سلام دوستای گلم...
بفرماید ادامه ....
قسمت هفتاد و چهار
شیوون با قدمهای بی رمق و خسته وارد اتاق شد، چند دکمه از پیراهن سفید آستین کوتاهش باز بود، سینه خوش حالت مشخص بود و موهای بلندش بهم ریخته بود و با صورت بیرنگ و بیحال و چشمانی سرخ و پف کرده قدم برمیداشت. کیو هم با چشمانی به شدت سرخ و پف کرده گونه های کبود و چهره ای درهم زیر بغل شیوون را نگه داشته بود در راه رفتن به او کمک میکرد به تخت رساندش روی تخت نشاندش . آقا و خانم چویی هم با مین هو که دراغوش خانم چویی خواب بود به اتاق وارد شدن به کنار تخت امدند با چشمانی نگران به شیوون خیره شدند.
کیو با چشمانی که از ناراحتی میلرزید به شیوون که نفس نفس میزد نگاه میکرد گفت: حالت خوبه؟...چیزی لازم داری؟...شیوون اب دهانش را قورت داد با لبخند رو به کیو گفت: نه...حالم خوبه...چیزی لازم ندارم...فقط خوابم میاد...کیو با نگرانی گفت: خوابت میاد؟...حتما بخاطر آرام بخشه...باید بیمارستان میمونی...قبول نکردی...مادر با نگرانی شدید گفت: بهتره بخوابی عزیزم...منم مین هو رو میبرم توی اتاق خودمون میخوابونمش...الانه که بیداربشه...نمیزاره بخوابی...تو باید استراحت کنی...
شیوون با لبخند رو به مادرش گفت: نه مامان...با دست به کنار دستش روی تخت چند ضربه زد گفت: مین هو رو بیار همینجا بخوابونش...میخوام همینجا بخوابه...مادر با نگرانی گفت: نه عزیزم اینجا نه...اگه اینجا بخوابه...بیدار میشه نمیزاره تو بخوابی...توحالت...که شیوون لبخندش پر رنگتر شد گفت: نه حالم خوبه...من که چیزیم نیست...حالم خیلی خوبه...این خواب آلودی هم به قول کیو بخاطر آرام بخشه که لازم نبود دکتر زدش...من که چیزیم نیست که بخوام تو بیمارستان بمونم...شما زیادی شلوغش کردید...خوب همه چیز یادم اومد یه خورده عصبی شدم...حالم بد شد ولی حالا حالم خیلی خوبه مشکلی ندارم...
ان سه با چهره ای به شدت نگران خیره به شیوون بودنند، شیوون با لبخندی که چال گونه هایش مشخص شد به انها نگاه میکرد گفت: باور کنید من مشکلی ندارم چرا باید داشته باشم...درسته همه چیز یادم اومد که برای خیلی زجر آورده بود...ولی با داشتن دوستمدارنی که همیشه مراقبم بودین...تو بدترین شرایطی که داشتم بهم کمک کردین...پس حالم خوبه شما اینقدر نگرانم نباشید حالم خوبه...مادر چشمانش خیس اشک شد مین هو را روی تخت کنار شیوون گذاشت شیوون را درآغوش گرفت، چشمانش اشک را بی اختیار جاری کرد گفت: آره عزیزم تو حالت خوبه...تو حالت خوبه...
آقای چویی قدری اخم کرد چشمانش ریز شد تا اشک چشمانش را مخفی کند گفت: بسه خانم...چرا اینجوری میکنی؟...شیوونی گفت که حالش خوبه مشکلی نداره...تو چرا اینطوری میکنی؟...مادر کمر راست کرد شیوون را از اغوشش بیرون اورد با پشت دست صورتش را پاک کرد عاشقانه به صورت پسر دوست داشتنیش نگاه میکرد، آقای چویی ادامه داد: بهتره بریم...شیوون باید استراحت کنه...بازوی همسرش را گرفت از اتاق خارج شد.
شیوون با خارج شدن پدر ومادرش به روی تخت به پهلو دراز کشید و خیره به چهره مین هو کوچک که خواب بود کرد، کیو هم ملحفه سفید را تا روی بازویش بالا آورد با چشمانی عاشق به شیوون نگاه میکرد زمزمه کرد: بخواب عزیزم...باید...شیوون که خیره به صورت ناز مین هو بود گفت:کیو ...ممنونم...متاسفم...کیو کنار تخت زانو زد با نگرانی گفت: چی؟...متاسفی؟...برای چی؟...
شیوون رو از مین هو برداشت به کیو با مهربانی نگاه میکرد گفت: ممنونم ازت که توی این مدت برام زحمت کشیدی...ازم مراقبت کردی...توی بیمارستان...توی خونه...ازم مراقبت کردی...اون همه زحمت برام کشیدی...چهره اش قدری غمگین شد گفت: متاسفم که این همه به زحمت افتادی...بخاطر من اون همه سختی کشیدی...شب و روز توی بیمارستان بخاطر من عذاب کشیدی...اون همه...
کیو اخم کرد حرفش را قطع کرد گفت: بسه...دیگه این حرفها رو نزن...من هر کاری کردم برای دلم کردم... قلب من با بودن تو زنده ست...پس هر کاری کردم برای خودم کردم...چون خودم بهت نیازدارم...چون تو همه چیز منی...پس لازم به تشکر یا تاسف نیست...باشه؟...دیگه این حرفو نزن...بلند شد روی تخت نشست سرش را به صورت شیوون نزدیک کرد بوسه ای خواستنی بر پیشانیش زد بدون فاصله گرفتن با چشمانی خیس به چشمان یاقوتی شیوون خیره شد زمزمه کرد: من بی نهایت دوستت دارم... پس دیگه از این حرفها نزن...باشه؟...چون منو میرنجونی...با دست ملحفه را به روی شانه شیوون بالا کشید با لبخند زمزمه کرد: بهتره بخوابی...رنگت پریده...باید استراحت کنی...
شیوون با چشمانی خمار به کیو نگاه میکرد گفت:کیو ...یه چیز ازت بخوام برام انجام میدی؟...کیو کمر راست کرد گفت: البته...تو جون بخواه...شیوون گفت: میشه از فردا بری سرکار؟...کیو چشمانش گرد شد با صدای بلند گفت: چیییییییییییی؟...برم سر کار؟...نه؟...مین هو از صدای بلند کیو بیدار شد با چشمانی وحشت زده به کیو نگاه کرد تکانی خورد سر چرخاند با دیدن شیوون لبخند زد، شیوون نگاهی به مین هو کرد رو به کیو با ناراحتی گفت: چرا نمیخوای بری؟...اگه نگران حال منی من حالم خوبه...نگران نباش...چهره اش عادی شد گفت: میخوام بری اداره تا کاری برام بکنی...کیو با ناراحتی چهره ای درهم گفت: کار؟...چه کاری؟...مین هو با شوق لبخند زد غلت زد دستش را دراز کرد و به صورت و گردن شیوون دست میزد .
شیوون با بی حالی پلکی زد گفت: میخوام بری اداره تا مواظب هیچل باشی...کیو با چشمانی وحشت زده فریاد زد: چیییییییییی؟...مواظب هیچل باشم؟...معلومه داری چی میگی؟...امکان نداره؟...من این کارو نمیکنم؟..و.مین هو با فریاد دوباره کیو وحشت زده برگشت به کیو نگاه کرد با صحبت کردن شیوون دوباره به شیوون نگاه کرد .
شیوون صورت بی رنگش درهم شد گفت: چرا کیو ؟...من ازت میخوام این کارو بکنی...خواهش میکنم خودت میدونی از فردا اگه هیچل بره سر کار بچه ها اذیتش میکنند...من نمیخوام کسی بخاطر من اذیت بشه...مگه عصبانی بودن...ناراحت بودن...نبخشیدن هیچل حق من نیست...منم میگم نمیخوام کسی بخاطر من هیچل رو اذیت کنه...نمیخوام بخاطر من ناراحت بشه یا اسیب ببینه...لطفا از فردا برو مراقبش باش...نذار بچه ها اذیتش کنند...شاید فردا این کار کنن بر نگرده سر کار...نمیخوام از کارش بخاطر من استعفا بده...اون باید برگرده سر کار...نباید دوباره آلوده به باندی بشه...باید برگرده سر کار...مطمینا اون این کارو دوست داره...عاشق شغلشه...پس نمیخوام از این کار بخاطر من دست بکشه...باید حمایتش کنی...
کیو ابروهایش درهم شد و عصبانی گفت: حمایتش کنم؟...از کی؟...از اون حیوون؟...چی داری میگی وونی؟...چرا باید این کارو بکنم؟...تو میخوای من از کی حمایت کنم؟...چشمانش خیس اشک شد نالید: از کسی که باعث شد اون همه بلا سرت بیاد...از کسی که به تنها کس زندگیم اسیب رسونده...از کسی که...نتوانست ادامه دهد اشک اجازه نداد از ناله دلش حرف بزند.
شیوون هم چشمانش خیس شد با صدای لرزانی گفت: اره...از همون کس باید حمایت کنی...خواهش میکنم...بخاطر من کیو ازت خواهش میکنم...بخاطر همون چیزهایی که گفتم باید ازش حمایت کنی... میگه نمیگی هر کاری برام میکنی...پس این کارو برام بکن...دستش را روی دست کیو که از خشم مشت کرده روی رانش بود گذاشت با چشمانی اشک آلود لبخند زد گفت: از طرفی باید به زندگی عادیمون برگردیم...پس باید بریم سر وظیفه مون...من که فعلا به قول تو بخاطر حالم نمیتونم برم...پس تو باید برگردی اداره...ازت میخوام بخاطر من برگردی اداره...هم به کار و وظیفه ات برسی...هم از هیچل حمایت کنی...
کیو اشک گونه هایش را خیس کرد ابروهایش درهم بود صدایش لرزید: میدونی تو چیزی ازم میخوای که چقدر برام عذاب اوره...تو میخوای کسی که دشمن توهه...کسی که از دیدنش متنفرم...کسی که دلم میخواد اونو بکشمش...ازش حمایت کنم...آب دهانش را قورت داد اشک گونه هایش را بیشتر خیس کرد گفت: باشه این کارو میکنم...ولی بدون هر گز نمیبخشمش...یه روزی خودم میکشمش...
مین هو که صورت شیوون را نوازش میکرد خنده کودکانه اش بخاطر بودن شیوون در کنارش در امده بود ازخودش صدا دراورد:اب با...دیییییییییییی...شیوون با بی حالی لبخند زد که چال گونه هایش قلب کیو را لرزاند رو به کیو گفت: ممنونم ...ممنون...بازم بخشش که بخاطر من باید عذاب بکشی...ببخش که...کیو سریع میان چشمان حیرت زده مین هو به روی شیوون خم شد با بوسه پیشانی اش جمله اش را نیمه تمام گذاشت اشک گونه هایش را خیس میکرد قدری سرش را پس کشید و چشمانش، چشمان شیوون را میچشید زمزمه کرد: دوستت دارم....حاضرم هر کاری برات بکنم.. حتی برم جهنم...پس هیچوقت ازم معذرت نخواه...هیچوقت...
****************************
سونگمین دور هیوونا حوله صورتی پیچید و لبخند زد گفت: وااااااااااای...چقده خوشگل شدی...او را دراغوش کشید به طرف در حمام رفت گفت:...بریم دایی خشگت کنه...لباس قشنگتو بپوش باهم بریم پارک...وارد اتاق شد گفت: باشه؟...هیوونا که بخاطر حمام کردن گونه هایش سرخ شده بود با چشمانی درشتش به مین نگاه میکرد لبخند زد سرش را به عنوان تایید تکان داد به اتاق نشیمن رفتند، سونگمین به طرف مبل ها میرفت که هیچل نشسته بود با ابروهای درهم خیره به گوشه اتاق بود دود سیگار را با ولع میبلعید و دود کمی را بیرون میداد ؛ سونگمین به کنارش ایستاد با ابروهای درهم به هیچل گفت:چولا اینقدر بهت میگم توی اتاق سیگار نکش...قبلنا میکشیدی اشکال نداشت....، حالا که بچه باهامون زندگی میکنه این کارو نکن...یا حداقل برو بیرون بکش...
هیچل جوابی نداد خیره به گوشه اتاق به سیگارش پک میزد ؛ سونگمین هیوونا را به کنار هیچل نشاند و با اخم و صدای بلند گفت: هیچل با توام نمیشنوی چی میگم؟...هیچل به خود امد با چشمانی قدری گرد شده به سونگمین نگاه کرد گفت: چی شده؟...سونگمین دستاش را به کمرش زد با چهره ای عصبانی گفت: هیچی ....بهت میگم سیگارتو خاموش کن...تو اتاق سیگار نکش...چهره اش درهم شد گفت: ببینم داری به چی فکر میکنی که حواست نیست؟...نشنیدی چی گفتم؟...هیچل رو به هیوونا که حوله دورش پیچیده با موهای خیس و گونه های سرخ شده به دایی اش نگاه میکرد گفت: هیچی...مکثی کرد گفت: هیوونا حموم کردنش تموم شد؟...
سونگمین بدون تغییر به حالتش گفت: آره دیگه...پس حموم نکرده اوردمش بیرون...برگشت به طرف اتاق خواب میرفت گفت: خشکش کن من لباساشو بیارم...بپوش بریم پارک...هیچل سیگارش را در جا سیگاری خاموش کرد کامل به طرف هیوونا برگشت با حوله موهای مشکی هیوونا را مالش میداد خشکش میکرد با چهره ای گرفته گفت: شما برید من نمیام...سونگمین که در اتاق خواب بود نفهمید هیچل چه میگوید با صدای بلند پرسید چی؟...چی گفتی؟...هیچل که مشغول خشک کردن تن هیوونا بود با صدای بلند جواب داد: گفتم من نمیام...خودتون برید...سونگمین از اتاق خارج شد، یک لباس صورتی دختره ای دستش بود به طرفش رفت با اخم گفت: چرا نمیای؟..
هیچل بدون رو برگردان خیره به هیوونا که مات نگاهش میکرد گفت: حوصله ندارم...نمیام...خودتون برید...سونگمین روی مبل کنار هیوونا نشست گفت: حوصله نداری؟...برای چی؟...ابروهایش درهم تر شد گفت: ببینم نکنه برای اتفاق صبحه...بخاطر شیوونه...نمیدونم چرا این موضوع رو اینقدر بزرگش میکنی...این...هیچل که لباس زیر را از دست سونگمین گرفته بود برای هیوونا پوشیده بود یهو سرش را بالا کرد با چشمانی گرد شده به سونگمین نگاه کرد گفت: چی؟...بزرگش میکنم؟...سونگمین تو حالت خوبه؟...
سونگمین گفت: اره خوبم...چطور؟...هیچل با همان چهره گفت: اخه میگی بزرگش میکنم...بخشش از شیوون مسئله کوچیکیه؟...مینی تو دیگه چرا همچین حرفی میزنی؟...تویی که یه وقتا بخاطر شیوون دیگه نمیخواستی منو ببینی...منو داشتی از خونه ات بیرون میکردی...حالا میگی چرا بزرگش میکنم...فکر میکنی این مسئله مهمی نیست...چهره اش درهم شد با ناراحتی گفت: مینی میفهمی من چیکار کردم؟...من به جای اینکه برای مشکلاتم یه راه خوب پیدا کنم...از کسانی که دور وبرم بودنند کمک بگیرم...نابودشون کردم...من یه انسانو...یه همکارو...یه دوستو نابود کردم...باعث شدم بدترین بلاها سرش بیاد...بلایی که اگه سر من میاومد مطمینا با طرف مقابلم اون طوری که شیوون باهام رفتار کرد نمیکردم...به قول لیتوک من جاش بودم اون طرف رو زنده نمیزاشتم...سونگمین بدون تغییر به چهره اش گفت: خوب منم همه اینا رو میدونم...ولی میگم نباید این اتفاق روی زندگیمون تاثیر بذاره...بعلاوه تو که اون کارها رو نکردی...باند کرده...
هیچل چهره اش دوباره وحشت زده شد گفت: زندگیمون تاثیر بذاره؟...این روی زندگیمون تاثیر گذاشته...درسته من اون کارو باهاش نکردم ولی مسببش که من بودم...من باعث شدم اونو گروگان بگیرن...مینی من یه انسان بیگناه رو داشتم میکشتم...اونم بخاطر یه حسادت بچگانه...سونگمین عصبانی شد گفت: حسادت بچه گانه؟...پوزخندی زد گفت: اره یه حسادت بچه گانه...ولی اینو میدونی نشستن یه گوشه و غصه خوردن کاری رو پیش نمیبره...تو باید در پی جبرانش باشی...باید کاری کنی که بخاطر یه حسادت بچه گانت شیوون تو رو ببخشه...تا از این عذاب وجدان راحت بشی...
هیچل متوجه مسخره کردن سونگمین نشد با ناراحتی گفت: من دست رو دست نذاشتم...منم میخوام کاری کنم که شیوون منو ببخشه...دارم فکر میکنم چطور از دلش در بیارم...دارم...که صدای زنگ تلفن ساکتش کرد، مینی که با اخم از عصبانیت نگاهش میکرد با برداشتن گوشی جواب داد: الو؟...لیتوک بود که گفت: سلام سونگمین...سونگمین: سلام رئیس خوبید؟...لیتوک: ممنون خوبم...ببینم هیچل کجاست؟...چرا موبایلش خاموشه؟...سونگمین نگاهی به موبایل هیچل که روی میز بود کرد گفت: نمیدونم...شما به موبایش زنگ زدید؟...حتما باطریش تموم شده...لیتوک: خوب خودیت کجا بودی؟...به تو هم هر چی زنگ میزدم جواب ندادی؟...
سونگمین سریع برگشت به موبایل خودش که روی میز تلفن بود نگاه کرد گفت: آه...به منم زنگ زدید؟...ببخشید موبایلم رو سایلنت بود...من حموم...که لیتوک سریع گفت: خیلی خوب ولش کن...هیچل کجاست؟...پیشته...سونگمین گفت: اره کنارم نشسته...باهاش کار دارید؟...لیتوک گفت: اره میخواستم بهش بگی استعفاش قبول نمیکنم...فردا باید بیاد سر کار...اگه میخواد...
سونگمین چشمانش گرد شد با صدای بلند گفت: استعفااااااا؟...کی؟...هیچل ؟...لیتوک گفت: اره...هیچل میخواست استعفا بده...نمیدونستی؟...اصلا گوشی رو بده با خودش میخوام حرف بزنم...سونگمین که هنوز شوکه بود تکرار کرد: با خودش حرف بزنی...هیچل سریع گوشی را از دست سونگمین گرفت گفت: سلام رئیس...لیتوک جواب داد: اوه...سلام هیچل ...خوبی؟...هیچل سرش را پایین کرد گویی لیتوک او را میبیند شرمگین بود با خجالت گفت: ممنون...لیتوک گفت: هیچل من پیغامتو که روی موبایلم گذاشته بودی شنیدم...قبول نمیکنم...بهتره این فکرای بچه گانه رو از سرت بیرون کنی...از فردا باید بیای سر کار...هیچل سرش را بلند کرد گفت: ولی رئیس من...لیتوک امانش نداد گفت: نه هیچل تو گوش کن...ببین چی میگم...بهتره به جای این کار برگردی سرکارت...به وظیفه ات برسی...هیچل ...مکثی چند ثانیه ای کرد گفت: شیوون بهم گفته تو ممکنه همچین کاری بکنی...گفت ازت بخوام که این کارو نکنی...
هیچل چشمانش از شنیدن اسم شیوون گرد شد نالید:چییییییییییییییییییییی؟...شیوووووووووووووووووووون؟...
خیلی عالی بود مرسیییی
ممنون خوشگلم

ممنوووون عزیزم




خیلی عالی بود.
تشکر ویژه
خواهش میکنم عزیزدلم...


من ازت ممنونم که همراهمی خوشگلم ...دوستت دارم