SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

تنها گل زندگیم 60


سلام دوستای گلم...

بفرماید ادامه ...

  

گل شصت

شیوون اخم کرده چشمانش ریز شده به نقطه نامعلومی از اتاق خیره بود روی ویلچر نشسته گیتارش به زیر پایش افتاده روی زمین نگاه خیره ش به گوشه دیوار بود فکر میکرد به انچه شنیده بود به حقیقتی که برایش فاش شده بود به حقیقیت تصادفش. پدر کانگین رئیس باندیست که باعث مرگ یونا و از دست دادن پاهای شیوون شد .پدر کانگین بود که روزی شیوون را گروگان گرفت بعد هم بی دلیل ازادش کرد پدر کانگین رئیس بزرگترین باند خطرناک شهر است ؛ وحقیقت پاهای شیوون ؛ کانگین مسبب تصادفی ست که شیوون پاهایش را از دست داد. شیوون حادثه ی که برای پاهایش افتاد را به یاد نداشت ولی حال فهمید مقصر اصلی کانگین بود .

حال چه باید میکرد؟ کانگین که مثل پروانه دورش میچرخید از هیچ محبتی به او دریغ نمیکرد، یعنی تمام این محبتها بخاطر این بود که عذاب وجدان داشت؟ کانگین بخاطر مقصر تصادف بودن به او محبت میکرد ؟ یا واقعا او را دوست داشت؟ ولی قبل از حادثه کانگین ابراز عشق کرده بود ؛ قبل ان تصادف کانگین برایش میمرد . پس یعنی محبتهای کانگین بخاطر عذاب وجدان نبود.ولی مطمینا کانگین عذاب وجدان هم داشت با حرفهای که درمقابل کیو زده بود ترس از دست دادن شیوون ؛ رفتار شیوون از فهمیدن حقیقت داشت  کانگین را دیوانه میکرد .این یعنی او را خیلی دوست دارد .

ولی دل و حال شیوون چه؟ شیوون حقیقت را فهمید و شوکه بود ،یهو فهمیدن حقیقت هر کسی را اشفته میکند چه برسد به شیوون. حال باید چه میکرد ؟ چه رفتاری با کانگین میکرد؟ ایا به کانگین باید میفهماند که حقیقت را فهمیده؟ یا اصلا باید کانگین را میبخشید؟ درست بود که کانگین دوسش دارد همه کاری برایش میکند، ولی پاهای شیوون چه؟ زندگی شیوون چه؟ سلامتیش چه؟  کانگین با خطای که کرده شیوون سالم را به جوان فلج و سربار دیگران بدل کرد . شیوونی که معاون رئیس پلیس بود ؛ ورزش دلیل زندگی کردنش بود؛ شادی و زندگی شاد و پرجنب جوش را کانگین با اشتباهی با لجبازی نا فرمانیش برای هیشه گرفت . آیا شیوون حق نداشت او را تنبیه کند ؟ برای همشیه او را از زندگیش بیرون کند؟

ولی کانگین بدون شیوون میمیرد . شیوون هم اهل انتقام گرفتن  و تنبیه کردن نبود ولی حق شیوون چه؟ پای شیوون چه؟ برای همیشه سربار شدن چه؟ شیوون فکر میکرد، به همه اینا فکر میکرد نمیدانست چه کند. درعالم خود بود که با صدازدن کسی  : شیوونا...عشقم... دستی روی شانه ش گذاشته شد به خود امد سرراست کرد کانگین را کنار خود دید.

 کانگین هم که با کیو حرفش را زده بود نفهمید شیوون امده بود همه چیز را شنیده، به اتاق موسیقی امد به محض ورود شیوون را صدا زد .ولی شیوون جوابی نداد روی ویلچر نشسته خیره به گوشه ای بود کانگین هم اخم کرد با قدمهای بلند به طرف شیوون رفت دوباره صدایش زد دست روی شانه ش گذاشت ،دوباره صدایش زد با سرراست کردن شیوون که رنگ چهره ا ش پریده بود اخم کرده به او نگاه کرد نگران شد امان نداد گفت: چی شده عشقم؟...حالت خوب نیست؟...

شیوون تغیری به چههر اخم الود و خمار خود نداد با صدای ارامی گفت: نه ..خوبم... در ذهنش با نگاه به کانگین گفت" کسی که پاهامو ازم گرفت کانگینه.. کیم کانگین ..افسر پلیسی که زیر دست من در اداره پلیس بود... میگه روز حادثه ازم نافرمانی کرد من بهش گفتم تند نره ...رعایت کنه... ولی اون گوش نکرد...من برای همیشه پاهامو از دست دادم کیم کانگینه... این همون کانگینه...که حالا نگران منه...حالا جونشو برام میده... حالا بخاطر یه جواب ندادن ساده داره از نگرانی دق میکنه... کانگین برای همیشه جونشو میخواد برام بده...ولی حالا من میدونم که چه خطای در قبالم کرده..یه خطای خیلی بزرگ... یه خطای که اگه خودش بود هیچوقت طرفشو نمیبخشید... نه کانگین...حالا نه... نمیتونم ...فعلا نمیتوم ببخشدمت...نمیخوام فعلا ببینمت... میشه بهم فرصت بدی؟.. میشه فرصت بدی؟ " ذهنش با کانگین حرف میزد و شاکی بود ولی لبانش هیچ نگفت .

کانگین با چشمانی از نگرانی دو دو میزد به شیوون نگاه میکرد کنارش زانو زد گفت: حالت خوبه؟... ولی رنگت پریده...اومدم باهم بریم مطب دکتر...برای طب سوزنی...ولی میبنم انگار حالت خوب نیست.... شیوون میخواست تنها باشد ؛ میخواست فعلا کانگین را نببند، نمیخواست بااو جایی برود اخمش بیشتر شد وسط حرفش با صدای ارامی گفت: حالم خوبه... ولی خسته ام...امروز تو گلفروشی خسته شدم...نمیخوام بریم طب سوزنی... میخوام بخوابم...استراحت کنم...

کانگین ابروهایش بالا و چشمانش قدری گشاد شد گفت: خسته ای ؟...اه..اره...امروز گلفروشی شلوغ بود ...چقدر من بیفکرم...اره باید استراحت کنی... دستهای ویلچر را گرفت خواست بچرخاند گفت: بیا ببرمت تو اتاق ...باید بخوابی.... شیوون امان نداد دستانش را روی ویلچر گذاشت ویلچر را نگه داشت چون میخواست تنها باشد،نمیخواست فعلا کانگین را ببیند رو بگردانند با اخم به کانگین نگاه کرد با صدای ارامی بهانه اورد: خودم میرم به اتاقم...تو برو به دکتر زنگ بزن...یه وقت دیگه بگیر.... وقت ویزیت امروز رو کنسل کن... اگه زنگ نزنی دکتر وقت دیرتری بهمون میده...

کانگین که گیج حرفهای شیوون بود نگران حالش گویی نفهمید او چه گفته ابروهایش بالاتر و چشمانش گشاد شد گفت: هاااااا؟..به دکتر زنگ بزنم؟..هاااا...اه..اره..اره... یهو اخم کرد گفت: دکتر وقت دیرتری بهمون میده؟..کی؟... دکتر خب؟... غلط میکنه ...وقت دیرتری بهمون بده...اگه اینکارو بکنه خودم میکشمش.... شیوون اخم الود و دلخور نگاهش میکرد حرفش را برید گفت: تو که همه رو میخوای بکشی... نمیخواد دکترو بکشی...برو زنگ بزن...کنسل کن ...من میرم تو اتاق استراحت کنم.... چرخهای ویلچر را چرخاند به طرف در اتاق رفت . کانگین هم که دوباره هنگ رفتار شیوون بود با چشمانی کمی گشاد و ابروهای بالا داد نگاهش کرد گفت: چشم...من میرم کنسل کنم...توهم برو استراحت کن...من برم به اجوما بگم یه غذای خوشمزه درست کنه بیارم تو تختت بخوری....

************************************************ 

روز بعد گلفروشی

عصر روز قبل شیوون از حقیقت از دست دادن پاهایش فهمید کانگین مقصر در از دست دادن پاهایش بود. تمام شب قبل شیوون درست نخوابید فکر میکرد .نمیدانست به چه فکر میکرد فقط فکر میکرد از فکر کردن سردرد گرفته بود. گویی تصمیم گرفته بود  از انجا برود، دلش میخواست برای مدتی هیچ کسی را نبیند . نه کانگین نه بقیه را، میخواست تنها باشد .نگاه ام الود خمارش از سردرد به گل کوچک گلدان دستش بود روی ویلچر نشسته کنار سکوی مغازه بود فکرمیکرد که با صدا زدن کانگین به خود امد: شیوونا...عشقم... صدامو نمیشنوی؟... به خود امد ارام سرراست کرد که با اخم به کانگین که با چهره ای درهم و نگران نگاهش میکرد به طرفش میامد نگاه کرد.

کانگین نگران شیوون بود . از روز قبل حس میکرد شیوون رفتارش عوض شده .همش به گوشه ای خیره شده فکر میکند . صبح روز قبل حالش خوب بود ولی عصر که در اتاق موسیقی تنها بود گویی اتفاقی افتاده بود شیوون یهو رفتارش عوض شد کانگین نفهمید برای چه فقط میدید شیوون چهره اش بیرنگ خیره به گوشه ای  حتی حالا که در گلفروشی هم بود شیوون به همین حال بود .کانگین بیشتر نگران شد صدایش زد تا باهاش دراین مورد حرف بزند ولی شیوو گویی انقدر غرق افکارش بود که صدای کانگین را نشنید، کانگین به طرفش رفت دوباره صدایش زد که شیوون سرراست کرد اخم الود نگاهش میکرد مهلت نداد کانگین حرف بزند با صدای ارامی گفت: کانگین من میخوام برم سفر ...یه چند روزی دلم میخواد تنها باشم...جایی برم که هیچکی نباشه.... حتی تو...نمیخوام توهم همرام بیای...

کانگین که نگران حال شیوون بود به طرفش میرفت با حرفش گویی نفهمید چه شنیده نیمه را یهو ایستاد چشمانش گرد شد با گیجی گفت: هااااا؟...چی؟... میخوای بری کجا؟... شیوون سرپایین کرد با اخم به گلدان دست خود نگاه کرد به همان ارامی گفت: میخوام تنهایی برم سفر....کانگین گیج تر اخم کرد چشمانش ریز شد گفت: بری سفر؟... تنها؟...که یهو شلیک دو گلوله از بیرون مغازه و فریاد بادیگاردها جلوی در امد در مغازه به شدت باز شد مردی فریاد زد: تکون نخورید....

شیوون شوکه از سرو صداها سرراست کرد با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده به مردی که اسلحه به دست به طرفش دوید و مرد دیگری که اوهم اسلحه به دست به طرف کانگین دوید نگاه کرد با صدای ضعیفی از شوک گفت: اینجا چه خبره؟...مردی که به طرفش دوید کنارش ایستاد اسلحه را به روی شقیقه ش گذاشت فشار داد سر شیوون به طرفی کج شد. شیوون ازفشار اسلحه به شقیقه ش دردش امد چهره ش مچاله شد چشمانش ریز شد مرد فریاد زد : خفه شو.... کانگین هم با ورود دو مرد مهاجم یهو برگشت فرصت عکس العملی دیگری نکرد جز گشاد شدن چشمانش بالا رفتن ابروهایش اوهم از شوک نالید: شماها ...شماها کی هستید؟...که با حرکت مرد مهاجم که اسلحه را به شقیقه شیوون فشار اورد فریاد زد به خود امد همزمان با گرفته شدن تنفنگی توسط مرد دیگر به جلوی سینه خود چهره ش تغیر کرد اخم شدید و چشمانش از خشم گشاد شد رو به ان مرد فریاد زد : ولش کن کثافت ...خیز برداشت که به طرف شیوون برود ولی مرد اجازه نداد با اسلحه به سینه کانگین فشار اورد سرجایش نگه داشت با خشم فریاد زد : تو یکی هم خفه شو...از جات تکون نخور...والا یه تیر خلاصت میکنم...هم تو رو میکشم هم اون مردو....

کانگین با چهره ای گر گرفته از خشم به مرد نگاه کرد دندانهایش را بهم ساید دستانش را قدری بالا اورد نگه داشت . شیوون از فشار لوله سرد تفنگ به شقیقه ش دردش گرفته بود سرش را بیشتر کج چهره اش مچاله و چشمانش ریز شده بود انگشتانش به دسته های ویلچر چنگ زده بود از گوشه چشم به مرد نگاه میکرد با صدای ضعیفی از درد و نفس نفس زدن گفت: شماها کی هستید؟...ما چیکار کردیم که میخواد مارو بکشید؟...  ما چیکار کردیم.... مردی که به شقیه شیوون با تفنگ فشار مداد فشار به شقیقه ش را بیشتر کرد فریاد زد: بهت گفتم خفه شو.... مردی که جلوی کانگین ایساتده بود روبرگرداند حرفش را برید با خشم فریاد زد: دیونه...برای چی اومدی ایجا؟... حالا چیکار کنیم...دو نفر اون بیرون کشتی...حالا هم اینا رو میخوای بکشی؟....عوضی ما فقط مغازه رو زدیم...حالا دوتا کشته رو دستمون گذاشتی...

مردی که به شقیقه شیوون فشار میاورد روبه دستش کرد فریاد زد : میخواستی چیکار کنم ؟...ندیدی پلیس دنبالمونه؟... داشت گیرمون میاورد.... مجبور شدم بیام اینجا...این دوتا عوضی هم میشن گروگانمون...همانطور که شقیقه شیوون فشار میداد یقه شیوون را گرفت فریاد زد : این دوتا مارو از دست پلیس نجات میدن...مرد جلوی کانگین نگاهی به اطراف و کانگین کرد روبه دوستش گفت: اینا مارو نجات میدن؟...دیونه این که رو ویلچره ...نمیشه بردتش...میخوای با ویلچر ببریش؟... ویلچرش دست و پا گیره....که همین زمان در گلفروشی به شدت باز شد چند پلیس به همراه دوبادیگارد دیگر جلوی در داخل دویدند همه شان اسلحه به دست به طرفشان نشانه گرفته پلیس فریاد زد: بیحرکت....پلیس.... از جاتون تکون نخورید... اسلحه هاتونو بندازید.... دو مهاجم یهو رو بگردانند به پلیس ها نگاهی کردن، یکی چنگ به یقه شیوون وفشاربه شقیقه اش را بیشتر کرد دیگری اسلحه به سینه کانگین بیشتر چسباند چند قدم به عقب فرستادش مردی که بالای سر شیوون بود فریاد زد : جلو نیاید...جلو بیاد اینو میکشم...

کانگین با حرکت مرد چشمانش گرد شد وحشت زده به شیوون نگاه کرد فریاد زد: ولش کن لعنتی...همزمان یکی از افراد پلیس هم فریاد زد : اسلحه تو بنداز..به اون کاری نداشته باش... راه فراری نداری...بهتره دست پا خطا نکنی و تسلیم بشی.... مردی که بالای سر شیوون بود بیشتر وحشت کرد خشمگین شد برای تلافی حرف پلیس با قنداش اسلحه اش به گونه شیوون زد فریاد زد : عوضی ها برید عقب...والا من اینو میکشم.... شیوون که شقیقه ش تخت فشار اسلحه بود با یهو ضربه خوردن گونه اش که غافلگیرانه بود و مرد هم یقه ش را به چنگ داشت درد وحشتناکی را روی گونه ش حس کرد چشمانش را بسته از درد ناله زد : آآآآآآآییییییییییییی...حس کرد گونه راستش را ندارد از درد نفس نفس میزد .

کانگین که با خشم به انها نگاه میکرد با حرکت مرد که به گونه شیوون زد چشمانش گرد شد دیگر نفهمید چه میکند از خشم طغیان کرد فریاد زد :چه غلطی کردی عوضی.... من میکشمت...به مردی که جلویش اسلحه گرفته بود هجوم برد به دست مرد زد .مرد که غافلگیر شده بود از عقب به روی زمین افتاد کانگین هم به طرف شیوون و مرد مهاجم هجوم اورد دوید تا اورا بزند که یهو صدای شلیک امد کانگین احساس کرد چیزی مثل ماشین به بازوی راستش خورد او را به زمین پرت کرد ،همزمان با شلیک مرد پلیس هم شلیک کردند. مرد شلیک کننده که مردی بود که بالای سر شیوون ایستاده بود با یورش بردن کانگین به سمتش دستپاچه شد به کانگین شلیک کرد پلیس بهش تیر زدن  مرد با ناله به روی زمین افتاد .

شیوون که گونه اش از ضربه مرد درد میکرد با صدای شلیک و افتادن کانگین یهو چشمانش گرد شد درد گونه خود را فراموش کرد با چشمانی گرد و ابروهای بالا زده بهت زده به کانگین افتاده روی زمین نگاه کرد، زمان برایش ایستاد . دیگر نه چیزی را میشنید نه چیز میدید دیگر متوجه اطرافش هم نبود که پلیس شلیک میکرد مهاجم ها هم شلیک میکردنند. دیگر هیچ نمیدید فقط کانگین را میدید که روی زمین افتاده  تکان نمیخورد.  یعنی کانگین تیر خورده بود مرده بود؟ یعنی کانگین تیر خورده مرده بود؟ این فکر به یک ثاینه از مغزش گذشت در ان فریاد میزد وحشت بیشتر شد یهو فریاد زد : کانگیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن....دستانش روی دستهای ویلچر گذاشت هماطنور که با چشمانی گرد وصورتی بیرنگ شده به کانگین بهت زده نگاه میکرد از روی ویلچر خیلی ارام بلند شد روی پاهای لرزانش ارام ایستاد ولی پاهایش توانی نگه داشتن بدنش را نداشتن تا قدمی برداشت یهو زانوهایش شکست دمر روی زمین افتاد از افتادن جلوی بدنش درد گرفت بیاخیتار ناله زد .ولی حال خود را نمیفهمید اصلا نفهمید که روی پاهای خودش بلند شده، انقدر نگران کانگین بود که اصلا نفهمید بلند شده .دمر افتاده بیتوجه به حال خود دستانش را به روی زمین ستون کرد نگاه چشمان بیروح و خیسش به کانگین بود خود را  با زحمت روی زمین میکشد سینه وشکمش روی زمین سایده میشد دستانش به جلو چنگ میزد به سنگ فرش سرد گلخانه ،ناخنهایش بی فایده تقلا میکرد به سنگ فرش چنگ میزد خود را به جلو میکشد از بیتوانی حالت سختی که خود را به جلو میکشد چهره ش مچاله به نفس نفس افتاده صدایش به سختی درمیامد ولی چشمان خیسش به کانگین بود نالید : کانگین..کانگین...به سختی و جانکدن بدن خود  را روی زمین میخزاند به طرف کانگین میرفت و مینالید : کانگین ..گویی کانگین واقعا مرده بود تکان نمیخورد و جوابش را نمیداد.

همین زمان هم بادیگاردها و افراد پلیس دور شیوون و کانگین حلقه زدند چند تایی سراغ کانگین  چند تایی سراغ شیوون رفتن . بادیگاردها بازوهای شیوون را گرفته فریاد زدند : ارباب...ارباب جوان... که یهو کانگین که چند پلیس سراغش رفته صدایش زدن بلند شد نشست با چشمانی گرد شده به شیوون نگاه کرد فریاد زد: شیوونی...تو...تو..تو...بلند شدی؟...شیوون تو از جات پا شدی؟؟... تیری که مرد شلیک کرده بود به بازوی کانگین خورده بود ولی فقط خراشش داده بود تیر وارد بازویش نشده بود. ولی چون غافلگیرانه و یهوی بود کانگین به عقب پرت شد سرش به زمین خورد برای لحظه ای نفهمید چه شده بیحال شد . ولی با فریاد شیوون به خود امد از لای چشمان نیمه بازش که شیوون چون نگرانش بود متوجه نشد به شیوون نگاه میکرد که برای رسیدن به او روی پاهای خودش بلند شد به زمین خورد. کانگین هم از بلند شدن شیوون شوکه شده بود به خزیدن شیوون نگاه میکرد از شوک نمیتواسنت تکان بخورد گویی باور نمیکرد شیوون بلند شده با امدن پلیس به خود امد یهو بلند شد شیوون را صدا زد .

شیوون که فکر میکرد کانگین تیر خورده با بلند شدنش شوکه شد با فریاد کانگین شوکه تر شد بی اخیتار به کمک بادیگاردها بلند شد نشست نگاهی به پاهای خود و زمین ویلچر کرد یادش امد که دستهای ویلچر را گرفت بلند شد زمین خورد چشمانش از یاداوری بلند شدن گرد شد دوباره به پاهای خود و کانگین نگاه کرد با صدای که به زحمت درامد نالید : من...من بلند شدم؟..بی اخیتار پلک میزد ، شوکه به کانگین نگاه کرد هیچ نگفت فقط نگاهش کرد.کانگین  فهمید شیوون شوکه شده جستی زد کنار شیوون نشست صورت شیوون را با دستانش قاب گرفت فریاد زد : شیوون... شیوون...شیوون..ولی شیوون جوابی نداد شوکه به کانگین فقط نگاه کرد.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد