سلام دوستای گلم...
بفرماید ادامه....
قسمت هفتاد و شش
گیون سوک عصبانی با صدای بلند گفت: کیو باید کنارش باشی...باید بفهمی شیوون چشه...انوقت نمیدونی...کیو...شیوون ممکنه افسردگی گرفته باشه...میفهمی...فریاد زد: افسردگی...کیو چشمانش به شدت گرد شد با صدای لرزانی گفت: چیییییییییییی؟...افسردگی...گیون سوک به موهای پیشانی اش چنگ زد به عقب فرستاد با عصبانیت گفت: اره...افسردگی...اصن ببینم تو هر روز کجا میری؟...سرکار کجاست؟...
کیو که از نگرانی چهره اش به شدت بیرنگ شده بود چشمان گشادش میلرزید گفت: من...من...هر روز میرم اداره پلیس...من ..گیون سوک با وحشت گفت: چی؟...اداره پلیس؟...من نمیفهمم تو برای چی میری؟...تو با ابن حال شیوون چرا میری سر کار؟...کیو چشمان نگرانش دیگر اشک را همخانه خود کرده بود نالید: خوب من کارم این بود...خودت که میدونی کارم چیه...شیوونم بهم گفت حالش خوبه...ازم خواست من برم...بهم گفت برم سر کار...
گیون سوک وحشتش بیشتر شد گفت: چی شیوون گفت؟...دستانش را در هوا تکان میداد چرخی دور خود زد با صدای بلند گفت: وای...وای...وای...خدای من...با چهره ای به شدت درهم رو به کیو عصبانی گفت: چرا به من نگفتی خودت سر خود رفتی سر کار؟...شیوون باید هم بگه بری سرکار...چون میخواسته تنها باشه...بخاطر بیماریش گفته...اینجور بیمارا میخوان تنها باشن...دست خودشون نیست... از توی جمع بودن بیزارن...بخاطر حالشون میرن تو لاک خودشون...اخه برای چی تو هر روز تنهاش میزاشتی؟...
کیو دیگر اشک به روی گونه هایش غلطید با ناراحتی گفت: من که نمیدونستم حالش اینه...بعلاوه مادر و خواهرش بودن...اون تنها توی این خونه نبوده...گیون سوک بدون تغییر به چهره عصبانیش گفت: چرا نبوده؟...کیو ...شیوون تنها توی اتاقش بوده درسته؟...مادر و خواهرش که تمام وقت باهاش نبودن...اونا هم خیالشون مثل تو خجسته بوده...شیوونو درطول روزتنها میذاشتن...مگه نه؟...مطمینا اگه تو بودی...تمام وقت تو اتاق باهاش بودی زودتر میفهمیدی حالش چطوره...نه حالا بعد از ده روز...اخه برای چی اونو تنها ول کردی؟...من نمیفهمم...من که بهت گفتم مراقبش باش...برای چی ولش کردی؟...ابروهایش بیشتر درهم شد گفت: ببینم پس هر وقت من توی این چند روزه بهت زنگ میزدم...میپرسیدم شیوون چطوره؟...تو توی اداره بودی جوابمو میدادی؟...
کیو که گونه هایش اشک بی امان را مهمان کرده بود لب زیرینش را گزید فقط سرش را به عنوان تایید تکان داد .گیون سوک دست به کمرش گذاشت از کلافگی فوتی بلند کرد و لپ های باد کرده اش را از هوا خالی کرد با دیدن چهره گریان کیو قدری آرام شد دست به روی شانه کیو گذاشت با چهره ای جدی با صدای عادی پرسید: ببین کیو چی میگم...خوب فکر کن...ببین توی مدت که توی خونه بودی...یعنی از عصر و شب تا صبح فردا هیچ علائمی از بیماری شیوون ندیدی؟...متوجه چیزی نشدی که اون وقت توجه ای بهش نکرده باشی؟...ولی الان با این حالش بخوره...
کیو با چشمانی سرخ شده از گریه خیره به گیو سوک با ناراحتی شدید گفت: چه علائمی؟...همش میپرسی علائم...اخه چه علائمی؟...این علائم چی هستند؟...گیون سوک با برداشتن دستانش قدری آنها را تکان میداد گفت: ببین علائمی که میگم اینان...شیوون اشتهاش کم بشه...یا درخوابش اختلال ایجاد شده...یعنی خوابش خیلی زیاد یا کم شده...یا بشینه زیاد فکر کنه...یا خیلی مضطرب بشه...از چیزی که قبلا نمیترسیده الان بترسه...مثل اتفاقی که الان تو حموم افتاد...یا احساس خستگی شدید بکنه...حال هیچ کاری رو نداشته باشه...یا توی حرفش از بی ارزش بودن حرف بزنه...از جمع فراری بشه...نخواد با کسی حرف بزنه...یا یهو خلق و خوش عوض بشه...یهو بیخودی عصبانی بشه...
کیو با حرفهای گیون سوک با اخم در حال فکر کردن بود که هر چه بیشتر فکر میکرد ابروهایش ذره ذره بالا رفت و چشمان ریز شده اش گشاد شد به گیون سوک که با ابروهای درهم خیره به او بود نگاه کرد نالید: واااااای...پاهاش درهم شکست و بدن نالانش به روی زمین نشست: من چطور نفهمیدم؟...چشمانش دوباره خیس شد و نالید: چطور نفهمیدم؟...گیون سوک جلویش زانو زد نشست گفت: چی شده؟...چیزی یادت اومده...کیو با همان چهره گریان به گیون سوک نگاه میکرد گفت: آره...یادم اومد...
فلاش بگ
تابستان 8 ژوئن 2012
شیوون با رکابی سفید و شلوارک توسی نشسته روی صندلی، قاشق کوچک را به طرف دهان مین هو گرفت با لبخند گفت: آه ه ه ه ه...دهان خودش را باز کرد که مین هو به تقلید از او دهانش را باز کرد شیوون: هممممممممممممم...وقاشق را در دهان مین هو گذاشت خندید گفت: افرین...مین هو هم لبخند زنان غذا رو دردهانش میچرخاند دستانش را به عنوان کف زدن به هم میمالید ولی بلد نبود به روی هم میکشید و شیوون دوباره خندید.
کیو که به شیوون و مین هو با ابروهای به شدت درهم شده نگاه میکرد جواب لیتوک را داد: باشه امروز میرم به اون کارخونه هم یه سر میزنم...ولی فکر نکنم چیز بیشتری دستگیرمون بشه...لیتوک یک قلوب از شیرش را نوشید رو به کیو که کنار مین هو نشسته بود یعنی شیوون ومین هو میان لیتوک وکیو نشسته بودنند نگاه کرد گفت: حتما دست گیرت میشه...شیندونگ و هان رفتن...ولی شیندونگ دقتش کمه...مطمینا تو چیزای بیشتری پیدا میکنی...سونگمین هم با خودت ببر...شیوون لبخندش کمرنگتر شد خیره به مین هو قاشق دیگری برداشت بدون گفتن چیزی در دهان مین هو گذاشت.
کیو بدون رو برگرداشتن از شیوون گفت: راستی دیروز که رفتی پیش رئیس پلیس چیزی فهمیدی؟...تونستی چیزی ازش در بیاری؟...لیتوک با کاسه غذایش ور میرفت نیم نگاهی به مین هو که با دست به صندلی مخصوصش میکوبید خیره به شیوون با دهان پر صدا درمیاورد: داااااااااااااا....ادا...ادا...ادا...هووووووو...کرد گفت: نه چیزی نتونستم در بیارم...خیلی مواظب حرف زدنشه...رفتم از همکاریش با باند شکارچی ازش حرف بکشم...هر کاری کردم که بتونم ازش یه اتو بگیرم که با باند همدست بوده نتونستم...
جیوون با شکمی کمی برامده بود با لباس تنگی که پوشیده بود بیشتر نمایان بود به کنار میز آمد و بشقاب که داخلش "مون پیان" ( نوعی کیک کره ای ) را جلوی شیوون گذاشت با اخم به شوهرش گفت: عزیزم چقده حرف میزنی؟...به جای حرف زدن غذاتو بخور...سر صبحونه هم همش داری از قتل و ادم کشی حرف میزنی...لیتوک با لبخند رو به همسرش گفت: چشم...
جیوون دست به روی شانه شیوون گذاشت به دو لیوان آب پرتقال و شیر و کاسه غذا که دست نخورده بود نگاه میکرد با ابروهای بالا زده گفت: شیوونی؟...اوپا چرا صبحونه تو نخوردی؟...همش داری به مین هو غذا میدی؟...بده من بهش غذا بدم...تو صبحونه تو بخور...شیوون با چهره ای گرفته رو به جیوون گفت: نه...خودم میدم...صبحونه هم اشتها ندارم...هر وقت گشنه ام بود میخورم...جیوون با همان چهره متعجب گفت: چی اشتها نداری؟...چرا؟...تو که هنوز چیزی...که زنگ تلفن ساکتش کرد به طرف تلفن که داخل پذیرایی بود میرفت گفت: صبحونه تو بخور اوپا ...من به مین هو غذا میدم...
شیوون توجه ای نکرد و دوباره دهان مین هو را با قاشق پرغذا کرد ؛ کیو رو به شیوون کرد خواست چیزی بگوید که لیتوک با پایین اوردن لیوان آب پرتقالش که کامل سر کشیده بود گفت: کیو در مورد اون بانده که جدیدا کارشونو شروع کرده...اسمش چی بود؟...چیچی مون...که یهو صدای بلند شیوون ساکتش کرد. شیوون با ابروهای درهم خیره به زمین زیر پایش که قاشق کوچک غذا افتاده بود با صدای بلند گفت: لعنت...لعنت...رو به مین هو با چهره ای عصبانی ولی عادی گفت: مین هوی...چرا اینجوری میکنی؟...ببین قاشقت افتاد...بذار غذاتو بدم بعد بازی کن...بشقاب را از جلوی مین هو که با چشمانی گرد شده دهانی باز نگاهش میکرد گرفت روی میز گذاشت.
لیتوک با تعجب رو به شیوون گفت: وااااای شیوونی...چرا داد میزنی؟...شیوون دوباره رو به مین هو بدون توجه به لیتوک گفت: اصن بیا بریم توی اتاق بهت غذا بدم...روی تخت باید بشینی غذا بخوری...اینجوری اینجا همش وسایل رو میندازی کثیف میکنی...کیو که با تعجب به شیوون نگاه میکرد گفت: وونی چه خبرته؟...تو داری با مین هو دعوا میکنی اونم بخاطر یه قاشق؟...چرا؟...قاشق که دست خودت بود چرا با بچه دعوا میکنی؟...
ولی شیوون توجه ای به کیو نکرد با چهره ای به شدت درهم و رنگ پریده به طرف آشپزخانه رو کرد با فریاد گفت: اجومااااااااا...میشه یه کاسه پوره دیگه اماده کنی بیارید به اتاقم...ممنون...و از جایش بلند شد مین هوی شوکه شده که با چشمانی بهت زده فقط خیره به شیوون بود را در اغوش گرفت با سرعت به طرف راه پله ها رفت. کیو و لیتوک با تعجب به بالا رفتن شیوون از پله ها نگاه میکردنند، لیتوک گفت: چشه این؟...کیو گفت: نمیدونم یهو چرا اینجوری...که موبایل لیتوک به صدا در امد لیتوک با نگاه کردن به موبایلش گفت: اوه...هانه...رو به کیو گفت: بیا بریم...حتما پیداش کرده...هیچل نگاهی به راه پله ها که شیوون دوان از ان بالا رفت نگاه کرد بلند شد رفت.
"کیو انروز نفهمید که شیوون با شنیدن حرفهای او و لیتوک یاد باند و اتفاقاتی که براش افتاده بود افتاد دستانش لرزید قاشق از دستش افتاد برای اینکه کیو و لیتوک از حالش با خبر نشوند یهو به ظاهر از دست مین هو عصبانی شد به اتاقش رفت و ساعتها گریه کرد."
سلام عزیزم




ممنون خیییییلی عالی بود.
غذا دادن شیوون به مینهو خیلی بامزه بود
مررررسی
سلام عزیزدلم....



خواهش میکنم....خیلی خیلی ازت ممنونم