سلام دوستان گلم...
بفرماید ادامه .....
طپش هشتاد و یکم
بهار 19ژوئن 2012
شیوون بابالاتنه لخت ویک شلوار مشکی به پا لبه تخت نشسته بود با چشمانی غمگین به کیو نگاه میکرد، کیو با چند پیراهن مردانه آستین کوتاه به رنگ های سفید ؛ آبی، توسی، نیلی، گلبه ای به دست جلو شیوون ایستاد ویکی یکی شان به روی سینه شیوون میگذاشت با اخم نگاهی میکرد بر میداشت دیگری را میگذاشت گفت: این بهتره؟...یا این یکی؟...با گذاشتن پیراهن گلبه ای رنگ گفت: این هم بهت میادا...با اخم لبخند زد گفت: اصن هر رنگی بهت میاد...از بس که جذاب و خوشگلی هر رنگ بهت میاد...شیوون با ناراحتی گفت: ای بابا یکی رو بده بپوشم...مگه چه مهمونی هست که اینقدر وسواس نشون میدی؟...مگه ادمهای غریبه هستند...خانواده خودمم با دونگهه وهیوک وهان وشیندونگ که ازخودمونن...گیون سوک و یسونگ هم که دیگه غریبه نیستند...دیگه مهم نیست چی بپوشم...هرچی بپوشم خوبه دیگه...
کیو با وسواس پیراهن سرمه ای رنگ را به روی سینه شیوون گذاشت گفت: گیون سوک ویسونگ نمیان...گیون سوک عمل داشت... یسونگ هم بخاطر اون نمیاد...گفت دفعه بعد میاد...بعدشم درسته غریبه نیستند...ولی من نمیخوام تو همینجوری بری پایین...شیوون با همان چهره ناراحت گفت: چرا نمیشه؟...با سر به اتاق پرو اشاره کرد گفت: یه تی شرت بده بپوشم خوبه...درحال بلند شدن بود گفت: اصلا خودم میرم میگیرم...کیو با دست گذاشتن روی شانه اش او را دوباره نشاند با اخم گفت: نه چی چیرو میری یه تی شرت میگری میپوشی...نه نمیشه ..باید یه لباس خوب بپوشی...مثلا این مهمونی برای توست...باید خیلی شیک باشی...
مین هو که روی زمین نشسته بود چهار دست و پا به طرف تخت آمد با تقلا پایه تخت را گرفت بلند شد با قدمهای لرزان به طرف شیوون رفت، شیوون بدون تغییر به چهره اش گفت: چه مهمونی؟...آخه مهمونی برای چی؟...گفتم مهمونی نمیخواد...گفتم حوصله مهمونی ندارم...اونوقت تومیگی باید خوش لباس باشم...تازشم...به مین هو که با شورت مشکی و بلوز مردانه سفید و پاییون مشکی به تن به کنار دستش رسید بود و ایستاده بود با خنده به او نگاه میکرد با دست به پای شیوون دست میکشید نگاه کرد گفت: اخه این چیه تن این بیچاره کردی؟...چرا براش پاییون زدی؟...مگه داریم میریم عروسی یا مراسم رسمی که...کیو با: واااااااااااای...بلند گفتن دست جلوی دهان خودش گذاشت با چشمانی گرد شده و حالتهای عشوه گرانه زنانه با تغییر صدا گفت: این چه حرفیه میزنی ؟...مهمونا بیان ببین تن مین هولباس خوبی نیست...نمیگن مامان بچه لباس پوشیدن بلد نیست...تن بچه اش لباس خوب نکرده...دستش را مانند زنان با عشوه در هوا تکان میداد قدری اخم کرد حالت صورتش را مانند زنان کرده بود گفت: میخوای عابروی منو ببری...میخوای مهمونها بهم بخندند...بگن کیو بلد نبود تن شیوونش لباس خوب بکنه...این چیه تنشه...با همان حالت گفت: واااااااااااااااااای...ادامه داد: مادر شوهرو بگو...میگه من پسر دست گلمو دادم بهت...اونوقت تو اینجوری تحویلم دادی...اخه تو به چه دردی میخوری؟...
شیوون از اداهای کیو خنده اش گرفت با اخمی که به ابروهایش داد گفت: این اداها چیه؟...مامانم کی از این حرفا زده؟...مین هو هم کنار شیوون ایستاده بود با چشمان و دهان باز به کیو نگاه میکرد، کیو هم بدون تغییر به حالت چهره اش گفت: ادا نیست عزیزم...تا تو لباس نپوشی همینه...شیوون با لبخند ابروهای درهمش بیشتر شد گفت: اینجوری نکن خوشم نمیاد...خیلی خوب یکی رو بده بپوشم...کیو با خوشحالی که نقشه اش برای راضی کردن شیوون برای لباس پوشیدن چهره اش تغییر کرد با حالت عادی گفت: حالا شد...و پیراهن مردانه چهار خانه سفید و ابی را به طرفش گرفت گفت: بیا اینو بپوش...پشیمان شد سریع گفت: نه بذار خودم برات بپوشم...
شیوون گفت: نه خودم میپوشم...ولی کیو امان نداد خودش شروع به پوشیدن کرد، شیوون که هنوز هم راضی نبود فقط به خاطر کیو داشت حاضر میشد گفت: من نمیفهمم این مهمونی دیگه برای چیه؟...کیو کمر خم کرده بود دکمه های روی شکم چند تکه شیوون را به بالا میبست با لبخند گفت: مامانت برای برگشت حافظه ات مهمونی گرفته...به خودت هم که گفته دوست داشته با دوستات یه مهمونی بگیره...با بسته شدن دکمه ها بلند شد به پیشانی شیوون بوسه زد گفت: حالا بهتره بریم پایین...دیگه مهمونا میرسن...کمر راست کرد گفت: بلند شو عزیزم...
مین هو که به شلوار شیوون دست میکشید از خودش صدا درمیارود: دا دا دا دا دا...اب با...با بوسه کیو با گفتن: ام ما...به کیو نگاه کرد خندید لبانش را به زانوی شیوون مالید زبانش را چند بار به پارچه شلوار مالید مثلا بوسه زد دوباره با خنده به کیو نگاه کرد. کیو با خنده مین هو نگاهش کرد با لبخنده گفت: از دست این فسقلی نمیتونم ببوسمت ...تا این کارو میکنیم سریع تقلید میکنه تو رو میبوسه...شیوون هم با لبخند به مین هو نگاه کرد با بغل کردن مین هو گفت: اخه مین هویی خیلی دوستت داره...برای همین همه کاراتو تقلید میکنه...کیو با لبخند اخمی کرد گفت: اره جون خودش...منو دوست داره ولی مدام تو رو میبوسه...شیوون خندید رو به مین هو گفت: مین هوی عمو روببوس...بلند شد ومین هو را به صورت کیو نزدیک کرد، مین هو لبخندش محو شد با چشمانی مات فقط خیره به صورت کیو شد ؛ کیو با اخم گفت: ولش کن...چیکار میکنی؟...اون بوسم نمیکنه...شیوون سریع بوسه ای به گونه کیو که داشت سرش را پس میکشید زد دوباره به مین هو گفت: مین هوی بوسش کن...مین هو نگاهی به شیوون کرد لبانش را به صورت کیو مالید با زبانش گونه کیو را خیس کرد سریع سرش را پس کشید دوباره مات صورت کیو شد، کیو از بوسه مین هو از شادی فریادی زد: واااااااای منو بوسید...بوسه ای به لبان مین هو که با فریادش وحشت کرده بود زد شیوون خندید.
...............
لیتوک با لبخند به استقبالشان رفت. شیندونگ و هان از ماشین هان، دونگهه و هیوک و هیون هم از ماشین خودشان پیاده شدند، لیتوک با چشمانی کنجکاو به هیون نگاه میکرد رو به هیوک گفت: سلام...این هیونه؟...هیوک با لبخند آمد جلو دست لیتوک را فشرد گفت: سلام...بله...با اخم رو برگردانند به هیون نگاهی کرد ادامه داد: اره خراب کن زندگیم همین بشره...دونگهه هم که شانه های هیون را گرفته بود به جلو هولش میداد گفت: سلام...سر پایین کرد به هیون نگاه کرد گفت: سلام کن...این اقاهه رئیسمه...
لیتوک به هیون نگاه میکرد که هیون چشمان باریکش را با دیدن لیتوک درشت کرد با صدای کودکانه اش گفت: سلام آقاهه رئیسه...لیتوک خنده اش گرفت جلویش نشست دستش را به طرفش دراز کرد گفت: سلام...آقا هیون خوبی؟...هیون با دست کوچکش نوک انگشتان لیتوک را گرفت با سر تکان دادن جواب داد. هان و شیندونگ هم به کنارشان امدند ایستادند به لیتوک سلام کردنند .
شیندونگ که به باغ و خانه بزرگ با چشمانی گشاد نگاه میکرد گفت: واااااااااااااااااو...معاون عجب خونه و باغ قشنگی دارها...عجب جایی زندگی میکنه...واقعا مایه دارها...لیتوک با اخم نگاهی بهش کرد ؛هان رو به هیوک گفت: امروز جواب تمام بیمارستانها اومد...یکی از بچه هابهم خبرشو داد...جایی از فوت "بک دویونگ " اعلام نشده...حتی...دونگهه با اخم رو به هان عصبانی گفت: چه انتظاری داری...انتظار داری برای ادم بدبختی که پول بیمارستانشو نداشته...پرونده تشکیل بدن...بعدشم مرگشو اعلام کنند...اصن این بیچاره رو به هیچ بیمارستانی نبردنند...یه درمانگاه توی همون محله بردن...البته چه عرض کنم...یه دکتر همیشه مست...با یه پرستار همیشه خواب الود یه بچه دانشجو اونجا برای خودشون دکون وا کردن...مریض ها رو به کشتن میدن...هیوک با چشمانی گرد شده به دونگهه نگاه کرد با تعجب پرسید: تو اینا رو از کجا میدونی؟...اینا رو کی گفته؟...من چرا خبر ندارم؟...دونگهه با اخم جواب داد: دیروز عصر از همسایشون که اونو رسونده بود درمانگاه شنیدم...یادتت رفته دیشب جنابعالی دیر وقت تشریف اوردین...ما خواب بودیم...امروز صبح هم یادم رفت بهت...که صدای کیو آمد: خوش اومدید بچه ها...ساکتش کرد، همه به طرف صدا برگشتند، کیو مین هو به بغل به همراه شیوون که مثل همیشه خوش لباس واراسته بود به آنها نزدیک شدند.
لیتوک به همراه بقیه به طرفشان رفت، دونگهه به هیون که همچنان توسطش فشار داده میشد تا راه برود گفت: هیون ببین اون اقا خوشتیپه دوستم شیوونه...اون نی نی کوچلو هم مین هوهه...میبینی چقده خوشگله...چه لباسی هم پوشیده...مثل باباش حسابی خوشتیپ شده...هیون پاسخی نداد فقط با چشمانی گشاد به مین هو که اون هم با کنجکاوی به هیون نگاه میکرد خیره شد.
چهار جوان با دیدن شیوون لبانشان خندان و چشمانشان از شوق وغم اشک الود شد مشتاقانه به سمتش رفتن هرکدام با دراغوش کشیدنش سلام کردن و احوالش را پرسیدن، شیوون هم با چشمانی غمگین و لبانی که لبخند مهربانی میزد دراغوشان کشید و جوابشان را داد: سلام ممنون...خوش اومدید...وبا دیدن هیون قدری ابروهایش بالا رفت پرسید: این اقا کوچولو کیه؟...دونگهه با لبخند گفت: پسر منه...هیون...لی هیون...شیوون ابروهایش درهم شد گفت: چی؟...پسرت؟...کیو هم با تمسخر گفت: شبیته...دونگهه ابروهایش از تعجب بالا رفت گفت: واقعا؟...شبیمه؟...
کیو با لبخند دویلی به لب داشت بدون جواب دادن به سوالش پرسید: این بچه از کجا اومده؟...مادرش کیه؟...با کدومتون بوده؟...هیوک با اخم گفت: پدر ومادر نداره؟...اقا پیداش کرده به فرزندی قبولش کرده؟...کیو با اخم بیشتری گفت: چی؟.. که صدای مادر شیوون امد: خوش اومدید بچه ها...چرا اونجا ایستادید؟...بفرماید...خانم چویی با بلوز سفید و دامن مشکی و جیوون با پیراهن سفید کمی گشاد طراح داربود با چهره ای خندان به کنار آنها امدند وچهارجوان به انها سلام کردن، مادر به همراه جیوون هم جوابشان را دادن .
خانم چویی با دیدن هیون با چهره ای خندان گفت: واااااای...این آقا کوچولو کیه؟...چقده خوشگله...دونگهه پس سر هیون را گرفت او را وادار کرد که تعظیم کند گفت: اسمش هیونه...هیون با سر راست کردن با اخم به خانم چویی نگاه میکرد گفت: من خوشگل نیستم...خوشگل دختره...من پسرم...همه با حرف هیون لبخند زدند ولی شیوون خندید. هیوک با عصبانیت به شانه هیون ضربه ای زد زیر لب گفت: بی ادب...خانم چویی با خندیدن شیوون نگاهی پر ذوقی به پسرش کرد خوشحال شد که با گرفتن مهمانی و امدن این کودک بامزه روحیه پسرش بهتر میشود چون دکتر خنده را درمان درد شیوون دانست و رو به هیون گفت: اوه...راست میگه...ببخشید...شما آقاید...باید میگفتم چقدر خوشتیپید...لبخندش پر رنگتر شد گفت: ببخشید آقا هیون...میتونتم بپرسم شما پسرکی هستی؟...کیو هم از خنده شیوون خوشحال بود با لبخند کجی به هیون نگاه میکرد گفت: معلومه دیگه مثل دونگهه حاضر جوابه...پسر دونگهه ست دیگه...
دونگهه با چشم غره به کیو نگاه کرد خانم چویی با تعجب گفت: واقعا؟...دونگهه با لبخند رو به خانم چویی گفت: بله...جیوون با لبخند نگاهی به ماشین ها کرد گفت: پس بقیه کجان؟...نیومدن؟...کی میان؟...لیتوک با تعجب رو به همسرش پرسید: چی؟...بقیه؟...بقیه کین؟...بقیه هم با راهنمایی مادر به طرف باغ زیر درختان سرسبز که میز مستطیل شکل درازی با 12 صندلی دورش چیده شده بود میرفتند با تعجب به جیوون نگاه میکردنند .
جیوون گفت: بقیه دیگه...اون دوتا پلیس ها رو میگم...همون دوتا همکاراتون...اسمشون چی بود؟...با قدری اخم مکثی کرد گفت: اهااااااااا...اقای کیم و اقای لی...خوب اونا هم دعوت بودن دیگه...لیتوک با چشمانی وحشت زده با صدای بلند گفت: چی؟...اونا؟...کی اونا رو دعوت کرده؟...جیوون هم چهره اش مانند مادرش متعجب شد گفت: من...من دعوت کردم...چطور؟...چرا تعجب کردی؟...مگه اونا رو نگفتی؟...میدونستم...
لیتوک با ناراحتی نگاهی به شیوون که او با شنیدن حرفهای جیوون چهره اش غمگین سرش را پایین کرده بود بدنش از شنیدن اسم هیچل لرزید، سرش گیج رفت ولی سعی کرد به روی خود نیاورد برای نیافتادن با دست به لبه میز تکیه داد. کیو هم متوجه بد شدن حال شیوون شد به کنارش رفت خواست چیزی بگوید ولی شیوون با نگاه ملتمسش ساکت شد و فقط با گرفتن بازوی شیوون کمکش کرد که روی صندلی بنشیند و با خشم به لیتوک نگاه کرد .
لیتوک با قورت دادن اب دهانش دوباره رو به جیوون کرد گفت: نه...یعنی چرا؟...ولی اونا گفتند نمیتونن بیان...پس منتظر نباش...لیتوک دروغ گفت او به سونگمین و هیچل نگفته بود به مهمانی بیایند برای اینکه پدر و مادرو جیوون از اینکه هیچل باعث گروگان گرفته شدن شیوون شده بود خبر نداشتند، نمیخواست هم بفهمند ان هم به درخواست شیوون که به خانواده اش نگوید ؛ هیچل سونگمین را دعوت نکرد وبه جیوون هم دروغ گفت که انها را دعوت کرده ولی نمیتوانند بیایند.
جیوون با اخم گفت: ولی اونا میان...دیروز صبح که بهشون زنگ زدم...گفتن باشه میان...کی به تو گفتن نمیاین؟...همه دوباره با تعجب به جیوون نگاه میکردنند به شیوون که خیره به میز بود مادر از همه جا بی خبربه دخترش نگاه میکرد .لیتوک گفت: چی؟...زنگ زدی؟...کی؟...تو؟...کی؟...چطور؟...جیوون با تعجب به همسرش نگاه میکرد گفت: امروز تو چرا اینجوری میکنی؟...چرا همش داد میزنی؟...خوب دیروز صبح زنگ زدم...من به بقیه همکارات هم زنگ زدم...دیروز صبح بهت زنگ زدم پرسیدم دعوتشون کردی...تو گفتی میگم بهشون...الان همه نیستند...منم گفتم که تو سرت به کار گرم بشه یادت میره...منم به همه زنگ زدم...رو به بقیه گفت: مگه من به شماها زنگ نزدم؟...
سلام عزیزم.
. کیو چه ذوقی کرد که بو/سیدش.
و همچنان بیچاره هیوک 

وای این مینهو چقدر بامزه اس . کار کیو و شیوون رو تقلید میکنه
این دونگهه هم با این بچه ای که به فرزندی قبول کرده سوژه ایه واسه ی خودشا.
ممنون عزیزم عااالی بود
سلام عزیزدلم


خودت که قضیه این بچه رو میدونی 


اره این بشر هر دوشون دوست داره
خواهش عزیزدلممممممممممممممممممممم