SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

شکارچی قلب 75


سلام دوستای مهربونم...

بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت

  

قسمت هفتاد و پنج

هیچل چشمانش از شنیدن اسم شیوون گرد شد نالید:چییی؟...شیوون؟...لیتوک گفت: کیو اومد بهم گفت که شیوون گفته ممکنه هیچل بخواد از کارش استعفا بده...ازش بخوام این کارو نکنه...بخاطر شیوون از وظیفه اش..از شغلی که دوستش داره دست نکشه...اون نمیخواد بخاطرش از شغلت...از زندگیت بزنی...هیچل  چشمانش خیس اشک شد حرفش را برید صدایش میلرزید: شیوون گفته؟...

لیتوک گفت: اره...هیچل ؟...هیچل  با مکثی گفت: بله...لیتوک گفت: استعفا از کار و نشستن توی خونه...راه بخشش خواستن از شیوون نیست...این کار فایده ای به حالش نداره...تو باید به کار و وظیفه ات برسی...تو باید جور دیگه ای جبران کنی...نه اینکه بری یه گوشه قایم بشی...پس باید به سر کارت برگردی...اگه بر نگردی مطمین باش انوقت اون روی منو که به ضررت تموم میشه میبنی...بعلاوه این یه دستوره...باید به سر کارت برگردی...بدون منتظر جواب کیو بماند گفت: خداحافظ...فردا میبینمت...

تماس قطع شد هیچل همچنان گوشی را به گوشش داشت و پاهایش را به روی مبل داخل شکمش کشید اشک شرم از چشمانش به روی گونه هایش سرازیر شد و لبانش لرزید و به گریه افتاد. سونگمین با این حال هیچل نگران پرسید: چی شده؟...چی میگه؟...چرا گریه میکنی؟...ولی هیچل جوابی نداد فقط هق هق گریه اش در امد، هیوونا با چشمانی غمگین خیره به دایی اش بود، سونگمین با وحشت به تلفن چنگ زد از دست هیچل گرفت و با گذاشتن دم گوشش فقط صدای بوق را شنید رو به هیچل  گفت: چی شده؟...چرا حرف نمیزنی؟...چی گفت؟...میگی چی شده؟...اصن ببینم تو میخواستی استعفا بدی؟...کی زنگ زدی؟...کی بود که من نفهمیدم؟...یه حرفی بزن...

هیچل رو به سونگمین میان هق هق اش گفت: شیوون...شیوون منو نبخشیده...ولی نگرانمه...سونگمین گیج پرسید: چی؟...هیچل  پاهایش را بیشتر در بدنش جمع کرد نالید:شیوون منو نبخشیده...ولی ازم خواسته برگردم سر کار...سونگمین هنوز هم متوجه نمیشد هیچل چه میگوید ولی از گریه هیچل غمگین شد مطمنا ازچیزی که لیتوک به هیچل گفته عذاب وجدانش را بیشتر کرده بود و گناه کاری که هیچل کرده بزرگتر شده بود. هیوونا با چشمانی که قطرات مروارید مانند اشک گونه های سرخ شده اش را خیس میکرد به دایی گریانش خیره بود و سونگمین هم چشمانش هم نوای چشمان هیچل شد.

******************************

تابستان 15ژوئن 2012

در حمام باز شد و کیو با لبخند که تمام پهنای صورتش را پوشانده بود وارد شد به کنار وان امد گفت: بالاخره خوابید...هر چی میاد این بچه شیطونتر میشه...نمیخواد بخوابه...همش میخواد بازی کنه...قدری اخم کرد با همان لبخند ادامه داد: البته وقتی با توهه اینطوری نیست...کنار وان زانو زد گفت: وقتی با توهه زودی میخوابه...اخمش بیشتر شد رو به شیوون که در وان آب نشسته بود موهای بلند خیس اش تمام پیشانی و نصف گونه هایش را پوشانده بود گونه هایش هم سرخ شده بود، اب گرم تا نیمه های سینه های خوشفرمش را پوشانده بود نگاه میکرد گفت: اصن این بچه با من خوب نیست...شیوون با لبخندی که چال گونه هایش مشخص شد گفت: نمیدونم چرا شماها باهم نمیسازید؟...چرا اینجوری میگی؟...اون که دوستت داره...

کیو حرفش را قطع کرد گفت: ولش کن...بیا کمکت کنم حموم کنی...شیوون با همان لبخند گفت: نه نمیخواد خودم میتونم...من بچه نیستم که بشوریم...کیو  اخمی شیرین کرد لب زیرینش را پیچ داد گفت: ولی من میخوام...سریع لیف را از کنار وان برداشت چند قطره شامپو بدن رویش ریخت با همان چهره گفت: نخیر شما بچه نیستی...آقای منی...ولی من میخوام تنتو برات بشورم...

شیوون چهره اش تغییر کرد قدری ناراحت شد گفت: نه نمیخواد گفتم...خودم میتونم...من که دیگه حالم خوبه...لازم نیست این کارو بکنی...الان کارم تموم میشه میام بیرون...تو خسته ای برو استراحت کن...کیو  کف لیف را با فشار دادن در آورد دوباره لبخند زد گفت: بازم میگه نمیخواد...ولی من میخوام...درسته حالت خوب شده...ولی من میخوام ...بلند شد به طرف پشت شیوون خم شد لیف را به پشتش میکشید با خنده شیطنت امیزی همانطور که بالیف پشت شیوون را مالش میداد قدری سرخم کرد به چهره جذاب شیوون که سر پایین کرده بود خیره به آب وان بود با قدری اخم گفت: نمیدونم چرا از وقتی از بیمارستان اومدیم...نمیزاری باهم حموم کنیم...سریع میای بیرون...یا مثل امروز میگی نمیخوای بشورمت...خودت میدونی که من عاشق این کارم...

شیوون سر راست کرد رو به کیو با چشمانی غمگین لبخند زد گفت: تو خسته ای نمیخوام بیشتر خسته بشی...باید استراحت کنی...کیو  دوباره روی لیف شامپو ریخت و جلوی سینه خوش فرم شیوون میکشید بالبخندگفت: خسته نیستم...اگه هم باشم وقتی میبینمت تمام خستگی هام از بین میره...

دستش به شکم چند تکه اش رسید ان را هم میشست گفت : وقتی باهات نیستم خسته ام...تمام روز لحظه شماری میکنم تا بیام با تو باشم...تمام تن شیوون را داشت میشست گفت : تو با چشمای قشنگت بهم نگاه کنی...بهم بگی دوستت دارم...و انوقت دیگه... دیگه خستگی نمونه...دیگه...که یهو چشمان خمارش گرد شد.

شیوون به دو طرف لبه وان چنگ زده بود بدنش میلرزید، سرش پایین بود گویی درد داشت لبانش را بهم میفشرد از چشمان بسته اش اشک به روی گونه اش جاری بود .کیو  دستش از حرکت ایستاد با وحشت گفت: چی شده شیوونی؟...داری گریه میکنی؟...چرا میلرزی؟...شیوون بدون تغییر به حالت صورت و بدنش نداد فقط صورتش درهم تر شد و اشک بی امان صورت خیس اش را شور میکرد، لرزش بدنش بیشتر شد

کیو با دست شانه شیوون را گرفت و سرش را چرخاند با نگرانی گفت: چی شده؟...چرا داری گریه میکنی؟...بدنت چرا میلرزه؟...شیوون بدون باز کردن چشمانش یهو هق هق گریه اش درامد و نالید: کیو دردم میاد...چشمانش نیمه باز شد خیره به صورت نگران کیو گفت: اون کاری باهام کرد که دردم میاد...من نمیتونمکیو ...نمیتونم...کیو  وحشت زده تر شد چشمانش بیش از حد گشاد شد گویی نفهمید شیوون چه میگوید گفت: چییییییییی؟...دردت میاد؟...کجات درد میکنه؟...نگاهی به داخل وان کرد دوباره به صورت شیوون گفت: چرا دردت میاد؟...مگه زخمه؟...تو که همه زخمات خوب شده...

شیوون به دولبه وان بیشتر چنگ زد از هق هق گریه به نفس نفس افتاد رو برگردانند خیره به آب وان گفت: اون...اون...باهام کاری کرد که من دیگه نمیتونم...کیو  دردم میاد...از لمست دردم میاد...کیو  من حالم خوب نیست...کیو ...ولی هق هق اجازه بیشتر حرف زدن به او نداد .کیو  شوکه شد پاهایش بی حس شد به روی زمین نشست با چهره ای وحشت زده به شیوون نگاه کرد صدایش چون ناله ضعیفی از گلویش در امد: درد؟...اون؟...شیوون با دست زدن کیو به بدنش یاد کانگین میافتاد ولی شیوون گفته بود حالش خوب است، او فکر میکرد شیوون حالش خوب شده چون خودش گفته بود ولی حالش خوب نبود، ولی در این ده روزکیو چطور نفهمیده بود حلاجی سوالات در ذهنش تمام نشده بود که بهت زده خیره به شیوون گریان بود که یهواز صدای زنگ جا خورد نالید: شیوونی...

شیوون نه سر راست کرد نه گریه اش قطع شد صدای زنگ وادارش کرد از جا بلند شود با وحشت به طرف در حمام برود که صدای زنگ دوباره درامد دوان به طرف در ورودی رفت گویی دوان میرفت تا کمکی بیاورد، نمیدانست پشت در که بود ولی هر که بود از او کمک میخواست ولی چه کمکی؟ از چه کسی میتوانست کمک بگیرد .

سریع در راه باز کرد با چشمانی بهت زده دید گیون سوک پشت در است با لبخندی پهن بر لب گفت: سلااااااااام...با دیدن صورت شوکه شده کیو گفت: اوه...اگه میدونستم اینقدر از دیدم شوکه میشی زودتر میاومدم دیدنتون...اخه من عاشق چهره های بهت زده ام...کیو  که از حالت شیوون و هم از دیدن گیون سوک شوکه شده بود هیچ حرفی نزد با چشمانی گشاد نگاهش میکرد.

گیون سوک با کنار زدن دست کیو وارد اتاق شد گفت: نمیخوای بزاری بیام تو؟...باید پشت در وایستم...عجب مهمون نوازی هستیا؟...لبانش را غنچه ای کرد با هیجان گفت: اوه...اوه...نکنه داشتید از اون صحنه های که من دوست دارم باهم میساختید...نمیخواستی من بیایم نه؟...اه منم میخوام...منم میخوام ببینم...خنده ای بلند کرد به همه جای اتاق نشیمن و اتاق خواب دید میزد گفت: این ده روزی که نبودم حسابی دلم براتون تنگ شده...به کیو نگاه کرد چشمکی زد گفت: بخصوص برای شیوون...به طرف اتاق خواب نگاه میکرد گفت: نمیدونم...تا حالا نشده دلم برای هیچ مریض اینقدر تنگ بشه...این ده روز که با جونگ وون ایتالیا بودیم...همش مدام میگفتم شیوون اینو دوست داره...برای شیوون اینو بخرم...وسط اتاق نشیمن ایستاد رو به کیو که فقط با چشمانی وحشت زده نگاهش میکرد گفت: بیچاره حرص جونگ وون در اومد...مکثی کرد قدری اخم کرد گفت: ببینم یعنی از دیدن من اینقدر شوک اور بود که نه سلام کردی نه خوشامد گویی بکنی...فقط...

کیو به حرف امد حرف گیون سوک را قطع کرد با صدای ضعیفی گفت: شیوون دردش میاد...گیون سوک با همان حالت گفت: بله؟...ببخشید؟...چی؟...کیو  با همان چشمان باز اب دهانش را قورت داد به در حمام اشاره میکرد نالید: شیوون دردش میاد...شیوون حالش خوب نیست...گیون سوک اخمش بیشتر شد به کیو نزدیک شد گفت: چی میگی؟...شیوون دردش میاد یعنی چی؟...چرا؟...حالش خوب نیست؟...چی شده؟...شیوون کجاست؟...

کیو بدون تغییر به چهره اش گفت: شیوون از اینکه من بهش دست بزنم دردش میاد...داره گریه میکنه...گیون سوک پاکتی که دستش بود به روی زمین افتاد به بازوی کیو چنگ زد بااخمی شدید گفت: کیو درست حرف بزن ببینم چی میگی؟...شیوون چی شده؟...دردش میاد یعنی چی؟...حالش خوب نیست چیه؟...تو هر روز میگفتی حالش خوبه...تو...

کیو دوباره اب دهانش راقورت داد گفت: داره حموم میکنه...من رفتم بهش دست بزنم...یعنی داشتم حمومش میکردم... یهو گریه اش گرفت گفت دردش میاد...گفت حالش بد میشه...چشمان گیون سوک گرد شد دستانش از بازوی کیو جدا شد گفت: چییییییییییییی؟...پلکی زد گفت: از کی اینجوریه؟...کیو  نفهمید گفت: هاااااااااا؟...گیون سوک دوباره چهره اش با اخم همراه شد گفت: از کی اینجوریه؟...علایم دیگه ای هم داره؟...علایم دیگه اش چیه؟...

کیو دو باره منظور گیون سوک را نفهید گفت: هاااااااااان...از کی؟...علایم؟...گیون سوک عصبانی شد گفت: اره علائم...علائم دیگه ای هم داره؟...حالش از کی اینجوریه؟...کیو  با ناراحتی گفت: نمیدونم...گیون سوک چهره عصبانیش دوباره بهت زده شد گفت: چی؟...نمیدونی؟...تو تمام روز با شیوونی نمیدونی حالش ازکی بد شده؟...چه علائمی داره؟...

کیو چهره اش به شدت نگران شد گفت: من نمیدونم...من خونه نیستم...هر روز از صبح میرم سر کار...مادر و خواهرش با هاشن...من...گیون با وحشت گفت: چی... تو کنارش نیستی...مادر وخواهرش؟...دوباره به بازوی کیو چنگ زد چهره اش از عصبانیت درهم شد با صدای بلند گفت: کیوباید کنارش باشی...نباید هیچوقت تنهاش بذاری...باید بفهمی شیوون چشه...اونوقت نمیدونی...کیو ...شیوون افسردگی گرفته...افسردگی میفهمی...فریادت زد: افسردگی...چشمان کیو به شدت گرد شد و صدایش ضعیف از گلویش خارج شد: افسردگیییییییییییییی؟...

 

نظرات 2 + ارسال نظر
سها سه‌شنبه 7 دی 1395 ساعت 12:17

شیوونی...گریه نکن دیگه.....

tarane دوشنبه 6 دی 1395 ساعت 21:29

سلام عزیزم.
شیوون چقدر مهربونه . میدونست شاید هیچول استعفا بده از قبل سفارش کرد نذارن بره.
کیو و مینهو با هم نمیسازن چون رقابت دارن بر سر شیوون
وای شیوون افسردگی گرفته اخر تنها موندنش و نبودن کیو هم بدترش کرده حتما
ممنون عزیزم خیلی عالی بود

سلام عزیزدلم
اره شیوون خیلی مهربونه
بله اون دوتا که رقیب و دشمن همن
اره شیوون افسردگی گرفت
خواهش میکنم عزیزجونی ..دوستت دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد