سلام دوستای مهربونم
بفرماید ادامه....
قسمت هشتاد
کیو آرام دستش را به دور بازوی و سی/نه شیوون که خود را مانند جنینی در رحم مادر جمع کرده بود به دور تنش ملحفه سفید پیچیده شده بود و سرش به روی بازوی کیو بود گذاشت او را به آغوش کشید، صورتش را به موهای پشت سر شیوون فرو کرد بو موهای کنفی شیوون مشامش را پر کرد، دست ملتمسش بدن رنجور و خسته شیوون را به سی/نه خود فشرد، چشمان بسته اش اشک را از زیر پلک های فشرده اش جاری کردن، قلبش از درد بی امان به سینه اش میکوبید، غمی جانکاه بدنش را بیتاب کرده بود، بازی روزگار تمامی نداشت، نمیخواست روی خوش را به او و شیوون نشان دهد، هر روزش را تلختر از روز قبلش میکرد، گویی روزهای خوش آرزویی محال بود .
زنگار صدای دکتر در گوشش میپیچید، بدنش را پر درد میکرد چند ساعت قبل که ان حال شیوون را درحمام دیده بود به همراه گیون سوک شیوون را به بیمارستان نزد دکتر " کیم جین هی " روانپزشک که برادر دکتر یسونگ بود رساندند. دکتر با شیوون به تنهایی حرف زد و معاینه اش کرد و گیون سوک و کیو پشت در مطب نگران نشسته بودنند . بعد هم دکتر جین هی به گیون سوک گفت که شیوون را به بخش قلب برای معاینه و درمان ببرد، چون مشکل قلبش شدت گرفته بود و کیو متوجه نشده بود وخودش میخواست با کیو حرف بزند.
کیو انگشتان لرزانش را بهم میفشرد و با چشمانی مضطرب به دکتر نگاه میکرد، از نگرانی گلویش خشک شده بود صدایش به سختی از گلویش خارج شد: چی شد آقای دکتر؟...حالش چطوره؟...دکتر جین هی که مرد جوان خوش قیافه ای بود خیلی هم شبیه یسونگ بود، طوری که هر ببینده ای با دیدنش بخاطر شبهاتش متوجه میشد که او برادر یسونگ است، عینکش را روی بینی اش قدری جابجا کرد با چشمانی غمگین به کیو نگاه میکرد گفت: راستش دوستون حالش زیاد خوب نیست...همینطور که دیدید فرستادمش برای گرفتن نوار قلب و معاینه به بخش قلب...البته مطینا نگه هش نمیدارن...فقط بهش باید دارو داده بشه...از نظر روحی هم که باید بگم ایشون افسردگشون شدیده...ولی خیلی عجیبه شما متوجه نشدید...گیون سوک میگفت که شما دوسش هستید...درسته؟...
کیو چشمانش خمار غم شد آب دهانش را قورت داد تا گلوی خشک شده اش تر شود ولی بغض اجازه نمیداد، پس فقط سرش را به عنوان تایید تکان داد، دکتر چهره غمگینش با اخم همراه شد گفت: خوب...باید بگم دوستتون... بخاطر مشکلاتی که خودتون هم میدونید دچار افسردگی شده...اونم از نوع شدیدش...البته اینم بگم افسردگی یه بیماری مهلک یا همیشگی نیست قابل درمانه...ولی همین درمانش مهمه...اگه ما زود اقدام نکنیم یا به موقع به داد این جور بیمارها نرسیم...مطمینا عواقب بدی داره...که متاسفانه مرگه...یعنی بیمار خودکشی میکنه...کیو با اینکه چندمین بار از دهان گیو سوک کلمه خودکشی را شنیده بود ولی دوباره با شنیدنش چشمانش گرد شد و اشک چون دانه های مروارید در چشمانش لغزید .
دکتر دستانش را به روی میز گذاشت بهم قفل کرد با دیدن چهره وحشت زده کیو برای آرام کردنش با تبسم گفت: خوشبختانه شما به موقع فهمیدید...اگه بیمار افسرده...اونم از نوع شدیدش به مدت 2 هفته بهش رسیدگی نشه موجب خودکشیش میشه...ولی خوب در مورد دوست شما ده روز شده...واین خوبه...مکثی کرد گفت: شما باید به من کمک کنید...درسته من روانپزشکم...ولی من به تنهای نمیتونم کاری بکنم...اگه اطرافیان بیمار رعایت نکنن یا بهم کمک نکنن...باید دوستتون روتوی بیمارستان روانی بستری...که کیو با همان چهره وحشت زده حرف دکتر را قطع کرد گفت: نه...بیمارستان؟...نه...شما هر کاری بگید انجام میدم...هر کمکی باشه من میکنم.. مگه نمیشه توی خونه مراقبش بود؟...من توی خونه همه کار براش میکنم...خواهش میکنم بیمارستان نه...شیوون از بیمارستان بدش میاد...حالش...
دکتر با مهربانی امانش نداد گفت: نه...توی خونه میشه...اتفاقا توی خونه کنار خانواده معالجه بیمار بهتر و زودتر انجام میشه...کیو قدری باسنش را روی صندلی جابجا کرد میخواست زودتر راه معالجه شیوون را بداند پس گفت: من حاضرم هر کاری بکنم...فقط بگید چیکار باید بکنم؟...برای درمونش توی خونه چیکار کنم؟...
دکتر عینکش را از روی چشمش برداشت روی میز گذاشت گفت: کارهایی رو که میگم توی خونه براش انجام بدید...و هر وقت برای مشاوره میاریدش پیش من بهم بگید که چیکار کردید...تا من هم راهنمایتون کنم...بدترین کار برای ادمهای افسرده اینه که تنهاش بذارید...این کار افسردگیشون رو تشدید میکنه...یعنی اصلا نباید تنها بمونه...همیشه باید کنارش باشید...افراد افسرده تمایلی به حضور درجمع ندارن...ولی شما باید اونو مجبور به این کار بکنید...یعنی مثلا اونوبرای ورزش به باشگاهی ببرید...یا دوستان و اقوام رو برای صرف نهار یا شام دعوت کنید...دور برش رو شلوغ کنید...بخصوص بودن با دوستانش خیلی خوبه...دوستانی که میتونند شادش کنند...بخندونش...خندیدن خیلی تاثیر داره...یا براش فیلم های کمدی بزارید...یا کتاب های خنده دار و شاد تهیه کنید تا بخونه...درکل همیشه مشغول نگهش دارید...فعالیت بدنیش رو بیشتر کنید...البته با مشکل قلبی که دوستتون داره باید ورزشهای باشه که برای قلبش مشکل ایجاد نشه...این ورزش حتی میتونه یه پیاده روی ساده باشه...شنیدم شما یه فرزند کوچیک هم دارید که شیوون خیلی دوسش داره...بچه هم در درمون افسردگی خیلی مهمه...میتونید کاری کنید که همیشه مشغول نگهداری بچه باشه تا سرش گرم بشه...درکل این جور افراد باید همیشه سرگرم باشن...به محبت هم خیلی احتیاج دارن...شما که دوستش هستید میتونید بیشتر اوقات در اغوشش بکشید...این کار استرس رو کم میکنه...درسته که افسردگی دوستتون بخاطر اون اتفاق وحشتناکه...ولی خوب در اغوش کشیدن توسط شما یا خانواده اش...مثل پدر و مادر و خواهرش خیلی موثره...به اون اطمینان میده که کسانی که همیشه همراهشن ازش مراقبت میکنند...تنهاش نمیزارن...دیگه ترکش نمیکننن...اغوش گرم پر محبتشون همیشه ازش حمایت میکنن...و اینکه به خدا توکل کنه...شنیدم دوستتون مسیحی هستند...یه مسیحی معتقد...اینم خیلی خوبه...خوندن دعا یکی از راهای ضد افسردگیه...البته باید دقت کنید که تنهایی براش خوب نیست...پس موقع خوندن دعا و عبادت تنهاش نذارید...کنارش باشد تا باعث ارامشش بشه...
برگه کاغذی را ازروی میز برداشت قدری بالا اورد نگاهش میکرد گفت: همه این چیزا که گفتم چیزهایی بود که باید در خونه رعایت کنید...به همراه دادن به موقع داروهاش...چند نوع قرص هست که دوستتون باید استفاده کنند و برگه را پایین اورد به کیو نگاه کرد ادامه داد: توی این قرصها یه نوع قرص هست که " فلوکتسین " اسمشه...یه خورده عوارض داره که باعث سراسیمگی یا تهوع روزانه اش میشه...که نگران نشید...طبیعیه باید به مصرفش ادامه بدید...این داروها باید هر روزه مصرف کنه...نخستین علایم بهبودیش بعد از مصرف قرصها...بعد از 2 هفته شروع میشه که توی خواب و اشتها مشخص میشه...یعنی خواب و اشتهاش کم کم به حالت طبیعی برمیگرده...بعد از 3 تا 6 هفته بقیه علایمش هم بهبود پیدا میکنه...مکثی کرد چهره اش قدری درهم شد گفت: اگه مصرف قرص ها جواب نده...بهبودی توی افسردگی حاصل نشه باید از شوک درمانی استفاده کنیم...
چشمان کیو دوباره گرد شد وحشت زده گفت: چییییی؟...شوک؟...دکتر سرش را به عنوان تایید تکان داد گفت: اره...شوک درمانی...نگران نشید برعکس اسمش که وحشتناکه روش خاص وخطرناکی نیست...ببینید توی این روش جریان الکتریکی را به سر شخص وارد میکنند...یک حمله تشنجی ایجاد میکنند که بی خطر و بدون درده...که ناله شیوون اورا به خود اورد .
شیوون که در اغوشش سر به بازویش درخود مچاله شده بود ناله ضعیفی کرد تکانی خورد دوباره ارام گرفت، کیو سر راست کرد با چشمانی اشک آلود خیره به صورت رنگ پریده شیوون درخواب شد به ارامی لبانش را به گونه شیوون رساند مانند بوسیدن برگ گلی گونه اش را بوسید سریع پس کشید، ترسید بوسه اش دوباره شیوون را بترساند او را بیدار کند.
اشک بی امان گونه هایش را خیس کرد، هیچل با زندگی او چه کرده بود مگر او وشیوون با او چه کرده بودنند؟ چه ظلمی در حقش کرده بودنند که همچنین زندگی برای او ساخته بود؟ بهانه هیچل حسادت به زندگی شیوون، به طرفداری نگاهای دوستانه سونگمین به شیوون بود، اوشیوون را به نابودی کشید فقط بخاطر یه حسادت بی مورد، مگر شیوون این ثروت را انتخاب کرده بود؟ مگر شیوون باعث فقر هیچل شده بود؟ مگر شیوون به سونگمین گفته بود که به او نگاهای دوستانه بکند یا ازاو حمایت کند او را الگو قرار دهد؟ گناه شیوون چه بود ،هیچ نبود هیچ.
لبانش از گریه میلرید و صدایش چون پچ پچ از گلویش همانطور که خیره به صورت دلبربی حالش بود تکان خورد: من دوباره اشتباه کردم..دوباره تنهات گذاشتم.. بهت قول دادم که تنهات نذارم...ولی بازم این کارو کردم...ولی دیگه این کارو نیمکنم...اگه روزی هزاران بار ازم بخوای این کارو نمیکنم...دیگه هیچ جا نمیرم...کنارت میمونم تا مراقبت باشم...تا مثل خودت ازت مراقبت کنم...آره مثل خودت...
چشمانش از اشک تار میدید ولی چشمانش بی تاب صورت جذاب شیوونش بودنند چند پلک زد اشک همچون قطرات باران بروی تخت چکید، لبانش لرزید: تو با این حالت بخاطر من متوجه نشم...بخاطر اینکه من ناراحت نشم وعذاب نکشم...منو فرستادی اداره...از خودت دور کردی که ناراحت نشم...عوض اینکه من مراقبت باشم...تو مواظبم هستی...تو مراعات حالمو میکنی...قدری اخم کرد به نجوایش ادامه داد: با خودت چی فکر کردی؟...هااااااااا؟...فکر کردی من برم سر کار...برگردم سر زندگی عادیم...برام خوبه نه؟...رنج و عذاب کشیدنتو نبینم...حال بدتو نبینم...روزگارم خوش بشه آره؟...دوباره چهره اش غمگین شد سیلاب اشک روان گفت: نه عزیزم...نه جون دلم...اشتباه میکنی...سرش را به آرامی به صورت شیوون نزدیک کرد و گونه اش را به گونه داغ شیوون چسباند پچ پچ کرد: من زندگی عادیم...روزگار خوشم تویی...تویی که بهم خوشی میدی...شادی میدی...حالمو خوب میکنی...پس دیگه این کارو نکن...منم دیگه ترکت نمیکنم...حتی برای یک لحظه ترکت نمیکنم...حتی برای یک لحظه...دیگر نتوانست ادامه دهد، گریه امانش نداد چشمانش را بست بی صدا اشک میریخت، هم نفس شیوون شد با شنیدن بوی تنش و صدای نفس هایش و ضربان قلب شیوون که زیر دستش حس میکرد، قصد آرام کردن خودش را داشت آرامش که فقط درکنار شیوون بودن با شیوون نصیبش میشد.
**********************************
بهار16 ژوئن 2012
شیندونگ یک گاز گنده به ساندویچش زد، چند دور جویید و قهوه اش را با نی با صدا حورت کشید، نگاه هان و هیچل وسونگمین به او شد، هان با اخم گفت چه خبرته؟...چرا اینجوری حورت میکشی؟...یواشتر بخور...شیندونگ تند تند میجویید دوباره یک قلوب از قهوه اش را حورت کشید رو به هان با دهان پر گفت: تا کیو نیومده باید تمومش کنم...بیاد دیگه نمیزاره یه صبحونه کامل بخورم...پاشو نذاشته تو سالن میگه بریم...اخه قراره بریم به هتل شقایق های آبی برای تحقیق...
هان با اخم بیشتری گفت: صبحونه کامل؟...تو سیرمونی نداری؟...این چهارمین ساندویچیه که داری میلونبونی...تازه داری میگی صبحونه کامل؟...باابروهای درهم به قهوه روی میز نگاه کرد گفت: صبحونه خوردنت هم مثل ادمیزاد نیست...با ساندویچ داری قهوه میخوری...اخه کی با ساندویچ قهوه میخوره که تو داری میخوری...همه با نوشابه یا پپسی میخورن...تو با قهوه میخوری...
سونگمین خنده کوچکی کرد و هیچل سکوت کرده بود نگاهشان میکرد، شیندونگ لقمه اش را قورت داد با اخم نگاهی به سونگمین کرد رو به هان گفت: خوب چیکار کنم؟.. بهت گفتم برام نوشابه بگیری تو نگرفتی...منم مجبور شدم با قهوه کوفت کنم...هان کمر راست کرد گفت: چی؟...که در سالن باز شد لیتوک وارد شد با چهره ای بسیار غمگین درهم به همه نگاه کرد .
چهار جوان بلند شدند با هم گفتند: صبح بخیر...لیتوک با ناراحتی به همه نگاه کرد با سر تکان دادن پاسخ داد به طرف اتاقش رفت، شیندونگ نگاهی به لیتوک و نگاهی به در ورودی کرد دوباره رو به لیتوک پرسید: بازرس چو نیومدن؟...لیتوک ایستاد با رو کردن به شیندونگ گفت: کیوهیون نمیاد...یه چند وقتی نمیتونه بیاد...شیندونگ پرید: چرا؟...جایی رفته؟...مسافرت رفته؟...یا مریض...
لیتوک که گویی منتظر همین سوال بود گفت: شیوون مریضه...حالش اصن خوب نیست...دکترگفته افسردگی شدید گرفته...کیو باید پیشش باشه...برای همین فعلا نمیتونه بیاد...منتظرش نباشید...کارهایی که قرار بود کیوهیون بکنه رو شماها انجام بدید...
شیندونگ و هان با وحشت وصدای بلند گفتند: چییییییییییییی؟...افسردگی؟...سونگمین چشمانش گرد شد به هیچل نگاه کرد با وحشت به لیتوک که بدون هیچ پاسخی به اتاقش رفت نگاه میکرد، زانوهایش سست شد به روی صندلی نشست . هان با خشم به هیچل نگاه کرد با عصبانیت مشتش را به میز کوبید فریاد زد: لعنت...
سلااااااااامی دوباره
ده قسمتو خوندم
خدا به داد هیوک برسه


ایناها زدم زیر گریه








جونم در اومد
اینا یکیو میخواستن مراقبشون باشه این وسط بچه چی بود
وای اونی خدا میدونه چقد دلم برا شیون پوکید
کم مونده بود بزنم زیر گریه
با این علائم افسردگی که گفتی فک کنم منم افردگی گرفتم
آخه همش به فکر سوجوعم
اصن نمی دونی شب و روزمو فقد شده سوجو
دخر خالم بهم میگه دیوونه نشی خوبه
اینم به زودی تمام میشود آیا
نوموخواااااااااااااام
بجاش یه دونه پلیسی دیگه بنویس
وای چقد حرفیدم
دوست دارم اونییییییی
سلام عزیزدلم...خوبی؟...




عشق به سوجوه.... عاشق شدی رفت 














اخه الهی
اره هیوک باید از دوتا بچه مواظبت کنه
اخه الهی..اره شیوون افسردگی داره...خدا نکنه افسردگی داتشه باشی...
نه بابا ...اون که افسردگی نیست
خوب هر داستای باید یه روز تموم بشه.... جاش دارم یه داستان دیگه مینویسم
پلیسی؟..والا باید یه ایده پلیسی پیدا کنم...فعلا داستان جدیدم یه موضع دیگه داره...امیدوارم از اونم خوشت بیاد
منم دوستت دارم خوشگلمممممممممممممممممممم
سلام عزیز دلم.



ممنون برای داستان
خیلی عالی بود
مررررسی
سلام عزیزدلم


خواهشش میکنم...من ازت یه دنیا ممنونممممممممممممممممم
سلااااااااااااااام!











































خوبى نونا!
یه چند وقتى نبودم...دلم بدجورى تنگ شده بود برااااات!
چه قد قسمت!
از قافله عقب موندم گویا!
عیب نداره! همون دوستم که براش فیکو تعریف میکردم اومد خوند برام توضیح داد همه رو!
مشکل ترییییین امتحانمون ینى ریاضیو دادمش! الان کمى راحت ترم!
نونا!
باز بلاى آسمونى سر اینا نازل کردى؟!
وسط این شلم شوربا شیوون چرا باید افسردگى میگرفت!
هیچول یه غلطى کرده تا خرخره اینا رو برده تو مشکل!
این طوریام که شنیدم ایونهه بچه دار شدن!
خدا به اون بچه رحم کنه...آمین!
قسمت هشتادمه!
چه زود گذشت!!!! یعنى فقط بیست قسمتش مونده؟!
این مرا دوست بدار دیگه تهشه!
کیوهیون فلج شد!!!!!!!!!!!!!!!
شیوون خودش میگرن داشت باید یه نفر ازش مراقبت میکرد...حالا کی از این دونا مراقبت کنه؟!!!!!
سویانگ فلج شه ایشالله!
دختره خیره سر!
فقط به خاطر یه موضوع کوچیک میزاشت میرفت؟!
شیوون بیچاره چقد ناراحت شد!
هیچول انگار فحش خورش خیلی ملسه!
کلاً تو هر فیکى با اینا مشکل داره!
ولى خداییش...جون من افسردگى چى بود اون وسط!
کیو شانس بیاره از غصه دق نکنه از نگرانى سکته میکنه!
دلم کباب شدش!
اینى که دارم میخونم یه طرف...یه فیک دیگه ام دارم میخونم انگلیسیه از یه طرف دیگه...هر دو دقم میدن آخر!
هنوز تموم نشده...به امید خدا اگه زنده باشم و حوصله ای هم باشه اونم ترجمه موکونم!
راستى اینى که گفتم دارم ترجمه میکنم آخراشه دیگه!
انشاألله یکى دو هفته دیگه که نویسنده شدم میزارمش!
خب...دیه چه خبر؟!
من که فعلاً امتحان دارم ولى خو راحتن...
نوناااااا!
دلت بلام تنگ نسده بود؟!
برام دعا کردى؟!
من که دعا کردم همیشه هر جایى هستى تو هر موقعیتى خوب و موفق باشى!
میبینى چه تونسنگ ناز و خوبى دارى؟!
تو هر وضعیتى به فکرته!
واااااااو!
چه کامنتى شد!
چنگنه حرف زدم!
دستت درد نکنه نونا جونم!
خیلى زحمت میکشى!
قربونت بشم!
فداااااااات بوس بوس!
سلام عزیزدلم..خوبی؟... چه خبرا...منم خیلی دلم برات تنگ شده ..
سویانگ چی

از دست تو 

من حساب هیچل رو میرسم








اها ...چه خوب..پس دوستت برات تعریف کرد....
اخه الهی ..خوبه امتحان سخته رو دادی...
اره دیگه..خوب وقتی همه چیز یادش بیاد به طور طبیعی افسردگی میگریه...
بله ایونهه همه صاحب بچه شدن
اره تقریبا اخراشه
اره کیو فلج شده...هی چی بگم...شیوون تموم زندگیشو میزاره برای کیو...
هیچل هم بله... هرچی شما بگی..فقط اروم باش
خوب افسردگیه دیگه...خوب میشم...
یه فیک انگلیسی...اخه الهی..چه خوب میشه بتونی ترجمه اش کنی بذاری بقیه هم بخونن..منم بخونم...
شما که از نظر ما نویسنده ای... تموم کردی بذار... خیلی خیلی خوشحال میشم همکارم بشی...خیلی خیلی منتظرم زودی داستاناتو بذاری
ممنون عزیزجونم از دعات..بله منم دعاگوتم.انشالله همیشه موفق باشی خیلی خوب امتحاناتو بدی....
بله بله شما بهترینی...همیشه به فکر منی ازت ممنونم خوشگلم....
کامنتت عالیه...
ممنون عزیزدلم..فدای تو....
خدا نکنه
دوستت دارم...یه دنیا بوسسسسسسسسسسسسسسسسسس