سلام دوستای گلم...
بفرماید ادامه...
قسمت هفتاد و هشت
فلاش بک
تابستان 13 ژوئن 2012
کیو آخرین پله را بالا آمد وارد راهرو شد که جیوون از اتاق خارج شد در ورودی را اهسته بست ؛ کیو با قدمهای بلند به جیوون نزدیک شد، جیوون با دیدنش لبخندی زد گفت: سلام اوپا...خسته نباشی...کیو با لبخند پاسخ داد با نگاه به سینی دست جیوون که فنجان قهوه با ظرفی شیرینی دست نخورده بود گفت: آه...چرا چیزای سنگین بلند میکنی؟...دستش را برای گرفتن سینی دراز کرد گفت: بده من...برات خوب نیست...جیووون سینی را پس کشید با اخم گفت: اوپا؟...تو الان منو مسخره کردی؟...کیو لبخندش محو شد گفت: نه خدا نکنه...مسخره چرا؟...جیوون هم با همان اخم گفت: میگی چیزای سنگین بلند نکن...مگه یه سینی چقدر وزن داره که سنگین باشه...کیو دوباره لبخند زد گفت: نه عزیزم...منظورم این بود که تو نباید چیزای سنگین بلند کنی...بعلاوه خدمتکارا کجان که تو اومدی این سینی رو میبری؟...عصرونه ست نه؟...دوباره به سینی نگاه کرد گفت: شیوون عصرونه شو نخورده؟...
جیوون چهره اش تغییر کرد ناراحت گفت: نه اوپا شیوونی خوابه...کیو قدری ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟... عصرشده؟ ...هنوز خوابه؟...جیوون با ناراحتی به سینی غذا نگاه میکرد گفت: اره...نمیدونم چی شده؟...ولی اوپا شیوونی همش میخوابه...به کیو نگاه کرد گفت: از بس میخوابه غذا خوردنش کم شده...اشتهایی به غذا نداره...کیو چهره اش نگران شد خواست حرفی بزند که جیوون اجازه نداد گفت: همش میگه خوابم میاد...صبح اومدم بهش گفتم بیا بریم توی حیاط کنار باغچه بنشینیم صبحونه بخوریم...میگه نه حوصله شو ندارم...بعدش بهش گفتم بیا بریم گلخونه که دیروز باغبون اومده شیشه هاشو زده بالا ...یه تعداد گلم ریخته بیرون داره مرتب میکنه...نگاه کنیم ...خیلی قشنگه ...تو هم که گل خیلی دوست داری...برات خوب هم هست... چیه همش تو اتاق نشستی...گفت نه خسته ام...نمیتونم تا گلخونه بیام...بعدشم اومدم دیدم خوابه...بعد نهارم یکسره تا حالا خوابه...با سر به در اتاق اشاره کرد با همان چهره ناراحت گفت: تازه اومدم بهش میگم...داداشی عصرونه نخوردی...بلند شو...همش میخوابی...میگه عصرونه نمیخورم...اشتها ندارم خوابم میاد...میگه دارم تلافی سالها بی خوابمو در میکنم...این روزها همش دلم میخواد بخوابم...چهره اش درهم تر شد گفت: ولی من فکر میکنم زیادی داره میخوابه...این همه خواب خوب نیست...
کیو لبخند زد گفت: نه...خواب زیاد چرا بده؟...خوابیدن یعنی استراحت کردن...راست میگه سالهاست که کم میخوابیده...با این کاری که داشته همش تو تلاش و هیجان بوده...حالا هم میخواد استراحت کنه نیرو بگیره...بعلاوه این همه مشکل براش پیش اومده بود ...بیمارستان اون همه بدبختی.... خوب حالا بایدم با خیال راحت بخوابه...جیوون چهره اش تغییر نکرد با همان چهره نگران گفت: نمیدونم...شاید تو درست بگی...مکثی کرد گفت: اوپا تو عصرونه میخوری؟...بگم هیو سو برات بیاره...کیو گفت: نه ممنون...
جیوون سرش را تکان داد به طرف راه پله ها راه افتاد که چند قدم رفت برگشت به کیو که در ورودی اتاق را باز کرده بود گفت: راستی اوپا مین هو رو مامان برده بیرون...میخواسته براش لباس بگیره...گفته بچه هم میبره تا هوا بخوره...کیو با سر تکان دادن لبخند زد گفت: باشه...ممنون...وارد اتاق شد با بستن در رو به اتاق خواب کرد، شیوون روی تخت خواب خوابیده بود.لبخند زنان به اتاق خواب نزدیک شد
.
شیوون به پهلو خواب بود بالا تنه اش کاملا لخت بود و روی رانها و پاهایش هم ملحفه سفید کشیده بود.با اینکه دستانش به جلو روی تخت دراز کرده بود ولی سینه خوش فرمش وشکم چند تکه اش مشخص بود که با نفس زدن آرام بالا و پایین میرفت. کیو به تخت رسید آهسته و بیصدا روی تخت خزید، کنار شیوون زانو زد نشست سرش را نزدیک صورت شیوون کرد و خیره به صورت جذاب شیوون زد از تک تک اجرای صورتش میچشید، با دیدن ابروهای پر پشت و چشمان بسته اش که مژهای بلندش را بلند تر نشان میداد بینی باریکش که با لبان خوش حالتش هماهنگی داشت، گونه های بی رنگش که او را یاد چال موقع خندیدن میانداخت قلبش را به طپیدن وا میداشت .
آهسته صورتش را نزدیک کرد به پیشانی اش بو/سه زند ولی لبانش با بو/سه جدا نشدند. شیوون که خواب بود یهو چشمانش را باز کرد وحشت زده سر پس کشید ، سرش را به بالش فرو رفت با چشمانی گرد شده به کیو نگاه کرد ونفس نفس زد .
کیو با دیدن چهره وحشت زده شیوون ناراحت شد کمر راست کرد گفت: ااااای واای بیدارت کردم؟...شیوون وحشت زده نفس زنان خیره به کیو بود حرفی نزد بدنش لرزش خفیفی هم داشت، کیو با پاسخ ندادن شیوون نگران شد گفت: چی شده؟...چرا ترسیدی؟...من فقط بو/ست کردم...شیوون با همان چشمان گرد شده آب دهانش را قورت داد گفت: نه...یهو اومدی بوسیدیم...منم از خواب پریدم...نترسیدم...کیو اخم کرد گفت: من که همیشه وقتی خوابی میبو/سمت...ولی تو انگار ترس...شیوون سعی کرد چهره اش عادی باشد ترسی که باعث لرزش قلبش شده بود را مخفی میکرد حرفش را قطع کرد گفت: اره...ولی فکر کنم داشتم خواب میدیدم.. نمیدونم چه خوابی بود...یهو نمیدونم چی شد با بو/سه ات از خواب پریدم...لبخند راچاشنی لبانش کرد گفت: کی اومدی؟...تازه رسیدی؟...خسته نباشی...قدری چهره اش غمگین شد گفت: امروز چطور بود؟...حتما خیلی خسته ای...برو یه دوش بگیر سر حال بیای...
کیو هم لبخند زد گفت: آره خسته ام...کنار تخت روی تخت دراز کشید و دستش را دور تن شیوون حلقه کرد چشمانش را بست گونه اش را به شانه شیوون چسباند از بوی تن شیوون ریه هایش را پر کرد زمزمه کرد: ولی دوش گرفتن حالمو جا نمیاره...بودن با تو....حالمو جا میاره...شیوون هم دستش را به پشت کیو گذاشت او را به خود فشرد چشمانش را بست قطره اشکی از گوشه چشمش لغزید.
"کیو نفهمید شیوون که شجاعتش در گروه معروف بود حالا از یه بوسه ترسیده بود، وقتی با چشمانی بسته بوسیده شد برایش بوسیده شدن توسط کانگین زمانی که گروگان گرفته شد و چشمانش بسته بود تداعی میشد .خواب وخستگی زیاد هم از علایم افسردگی بود و شیوون نمیخواست و نمیذاشت کیو متوجه این حالش شود چون نمیخواست نگرانش کند یا دوباره اذیتش کند، کیوو بخاطر او دوباره سختی بکشد پس از کیو حال بدش را پنهان کرد تا کیو به زندگی عادیش برگردد."
پایان فلاش بک
کیو مکثی کرد تا نفسی تازه کند گفت: بعدش یه روز...گیون سوک با اخم گفت: بازم هست؟...نه بسه...فقط یه چیزی...بهم بگو توی این ده روز باهم عشق بازی هم داشتین؟... کیو بدون سر راست کردن گفت: نه نداشتیم...یعنی بعضی شبا من خسته بودم طرفش نرفتم...شیوونم که اصن تمایلی نشون نمیداد...بعضی شبها هم من میرفتم طرفش میگفت خیلی خسته ست حالشو نداره...درکل نه نداشتیم....منم...گیون سوک گفت: بسه فهمیدم...کیو سر راست کرد با چشمانی اشک آلود نگاهش کرد گفت: ولی یه چیزای دیگه ای هم هست...
گیون سوک بدون تغییر به چهره اش گفت: بازم هست؟...یعنی این همه علائم وجود داشته تو توجه نکردی؟...کیو گونه اش از شرم سرخ شد سر به زیر انداخت وچشمانش اشک را به سنگ فرش اتاق چکاند نالید: خودمم نمیدونم چرا متوجه نشدم؟...شیوون بهم گفت حالش خوبه...ازم خواست من برگردم سرکار...چون میخواست...گیون سوک دست به روی شانه اش گذاشت با ناراحتی گفت: میفهمم.. شاید چون خسته شدی...توی این چند ماه خیلی سختی کشیدی...خواستی با کار...
کیو سریع سر راست کرد با چشمانی گرد شده گفت: چی؟...خسته شدم؟...نه خسته چرا؟...مگه ادم از عشقش خسته میشه...گیون سوک تو چرا این حرف رو میزنی؟...تو خودت عاشقی...خودت میدونی...یه عاشق...گیون سوک امانش نداد گفت: اره...منم عاشقم... میدونم عاشق هیچوقت از عشقش خسته نمیشه...بلکه هر روز بیشتر میخوادش... ولی خوب میخواستم بگم...تو علاوه بر اینکه عاشقی...انسان هم هستی...تو توی این مدت بخاطر زجرهای که شیوون کشیده خیلی عذاب کشیدی...همیشه ترس از این داشتی که وقتی حافظه ش برگرده چه اتفاقی براش میافته...ولی وقتی خود شیوون برگشت بهت گفت حالش خوبه...ازت خواست برگردی سر کار خیالت راحت شد...هر چند ای کاش بهم میگفتی که شیوون اینا رو بهت گفته...سر خورد سرکار نمیرفتی زودتر متوجه حالش میشدیم...به هر حال الان این مهم نیست...الان مهم اینکه به شیوون کمک کنیم... از این دوران هم به سلامت رد بشه...چهره اش درهم شد گفت: ده روزه که حال شیوون اینجوریه...مطمینا مشکلات قلبی هم داره که بهت نگفته...سعی کرده نشونت نده...از علائمی که نام بردی میشه گفت...افسردگیش تقریبا شدیده...معمولا 5 مورد از علائمی که نام بردی بیشتر هم باشه...یعنی بیشتر از 5 تا باشه که تو میگی هنوز هم هست...2 هفته هم گذشته باشه میشه گفت افسردگیه شدیده...مکثی کرد گفت: باعث خودکشی میشه...
چشمان کیو گرد شد و صورتش بی رنگ شد با وحشت نالید: خودکشی...گیون سوک با ناراحتی سرش را تکان داد گفت: اره...بهت قبلا هم گفته بودم...همون زمان که توی کما بود...بعدش چند بار بهت گفتم که وقتی افسردگی بگیره...امکان خودکشی خیلی زیاد...نگفته بودم؟...کیو با چهره وحشت زده فقط خیره به دکتر بود لبانش از گریه بی صدا میلرزید .
گیون سوک با دیدن چهره وحشت زده کیو دلش بیشتر سوخت با انگشت اشک روی گونه کیو را پاک کرد با مهربانی گفت: نگران نباش...با اینکه داشت دیر میشد ولی خوبه که فهمیدم ...میتونیم کمکش کنیم...میدونم سخته...ولی باید قوی باشی... مثل همیشه باید بهش کمک کنی...نه اینکه بشینی گریه کنی...با گریه که چیزی حل نمیشه...بجاش قوی باش به شیوون کمک کنی...باشه؟...
منتظر جواب کیو نماند بلند شد سریع با در اوردن گوشیش روی صفحه اش دنبال شماره ای گشت با چسباندن به گوشش منتظر پاسخ بود چند قدم برداشت به اتاق خواب رو برگردانند با اخم به تخت کوچک گوشه اتاق که مین هو در ان خواب بود نگاه کرد که با پاسخ طرف مقابل سریع گفت: سلام آقای دکتر...خوبی؟...اره من گیون سوکم...بله خوبی؟...الان کجایی؟...مطبی یا بیمارستان؟...نه...رو به کیو که هنوز روی زمین نشسته بود با چشمانی اشک بار به او خیره بود کرد: همین حالا برو مطب من یه مریض دارم...میخوام بیارمش...چیییی؟...شبه؟...خوب باشه...مگه ساعت چنده؟...به ساعت که دور مچش بود نگاه کرد گفت: تازه ساعت هشته...اخمش بیشتر شد تن صدایش قدری بالا رفت گفت: کجایی؟...جین هی ...یا همین الان میری مطب یا من جوگ وون رو میفرستم سراغت ...تو رو کشون کشون از اون مهمونی تولد بکشه بیرون...خودت میدونی که جونگ وون بیاد سراغت یه جای سالم تو بدنت نمیزاره...چی؟...از عصبانیت چشمانش را بست و فوتی کرد به موهای پیشانیش چنگ زد به عقب فرستاد با خشم گفت: جین هی گفتم همین الان...نه یه ساعت یا یه دقیقه دیگه...همین الان از جات بلند میشی راه میافتی...یه بیمار اورژانسیه...چی؟...تو چیکار داری با کی میام؟...مکثی کرد گفت: خوب معلومه با بیمار و دوستش میام...نکنه دلت میخواد جونگ وون رو هم بیارم...باشه...همین الان اومدم...
با قطع تماس رو به کیو گفت: بلند شو...شیوونو حاضر کن ببریم پیش دکتر...خودش به طرف در حمام رفت و کیو هم از جایش پرید ودنبالش دوید.
***********
دونگهه در ماشین را باز کرد رو به هیوک که طرف دیگر ماشین ایستاده بود کرد گفت: نمیدونم چرا هر چی بیشتر دنبال این بزمجه میگردیم کمتر پیداش میکنیم...یعنی واقعا این زنه "هیوجین" رئیس بانده؟...نکنه همین بزمجه" سونگ مو" رئیس باشه؟...این زنه رو رئیس جلوه داده...هیوک هم در ماشین را باز کرد گفت: نه بابا همین زنه رئیسه..."سونگ مو" فقط دستیارشه...میگن دست راستشه...همه کاراشو همین سونگ مونه میکنه...برای همین خیال میکنی اون رئیسه...قدری اخم کرد گفت: اصن ببینم ادرس درست اومدیم؟...همسایه ها میگفتند که همچین ادمی اینجا زندگی نمیکنه...هااااااااااا؟...
ولی دونگهه خیره به روبرویش بود جواب هیوک را نداد، هیوک به عقب برگشت نگاهی کرد دوباره رو به دونگهه پرسید: به چی داری نگاه میکنی؟...نمیشنوی چی میگم؟...دونگهه دوباره جوابی نداد .هیوک چند ضربه به بالای ماشین زد گفت: هی دوونی...با توام...دونگهه نیم نگاهی به هیوک کرد راه افتاد هیوک با تعجب نگاهش میکرد گفت: کجا میری؟...دوونی؟.. بانگاه تعقیبش کرد ودید دونگهه به طرف پسر بچه ای تقریبا 5 یا 6 ساله که گوشه دیوار جلوی مغازه ای که کرکرهایش پایین کشیده بود نشسته بود رفت و جلویش زانو زد گفت: سلام کوچلو...تو این موقع شب اینجا چرا نشستی؟...پسرک با چشمانی غمگین نگاهش کرد، دونگهه به دور برش نگاهی کرد گفت: پدر و مادرت کجان؟...کسی همرات نیست؟...کجا زندگی میکنی؟...هیوک کنار دونگهه ایستاد با اخم گفت: چی شده؟...به این بچه چیکار داری؟...دونگهه سر راست کرد به هیوک نگاه کرد گفت: هیچ کاری...دارم ازش میپرسم چرا تنها اینجا نشسته...پدر ومادرش کجان؟...هیوک با اخم گفت: به تو چه؟...تو چیکار داری چرا اینجا نشسته؟...
دونگهه با ناراحتی گفت: یعنی چی هیوک؟...نمیبینی این بچه به این کوچکی تنها این موقع شب اینجا نشسته؟...از وقتی اومدیم اینجا یعنی دوساعت پیش اینجا نشسته بود...الان هم که برگشتیم هنوز اینجا نشسته...دارم میپرسم ببینم چرا اینجا...که پسرک که با چهره ای به شدت غمگین و چشمانی اشک الود به انها نگاه میکرد گفت: من کسی رو ندارم...دونگهه با وحشت برگشت به پسرک نگاه کرد گفت: چی؟...هیچکی رو نداری؟...
ببینم این زنه کی بود گیون سوک این جوری باهاش حرف میزد ؟اصن ببینم زنه؟(اطلاعات عمومی وحافظه در حد فول )



شیوون افسردگی گرفت خدایا عجب بدبختی گیر افتادنا هیم قوز بالاقوز میشه
دونگهه اخی اگه الان خواهرم این داستانو خونده بود هی میگفت من قربون این دونگهه بشم انقد که این بشر مهربون الهی من فداش بشم واز این حرفا
مرسی قشنگ بود
واااای امروز امتحان ریاضی داشتیم گند زدم افتضاح ترین امتحان ریاضی عمرمو دادم گفتم اطلاع بدم اگه نیومدم بدونی به دست مادرم به قتل رسیدم
انالله وانا الهیِ راجعون
نه مرده...بردار یسونگه




اوه نه بابا مامانا اینجوری نیستن خوب ..انشالله کاری بهت نداره 
اره همیشه وقتی یه مشکل پیش میاد همینجور روهم بقیه اش پیش میاد
اخه الهی...دونگهه ...خوب میفهمی چه میکنه
خواهش عزیزجونی
اخه الهی...
خدا نکنه عزیزدلم..انشالله همیشه سالم و سلامت باشی
سلام عزیزم.
کیو چقدر ناراحت و نگران شد . کم سختی و مشکل داشتن این یکی هم به بقیه اضافه شد.



شیوونی افسردگی گرفته .
حالا باید کلی تلاش کنن تا افسردگیش خوب بشه . خدا کنه بلایی سر خودش نیاره.
دونگهه هم گیر داده به این بچه . خدا به خیر کنه.
ممنون عزیزم خیلی خوب بود
سلام عزیزدلم



اره شیوون افسردگی گرفته و کیو هم داغونه
هی چی بگم
دونگهه ست دیگه
خواهش عزیزدلم....یه دنیا ممنون ازت