SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

دوستت دارم 16


سلام دوستای خوبم....

بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ..

  

عاشقتم شانزده

اقای چو به مهمانی خانم و اقای که برای مراسم دخترش امدند با سرتعظیمی کرد انها هم تعظیم کردنند با مکث سرراست کردن زن و مرد وارد سالن شدن . اقای چو سرچرخاند گویی دنبال کسی میکشت نگاهی به اطراف کرد کیو را گوشه سالن که در حال صحبت کردن با وکلایش ایونهه دید اخم کرد با قدمهای بلند به طرفشان رفت به نزدیکشان رسید صدا زد : کیوهیون.... کیو با صدا زدن پدرش برگشت و ایونهه هم با دیدنش با سرتعظیم کردنند. اقای چو جلوی انها ایستاد بهشان مهلت عکس العمل نداد با اخم و چهره ای درهم به کیو نگاه کرد گفت: دخترک کجاست؟... چرا تو مراسم عمه اش نیست؟...این دختر رو انقدر لوس و بی مسولیت بار اوردی که واقعا شک میکنم از ما باشه...دخترت فقط باعث عابروریزیه.... 

کیو کامل طرف پدرش برگشت با اخم وسط حرفش گفت: دختر من باعث عابروزیه؟...چرا؟...چون تو مراسم عمه اش شرکت نکرد؟...خوب اون یه دختر نوجونه...شرکت کردن چند روز مدام تو این مراسم خسته و دلزه اش میکنه...من بهش حق میدم امزوز نخواد بیاد اینجا....تو تمام مراسمها که گرفتی دخترم بوده... یه امروز نیامده شده دختر لوس و بی مسولیت؟...چرا؟.... اقای چو اخمش بیشتر شد گفت: واقعا که؟...عوض اینکه دخترتو تربیت کنی داری ازش طرفداری میکنی؟....این طرز تربیت مال شان خانوادهی چو نیست...

کیو هم با اخم بیشترچهره اش را جدی تر کرد فگفت: تربیت کنم؟... مگه تربیتش نمیکنم...این طرز تربیت رو از شما یاد گرفتم...خود منم همینطور تربیت و بزرگ شدم....الگوی من تو تربیت دخترم شما هستی پدر...چطور تربیت من که مسولش شما بودی مال شان خانوادگی ماست ...مال من نیست؟...اگه دخترم بیتربیته پس یعنی من بیتربیتم...من بیتربیت باشم یعنی شما...جمله ش را نیمه گذاشت با اخم شدید به پدرش نگاه کرد.اقای چو با جواب کیو چشمانش گشاد و ابروهایش با شدت درهم شد خشمگین صدایش قدری بلند شد گفت: کیوهیون.... که هیوک به موقع به داد کیو و مراسم عذاداری که اقای چو عصبانی نزدیک بود خرابش کند رسید.  

هیوک و دونگهه که درسکوت کامل به بحث پدر و پسر نگاه و گوش میکردنند با عصبانی شدن اقای چو هیوک ناخوداگاه متوجه ورود مهمانی مهم شد سریع با فریاد اقای چو دست روی بازوی اقای چو گذاشت گفت: آقای چو...وزیر نام تشریف اوردن....اقای چو با حرف هیوک به خود امد نگاه گیجی به هیوک رو برگردانند با دیدن وزیر چشمانش گشاد شد چرخید خیلی سریع به استقبال وزیر رفت. کیو هم با اخم شدید و چشمانم ریز شده به دور شدن پدرش نگاه کرد.

دونگهه دست روی بازوی کیو گذاشت با ناراحتی گفت: گاهی اوقات زبونت مثل نیش عقرب زهر داره...این حرفا چیه که به پدرت میزنی... خوب بیچاره چیز بدی نگفت که...دلش میخواد نوه اش تو مراسم ختم باشه...کیو بدون تغییر به چهره خود رو به دونگهه کرد گفت: مگه مراسم عروسیه که پدرم دلش میخواد دخترم باشه...اون دختر نوجونه...خودت میدونی که الان نمیشه نوجونها رو وادار به کاری کرد...بعلاوه اون دختر مغروه و عصبان گر... مثل من...مثل پدرم... نمیشه اون دختر رو رام کرد...پدرم توقعش زیاده...چهار روز که داره هی مراسم میگیره...خوب معلومه دخترم خسته میشه....بهم گفته نمیخواد تو مراسم امروز شرکت کنه...با دوستاش رفته بیرون ...منم بهش اجازه دادم...

اینبار هیوک چهره ش ناراحت شد گفت: ولی کیوهیون... که کیو امان نداد دستانش را بالا برد امر به سکوت کرد کامل طرفشان چرخید گفت: بهتر دیگه این بحثو تموم کنید...نمیخواد نگران سولبی باشید...یا برخورد من با پدرم...پدرم از یه جای دیگه پر اینجوری میکنه...اون از ناپدید شدن هیچل داره میسوزه...دلش میخواست تا حالا هیچل رو میکشتم براش.... برای همین عقده هیچلو اینجوری خالی میکنه..بعلاوه درسته پدر م الان اومده اینجا سرو صدا میکنه...وقتی سولبی رو بینه هی قربون صدقه ش میره...گفتم که از جای دیگه پره...ولش کنید این پدربزرگ و نوه رو...چهره اش اخم الود و حالیت کلافه گرفت گفت: شماها قرار بود برام کسی رو پیدا کنید کردید؟...چند روز گذشته ...ولی شماها هنوز جوابی بهم ندادید...یعنی پیدا کردن یه مرد تو این شهر انقدر سخته؟...

هیوک چهره ش درهم شد گفت: اره سخته...پیدا کردن چویی شیوون که ازمون خواستی سخته...کیو اخمش بیشتر شد گفت: چی؟... پیدا کردنش سخته؟...چرا سخته؟... پدر اون چویی کی کو ...تاجر معروف و سرشناس سئول که نه کشور کره ست... خیلی راحت میشه ادرس خونه و زندگیشو پیدا کرد....فروشگاها و کارخونه هاش که دیگه مشخصه کجاست...انوقت پیدا کردن پسرش انقدر سخته؟....

اینبار دونگهه سری تکان داد گفت: اره سخته...چون پسر اون که تاجر نیست...یعنی تو کار پدرش نیست...که هر روز دنبال باباش راه بیافته اینطرف و اونطرف بره...اون پزشکه....همینطور شنیدم استاد دانشگاه...دانشگده موسیقی....اصلا این پسرش عجیب غریبه...معلوم نیست چیکاره ست...کجاست..چه میکنه...یکی میگه اون بهترین پزشک بیمارستانه سئوله...یکی میگه موسیقی دان دانشگده موسیقیه...یکی میگه اون همیشه در  سفره ...میره به همایش های پزشکی تو خارج...یکی دیگه میگه نه اون همش میره خارج برای اجرای کنسرت ها..یکی میگه اون یه پسر داره..یکی میگه نه اون تازه نامزده کرده...با نامزدش قرار عروسی گذاشتن..یکی دیگه میگه اون پسرش 19 سالشه... دانشجوه...یکی دیگه میگه نه اون خیلی جوونه..نمیشه پسرش 19 سالش باشه....اخرش هم نفهمیدم این چویی شیوون کیه...بعدشم فعلا منتظر جواب از فرانسه ایم...

کیو با اخم و چشمان ریز شده نگاهش میکرد با صدای ارامی گفت: اینای که گفتی همش در مورد یه نفره بود؟... انگار ادموتونو اشتباه گرفتید...اون دکتر خیلی جوونه...پسر 19 ساله چیه؟..بعلاوه مگه یه پزشک میتونه استاد دانشگاه موسیقی باشه؟...اخمش بیشتر شد گفت: این جواب از فرانسه چیه؟... برای چی منتظر جواب از فرانسه اید؟... هیوک سری تکان داد گفت: اره..همه اینا درمورد یه نفر بود که دونگهه هم گفت ما نفهمیدم این بشر چیکارست و کیه...ماهم گیج شدیم...به فرانسه هم یکی رو فرستادیم تا ببینم این چویی شیوون که تو دیدی کیه...اصلا همینه یا یه نفر دیگه ست... شاید اصلا اون چویی شیوون فقط اسمش یکیه...تو فرانسه داره زندگی میکنه...این چویی شیوون یکی دیگه ست....کیو چهره ش جدی اخم الود بود سری تکان داد فت: اهوم...درسته...باید اینکارو ...که صدای زنگ موبایل دونگهه درامد جمله کیو نمیه ماند. دونگهه سریع موبایلش را از جیبش دراورد دستش را قدری بالا اورد گفت: ببخشید...من باید به موبایلم جواب بدم... بدون منتظر جواب هیوک و کیو شدن سریع دکمه اتصال را زد گوشی را به گوشش چسباند گفت: الو...نونا...خوبی؟...از هیوک و کیو فاصله گرفت ان دو هم با اخم نگاهش کردنند.

************************************ 

دونگهه نگاهش به بیرون از پنجره ماشین بود به ظاهر به بیرون نگاه میکرد ولی نگاهش اخم الود بود فکر میکرد بیهدف به بیرون بنگاه میکرد اصلا متوجه نمیشد که هیوک که درحال رانندگی بود چه میگوید . هیوک نگاهش به روبرو حین رانندگی دستش را تکان میداد عصبانی گفت: این کیوهیون چی فکر کرده؟...یه اسم داده...چویی شیوون...میگه برام پیداش کنید...اصلا این مرد عجیب شده...میگه برام چویی شیوون پسر چویی کی کو رو پیدا کنید...میگم اخه برای چی؟... شما که دیگه با چویی کی کو درگیری نداری...چرا میخوای بری سراغ پسرش ...بیخود شربه پا کنی... میگه نه کاری باهاش ندارم...میخوام ببینمش ازش بابت کاری که برام تو فرانسه کرده تشکر کنم...تو باورت میشه ...کیوهیون از یه مرد تشکر کنه؟...این قضیه خیلی مشکوکه...خیلی ...فکر کنم اینبار کیوهیون دلشو به باد داده...میگه نه حالا ببین...بعد چند وقت بهت میگم کیوهیون میاد میگه من دیونه این مرد شدم...اصلا تو چشم کیوهیون وقتی اسم چویی شیوون میاد دیونگی عشق موج میزنه...که با حرف دونگهه ساکت شد.

دونگهه بیتوجه به حرفهای هیوک نگاهش را از شیشه ماشین گرفت با اخم شدید به یهوک نگاه کرد وسط حرفش گفت: هیوکجه ...میشه بریم خونه نونام؟..باید ببرم ببینمش...هیوک از حرف دونگهه جا خورد با چشمانی گشاد یهو به او کرد گفت: هاااااا؟..خونه نونات؟... رو برگردانند به خیابان نگاه کرد اخمی کرد گفت: من یه ساعته دارم برات حرف میزنم...تو گوش نمیدی؟؟... دونگهه دوباره بیتوجه به حرف هیوک اخمش بیشتر شد گفت: اگه نمیخوای منو برسونی منو همینجا پیاده کن خودم مبرم....

هیوک ابروهاش بالا رفت گفت: چی؟... خودت میری؟...نه میرسونمت...ولی چرا خونه نونات میخوای بری؟... مگه تلفنی باهاش حرف نزدی؟... میدونی که پرواز الکس الان میشینه...درسته گفتم بیاد دفتر پیشمون...ولی میبینی که کیوهیون چه عجله ای داره...میخوام الکس که بهترین کارگاه خصوصیه رو استخدام کنم برای پیدا کردن چویی شیوون..دونگهه دوباره بیتوجه به حرف هیوک با چهره ای توهم گفت: چون تو مراسم نونای کیوهیون بودیم نشد با خواهرم درست حسابی حرف بزنم...ازم دلخور شده...نمیدونم چرا...ولی انگار مشکلی پیش اومده.... میخواست پشت تلفن بهم بگه...ولی وقتی دید عجله دارم نگفت و ناراحت شد...همینم نگرانم کرده...نمیدونم چیه...ولی میترسم برای سهون اتفاقی افتاده باشه... بیماریش جدی باشه...

هیوک چشمانش قدری گشاد و ابروهایش درهم شد با ناراحتی گفت: نونات دلخور شده؟... مطمینی؟... ولی مگه سهون خوب نشده؟... میگفتی که خواهرت بردتش پیش متخصص ...گفته چیزی نیست.... دونگهه از کلافگی چهره ش درهم شد دست روی سرخود گذاشت موهای خود را به عقب فرستاد گفت: نمیدونم...اره برده پیش متخصص...ولی تو وضعیت سهون فرقی نکرده...میخواست امروز ببره پیش یه دکتر دیگه...هیوک چهره ش ناراحت شد دست دونگهه را گرفت قدری فشرد نگاهش به روبرو شد گفت: نگران نباش...حتما چیزی نیست...میریم پیش نونات ببینم چی میگه...تو خودتو ناراحت نکن...دونگهه با ناراحتی نگاهش کرد گفت: امیدوارم...

...............................................

دونگهه روبروی خواهرش نشسته بود به جلو خم انگشتانش بهم قفل کرده ارنجهایش به روی زانوهایش گذاشته با چهره ای ناراحت و اشفته به خواهرش نگاه میکرد گفت: ببخشید نونا...واقعا این روزا سرم خیلی شلوغه...میدونی که من چقدر سهون رو دوست دارم...اون بچه همه زندگی منه...پس برام مهمه....اگه اینجوری حرف زدم خواستم قطع کنی جای بودم که نمیشد صحبت کرد...هیوک که کنار دونگهه نشسته بود حرفش را برید گفت: این کیوهیون برامون زندگی نذاشته...این روزها حسابی کار ریخته سرمون...

خواهر دونگه با چشمانی که اشک دران حلقه زده و چهره اش غمگین وسط حرف هیوک گفت: امروز سهون بردم بیمارستان پیش یه متخصص که خیلی تعریفشو میکنن.. میگن کارش حرف نداره...ازش ازمایش گرفت ...بهم خیلی امیدواری داد...ولی تو نگاهش مفهمیدم یه چیزی هست ...دکتر خیلی باهوشیه...با چیزهای که درمورد بیماری سهون گفتم انگار سریع فهمید .... مشکل سهون چیه...ولی چیزی بهم نگفت... همش میگفت نگران نباشید... بعدشم گفت باید منتظر جواب ازمایش باشم....با بغض گفت: ولی من میترسم اوپا...میترسم سهون...بغض اجازه نداد ادامه دهد دست جلوی صورت خود گذاشت هق هق گریه ش ارام درامد.

دونگهه هم بغض کرده چشمانش خیس اشک شد بلند شد کنار خواهرش نشست به اغوش کشید خواهرش دراغوشش خود را جمع کرد دونگهه بی صدا اشمک میریخت با صدای لرزانی از گریه گفت: اروم باش نونا...چیزی نیست...سهون ما خوب میشه...من مطمینم این دکتر که گفتی خیلی ماهره...حال سهون خوب میکنه... درسته نمیتونم همش همراهتون باشم...ولی هر چی هزینه میشه پرداخت میکنم...نگران پولش نباش...تو فقط به فکر سلامتی سهون باش...خواهر دونگهه با حرفهای برادرش هق هق گریه ش بیشتر شد خود را بیشتر دراغوش برادرش جمع کرد.

**************************************** 

((بیمارستان))

شیوون تقریبا دوید صدا زد : دکتر لی...دکتر لی...مین هو...مین که با فاصله زیاد در حال رفتن بود با صدا زدن شیوون ایستاد روبگردانند با لبخند منتظرش ماند تا به او برسد. شیوون دوان به مین هو رسید نفس زنان گفت: داری میری خونه؟... مین هو سری تکان داد گفت: اره..شیفتم تموم شده...دارم میرم خونه...تو هم شیفت تموم شد دیگه؟... شیوون سری تکان داد لبخند زد گفت : اره... بیزحمت میشه منو برسونی دانشگاه؟... هنری ماشینمو گرفته برده....اون یکی ماشنیم موتورش یه خورده انگار مشکل داره ...برای همین من ماشین ندارم که برم.... مین هو چشمانش گشاد شد وسط حرفش گفت: چی؟... میخوای بری دانشگاه؟....حتما کلاس داری نه؟...

شیوون سری تکان داد با لبخند پهن تری که چال گونه هایش نمایان شد به صورت بامزه ای میخندید راه افتاد از در خروجی سالن بیمارستان بیرون رفت گفت: اره...چطور ؟... مین هو اخم کرد هم قدمش شد گفت: تو دیونه ای شیوون ..دیونه... دیروز تا حالا بیمارستان کشیکی.... دیشب که اصلا نخوابیدی...حالا میخوای بری دانشکده....تو دیونه ای ...چرا مراقب خودت نیستی؟... شیوون اینجوری از پا درمیای.... شیوون ابروهایش قدری بالا رفت چهره ش به صورت بامزه ای شد پس سرخود را خوراند گفت: خوب چیکار کنم...امروز بچه ها امتحان دارن... باید برم دانشکده برای امتحان دانشجوها...نمیشه که نرم...حالمم خوبه....

مین هو چهره ش درهمتر شد گفت: حالت خوبه؟..اره حالت خیلی خوبه...از رنگ چهره ات پریده ات کاملا مشخصه حالت چقدر خوبه... رنگ صورتش از صورت جین هی که میرضه بدتر پریده ...یعنی این سون آه شی و جین هی حریفت نمیشن که تو رو یه جا بند کنن.. دوتا زن داری ولی همچنان در تکاپو.... یه جا بند نمیشی.... اخه بشر بیا برو به دوتا نامزدات برس تو...اهههه... واقعا موندم چی بگم به تو... شیوون خنده  ریزی کرد گفت: هیچی نگو...چون اونا هم شاکی نیستن...عوض اینکه بهم غز بزنی پای زنا رو بکشی وسط ..منو برسون  دانشکده ...گویی چیزی یادش امد گفت: راستی ...توهم به ازمایشات این پسره که امروز اوردنش...همین پسره ده ساله ...شک نکردی؟... لبخندش محو شد گفت: به نظرم که سرطان خون داره...میخواستم با ازمایش خون مطمین بشم...ولی علایمش که شدید نشون میده اون سرطان خون داره....

مین هو چهرهش  درهمتر شد گفت: چی؟..کی؟...کدوم پسره؟... کی رو میگی؟؟...اونی که همراه مامانش ...که با حرکت شیوون جمله ش نیمه ماند. شیوون یهو ایستاد با چشمانی گشاد و وحشت زده به جای نامعلومی نگاه میکرد فریاد زد: دختر مواظب باش.... یهو دوید . مین هو گیج به دویدن شیوون که به طرف دروازه خروجی بیمارستان دوید نگاه کرد فریاد زد : شیــــــــــــــــــوون... چویـــــــــــــی شیــــــــــــــــــــوون...کجا میــــــــــــــــــری؟...شیــــــــــــــوون...وایستـــــــــــــــــــا...چند ثانیه طول کشید به خودش باید اوهم از جا پرید ودوید دنبال شیوون فریاد میزد : شیـــــــــــــــــــــوون...که یهو شوکه شد میخکوب شد. شیوون دوید وسط خیابان دختری را که وسط خیابان شوکه شده ایستاده بود با دست زد به طرفی پرت کرد ولی خود شیوون نتوانست به موقع کنار برود ماشین که با سرعت داشت به دختر نزدیک میشد با کنار رفتن دختر به شیوون زد.  شیوون با فریاد ناله ای روی کاپون ماشین افتاد بیجان به روی زمین افتاد . مین هو از وحشت چشمانش به شدت گرد و ابروهایش بالا رفت با نهایت صدا فریاد زد : شیوونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــااااااااااااااااااااااااااااااااا...هر انچه که در توانش مانده بود درپاهایش جمع کرد دوید طرف شیوون که به روی زمین وسط خیابان بیحرکت افتاده بود.

 

نظرات 2 + ارسال نظر
سها پنج‌شنبه 2 دی 1395 ساعت 22:32

پس چی کیوم عاشقه...
سهون کوشولوووووووووو بخورمتتتتتتتتت
شیوون نمیشه هی نپری بقیه رو نجات بدی؟؟آخه مگه تو سپری؟!!!

بله کیو عاشقه
شیوونه دیگه نمیشه بیشتر از این ازش توقع داشت

김보나 پنج‌شنبه 2 دی 1395 ساعت 21:16

این کیو خوب حال باباشو میگیره ها
ببینم دکتر پسر نونای دونگهه شیوونه؟
اخه چقد یه نفر میتونه مسئولیت پذیر باشه که این شیوون ...
خیلی قشنگ بود مرسی
من از شنبه امتحانای ترمم شروع میشه اگه نظر نزاشتم معنی این نیس که نمیخونم میخونم نظر نمیتونم بزارم پس دلخور نشی

اره کیو حریف باباشه
خوب چی بگم لوو میره که..اره
خوب شیوونه دیگه....
خواهش عزیزجونی...
باشه عزیزدلم..موفق باشی... خوب درس بخون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد