرفت روبه دکتربا صدای ضعیف و بیحالی  گفت: دلگیر نشید دکتر....اینا از محبت زیادی به من و از نگرانیه..بخاطر من دارن بحث میکنن...چون نمیتونن منوبزنن ...دارن اینجوری جبران میکنن...

مین هو به بقیه مهلت نداد دستش را قدری بالا اورد مثلا میخواست به صورت یا شانه شیوون بزند ولی نزد وسط راه نگه داشت با صدای بلند گفت: یااااااا..یاااااااااا...چویی شیوون..کی گفته ما از خیر زدنت گذشتیم..حالت جا بیاد درخدمتت هستیم..خودم به خدمتت میرسم...انقدر میزنمت که خون بالا بیاری.... شیوون چشمان خمارش گشادو ابروهایش بالا رفت با همان حالت بیحال گفت: اوه...چه خشن شدی مین هو...یعنی تو جرات میکنی جلوی سون آه و هنری منو بزنی؟...مین هو اخمش بیشتر شد دهان باز کرد حرف بزند که دکتر بک امان نداد دستانش را بالا برد امر به سکوت کرد گفت: خوب بسه...خواهش میکنم به ماهم اجازه بدید...الان تنبیه کردن دکتر چویی رو بذارید برای بعد....چون دکتر چویی خودش هنوز جون کتک خوردن نداره.... نگاهش به بقیه کرد سری تکان داد که یعنی " باشه؟...بقیه هم با سکوت سرشان را تکان دادن. 

دکتر بک رو به شیوون کرد با شوخی گفت: خوب دکتر...بالاخره صلح برقرار کردم..جونتو فعلا نجات دادم.... دستی کنار سر شیوون به تخت ستون کرد و دست دیگر روی شانه شیوون گذاشت لبخند کمرنگی زد گفت: ولی حسابی مارو ترسوندی مرد..بیهوشیت خیلی نگران کننده بود..هر چند مشخص شد که بیهوشیت بخاطر بیماری مادرزادیته....وقتی فشار عصبی شدید یا ضربه و زخمی چیزی میشی...بدنت به طور طبیعی عکس العمل نشون میده...بیهوش میشی... شیوون نگاهی به بدن خود کرد که بالاتنه اش لخت و ملحفه ای سفید روی پاهایش بود سرمی به دست چپش بود باندی را هم به دور پیشانیش حس میکرد روبه دکتر کرد با صدای ضعیفی گفت: درسته دکتر...بخاطر بیماری که تو نوزادی گرفتم اینطوری شدم....دکتر همانطور لبخند میزد سری تکان داد گفت: درسته.... ولی خوب ما ابتدا خیلی نگران شدیم...چون تو تصادف سرتون شکسته بود خونریزی داشت چند تا بخیه خورد....بینی تونم خونریزی داشت که اونم مربوط به بیماری مادرزایتون بود ...ما ابتدا نمیدونستیم...بعد تو عکس رادیولوژی هم شکستگی تو اعضای بدنتون نشون نمیداد..ام آ ر آی هم که ضربه مغزی رو نشون نمیداد...خونریزی داخلی مشخصی هم نداشتید.... فقط سرتون شکسته و پای راستتون ضرب دیده ...زانتون زخمی شده ...بیهوشیتون نگران کننده بود...البته باید یه لاسکوپی برای روده و معده تون بدید....چون ضربه شدید به شکمتون خورده...مشکوک به خونریزی داخلیه.... گذاشتیم به هوش اومدید حتما لاسکوپی برید...تا مطمین بشیم...

شیوون بخاطر ارام بخشی که زده بودن و سرمی که بهش وصل بود دردی در اعضایش حس نمیکرد ارام بود لبخند کمرنگی زد وسط حرفش گفت: ممنون دکتربک.... ببخشید نگرانتون کردم...من میخواستم اون خترو که تو خیابون بی هوا ایستاده بود نجات بدم...ولی برعکس با اینکارم شماها رو نگران...که یهو یاد دخترک افتاد ،یادش نبود که وقتی به هوش امد از دخترک پرسیده بود حال هم انقدر اطرافیانش شلوغ کرده بودند که گویی دخترک را فراموش کرده بود، جمله اش را نیمه گذاشت قدری چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت با نگرانی گفت: راستی اون دختره ...اون دخترحالش چطوره؟...سالمه؟...چیزش شده؟... دکتر بک لبخندی زد گفت: نگران نباشید...بله دخترحالش خوبه...سالم سالمه...اتفاقی هم براش نیافتاده...شما اون دخترو پرت کردین  ...ماشین به شما زده...اون دختر سالمه...فقط یه خراش ارنج و زانوش دیده که اونم بخاطر افتادنه ...ازش هم همه جوره ازمایش گرفتیم...سالم سالمه...

مین هو با اخم و چشمان ریز شده وسط حرف دکتر بک پرید گفت: بله....اون دختر حالش خوبه....دکتر چویی ..این شمای که زدی خودتو ناقص کردی... شیوون که خیالش راحت شده بود بیتوجه به  حرف مین هو گفت: خدارو شکر...خدارو شکر حالش خوبه...الان کجاست؟...رفته؟؟؟.... سون آه به بقیه امان نداد گفت: نمیدونم رفته...ولی دیگه تا حالا باید رفته باشه...چون مشکلی نداشت ...میگن خانواده ش اومدن میخواستن ببرنش...ما که همه نگران تو بودیم....اینجا بودیم.. ولی از یکی از پرستارها پرسیدم...گفت خانواده دختره اومدن...دارن میبرنش.... شیوون لبخندش قدری پررنگتر شد گفت: خوبه..دکتر بک نگاهی به بقیه کرد وسط حرف شیوون گفت: خوب...ما که دیگه اینجا کاری نداریم.. دکتر چویی احتیاج به استراحت داره...منم باید برم سراغ بقیه مریضا.... بقیه هم باید برن دنبال کارشون.. دکتر کیم فقط باید بمون... دکتر... هم میگم شما روبه بخش منتقل کنن...امشب باید بخاطر لاسکوپی فردا بستری بشید....

مین هو و ایل وو و هنری فهمیدن منظور دکتر این است که شیوون با نامزدش تنها بزارن بهم نگاهی کردنند روبه دکتر خواستند هر کدام حرفی بزنند شیوون و سون آه را اذیت بکنن و سربه سرشان بگذارن و شیوون هم میخواست تشکر کند که یهو پرستاری دوان امد پایین تخت ایستاد با حالتی اشفته و نگران و نفس زنان به شیوون و بقیه نگاه کرد گفت: دکتر.... گویی میخواست چیزی بگوید ولی پیشمان شد.  

همه با امدن پرستار رو برگرداند دکتر بک اخمی کرد گفت: پرستار یو...چی شده؟...با من کار داری؟... پرستار نگران و دستپاچه بود فقط به شیوون نگاه میکرد سرش را به دو طرف تکان داد هول شده گفت: نه...نه...با شما نه..با دکتر چویی... نه با دکتر کیم... یعنی نه....نمیشه ...میخواستم یه چیزی بگم...ولی  نمیشه...حال دکتر خوب نیست... تا کمر تعظیم کرد گفت: ببخشید..ببخشید... شیوون با حرف و حالت پرستار لبخندش خشکید اخمی کرد . بقیه هم گیج همو نگاه کردند .دکتر بک با اخم شدید گفت: پرستار یو چی شده؟... گفتی  با کی کار داری؟...دکتر چویی؟... ولی دکترچویی حالش خوب نیست؟... نمیبنی وضعیتشو؟... کارت چیه؟...

پرستار کمر راست کرد حالت صورتش گریان شده بود چشمانش خیس گوشه لبش را گزید با حالتی شرمنده و هول شده گفت: ببخشید ...ببخشید دکتر ...میدوم حال دکترچویی خوب نیست...برای همین نمیتونم بگم...یعنی یکی از مریضا....نه...یعنی ...هیچی ..دوباره تعظیم کرد گفت: ببخشید...خواست برود که سون آه چند قدم جلو رفت با اخم گفت: پرستار یو چی میگی؟... چی شده؟... مریض کیه؟.... شیوون هم با اینکه بیحال بود ولی با دستپاچگی پرستار نگران  شد خیلی ارام بلند شد ارنجهایش را به تخت ستون کرد نیم خیز شد با صدای بیحالی که کمی بلندش کرده بود وسط حرف سون آه گفت: پرستار یو...پرستار یو... بگو چی شده؟...

پرستار که چند قدم رفته بود با صدا زدن شیوون ایستاد برای گفتن چیزی امده بود که باید میگفت ولی حال شیوون مانع میشد لی با صدا زدن شیوون گویی جرات گرفته بود دوباره برگشت با چهره ای  به شدت ناراحت درهم گوشه لبش را گزید به شیوون نگاه میکرد با صدای لرزانی گفت: دکتر...دکتر چو ...ببخشید..ولی...ولی ..حالتون خوب نیست...من نمیتونم... شیوون اخمش بیشتر شد کمر راست کرد که با حرکت دادن بدنش دردش امد چهره اش مچاله شد چشمانش ریز نفسش از درد صدادار بیرون داد مین هو با حرکتش چشمانش گشاد شد بازویش را گرفت کمک کرد بنشیند گفت: چیکار میکنی شیوون؟...دراز بکش... بلند نشو.... شیوون بیتوجه به مین هو بلند شد نشست با اخم و چهره ای  مچاله شده به پرستار نگاه میکرد با صدای گرفته اما محکم وسط حرف پرستار گفت: چی شده پرستار یو؟... حرف بزن...چه اتفاقی افتاده؟...

پرستار یو چهره ش درهمتر و اشفته تر شد با صدای لرزانی گفت: دکتر ...جین هی...جین هی..حالش...مکثی کرد گفت: جین هی...وضعیتش خوب...دوباره مکثی کرد گویی نمیخواست حرف بزند. شیوون با امدن اسم جین هی چشمانش گرد شد ابروهایش بالا رفت با مکث پرستار گفت: چی؟..جین هی؟... جین هی حالش خوب نیست؟... یهو به ملحفه روی پایش چنگ زد به عقب فرستاد پاهایش از تخت اویزان کرد خواست ازتخت پایین بیاید که مین هوو دکتر و بقیه با حرکتش چشمانشان گرد شد بازوهایش را گرفتند هر کدام گفتن: چیکار میکنی؟... شیوون..کجا دکتر؟... نه..بلند نشو... شیوون با ناراحتی واخم نگاهی به انها کرد به سرم مچ دست خود چنگ زد ان را کند گفت: میخوام برم پیش جین هی...مگه نمیبنید  میگه حال جین هی خوب نیست..باید برم پیشش...از تخت پایین امد خواست بدود برود که مردی را با فاصله کمی جلوی خود دید ،مردی که اشنا بود ،خیلی اشنا بود . شیوون اخم شدید کرد به مرد نگاه کرد مرد کسی نبود جز کیوهیون؛ چو کیوهیون که جلویش ایستاده بود. 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
김보나 جمعه 17 دی 1395 ساعت 18:21

واای سلام اونی دلم برات تنگ شده بود بلاخره امتحانام تموم شد دوباره اومدم نمیدونم برا کدوم داستانا نظر گذاشتم همرو اینجا یهو میزارم اول از خود این شروع میکنم :
بلاخره کیو شیوونو پیدا کرد خوب شد دوست پسر دخترش حالش بد شد که اون بره اونجا بعد تصادف کنه البته امیدوارم اتفاقی که میفته خوب باشه
مرا دوست بدار : کیو چشه چرا اینجوری میکنه نکنه سر قضیه سویانگه ای خدا مرگ بده این سویانگ و دختر ه ی لوس اخه ادم سر قضیه به این کوچیکی غَر میکنه
تنها گل زندگیم : اوستایی تو سکته دادنا حالا ینی شیوون میتونه را بره ای بابا موندیم تو خماری
شکارچی قلب: این دونگهه بچه داری و شوهر داری میکنه کیوام بچه داری و شوهر داری میکنه
این جیوون چرا گند زد ای بابا حالا جیوون یه خریتی کرد سونگمین و هیچول خودشون عقل ندارن عایا
من کلمو کجا بکوبم ؟؟؟؟؟؟؟
همشون قشنگن مرسی

سلام عزیزدلم..دل منم برات تنگ شده
خوش اومدی...به سلامتی..انشالله همیشه موفق باشی
اخه الهی..نمیخواد عزیزدلم.... ممنون از لطفت
اره کیو شیوونو پیدا کرد...نه اتفاق بدی که نیمفهمه..دیگه کیو شیوونو پیدا کرد ماجراهای جدید دارن باهم
مرا دوست بدار: خوب یه قضیه ای هست..بعدا میفهمی چرا کیو اینجوریه
تنها گل زندگیم: اخه الهی..شرمنده ..دوست دارم هیجان خوب چی بگم... اره پای شیوون خوب شده
اره اون دوتا هم بچه داری میکنن هم شوهر داری
هی چی بگم.... اون دوتاهن دیگه...هیچل میخواد حلالیت بگیره بخشیده بشه
اوهههههههههه...نه نکوب
خواهش میکنم...من ازت ممنونم عزیزجونیییییییییییییییی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد