سلام دوستای گلم...
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...
گل پنجاه و نهم
شیوون نگاه خمارش به درختان باغ بود گل بوته های رز که با امدن بهار شکوفه زده بودنند درختان سرسبز شد شکوفه های رنگیشان درامده بودند فضای باغ را زیبا و صف نشدنی کرده بودنند تن شیوون از این همه زیبای کرخ شده بود چشمان خمارش بیحال از لذت زیبای طبیعت بود ،کانگین ویلچرش را هول میداد بهشت زیبا گل رز میرفتند از زیبای گل های عشق رز و عطر خوش رایحه گلها مست لذت بودنند .
کانگین نگاهش به اطراف بود گفت: واقعا باغ رزت تو بهار یه چیز دیگه ست...همه گلهای رز گل دادن...چقدر زیبان...شیوون که مثل همیشه با بودن در طبیعت میان گلها ارامش خاصی پیدا میکرد بیحال از لذت میشد با صدای ارامی گفت: اره...گلهای رز نشانه عشقن ...با فصل بهار که زمین بیدار میشه...از نو شروع میکنن به زندگی دوباره و گل دادن..با گل دادنشون میگم عشق همیشه زنده ست....کانگین نگاهش به شیوون شد لبخند ملایمی زد گفت: جانم... تنها گل زندگیم...حرفات همیشه معنای زیبای میده...
شیوون لبخند ملایمی زد رو به کانگین کرد ولی فرصت نکرد حرفی بزند موبایلش به صدا درامد رو بگردانند موبایلش را از جیبش دراورد با دیدن اسم اشنا روی صحفه موبایلش لبخندش قدری پرنگتر شد گفت: سونگمین هیونگ....سریع تماس گفت: الو..هیونگ.... سلام...خوبی؟... نگاهش به روبرو بی هدف به گل بوته ها رز بود با لبخند گفت: ماهم خوبیم..اره...خنده ارامی کرد گفت: کانگین؟....کیم کانگین اسمشه....نه حالش خوبه...کانگین که ویلچر را نگه داشته بود به شیوون نگاه میکرد با اوردن اسم سونگمین چهره ش تو هم رفت یاد روزی که سونگمین را درامریکا دربیمارستان دید افتاد یاد اینکه چطور شیوون را بغل کرده بود چهره اش توهم رفت با حرف شیوون فهمید سونگمین دارد درمورد اسم او میپرسد با اخم بیشتر کنجکاو به شیوون نگاه کرد.
شیوون هم نگاهش به روبرو بود جواب سونگمین را میداد با لبخند ملایمی غمی که در صدایش هویدا بود گفت: هیونگ هم خوبه...نه بچه اش دختره...اره...اونم خوبه... اهوم...نه من با کانگین اومدم باغ گل رز...اره..خنده ارامی کرد گفت: اره...همون باغ....الان نمیدونی چه شکلی شده...گلهاش حسابی بزرگ شدن...باید خودت بای ببینیش...ابروهایش قدری بالا رفت گفت: راستی هیونگ کی برمیگردی کره؟.... با جواب سونگمین ابرویهاش بالاتر رفت چشمانش گشاد شد گفت: هااااااااااا؟..اومدی؟...کی؟..اوه این عالیه...اهوم... نه کمک خواستی بگو...اوهوم...دوباره خنده ارامی کرد گفت: میدونم هیونگ...خودت بچه اینجایی...ولی گفتم چون چند ساله خارج بودی...مکثی کرد گفت: نه هیونگ....اتفاق بیا هموببینم...اهوم...نه...باشه..بهت زنگ میزنم..باشه..فعلا ..بای.... تماس را قطع کرد کانگین هم امان نداد تا شیوون تماس را قطع کرد تقریبا جلویش زانو زده نشست گفت: کی بود؟... سونگمین شی بود؟...
شیوون که نگاهش به گوشی خود بود با پرسش کانگین سرراست کرد با لبخند گفت: اره...سونگمین هیونگ بود ...میگه یه هفته ست برگشته کره...کانگین سرش را چند بار تکان داد گفت: خوبه.... شیوون که گویی با زنگ زدن سونگمین فکری به ذهنش رسیده بود به کانگین امان نداد وسط حرفش گفت: کانگین...یه چیز میگم توش نه نیار.... عصبانی هم نشو...یعنی این یه درخواسته...میدونم تو خودت ماساژ بلدی...برای همین منو به جلسات ماساژ درمانی نبردی.... خودت ماساژ پاهامو میدی.... ولی من میخوام به بهونه همین ماساژ درمانی سونگمین هیونگ رو بیارم خونه امون...میخوام از جلسات ماساژ درمانی رو انجام بده.....میدونم خوشت نمیاد..ولی اون رو میارم برای ماساژ درمانی پاهام...یعنی فقط پاهامو ماساژ بده...همین کاری که تو با پاهام میکنی... باشه؟..بهش بگم بیاد؟...
کانگین گیج حرفهای شیوون بود گوی نفهمید او چه گفته اخم کرد چشمانش قدری گشاد شد گفت: چی؟... سونگمین بیاد ماساژورت بشه؟... برای چی؟... مگه من بد ماساژت میدم؟...اصلا اون برای چی باید بیاد ماساژورت بشه؟... شیوون لبخند ملایمش از حالت صورت کانگین قدری پررنگتر شد گفت: نه ...تو بد ماساژ نمیدی...اتفاقا تو از هر ماساژوری کارت خیلی بهترم هست... من منظورم یه چیز دیگه ست....کانگین اخمش بیشتر شد گفت: منظورت یه چیز دیگه ست؟...یعنی چی؟... شیوون تغییری به چهره خود نداد گفت: اره..منظورم یه چیز دیگه ست... یعنی ببین من میخوام سونگمین هیونگ بیاد خونه ما ...میخوام به بهونه اینکه پاهامو ماساژ بده بیاد خونه ما ...هیونگ رو ببینه...یعنی دوباره اون و هیونگ هم رو ببین...میخوام هیونگ از تنهای در بیاد....
کانگین که متوجه منظور حرف شیوون نمیشد چون چیزی نمیدانست با اخم بیشتری گفت: من منظورتو اصلا نمیفهمم...سونگمین بیاد هیونگ از تنهای در بیاید یعنی چی؟؟... درست حرف بزن ببینم چی میگی...شیوون ازگیجی کانگین خنده بی صدای کرد گفت: خوب بذار برات توضیح بدم ...تا من میخوام توضیح بدم تو یه سوال میپرسی....ببین من قبلا بهت گفتم که هیونگ یه مردی رو دوست داشت...پدرم مخالفت کرد...اجازه نداد هیونگ با اون مرد باشه...حتی هیونگ برای نجات جون اون مرد با یونا ازدواج اجباری کرد...اون هم به نظرت کی بود؟؟....همین سونگمین هیونگ بود دیگه...کانگین چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت با تعجب گفت: چی؟...واقعا؟..واقعا کیوهیون سونگمین رو دوست داشت؟... یعنی مردی که کیوهیون بخاطرش این همه عذاب کشید...زندگیش تباه شد ...سونگمین بود؟...
شیوونم لبخندش کمرنگ شد سری تکان داد گفت: اره...سونگمین هیونگ بود که بعد مخالفت پدرم و تهدیدهای که کرده بود... سونگمین هم بخاطر اینکه هیونگ بیشتر از این اذیت نشه گذاشت برای همیشه رفت.. اوایل هیونگ نمیدونست کجاست....البته ...اخم ملایمی کرد گفت: مطمینم بعد ها هم نفهمید کجاست....حتی الانم نمیدونه کجاست.... هیونگ و سونگمین هیونگ همو خیلی دوست داشتن..بعد مخالفت پدرم و ازدواج هیونگ ...سونگمین هم رفته بود...هیونگ یه مدت دنبالش گشت...ولی پیداش نکرد...منم بخاطر هیونگ خیلی دنبالش سونگمین هیونگ گشتم...من فکر میکردم اون رفته باشه یکی از کشورهای اروپا یا کشورهای جنوب شرق اسیا...ولی وقتی رفتم امریکا دیدم اونجاست...حالا هم که برگشته کرده...مطمینم هیونگ نمیدونه اون برگشته کره...هیونگ هم که حالا تنها شده...یونا مرده...دیدی که سونگمین هم گفت ازدواج نکرده...وقتی هم بهش گفتم یونا مرد هیونگ تنهاست...چه حالی شده بود...میشد عشق رو تو چشاش دید...سونگمین هیونگ هنوزم هیونگ رو دوست داره...عاشقشه.... منم گفتم به بهونه اینکه بیاد پامو ماساژ بده...ماساژورم بشه...خونه ما بیاد...اون هیونگ همو ببین...دوباره ...
کانگین که با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده با اشتیاق به حرفهای شیوون گوش میداد با جملات اخرش اخمی کرد چشمانش قدری ریز شد حرفش را برید گفت: ولی فکر نکنم ...هیونگ یکی رو داره....اینبار شیوون از حرف کانگین تعجب کرد چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟... هیونگ یه نفرو داره؟...چی میگی؟... کانگین سری تکان داد با همان حالت اخم الود گفت: اره....درسته سونگمین هنوز عاشق کیوهیونه...ولی کیوهیون اونو فراموش کرده...من مطمینم کیوهیون یه نفرو داره...گهگاه تلفن های مشکوک میکنه...اصلا حالات و رفتارش عوض شده...خودت که میدونی من تو تشخیص ادمهای مثل خودم خیلی مهارت دارم...الانم مطمینم که کیوهیون یکی رو داره...اونو از تو چشای مگنه ایش میخونم...
شیوون گنگ و منگ به کانگین نگاه کرد با صدای ارامی از گیجی گفت: یعنی واقعا هیونگ یکی رو داره؟... پس چرا من نفهمیدم؟...اصلا هیونگ چرا به من چیزی نگفت؟..همیشه هر اتفاقی میفتاد اولش به من میگفت.... ولی حالا...که باغبان هان با نزدیک شدن به انها حرف شیوون را برید گفت: ارباب جوان....نمیاید داخل کلبه استراحت کنید...جلوی شیوون و کانگین ایستاد گفت: بعد استراحت و پذیرای مختصری که اماده کردم...اون گلهای که از ژاپن خریدن و فرستادن رو بهتون نشون میدم که ببیند رشدشون چقدر خوبه....شیوون هنوز گنگ و گیج حرفهای کانگین بود با گیجی روبرگرداند به باغبان هان نگاه کرد جایش کانگین که از جلوی شیوون بلند شد روبه باغبان هان با لبخند گفت: باشه عمو...الان میام... اتفاقا گشنمه ام بود...باغبان هان لبخندی زد با دست اشاره کرد گفت ...پس بفرماید....
***************************************************
شیوون چرخهای ویلچرش را چرخاند راهرو را طی میکرد که خدمتکاری را دید که از اتاق کیو برادرش بیرون امد چرخهای را سریعتر چرخاند به طرف خدمتکار رفت دهان باز کرد صدایش بزند که خدمتکار متوجه اش شد رو برگردانند با سر تعظیمی کرد گفت: ارباب جوان....شیوون جلویش ایستاد گفت: هیونگ تو اتاقشه؟... کانگین کجاست؟....خدمتکار با سرتعظیم کرد گفت: نه ارباب...ارباب تو سالن هستند .... کانگین شی هم کنار ایشون هستند. شیوون لبخند کمرنگی زد گفت: ممنون...خدمتکار دوباره با سرتعظیم کرد رفت .شیوون هم چرخهای ویلچرش را چرخاند به طرف سالن رفت صدای گفتگو را شنید صدای کانگین بود با کیو. شیوون لبخند ملایمی زد چرخهای ویلچرش را بیشتر چرخاند خواست وارد سالن شود که با جمله کانگین که شنید همانجا جلوی ورودی سالن ایستاد .کانگین: کیوهیون میخوام چیز یه چیزی درمورد شیوون بگم...
کانگین کنار کیو روی مبل وسط سالن نشست نگاهی به برگه های روی میز کرد روبه کیو این جمله را گفت. کیونگاهش را با مکث از برگه های جلویش گرفت با اخم ملایمی گفت: راجع به شیوون؟... نیم نگاهی به پشت سرش کرد دوباره روبه کانگین گفت: شیوون کجاست؟... چی میخوای بگی؟...راستی شما مگه قرار نببد برید بیرون؟... کانگین با اخم ملایمی گفت: شیوون تو اتاق موسیقیشه....داره با گیتارش ور میره.... چرا میخوام بریم بیرون...میخوام بریم جلسه طب سوزنی ...پیش دکتر خب....دکتر شیندونگ ...ولی هنوز وقتش نرسیده...منم اومدم تا شیوون سرگرمه یه چیزی بگم...یعنی بپرسم....
کیو از صدا زدن دکتر شیندونگ به دکتر خب خنده ا ش گرفت با خنده ارامی گفت: سوال بپرسی؟...بپرس...هر چی دلت میخواد...کانگین امان نداد با اخم بیشتری گفت: راجع باند...یعنی راجع....مکثی کرد از گفتن جمله ای که میخواست بگوید چهره ش توهم رفت با ناراحتی گفت: باند پدرم...میخواستم ببینم به کجا کشیده؟...تونستی رد درست حسابی ازشون گیر بیارین؟....کیو با حرفهای کانگین چهره ش توهم رفت با اخم حالتی جدی گفت: فعلا هیچی...داریم تمام تلاشمنو میکنیم ..یعنی هر چی نیرو پلیس تو اداره داریم گذاشتمشون رو این پرونده...ولی انگار هر چی بیشتر میگردیم...کمتر پیداش میکنیم...تا اونجا که فهمیدم...باند پدرت مال یکی دوسال نیست...باند پدرت چندین ساله که رو کاره...انگار قبل تولد تو این باند بوده...پس خیلی حرفه ای ...به این راحتی نمیشه ردی ازشون گیر اورد....
کانگین چهره ش پژمرده و غمگین شد رو از کیو گرفت سرپایین کرد به نقطه نامعلومی روی میز نگاه میکرد با صدای ارامی و غمگین گفت: مادربزرگم همیشه میگفت پدرم ادم بدیه...دزدی زیاد میکنه...من نباید مثل اون بشم...همیشه نصیحتم میکرد که خلاف نکنم...ولی من نمیدونستم پدرم فقط دزد نیست...حالا با دونستن اینکه پدرم چیکارست احساس خیلی وحشتناکی دارم...خیلی بد...احساس که قابل وصف نیست...بخصوص جلوی شیوون... سرراست با چشمانی خیسش از اشک و صورتی پژمرده وغمگین به کیو نگاه میکرد گفت: با اینکه شیوون نمیدونه پدرم کیه...باهاش چیکار کرده...ولی خوب من خودم جلوی شیوون خجالت میکشم ...شرمنده ام...بخصوص وقتی فکر میکنم روزی شیوون بفهمه پدرمن کیه... رئیس باندیه که این بلا رو سرش دراورده.... شیوون یادش نیست چطور تصادف کردیم...چرا پاهاش اینطوری شد...اون فکر میکنه حین تعقیب اعضای باند یه تصادف ساده کردیم... اون اتفاق براش افتاد...اگه یادش میومد که من و اون دنبال ماشینی که یونا رو داشتند میبردنند.... بخاطر اینکه من با سرعت زیاد دنبالشون میرفتم...شیوون هی فریاد میزد که تند نرم....چون اونا را تحریک میکنم....ممکنه اتفاقی برای یونا بیفته...ولی من گوش ندادم...اون اتفاق هم افتاد...اونا یونا رو از ماشین پرت کردن بیرون که بتونن فرار کنن...منم بخاطر اینکه به یونا که وسط جاده افتاده بود نخورم ماشینو منحرف کردم...خوردیم به تیر چراغ برق....این اتفاق افتاد.... اگه شیوون بفهمه رئیس اون باندی که یونا رو گرفت پدر من چی میگه؟...اگه بفهمه پاهاشو از دست داده تقصیر منه چی میگه؟... وقتی بهم نگاه میکنه ...وقتی بهم محبت میکنه...وقتی بهم لبخند میزنه... من تمام وجودم میلرزه...بهش لبخند میزنم..باهاش حرف میزنم... تمام وجودم میلرزه ...قلبم گریه میکنه...تمام وجودم میخواد فریاد بزنه...جلوش زانو بزنم ازش معذرت بخوام...اما حتی نمیتونم اینکارو بکنم... میترسم...میترسم با فهمیدن حقیقت از دستش بدم... من ادم خیلی ترسویم...اره خیلی ترسوم...میترسم با گفتن حقیقت به شیوون از دستش بدم...صدایش از بغض میلرزید گفت: نمیدونم...نمیدونم چیکار کنم...
کیو با اخم وچشمانی ریز شده به کانگین نگاه کرد با صدای ارامی گفت: نمیدونم شیوون وقتی همه اینا رو بفهمه چه عکس العملی نشون میده...ولی میدونم برادر من خیلی عاقلتر و جونمرد تر از اون چیزه که تو شناختیش...برادر من یه مرد کامله...یه مرد عاقل و فهمیدتر از اون چیزی که فکرشو بکنی...اون هیچوقت گناه پدرتو پای تو نمینویسه...تو چیکار کنی که پدرت رئیس باند خلافکاراست... مگه تو میخواستی پدرت خلافکار باشه... این بلا رو سر شیوون بیاره....یا با کارش موافقی؟... بعلاوه درسته تو اشتباه کردی...به حرف شیوون گوش نکردی...اون تصادف اتفاق افتاد....ولی برادر من خیلی خیلی خیلی خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر کنی بخشنده ست...میبنه تو تمام سیعتو دازی میکنی که با کارهای که براش میکنی جبران خطاتو بکنی...پس...
کانگین که دیگر بغض امانش نداد اشک ارام روی گونه هایش غلطید گونه هایش را خیس میکرد سرش را تکان داد با صدای لرزانی گفت: اره...همه اینا رو میدونم...ولی اینم میدونم که شیوون من هم حق زندگی داره...حق سالم و شاد زندگی کردن...من با اشتباهم پاهای سالشمو ازش گرفتم...اسیر ویلچرش کردم...اون همه درد و عذاب رو تحمل کرد...اون همه زجر کشید... اونم بخاطر اشتباه منو وبیرحمی پدرم...من با اشتباهم شیوون سالم و شاد و سرزنده رو که همه کاری میکرد صدای خنده و شیطنتاش این خونه رو پر کرده بود...تبدیل به یه شیوون مریض و افسرده و بیحال کردم...من بهش حق میدم هر رفتار باهام بکنه...اصلا ازش انتظار بدترین مجازات ها رو دارم...
شیوون با چشمانی خمار و خیس ابروهای گره کرده به کیو کانگین که روی مبل های وسط سالن نشسته بودنند باهم حرف میزدنند نگاه میکرد دوباره راز دیگری برایش فاش شده بود اینبار رازش بزرگتر بود او روز تصادف و اتفاقی که برایش افتاده بود را به یاد نداشت حال همه چیز برایش اشکار شد دیگر حرفهای ان دو را نمیشنید چرخهای ویلچرش را چرخاند به طرف اتاقش میرفت نمیدانست چه حالی دارد به چه فکر میکند اصلا چه میخواست بکند فقط دلش میخواست در اتاقش تنها باشد هیچکس را نبیند هیچکس را.
************************************************
شیوون به گل گلدان دستش خیره بود اخم الود نگاهش مکیرد فکر میکرد اصلا متوجه اطرافش نبود حتی متوجه صدا زدن کانگین که به طرفش میامد صدا زد : شیوونا.... نشد درعالم خودش بود. کانگین هم با جواب ندادن شیوون نگران شد اخمی کرد صدا زد : شیوونا.... که یهو صدای شلیک دو گلوله از بیرون امد در گلفروشی به شدت باز شد صدای فریاد : ازجاتون تکون نخورید... امد شیوون با صدای گلوله به خود امد با وارد شدن دو مرد فریادشان یهو سرراست کرد فقط فرصت کرد با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده به دو مرد که اسلحه به دست یکی به طرف او و دیگری سراغ کانگین که وسط گلفروشی ایستاده بود مثل شیوون شوکه شده با چشمان گشاد نگاهشان کرد دویدند نگاه کرد.شیوون با گرفته شدن اسلحه مردی که بالای سرش ایستاده روی شقیقه ش چشمانش بیشتر گشاد شد با صدای ارامی از شوک گفت: اینجا چه خبره؟...
کانگین هم با چشمانی گرد شده به دو مرد نگاه میکرد نالید : شماها ...شماها کی هستید... با گرفته شدن تفنگ طرف سینه خود و تنفگی روی شقیقه شیوون چشمانش گرد شد اخم شدید کرد فریاد زد : اونو ولش کنید کثافتا....مردی تفنگش را به طرف سینه کانگین گرفته بود فریاد زد : تو یکی خفه شو...همین زمان دوباره در گلفروشی یهو باز شد چند پلیس وارد شدند تفنگهایشان را به طرف دو مرد مهاجم نشانه رفتند فریاد زدند : پلیس...اسلحه هاتونو بندازید...یهو صدای شلیک امد کانگین با صدای ناله به روی زمین افتاد شیوون با چشمانی گرد و وحشت زده به کانگین که به روی زمین افتاده بود نگاه کرد فریاد زد : کانگیننننننننننننننننننن...
تبرییییییییک
شیوونی اول شده
تو رنکینگ جذابترین چهره کیپاپ
الان دارم عررر میزنم
ازونور کیو اوله تو سولو و تو صدا
ازونطرف چولا اول و توکی تو مجریا اول و دومن
عررررر
سوجو یعخککحخهغقصسدروپن
محشرن
مررررگ شدم......
ممنون عزیزدلم..به تو هم تبریک میگم
میشه یه سه چهار روز پشت هم این داستانو بزاری جاهای حساسشه نمیتونم تحمل کنم
اخه الهی....زیاد نمونده ازش...دیگه اخرشه....
ای وای نگو کانگین تیر خورد ببینم مگه از باند باباش نیومده بودن چرا بهش تیر اندازی کردن
ببینم کیو واقعا مینی رو فراموش کرده؟
اااای یه ذره دیگه سوال بپرسم داستان لو میره
اجی ( راستی اشکال نداره بهت بگم ابجی که ) امتحان علوم از بیخ گوشم رد شد به شدت سرماخوردم تو این وضعیت امتحانام شروع شده
زیاد حرفیدم عالی بود
اره تیر خورد....چی بگم



اره منم یه کلمه دیگه بگم لو میره 







مراقب خودت باش زودی خوب شی عزیزدلم 





اره کیو واقعا مینی رو فراموش کرده
نه عزیزدلم..هر چی دوست داری صدام کن.اتفاقا من خوشم میاد بهم میگی اجی...فدای تو بشم خوشگلم
اخه الهی...انشالله موفق باشی.... اخ ..ای وای من..چرا مراقب خودت نیستی
نه خوب کاری کردی حرفیدی