سلام دوستای گلم...
بدون هیچ کلامی بفرماید ادامه....
قسمت هفتاد و هفت
فلاش بک
تابستان 9 ژوین 2012
کیو وارد اتاق نشیمن شد که شیوون با تی شرت سفید و شلوارک مشکی که به تن داشت تقریبا میدوید از جلویش رد شد به اتاق پرو شیشه ای رفت و جواب سلام کیو را درحال دویدن داد: سلام...اومدی؟...و در اتاق پرو شروع به باز کردن کشوها کرد در حال جستجو بود، کیو قدری اخم کرد چشمانش را ریز به شیوون نگاه کرد رو به اتاق خواب کرد دید مین هو داخل تختش میله های تخت را نگه داشته بود و ایستاد با چهره ای که تقریبا در حال گریه کردن لبانش پیچ خورده به شیوون نگاه میکرد. کیو شیشه شیر را که دستش بود روی میز گذاشت رو به اتاق پرو کرد .
شیوون در حال کندکاو در داخل کشوها گفت: اه...لعنتی کجا گذاشتمش...مین هوی الان پیداش میکنم...که ناگهان صدای افتادن چیزی امد و صدای: آآآآآآآآآآآآآآآآآخ...بلند شیوون. کیو وحشت زده به طرف اتاق پرو دوید دید شیوون زانو زده نشسته کلی عینک آفتابی با جعبه اش که شکسته بود روی زمین پرت شده بود. کیو به کنار شیوون رفت ایستاد دید شیوون کف دستش را نگه داشته وفشار میدهد که با دیدن قطرات خونی که روی زمین چکید چشمانش گرد شد زانو زد با گرفتن دستش نالید: چی شده؟...دستتو بریدی؟...بزار ببینم...
شیوون که از درد ابروهایش به شدت درهم بود چشمانش ریز شده بود گفت: اووووووووووووف...هیچی ...داشتم میگشتم متوجه نشدم دستم خورد به جعبه عینک ها که توی کمد گذاشته بودیم...افتاد و جعبه اش شکست...خواستم بگیرمش که گوشه اش کف دستمو خراش داده...چیزه نشده؟...به عینک ها بی حال نگاه میکرد گفت: چرا این عینک ها رو توی کمد لباس گذاشتی؟...توی کمد خودش نیست؟...کیو دستمال سفید ابریشمی را از جیبش در اورد دور کف دست شیوون میپیچید با چهره ای که گویی او درد داشت گفت: جعبه عینک ها؟...من نذاشتم...فکر کنم پریشب خودت گذاشتی یادت نیست؟...با گره زدن گوشه دستمال گفت: بلند شو بریم...زخم دستت باید ضد عفونی بشه...درست حسابی بانداژ بشه...با گرفتن دستش شیوون را بلند کرد.
شیوون با اخم به کمد لباسها نگاه میکرد گفت: نه باید پیداش کنم...دستم بود نمیدونم کجا گذاشتمش؟...کیو با اخمی گفت: دنبال چی میگردی؟...چی رو باید پیدا کنی؟...شیوون با ناراحتی به کیو نگاه میکرد گفت: شیشه شیر مین هو...میخوام بدم اجوما شیرشو درست کنه بدم بهش...کشنشه...الان وقت شیرشه...کیو با ابروهای بالا زده چشمانی کمی بازش کرده بود گفت: چی؟...شیشه شیر؟...
شیوون دوباره به کمدها نگاه میکرد با ناراحتی گفت: اره...یه ساعت پیش دستم بود...نمیدونم اومدم...اینجا تی شرتمو عوض کردم...دستم بود یا یه جای دیگه گذاشتم...الان یک ربعه که دارم دنبالش میگردم...کیو چهره اش شگفت زده تر شد گفت: چی؟...شیشه شیر که دست اجوما بود...از شیر پرش کرد گفت بیارم برای مین هو...گفت نیم ساعت پیش که اومده بود لباس چرکا رو برده بود بهش دادی گفتی اماده اش کنه...میری میبری...به طرف اتاق اشاره میکرد گفت: من اوردمش گذاشتم رو ی میز...
شیوون قدری چشمانش گشاد شد گفت: چی؟...اوردیش؟...اه...داده بودمش به اجوما؟...چرا خودم...که ناگهان صدای گریه مین هو در آمد شیوون ساکت شد و دوان به طرف اتاق دوید گفت: آه...وایستا اومدم...ببخشید گشنت شد...کیو به اتاق پرو که به شدت بهم ریخته بود با چهره ای درهم نگاه کرد دوباره به شیوون که با گرفتن شیشه شیر به طرف مین هو میدوید با صدای بلند گفت: یااااااااااااااا...وونی کجا میری؟...بیا باید دستتو باند پیچی کنم...وبه موهایش چنگ زد به اتاق پرو اشفته نگاه میکرد پوفی کرد: ببین اینجا رو چیکار کرده؟...بیچاره یون آه که سه ساعت باید اینجا رو مرتب کنه...همه جا اتاق را نگاه کرد با گرفتن جعبه کمک های اولیه با سر تکان دادن از اتاق پرو خارج شد، با ناراحتی با صدای بلند گفت: وونی بیا دستت خونریزی داره...باید ببندمش...
"کیو انروز توجه ای نکرد که شیوون شیشه شیر بچه را فراموش کرده واین بخاطر افسردگیش است واین را به عنوان یه فراموشی عادی فرض کرد درحالی که شیوون اصن فراموش کار نبود و زمانی که فرد سالمی بود بسیار دقیق بود ولی از زمانی که افسردگی گرفته بود این اتفاق و نظیر این اتفاق چندین بار دیگر هم اتفاق افتاد ولی کیو درخانه نبود که ببیند"
تابستان 11 ژوئن 2012
مین هو ماشین پلیس در دستش را درهوا تکان میداد از خودش صدا درمیاورد: هوووووووووو.... کا کا کا کا کا کا...چرخی روی باسنش زد طرف شیوون، نگاهی به شیوون که خیره به گوشه تخت بود کرد و ماشین را به جلوی پایش به تشک تخت میکویبد به صدا در آوردن ادامه داد: دددددددددددددددد....
کیو به لبه تخت نشست به حرکات مین هو نگاه میکرد گفت: واقعا از حرف هان خوشم اومد...برگشت در جوابش گفت...تو بهتره به کار خودت برسی...لازم نکرده بیای...ممکنه اشنایی دوستی تو رو دید...تو رو شناخت...یه وقت خجالت بکشی...جلوی ماها باهاش سلام علیک کنی...چهره اش درهم کرد پاهایش را به بالای تخت اورد روی هم گذاشت کاملا روی تخت نشست بدون رو گرفتن از مین هو که روی توپ بزرگ سفید با ستارهای رنگی دراز کشیده بود تکان تکان میخورد، دهانش را باز کرده بود قصد داشت توپ را گاز بگیرد ولی نتوانست دهان کوچکش کاملا باز روی توپ بود ادامه داد: ولی من بخاطر اینکه گفتی ازش حمایت کنم متاسفانه مجبور شدم از اون لعنتی دفاع کنم...به هان گفتم بس کن...نباید این حرفها رو بزنه...اخمش بیشتر شد گفت: با هان دعوا کردم...اون حیوون هم کلی ذوق مرگ شده بود...بعدش اومد پیشم کلی ازم تشکر کرد...پوزخندی زد نگاهی به شیوون کرد با اخم گفت: مثلا خجالت میکشید از من...همش سرش پایین بود و حرف میزد...با لکنت تشکر میکرد...
دستانش را به روی سینه اش به روی هم گذاشت به بالش تخت تکیه داد پاهایش را دراز کرد با اخم به روبرویش نگاه میکرد غرلید: نمیدونه من تشنه خونشم...فکر میکنه من حامیشم...هر چند میدونه من بخاطر تو دارم حمایتش میکنم...شیوون با چشمانی خمار و غمگین پاهایش درهم جمع کرده بود به گوشه تخت خیره بود هیچ حرفی نمیزد .
کیو یهو کمر راست کرد رو به شیوون چرخید و دستانش را به تشک تخت ستون کرد به چهره ای درهم به شیوون نگاه میکرد با هیجان گفت: میدونی یعنی از قصد خودم خواستم بفهمه...خواستم بفهمه که من ازش بدم میاد تو ازم خواستی...راستش چند روز پیش دونگهه و هیوک اومده بودن اداره...لیتوک کاری باهاشون داشت...دونگهه با دیدنش یهو قاطی کرد...کلی بارش کرد تا تونست بهش متلک گفت...لیتوک هم هر چی میگفت ول بکن نبود...تیکه های گنده بارش میکرد...دیگه اشک هیچل در امد فقط نزد زیر گریه...نمیدونم چرا...ولی وقتی دونگهه داشت حرفش میزد من ساکت شدم...خواستم حسابی بارش کنه تا دلم خنک شه...وقتی حسابی دونگهه حسابشو رسید...اشکش در اومد رفتم جلو به دونگهه گفتم بس کن...ولی دونگهه حاضر نبود ساکت بشه...که من گفتم بخاطر شیوون بس کن...شیوون ازم خواسته که بیام اینجا نذارم کسی بهش حرفی بزنه...تو هم بهتره دیگه ول کنی...چون وقتی به اون حرف زدی یعنی به شیوون حرف زدی...چون شیوون دلش نمیخواد کسی بخاطرش اذیت بشه...بهتره بس کنی...چهره اش تغییر کرد با ناراحتی گفت: وقتی این حرفو زدم...گریه اون احمق دراومد...ولی نمیدونم چرا گریه دونگهه هم دراومد ساکت شد...نفهمیدم...با دید چهره شیوون ساکت شد.
مین هو روی توپ دراز کشیده بود با صدای بلند کیو که با هیجان حرف میزد تکان نمیخورد با همان حال رو برگردانند بود با دهان باز به کیو خیره شده بود، کیو خیره به شیوون که بدون تغییر و حرکتی با چهره ای غمگین خیره به نقطه نا معلومی از گوشه تخت بود، کیو با قدری اخم گفت: شیوونی...شنیدی چی گفتم؟...ولی شیوون جوابی نداد کیو به بازوی شیوون چنگ زد گفت: وونی؟...میشنویی؟...شیوون با گرفته شدن بازویش توسط کیو یکه ای خورد از فکر بیرون امد رو به کیو گفت: بله...کیو اخمش شدیدتر شد گفت: نشنیدی چی گفتم؟...داشتی فکر میکردی؟...شیوون لبخند کمرنگی زد گفت: اه...اره...کیو بدون تغییر درچهره اش گفت: فکر میکردی؟...به چی؟...شیوون با لبخند به مین هو نگاه میکرد گفت: به حرفهای تو داشتم فکر میکردم...
کیو دستانش را به سینه اش به روی هم گذاشت گفت: به حرفای من؟...خوب بگو من چی میگفتم؟...شیوون با لبخند مین هو را که با سر برگشته بود به شیوون لبخند زده بود نگاه میکرد گرفت به آغوش کشید روی رانش نشاند توپ را با دست دیگرش گرفت گفت: داشتی در مورد اداره حرف میزدی...ولش کن...با چهره خندان ولی چشمانی که میشد غم را دران دید رو به کیو گفت: بیا با مین هو توپ بازی کنیم...
کیو با ابروهای بالا زده گفت: چی؟...ولش کنم؟...چی رو ولش...که شیوون توپ را که به دستان مین هو که در اغوشش داده بود با گرفتن دستان مین هو توپ را با همان دستان مین هو به طرف کیو پرت کرد، توپ خورد تو صورت کیو و حرفش نیمه تمام ماند، شیوون خندید، کیو هم با عصبانیت فریاد زد: یاااااااااااااااااااا...چی کار میکنی؟...با دیدن خنده شیوون و مین هو در اغوشش که دستانش را بهم میزد کف میزد او هم خندید گفت: حالا حسابتو میرسم...توپ را پرت کرد که به صورت شیوون بزند ولی شیوون جا خالی داد و توپ پرت شد به صورتش نخورد، شیوون ارام خندید کیو هم با فریاد: یااااااااا...به طرفشان هجوم برد آنها را روی تخت خواباند.
" شیوون هر روز ساعتها مینشست فکر میکرد ولی چون کیو روزها نبود متوجه نمیشد، و حال هم وقتی فهمید شیوون نمیخواست او بفهمه و پس با شوخی و خنده نگذاشت او از حالش بفهمد "
ممنوووون عزیزم



خیلی زحمت کشیدی.
خیلی خوب بود
من ازت ممنونم که همراهمی...خیلی خیلی دوستت دارممممممممممممممممممممممممممم..یه دنیا بوس
