سلام دوستای مهربونم....
بفرماید ادامه....
عاشقتم 17
مین هو دستی به لبه برانکارد روان و دستی دیگر روی شانه شیوون که بی هوش روی برنکارد افتاده بود پیشانیش شکسته بینی اش هم خونریزی داشت صورتش از خون سرخ شده بود گذاشته با چشمانی که از گریه خیس و سرخ بود به ایل وو که طرف دیگر برانکارد را گرفته بود با چهره ا ی به شدت وحشت زده اما جدی که به اوضاع به خوبی کنترل داشته باشد نگاه کرد با صدای لرزانی نالید : ایل وو...بیاختیار هق هق گریه ش درامد نگذاشت حرفش را ادامه دهد.
ایل وو که به کمک دو پرستار مرد که یکی جلو و دیگری عقب برانکارد را گزفته بودند همراه مین هو که هم پای انها میدوید برانکارد را از حیاط بیمارستان وارد در ورودی وبه راهروی اورژانس وارد شدند با ناله مین هو رو بگردانند نگاهی به او کرد با اخم گفت: اروم باش مرد....تو مثلا دکتری.... شیوون چیزیش نیست...بدون منتظر جواب مین هو ماندن رو بگردانند به پرستارهای زنی که درهای کشویی اورژانس را نگه داشته بودنند تا برانکارد را وارد اورژانس کنند با اخم و جدی نگاه کرد فریاد زد : دکتر اومد؟...
دو پرستار زن با چشمانی گرد و دهانی باز وحشت زده به شیوون بیهوش خونی مالی نگاه میکردنند جفتشان با فریاد ایل وو یکه ای خوردن یکشان هول شده گفت: اره...اره... هم دکتر بک اومده..هم دکتر سول...هم دکتر نام... دکتر وانگ هم داره میاد... ایل وو به همراه دو پرستار و مین هو برانکارد شیوون را دوان که ایل وو بخاطر پای ناقصش شدید میلنگید وارد اورژانس کردند روبه پرستار با اخم گفت: خوبه...سرچرخاند به برانکارد پشت سری که سولبی ( دختر چوکیوهیون) رویش دراز کشیده بود نگاه کرد گفت: بیاریدش داخل....
پرستار زن که سوپروایزر اورژانس بود دوان جلو امد با چشمانی گرد و صورتی بیرنگ شده به شیوون بی هوش روی برانکارد نگاه کرد با دست به تختی که دور پرده سیفد کشیده شده پرستاری درحال کشیدن پرده به کنار بود اشاره کرد گفت: دکتر چوی رو بیاریدش اینجا...به تخت دیگری هم اشاره کرد گفت: اون مصدوم هم ببرید اونجا...ایل وو برانکارد را چرخاند برانکارد روان را به طرف تختی که سوپروایزر اشاره کرد برد کنار تخت نگه داشت به دو مرد گفت: بگیرید لبه ها رو...مین هو با ایستادن برانکارد فریاد ایل وو چند قدم عقب رفت دو پرستار مرد یکی لبه های ملحفه بالا و پایین تخت را گرفتند خود ایل وو لبه وسط ملحفه را گرفت پرستار مرد مخصوص اورژانس هم به کمک امد خم شد طرف دیگر ملحفه را گرفت. ایل وو نگاه اخم الودی که نگرانی و اشفتگی برای دوستش دران موج میزد ولی با حالتی جدی ان را پنهان میکرد به سه پرستار کرد گفت: حالا...یک ..دو ...سه ....( هانا تو سه).... چهار مرد باهماهنگی هم لبه های ملحفه را بالا کشیدند شیوون را از روی برانکارد روان بلند کردند روی تخت مخصوص اورژانس گذاشتند .همزمان هم سه دکتر به همراه چند پرستار زن دوان وارد اورژانس شدند مثل لشکری سفید پوش یهو وارد اورژانس شدند با اشاره سوپروایزر که منتظرشان بود به طرف تخت شیوون دویدند یکیشان گفت: چی شده؟...دکتر چویی چطورن؟؟...
ایل وو لبه ملحفه را رها کرد نگاه خیس نگرانی به شیوون بیهوش کرد روبه دکتر و پرستارها که دور تخت حلقه زدنند کرد گفت: تصادف تقریبا شدید بوده...ولی انگار ماشین به موقع ترمز کرده...شدت ضربه به دکتر چویی شدید بوده...سرش شکسته خونریزی داره.... بینیش هم خونریزی داره...که نمیدونم بخاطر ضربه به سرشه یا بخاطر بیماری مادرزادی که خود دکتر دارن... بیهوشن... و به علایم پاسخ نمیدن.... ضربه اصلی به شکمش خورده...شکمش متورم نیست...ولی از شدت ضربه سرخ شده.... فشارش پایینه...ضربان قلبش هم نامنظمه... ولی دچار شوک نشده... ظاهرا شکستگی نداره...ولی باید معاینات و عکس برداری بشه..علایم خونریزی داخلی محسوسی هم نداره...ولی افت فشار و ضربان نامنظم قلبش نگران کننده ست...
دکتر بک سری تکان داد گفت:ممنون.... پرستاری به دستور پزشک پیراهن شیوون را با قیچی برید دکتر دو لبه پیراهن را گرفت جر داد یقه پیراهن را عقب کشید و سینه خوش فرم و شکم چند تکه و سرشانه های شیوون را لخت کرد همانطور که دستور میداد با دستی روی سینه شیوون گذاشت نوک پستانهایش را لمس کرد قدری روی پستان و اطرافش را فشار داد به چنگ گرفت گوشی را به گوشش چسباند شروع به معاینه سینه و شکم شیوون کرد . دکتر سول سراغ سر شکسته شیوون رفته بود پرستاری خون صورت شیوون را پاک میکرد دکتر با اخم زخم پیشانی را بررسی میکرد روبه پرستار گفت: بگو اتاق عکس برداری و ام آر ای از سر اماده بشن...دکتر بک هم سینه و کم شیوون را معاینه کرده بود رو بگرداند گفت: باید از دندهاش هم عکس برداری بشه...نفسش هم نامنظمه...انگار ریه هاش اسیب دیده...نوار قلب هم باید گرفته بشه....
دکتر سول هم که دستان و پاهای شیوون را با دراوردن استین پیراهن و پاره کردن لنگه های شلوار لخت کردن پاهای شیوون که جز شورت شیوون کاملا لخت شده بود معاینه کرده بود با اخم سرراست کرد گفت: از دستها و پاهاش هم باید عکس برداری بشه... کبودی های مشکوکی روش هست...زانوشم خونریزی داره...سه دکتر سرراست میکردنند دستوراتی به پرستارها میدادن پرستارها هم با گفتن : چشم...دوان به طرف در اورژانس میرفتن.اشوبی در اورژانس به پا بود گویی تمام کارد بیمارستان در اورژانس بالای سر شیوون جمع شده بودنند اورژانس پر شده بود از پرستار و دکتر دور تخت شیوون.
مین هو با گریه شدید به شیوون بیهوش نگاه میکرد میخواست به طرف تخت برود که ایل وو اجازه نداد بازویش را گرفت عقب کشید مین هو روبگرداند با گریه حالت التماس به ایل وو نگاه کرد نالید : ایل وو...شیوونی...ایل وو که خود حالش بدتر از مین هو بود به سختی خود را کنترل میکرد بی صدا گریه میکرد اب دهانش را قورت داد تا گریه ش فرو دهد با اخمی به چهره خود سعی کرد جدی باشد با دستی دور تن مین هو حلقه کرد او را به عقب کشید وسط حرف مین هو با صدای لرزانی گفت: اروم باش مین هو...بذار دکترها کارشونو بکن..بیا...بیا عقب.... مین هو هم دیگر حرفی نزد با گریه فقط به شیوون بیهوش که کاملا لخت کرده بودند دکتر و پرستارها چون پروانه ای دور تختش میچرخیدند نگاه میکرد.
ایل وو هم نگاهش میکرد ناخوداگاه نگاهش به سولبی شد که با فاصله زیاد روی تخت دیگری بود چون زانوی و ارنجش زخم شده بود ناله ش به هوا رفته بود ولی شوکه از تصادف بود با چشمانی گرد به همه نگاه میکرد دکتر وانگ بالای سرش بود معاینه ش کرده بود با اخم گفت: ظاهرا هیچ شکستگی و زخم خاصی نداره...جز اینکه زانوش و ارنجش زخمی شده...ولی برای اطمینان عکس برداری لازمه انجام بشه...سه دوست سولبی هم وحشت زده بودنند سوپروایزر ازشان پرسید: بزرگتری همراتون نیست؟... یکی از دخترها که از وحشت گریه اش درامده بود نالید: نه...کسی همرامون نیست...ولی....من...من به باباش زنگ زدم..یعنی بابای سولبی.... الان میاد....
سوپروایزر با اخم گفت: باباش؟... بابای کی؟.. بابای سولبی ؟...دختر به سولبی اشاره کرد گفت: بابای اون دیگه...سولبی...تصادف کرده... اون که تصادف کرده سولبیه دیگه... سوپروایزر ابروهایش را بالا انداخت گفت: اها...اون...که همین زمان سون اه دوان وارد اورژانس شد سراسیمه با چهر ه ای که به شدت رنگ پریده بود لبانی کبود از وحشت چشمان گشاد نفس نفس زنان به همه جا نگاه میکرد وحشت زده گفت: دکتر چویی.. شیوون... چی... شده؟... کجاست؟... سوپروایزر جمله ش نیمه ماند رو برگرداند با دیدن سون آه چشمان گشاد شد دوان به طرفش رفت گفت: دکتر کیم....به سون اه رسید دستش را گرفت گفت: اینجاست... دکتر چوی اینجاست...
سون آه با وحشت به سوپروایزر نگاه کرد امان نداد گفت: شیوون ...شیوون تصادف کرده؟... اینجاست؟... وحشت کرده بود با اینکه دکتر بود مصدوم، وضعیت اورژانسی ،بدحالی بیمار، برایش باید عادی باشد ولی نبود .هیچ دکتری وضعیت بد انسان برایش عادی نیست حال که شیوون عشقش ،نامزدش ،همه کسش بود با شنیدن اینکه جلوی بیمارستان تصادف کرده به حد مرگ وحشت کرد حال خود را نمیفهمید با گرفته شدن بازویش توسط سوپروایزر که حالش را درک میکرد به طرف تختی هدایت میشد . ایل وو و مین هو با ورود سون آه گریه شان نمیه جان شد روبه او کردن چند قدم به طرفش رفتن مین هو با صدای که از گریه میلرزید گرفته بود نالید : دکتر کیم....
سون آه که به کمک سوپروایزر به طرف تختی میرفت با صدا زدن مین هو گیج و آشفته رو بگردانند با دیدن مین هو چشمان بیشتر گرد شد با صدای لرزانی نالید : مین هو شی.... شیوون... شیوون من چی شده؟... شیوون چرا تصادف کرده؟.... مین هو که بی صدا گریه میکرد با سوالات سون آه هق هق گریه ش درامد نمیتوانست جوابش را بدهد.
*************
کیو پله ها را دوتا یکی کرده با قدمهای بلند و سریع وارد سالن بیمارستان شد نگاهی به همه جا کرد با اشاره بادیگارد همراهش که گفت: از این طرف ارباب... به طرف راهروی که بادیگارد اشاره کرد با سرعت بخشیدن به قدمهایش رفت و راهرو را به همراه دو بادیگارد طی کرد وارد سالن اورژانس شد با اخمی که به چهره نگرانش داده بود نگاهش به تخت ها بود که صدای دختری امد: آقای چو... بابای سولبی.... کیو رو برگردانند سه دختر نوجوان را دید که گوشه سالن ایستاده بودنند. کیو اخمش بیشتر شد با قدمهای بلند به طرفشان رفت با صدای کمی بلند و خشک گفت: چی شده؟...سولبی کجاست؟...
همین زمان هم هیوک و دونگه دوان وارد اورژانس شدند با چشمانی گشاد و وحشت زده به اطراف نگاه کردنند و کیو را دیدند هیوک با وحشت گفت: چی شده؟... سولبی تصادف کرده؟...دونگهه هم وحشت زده وصدای بلند گفت: سولبی کجاست؟...حالش خوبه؟... به طرف کیو دویدند .سه دختر هم با جلو امدن کیو چشمانشان گرد شد یکشان دست دراز کرد به تختی اشاره کرد گفت: سولبی اونجاست....تصادف کرده...کیو اخمش بیشتر شد با عصبانیت گفت: تصادف کرده؟...چرا؟...چرا سولبی تصادف کرده؟... کسی فرصت نکرد جواب کیو را بدهد چون صدای لرزان سولبی امد: بابا....کیو جمله اش نیمه ماند رو بگردانند گویی با صدا زدن سولبی همه چیز را فراموش کرد رو بگردانند با دیدن سولبی که با چشمانی خیس و بغض الود نگاهش میکرد ابروهایش بالا رفت گفت: سولبی... تقریبا دوید طرف تخت . سولبی هم تا پدرش به او رسید دستانش را دور کمر پدرش حلقه کرد گریه اش درامد نالید : بابا.... بابا جونم.... کیو دستانش را دور تن سولبی حلقه کرد او را بغل کرد به اغوش کشید با نگرانی گفت: سولبی...خوبی دخترم؟...
................................
کیو اخمی به چهره نگران خود داد رو به دکتر گفت: یعنی میخواید بگید دخترم مشکلی نداره؟... دکتر به تلق عکس رادیولوژی نگاه میکرد سر راست کرد گفت: نه...خوشبختانه هیچ مشکلی یا خونریزی داخلی در بدن دختر شما وجود نداره.... همه چیز نرماله.... گفتم که فقط زانوی راستش کمی خراش برداشته...ارنج دست راستش هم زخم شده...که اونم بخاطر افتادنه...زخمهاش هم مهم نیست...یه پانسمان ساده لازم داشت که انجام شد... ما بقیه ازمایشات رو هم انجام دادیم که همه چیز خوبه...دیگه مشکلی نداره..میتونید ببریدش.... کیو اخمش بیشتر شد خواست حرفی بزند که دونگهه پشت سر کیو ایستاده بود گفت: یعنی واقعا مشکلی نداره؟...اخه میگید سولبی تصادف کرده... اونم با ماشین...انوقت دوتا خراش...دکتر اخمی کرد حرفش را برید گفت: درسته...دخترتون تصادف کرده...ولی تصادفش جدی نبوه.... مگه نمیدونید؟...بهتون نگفتن؟... دکتر چویی ایشونو نجات دادن...دکتر چویی شیوون...
هیوک با حرف دکتر چشمانش گشاد شد ،کیو با اخم بیشتر چمشانش ریز شد گفت: کی؟... دونگهه هم چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت حرف کیو را برید گفت: کی نجاتش داده؟...دکتر چویی شیوون کیه؟.... کسی به ما چیزی نگفت...فقط گفتن سولبی تصادف کرده...دکتر اخمش بیشتر شد گفت: داشته تصادف میکرده...ولی کسی نجاتش داده...دکتر بیمارستان ما...دکتر چویی شیوون دختر شما رو نجات داده...ماشینی داشته میزده به دختر شما که بی هوا پریده وسط خیابان...دکتر چویی اونو هول داده ...نذاشته دخترتون تصادف کنه...
کیو با جواب دکتر چشمانش گشاد شد ابروهایش بالا رفت وسط حرفش گفت: چی؟... دکتر چوی شیوون؟... دکتر چویی شیوون تو این بیمارستانه؟...الان کجان؟؟...حالشون چطوره؟... کیوهیون ، چو کیوهیون مرد ثروتمند و مغروری که حال هیچ زیر دست و نوکر و یا غریبه ای برایش مهم نبود خوب باشد یا بد. اگر برای پدر و مادر و دخترش اتفاقی میفتاد او نگران میشد ولی برای هیچکس غیر ان سه دل نگران نمیشد حال هیچکس برایش مهم نبود. حال داشت حال شیوون را میپرسید غریبه ای که گویی از هر اشنای برایش اشناتر بود نگران وضعیت شیوون بود حتی خیلی مهمتر از سولبی بود یعنی این همان شیوون بود؟ همان شیوون ناجی او؟ یا کسی دیگری بود؟ ولی این لحظه مهم نبود او کیست ، فقط یه چیز براش مهم بود دکتر چویی شیوون حالش چطور است .
دکتر دهان باز کرد تا جواب دهد که از ان سه دختر یکی شان جلو امد گفت: اره...یه اقا ....یه اقا جوون خیلی خوشتیپ اومد سولبی رو نجاتش داد.... سولبی وسط خیابون رفت...متوجه ماشین نبود...یه اقا از تو همین بیمارستان اومد بیرون... نجاتش داد...هیوک رو به دختر وسط حرفش عصبانی گفت: وسط خیابان رفت؟...چرا؟...مگه قصد خودکشی داشت که خودش انداخت جلوی ماشین؟...رو به سولبی کرد با همان عصبانیت گفت: تو خودتو انداختی جلوی ماشین؟...چرا؟... اصلا شما دخترا برای چی اومدین بیمارستان؟... اینجا چیکار میکنید؟... دخترها چشمانشان گرد شد وحشت زده به هیوک نگاه کردنند یکشان به سولبی اشاره کرد به سولبی هم مهلت جواب نداد گفت: سولبی مارو اورد بیمارستان ...تقصیر ما نیست... اون گفت ما بیایم بیمارستان... ما که نمیخواستیم بیام...
سولبی که تمام مدت دستش دور کمر پدرش حلقه بود دراغوشش بود با حرف دختر چشمانش گرد شد حلقه دستانش را از دور کمر پدرش باز کرد یهو برگشت طرف ان سه با صدای کمی بلند گفت: چی؟... من شما رو اوردم؟.... دیونه چرا دروغ میگی؟... من... کیو که نگران وضعیت دکتر چویی شیوون که نمیدانست همان ناجی اوست یا نه از این درگیری کلافه شد چهره درهم و عصبانی وسط حرف سولبی گفت: بسه دیگه... تموم ش کنید.... همه را ساکت کرد روبه دکتر گفت: نگفتید اقای دکتر...این دکتری که دختر منو نجات داد کجاست؟... حالش چطوره؟...دکتر با اخم نگاهی به همه کرد گفت: من میخوام بگم اینا نمیزارن که.... گفتم که دکتر چویی به جای دختر شما با ماشین تصادف کرده...حالش هم تا جایی که میدونم خوب نیست...بردنش برای ازمایشات و عکسبرداری....
کیو چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت با نگرانی گفت: چی؟... حالش خوب نیست؟؟... یعنی تصادفش خیلی شدید بوده؟... دکتر چهره اش درهم شد دهان باز کرد خواست جواب دهد ولی با دیدن پرستار رو بگردانند دستش را تا نیمه دراز کرد گفت: پرستار یو... پرستار که تقریبا داشت میدوید ایستاد با چشمانی کمی گشاد نگاهش کرد گفت: بله اقای دکتر...دکتر وانگ با اخم پرسید : دکتر چویی حالشون چطوره؟... به هوش اومدن؟...از رادیولوژی اوردنشون؟... پرستار چهره ش درهم شد گفت: نه اقای دکتر...هنوز نیاوردنشون...ولی هنوز بیهوشه...به هوش نیومده.... همه نگرانن...بیهوشش نگران کننده ست... دکتر چهره ش درهمتر شد دست روی سر خود گذاشت موهای خود را قدری بهم ریخت با ناراحتی گفت: به هوش نیامده؟... یه ساعته که بیهوشه... حتما ضربه مغزی چیزی شده؟...خدای من...چرخید خواست برود که با حرف کیو ایستاد.
کیو چهره ش درهم شد قلبش بی دلیل با نگرانی میطپید هر جمله دکتر یا پرستار احوالش را اشفته کرده بود میخواست این دکتر، دکتر چویی ناجی خودش و حال دخترش را ببیند اصلا ببیند این همان دکتر است یا نه؟ آیا این همان فرشته است که فرشته نجات او بوده حال مال دخترش شده؟ ایا اوهمان دکتر بود ؟ برای فهمیدنش باید میرفت میدیش رو به دکتر که درحال رفتن بود گفت: این رادیولوژی کجاست؟... میخوام دکتر چویی روببینم...میشه بگید رادیولوژی کجاست؟؟... دکتر روبه کیو کرد ابروهایش بالا داد گفت: چی؟..رادیولوژی ؟...ولی شما نمیتونید برید اونجا...نمیشه برید رادیولوژی...نمیشه برید ببیندنش... کیو چهره اش درهم شد گفت: چرا؟..چرا نمیشه ببینمش؟... دکتر هم چهره اش درهم شد گفت: نمیشه چون جای شما نیست...رادیولوژی جایی نیست که شما برید ببینیدش ....