SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

شکارچی قلب 79


سلام دوستای گلم...

بفرماید ادامه...

  

قسمت هفتاد ونهم

پسرک با چهره ای به شدت غمگین و چشمانی اشک الود به آنها نگاه میکرد گفت: من کسی رو ندارم...دونگهه با وحشت برگشت به پسرک نگاه کرد گفت: چییییییی؟...هیچکی رو نداری؟...پسرک سرش را به عنوان تایید تکان داد ؛ دونگهه با ناراحتی گفت: یعنی تو پدر ومادر نداری؟...هیچ خانواده دیگه ای نداری؟...پس کجا زندگی میکنی؟...پسرک با چشمانی درشت وصورتی تپل که لکه های چرک کثیفش کرده بود خیره به دونگهه بود با صدای کودکانه گفت: نه...من هیچکی رو ندارم...اشک از چشمانش جاری شد گفت: من با بابام زندگی میکردم...بابام مریض شد...بردنش دکتر...همسایمون گفت بابات مرده...خونه موهم یه آقایی اومد...نمیدونم کی بود گرفت...بهم گفت برو بیرون...اینجا مال منه...

دونگهه چشمانش گرد شد گفت: چی یه آقاهه...برای چی؟...پسرک از گریه فینی کرد گفت: نمیدونم...دیروز اومد منو انداخت بیرون...دونگهه با وحشت بیشتری گفت: از دیروز؟...یعنی از دیروز تا حالا توی خیابونی...پسرک با سر تکان دادن گفت: اره...دونگهه با ناراحتی به سرتا پای پسرک که لباسش تی شرت آبی کثیفی که چند جایش پاره بود و شورت توسی که کثیف تر از تی شرتش بود دست و پاهایش به شدت کثیف بود کفش به پا نداشت پابرهنه بود نگاه کرد گفت: حتما خیلی گشتنه نه؟...غذا خوردی؟...

 پسرک آب دهانش را قورت داد گفت: از دیروز گشنه ام...امروز رفتم از یه مغازه یه بیسکویت برداشتم چون پول نداشتم فرار کردم...آقاهه نزدیک بود منو بگیره...ولی من در رفتم...الان خیلی گشنه مه...دونگهه با ناراحتی گفت: ای وااای...دست پسرک را گرفت گفت: بیا بریم...پسرک را بلند کرد گفت :بیا بریم بهت هم غذا بدم...هم...که هیوک عصبانی گفت: یااااااااااااااا...دونگهه داری چیکار میکنی؟...داری کجا میبریش؟...

دونگهه بدون سر راست کردن دست پسرک را گرفته بود درحال رفتن بود ولی با دیدن پای پسرک که پا برهنه بود سریع پسرک را به آغوش گرفت گفت: نمیبینی...دارم میبرمش خونه مو...میخوام بهش غذا بدم...میخوام باما...که هیوک دوید جلویش ایستادمانع رفتنش شد با وحشت گفت: چی؟...ببریش خونه؟...چی داری میگی دوونی؟...تو یه بچه غریبه رو میخوای ببری خونه؟...اصن شاید این بچه دروغ بگه...شاید این بچه دزد باشه...که پسرک با اخم وچشمانی اشک الود به هیوک نگاه میکرد با عصبانیت گفت: من دروغ نمیگم...با عصبانیت فریاد زد: من دزد نیستم...دزد خودتی...رو به دونگهه گفت :من نمیام...

دونگهه عصبانی به هیوک نگاه کرد گفت: بس کن هیوک...این حرفا چیه که میزنی؟...چرا این بچه بیچاره باید دروغ بگه؟...اونم با این وضع...نمیبینی لباس و وضعشو؟...رو به پسرک که در اغوشش تقلا میکرد که از بغلش پایین بیاید کرد با تنگ تر کردن بازوهایش گفت: نه تو هیجا نمیری...با من میای به خونه مون...خواست دوباره راه بیفتد که هیوک اینبار با گرفتن بازویش مانع شدبا ناراحتی گفت :دوونی...وایستا این کارو نکن...حداقل بیا بریم به خونه این...چون اسم پسرک را نمیدانست نگاهی به بچه که هنوز با اخم و عصبانی بهش نگاه میکرد گفت: ببینیم اون اقاهه که میگه کیه؟...چرا خونه شو ازش گرفته؟...با بریم خونه شو براش پس بگیریم؟...

دونگهه ایستاد مکثی کرد با اخم رو به هیوک گفت: باشه...میریم...ولی اگه بچه درست بگه من میبرمش به خونه مون...خودم بزرگش میکنم...هیوک چشمانش گرد شد گفت: چی؟...بزرگش میکنی؟...ولی دونگهه توجه ای به هیوک نکرد رو به پسرک با لبخند گفت: اصن من اسمتو نپرسیدم...اسمت چیه؟...پسرک گفت: هیون...بک هیون...

دونگهه به طرف ماشین رفت با لبخند گفت: اوه...بک هیون چه اسم قشنگی...خوب هیون تو کجا زندگی میکردی؟...خونه ت کجا بود میدونی؟...هیون سرش را به عنوان تایید تکان داد گفت :اره...من...با دست به خیابان اشاره میکرد ادامه داد: اونور...اونجا خونه مونه...دونگهه که در ماشین را باز کرده بود تا هیون را داخلش بگذارد به طرفی که هیون اشاره میکرد نگاه کرد گفت: اونطرف...یعنی محله" میون سو"...یا محله "دونگ مون" رو میگی؟...

پسرک روی صندلی عقب ماشین نشست شانه هایش را بالا زد گفت: اسمشو نمیدونم...سرکوچه مون یه بستنی فروشی هست که اقاهه همش به ادم فحش میده...خونه مو اونجاست...هیوک که کنار دونگهه خیره به پسرک بود با ابروهای درهم گفت: عجب ادرس دقیقی...الان دقیق فهمیدم کجاست...دونگهه به هیون نگاه میکرد خنده کوچکی کرد گفت: اقاهه همش فحش میده؟...جلوی هیون زانو زد گفت: ببینم الان بریم اونجا...یعنی اونجایی که اقاهه بستنی میفروشه...میتونی خونه تو بهم نشون بدی؟...بریم اون اقاهه که تو رو زد بیرون کرد یه کتک بزنیم که چرا هیون رو زدی...

هیون با سر تکان دادن گفت :اره...دونگهه گفت: خیلی خوب...واز جایش بلند شد در ماشین رو بست به طرف دیگر ماشین میرفت گفت: هیوک بشین بریم ...بریم بهت ثابت بشه که بچه دروغ نمیگه...هیوک از عصبانیت فوتی کرد با باز کردن در ماشین به روی صندلی جا گرفت از اینه جلو به هیون که با چشمانی گرد شده به همه جای ماشین نگاه میکرد با اخم گفت: من سراز کارت درنمیارم...چرا دنبال این بچه راه افتادی؟...چرا...

دونگهه امانش نداد با روشن کردن ماشین با لبخند گفت: میخوام به فرزندی قبولش کنم...هیوک یهو به طرف دونگهه برگشت با وحشت گفت: چیییییییییییییییی؟...به فرزندی قبولش کنی؟...دونگهه که به روبرویش نگاه میکرد با لبخند گفت: اره...به فرزندی...شیوون و کیو یه پسر کوچلو به فرزندی قبول کردن...هیچل  وسونگمین هم که دارن خواهرزاده هیچل رو بزرگ میکنن...منم یه بچه میخوام...منم بچه دوست دارم.. نه من میتونم بچه دار بشم نه تو..جفتمون هم که نه خواهرداریم نه برادر که بچه هاشو بیاریم...نه رفیقی که بچه شو بده بهمون...من وقتی اون دوتا خانواده رو با بچه میدیدم حسودیم میشد...حالا دلم میخواد این بچه رو بزرگ کنم...خیلی هم مناسبه...

هیوک با اخم گفت: چی حسودیت میشد؟...تو که اون روز خونه شیوون کیو رو سر بچه دار شدن مسخره میکردی...پس بگو تو حسودیت شده بود؟...مناسبه؟..چی مناسبه؟...دونگهه بدون رو برگردانن با لبخند گفت :سن بچه...از اینه جلو ماشین به هیون نگاه کرد گفت: ای هیونا نگفتی چند سالته؟...هیون سرش را به صندلی تکیه داده بود به جلو نگاه میکرد گفت: شیش سال...دونگهه دوباره به روبرویش نگاه میکرد گفت: اره گفتم که مناسبه...

هیوک گیج شده بود با اخم بیشتری گفت: چی مناسبه؟...هی میگی مناسبه مناسبه؟...یعنی چی؟...دونگهه با لبخند نگاهی به هیوک کرد دوباره به خیابان گفت: سن و جنس بچه...بچه پسره...من از پسر خوشم میاد...قدری چهره اش درهم شد گفت:دخترا لوسن...کلی ناز ادا دارن من خوشم نمیاد...دوباره چهره اش با لبخند همراه شد گفت: سنشم خوبه...مثل پسر شیوون کوچلو نیست که بخوای هی کهنه شو عوض کنی...یا بهش شیشه شیر بدی...این خودش...که پسرک با اشاره به خیابان با صدای بلند گفت: اینجاست...اینهاش...دونگهه را ساکت کرد.

هیوک به همراه دونگهه که هیون را دربغلش داد وارد کوچه ای شدند که به شدن تاریک بود سنگفرش کوچه با چراغ های یک در میان خانه هایی که فقر از سر رویشان میبارید به کوچه تابیده میشد روشن بود .هیوک با ناراحتی به خانه ها نگاه میکرد گفت: واقعا این محله ها با محله های گانگنام چقده فرق داره...دونگهه با ناراحتی سرش را تکان داد گفت: اره...ادم میاد اینجا دلش میگیره...هیون به خانه ای بسیار کوچک که در ورودی اش اهنی ابی رنگی که تکه های اهن مشکی را به چند جایش جوش کرده بودنند اشاره کرد گفت: اونجاست...

چراغ خانه روشن بود هیوک به دو طرف دیوار کنار در نگاه کرد تا زنگی برای زدن پیدا کند ولی زنگی نداشت هیوک گفت: زنگ نداره؟...و با مشت چند ضربه به در زد، ولی جوابی نشنید رو به دونگهه پرسید: کسی نیست؟...چراغش روشنه...ولی کسی نیست...دوباره اینبار محکمتر به در کوبید که صدای خشن مردی جواب داد: بله...اومدم...

به چند لحظه در باز شد چشمان هیوک ودونگهه گرد شد، مردی بلند قد بسیار هیکلی که دور هر بازویش سه برابر دو بازوی هیوک و دونگهه میرسید بیرون امد، دونگهه و هیوک سر بالا کردن به مرد که بسیار چهار شانه و هیکلش که با رکابی مشکلی که به تن داشت فوق ورزشکاری که به وزنه برداران میخورد بیشتر نمایان بود نگاه کردن هر دو اب دهانش را قورت دادن ،هیون با اخم به مرد نگاه میکرد با دست اشاره کرد گفت: این خودشه...این منو زد...بزنیدش...

هیوک که با چشمانی گرد شده به مرد که با چهره ای به شدت درهم نگاهش میکرد با صدای خشنی گفت: بله؟ ..چیکار دارید؟...گفت :من غلط بکنم بزنمش...دونگهه هم با چشمانی گشاد به مرد نگاه میکرد هیون را محکمتر در اغوشش فشرد گفت: بهتر نیست به فرزندی گرفتن هیون رو قبول کنی به جای پس گرفتن خونه اش...مرد با خم به هر دو نگاهی کرد با صدای بلندتری گفت: فرمایششششش...کاری دارید؟...

هیوک به عقب قدم برمیداشت با لکنت گفت: ن..نه...بب..ببخ..ببخشید...اشتباه زنگ زدیم...دونگهه هم که هیون را دربغلش سفت گرفته بود بدون معطلی شروع به دویدن کرد و هیوک هم به دنبالش دوید. مرد با فریاد گفت: هییییییییییییی...مردم ازارا...کجا میرید؟...

... ..

هیوک با چهار کسیه پلاستیکی بزرگ به دست با زحمت درورودی را باز کرد با اخم به همه جای اتاق نگاه کرد با صدای بلند گفت: هییییییییییی...دوونییییی کجایییی؟...من اومد...با پا در را پشت سرشست با جواب ندادن دونگهه غرید: منو ساعت ده شب فرستاده خرید...خودش معلوم نیست داره چیکار میکنه...به طرف اشپزخانه میرفت ادامه داد: اقا حوس کرده پدر بشه...مگه...که ناگهان صدای فریاد و داد بیداد از طرف حمام شنید: وایستاااااااااااااا...الان تموم میشه...صدای کودکانه در امد: اییییییییییییییییییییییی...چشششام میسوزه...نهههههههههه...

ودر حمام با شدت باز شد صدای فریاد دونگهه :هییییییییییییییی...کجا میری؟...وایستاااااااااا اینجوری نرو تواتاق.....که هیوک دید هیون لخت با یک شورت با سری که پر کف بود از حمام بیرون دوید به طرف اتاق خواب رفت و دونگهه هم با رکابی به تن و شلوار ورزشی که تا زانوهایش را بالا زده بود دنبالش از حمام در امد فریاد زد: هیون...وایستاااااااااااااا...

هیوک با اخم به این دو نگاه کرد که باهم به اتاق خواب رفتن و سرش را با تاسف تکان داد کیسه های پلاسیک را روی اوپن گذاشت گفت: یکی بود شد دوتا...کم از دست این میکشیدم حالا باید...که یهو صدای های از اتاق خواب امد ساکتش کرد.

صدای افتاد، شکستن ؛ فریاد دونگهه: یااااااااااااااا...وایستا...نهههههههههه...نرو اون رو...دوباره صدای افتادن و شکستن صدای هیون: نهههههههههه ولم کن...نههههههههه...بذارم زمین...من حموم نمیکنم...میسوزه...چشمم میسوزه...دونگهه از اتاق خواب بیرون امد که هیون را به یک طرف زیر بغل گرفته بود با سرعت به طرف در حمام میرفت بدون نگاه کردن به هیوک رو به هیون که زیر بغلش دست و پا میزد تا رها شود گفت: چی رو میسوزه؟...تو باید حموم کنی...خیلی کثیفی...هیوک با تعجب به دونگهه نگاه میکرد گفت: چی بود؟...چیزی شکست؟...ولی دونگهه جوابی نداد رو به هیون گفت: با این همه کثیفی و چرک شیپیش میگیری بچه...توی این دور زمونه که نسل شیپش منقرش شده تو میخوای احیاش کنی...حمام رفت در راه محکم بسته.

هیوک که با تعجب خیره به ان دو بود با بسته شدن در حمام به طرف اتاق خواب دوید با دیدن صحنه ای با عصبانیت به موهایش چنگ زد، اتاق خواب کاملا بهم ریخته بود ؛ رو تختی کاملا مچاله شده به پایین از تخت فتاده بود دو میز عسلی کنارتخت به زمین افتاده بود گلدان و آباژری که به رویشان بود روی زمین افتاده بود شکسته بود، وسایل میز توالت مثل شیشه عطر و چند تا قوطی کرم ولسیون هم به روی زمین پخش بود و بالشتها هم یکی کنار پنجره و دیگری کنار دراتاق افتاده بود.

هیوک با چشمانی وحشت زده از خشم فریاد زد: یااااااااااااااااااااااا...دوونیییی...اینجا رو چرا اینجوری کردید شماااااااااااا؟...خدایا...حالا با این دوتا من چیکار کنم؟...با خشم به دربسته حمام نگاه کرد با کلافگی فوتی کرد شروع به جمع کردن وسایل افتاده روی زمین بود غرید: چه زندگی بشه با این دوتا دیوونه...اخرش من از دست اینا سر میزارم به بیابون...

 

نظرات 4 + ارسال نظر
Roxana سه‌شنبه 14 دی 1395 ساعت 15:42

بچه رو دیوونه میکنن با این کاراشون!

از دست تو ...شاید

فاطمه دوشنبه 13 دی 1395 ساعت 21:54

ممنون خسته نباشی عزیزم

ممنون عزیزدلم

tarane دوشنبه 13 دی 1395 ساعت 21:54

سلام عزیزم.
بعله تصمیم یکدفعه ای و هوشمندانه ی :| دونگهه رو شاهد هستیم .
خیلیس هم پسند کردن این بچه رو . مناسب میدونن :| حسودی هم میکرده به اون دو تا زو.ج
بیچاره هیوک یه بچه کم بود حالا باید یکی دیگه هم بزرگ کنه . دونی و این پسره میشن با هم دو تا .
دونگهه خودش مثلا پلیسه همین طور ندیده و نشناخته این پسر رو اورده توی خونش . خدا به داد هیوک برسه
ممنون عزیزم

سلام عزیزدلم
بله دونگهه ست دیگه
بله دونگهه حسودی میکرد این کودک هم مناسب دید
اره بیچاره هیوک
دونگهه ست دیگه
خواهش عزیزجونیییییییییییییی

김보나 دوشنبه 13 دی 1395 ساعت 20:13

خوب خوبه دیگه سه تا زوجمون بچه دارم شدن نگران بودم نسل این ۶ نفر ادامه پیدا نکنه
اخه یکی نیس به دونگهه بگه اخه برادرمن یکی باید سر پرستیه خودت و هیوک و قبول کنه این بچرو چیکار داری
بیچاره هیوک چی میکشه

از دست تو..نگران نسلشون بودی؟
دونگهه ست دیگه بگو بیچاره هیوک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد