SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

شکارچی قلب 73


 


سلام دوستای عزیزم...

بدون هیچ حرفی بفرماید ادامه ...



 

قسمت هفتاد و سه

شیوون با چشمان خیس دستش به طرف سونگمین که با چشمانی گشاد و خیس خیره به شیوون با ابروهای درهم دوباره نالید: مین هو رو بده من...سونگمین با قدمهای لرزان به طرف شیوون قدم برداشت مین هو با رو برگردان به طرف شیوون دستانش را دراز کرده بود گریه میکرد، هیچل با جمله کیو دیدن چهره گریان شیوون بدنش یخ کرد پاهایش سست شد اتاق دور سرش چرخید زانوهایش توان نگه داشتن بدن گناهکارش را نداشت داشت خم میشد که به دستگیره در چنگ زد اشک چشمانش را سوزاند خیره به شیوون شد.

سونگمین با چشمانی اشک آلود سرش را پایین کرده بود به کنارتخت ایستاده و مین هو به طرف شیوون گرفت دستانش کیو شل شد مین هو وحشیانه به آغوش شیوون خزید بدن کوچکش را به سینه لخت شیوون چسباند و سر کوچکش را به روی گردن شیوون گذاشت انگشتان کوچکش به یقه اش چنگ زد سکسکه وار گریه میکرد. شیوون هم دستانش را دور بدن مین هو کوچک حلقه کرد چشمانش را بست به سرش بوسه زد اشک گونه هایش را خیس کرد، کیو هم دوباره تن زخمی بی حال شیوونش را از کمر میان دستان ناتوان خود گرفت چشمان خیس اش خیره به صورت جذاب اما بی رنگ شیوونش شد بقیه هم با اشکانی که گونه های داغ دارشان را خیس کرده بود خیره به شیوون بودنند ناتوان از سخن گفتن بود، نمیدانستند چه بگویند چگونه زخم دوستانش را التمام بخشید.

هیچل چشم از شیوون بر نمیداشت حال که شیوون حافظه اش برگشته بود مطمینا روز زخمی شدن را به یاد اورد بود او را هم به یاد اورده بود، ظلمی که در حقش هم کرده بود را به یاد آورده بود با این حالی که داشت نمیدانست او را بخشیده یا نه او به جای فکر کردن به حال بد شیوون به فکر بخشیده شدن خود بود ؛ چون لیتوک به او گفته بود شیوون بین اونها مهربانترین هست ؛ سونگمین گفته بود شیوون بین اونها بخشینده ترین است، پس حال که اینقدر زجر میکشید ولی او را بخشیده بود یا نه، ولی او ظلمی در حق شیوون کرده بود که جبران ناپذیر بود باید از شیوون بخشش میخواست باید گناهی که درحق شیوون کرده بود را اعتراف میکرد ببخش میخواست به این فکر نکرده که شاید جای مناسبی یا زمان مناسبی نبود فقط میخواست بخشیده شود، میخواست از عذابی که شب و روز دچارش شده بود رها شود ؛ به عذابی که شیوون میکشید فکر نکرد بازم ظلمی دیگر در حق شیوون کرد.

 با قدمهای ناتوان و لرزان به طرفش رفت چشمان شرمگین صورت زجر کشیده شیوون را میکشافت به کنار تخت ایستاد صدای لرزان در اتاق پیچیده همه را خیره به خود کرد: معاون چویی...من...من...ولی گلویش از نگرانی خشک بود آب دهانش را قورت داد انگشتان لرزانش را بهم قفل کرد، با چشمانی که قدری گشادشان کرده بود خیس اشک بود گفت: من در حق شما کاری کردم...یعنی ظلمی کردم که جبران ناپذیره...میدونم نباید الان اینجا باشم...نباید هیچی بگم...ولی اومدم تا بگم منو ببخش...من...شیوون چشمانش را باز کرد خمار غمگین به هیچل نگاه کرد اشک بی تاب از چشمانش به گونه های بی رنگش سرازیر میشد، قلبش از تک تک کلمات هیچل به درد امد بدنش از هر کلمه گویی با چاقویی خراش داده میشد میسوخت. چشمانش پاسخ دادن اشک داغ را به گونه هایش جاری کرد و لبانش مهر سکوت گرفتند.

لیتوک از حرفهای هیچل خشمگین شد چهره اش به شدت کبود شد قلبش با اشک های مظلوم شیوون لرزید به ارامی گفت: بس کن هیچل ...نگاه زجر کشیده شیوون دل کیو را اتش زد ولی هیچل با بی شرمی به حرف زدن ادامه داد: من گناهکارم...خطایی که جبرانی براش نیست کردم...اومدم حالا...کیو  از خشم تمام وجودش لرزید چهره اش کبود خشم شد با ابروهای به شدت درهم رو به هیچل غرید: خفه شو...هیچل  از جمله کیو وحشت زده گفت: چی؟...هان و شیندونگ هم با تعجب به هیچل نگاه میکردنند انها نمیدانستند هیچل چه کرده از خطایی که کرده خبر نداشتند.

کیو با همان حال فریاد زد: خفه شو...برو بیرون...هیچل  با چهره ای که از ناراحتی درهم شدچند قدم به تخت نزدیکتر شد به چهره غمگین شیوون که مین هو در اغوشش ارام گرفته بود گریه نمیکرد با چشمان خمارش فقط اشک میریخت و لبانش از گریه بی صدا میلرزید نگاه کرد گفت: نه خواهش میکنم...بذار حرفمو بزنم...شیوونی منو ببخش...شیوونی هر جزایی هر مجازاتی بگی حاضرم به جون دل بخرم...ولی منو ببخش...خواهش میکنم...منو.. که کیو از تخت پایین پرید با انگشتان گره کرده صورتی به شدت بر افروخته که از خشم رنگ صورتش کبود و ابروهایش به شدت درهم بود دندانهایش بهم میساید فریاد زد: چییی؟...ببخشدت؟...تو رو ببخشه؟...تو حیوونو ببخشه؟...کاری که تو کردی هیچ حیوونی نمیکنه...تو از حیوون هم پست تری...تو بخاطر یه حسادت بی ارزش شیوونو نابود کردی...حالا ببخشدت...برو بیرون...برو گمشو...بروووووووووووو...با انگشت به طرف در اشاره میکرد فریاد زد: تا نکشتمت از اینجا برو گمشو...بروووووو...

شیوون مین هو را به سینه اش فشرد و چشمانش را بست دوباره هق هق گریه اش در امد سونگمین با چشمانی اشک الود به مچ دست هیچل که التماس کنان به کیو نگاه میکرد او هم فریاد میزد: خواهش میکنم...رو به شیوون: خواهش میکنم منو ببخش...شیوون...چنگ زد به دنبال خودش کشید.کیو  هم از فریاد زدن نفس نفس میزد به هیچل هجوم اورد فریاد زد: : خفه شو لعنتی...خفه شو کثافت...اون دهن کثیفتو ببند اسم شیوونو نیار...برووووووووو...

هان و شیندونگ به طرف کیو دویدند و با گرفتن دو طرف بدنش مانعش شدن، شیوون با چشمانی اشک الود نالید:کیو ...کیو ...کیو  که دوباره گریه اش گرفت در میان دستان لرزان هان و شیندونگ که انها هم گریه میکردنند تقلا میکرد با صدای لرزانی فریاد میزد: برووووووووووو...لعنتی تو مارو نابود کردی...حالا بخشش میخوای...برو بمیر...برووووووووووو...با ناله شیوون ارام گرفت با وحشت به طرف شیوون برگشت گفت: جانم...شیوون با نگاه ملتمسش نگاهش میکرد که کاری به هیچل نداشته باشد، کیو با این نگاه هق هق اش درامد به طرف شیوون دوید تا برای ارام کردنش در اغوشش بگیرد.

سونگمین که سعی میکرد با کشیدن او را به بیرون در ببرد ولی نمیتوانست هیچل دوباره به اتاق برمیگشت با گریه فریاد میزد: شیوونی منو ببخش...شیوووووووون...لیتوک به طرف انها رفت جلوی انها قرار گرفت با دست به سینه هیچل فشارداد به عقب با چهره ای به شدت خشمگین به هیچل نگاه کرد: بهتره بس کنی بری بیرون...فریادزد: بروووووووووو...وفشارش داد به کمک سونگمین هیچل را به بیرون از اتاق برد دراتاق را بست.

هیچل که بازوهایش را سونگمین از پشت داشت به در بست نگاه میکرد گریه اش تبدیل به هق هق شد گفت: بذارید برم تو...باید با شیوون حرف بزنم.. شیوون منو نبخشید...باید...که لیتوک با چهر ای درهم و عصبانی نگاه میکرد گفت: بهتره بس کنی...رو به سونگمین گفت: از اینجا ببرش...نذار بیاد تو...هیچل  با همان چهره نالید: برم...نه نمیرم...من باید با شیوون حرف بزنم...

لیتوک هم با چهره جدی گفت: نه بهت میگم برو...هیچل  هم با گریه التماس کنان گفت: چرا؟...من باید برم تو...باید با شیوون حرف بزنم...شما گفتید شیوون منو بخشیده...شیوون انقدر مهربونه که از کسی کینه دل نمیگیره...شیوون من...لیتوک با عصبانیت حرفش را قطع کرد گفت: تو در حق یه انسان ظلم کردی...توبدترین کارو درحق یه انسان کردی...اونوقت میگی کینه به دل نمگیره...تو مفهمی چی میگی؟...شیوونم یه انسانه...مثل همه ما انسانه...قلب داره...جون داره...تو به قلبش به تنش آسیب رسوندی...اونوقت انتظار داری ببخشدت...اگه تو جاش بودی اونو میبخشیدی...اره؟...تو نابودش کردی...اینهمه عذابش دادی... اونوقت اون تو رو ببخشه...آره؟...بهت گفتم بخشیدت...ولی اونوقت تو هنوزبه تنش اسیب نرسونده بودی...اونوقت شیوون فکر نمیکرد تو اینقدر توی این منجلاب فرو رفتی...اینقدر با این باند تو گناه شریکی...اون زمان هنوز اینقدر شکنجه نشده بود...تیر نخورده بود...این همه توی بیمارستان زجر نکشیده بود...اره بهت گفتم بخشنده ست...ولی اونم یه انسانه...ولی هنوزم میگم بخشنده ست...هنوز هم میگم فرشته ست...اگه من الان جایش توی این اتاق بودم...تو الان اینجا نیستاده بودی.... تو الان مرده بود یا داشتی توی خون خودت میغلطیتی...با کلی فحش ناسزا یه جای سالم توی بدنت نمیزاشتم...

چشمانش پر خشم خیس اشک شد غرید: ولی شیوون فقط اشک ریخت...نگاهت کرد...فکر نمیکنی خیلی براش زیادیه...خیلی دیگه داری زیادی درحقش ظلم میکنی...خیلی...که صدای بلند ی گفت: شیوونم چی شده؟...او را ساکت کرد به عقب برگشت پدر ومادر و خواهر شیوون سراسیمه در راهروی بیمارستان دوان در حال نزدیک شدن بودنند.

لیتوک به استقبال انها رفت، آقای چویی نفس زنان ایستاد با چهره ای به شدت رنگ پریده نگران پرسید: شیوونی چی شده؟...حالش چطوره؟...خانم چویی هم با چشمانی اشک آلود پریشان پرسید: شیوونم کجاست؟...حالش چطوره؟...پسرم چی شده؟...لیتوک با ناراحتی گفت: سلام...نگران نباشید...مکثی کرد گفت: شیوون همه چیز یادش اومده...ولی...پدر ومادر یه لحظه از برگشت حافظه شیوون خوشحال شدن ولی با " ولی "گفتن لیتوک وحشت زده گفتند: ولی چی؟...آقای چویی گفت: چی شده؟...لیتوک ترجیح داد خودشان بیبند حال پسرشون چطور است گفت: یه خورده حالش خوب نیست...بهتره بریم تو...

مادر وحشت زده تقریبا جیغ کشید گفت: چییییییییییی؟...و دوان به طرف اتاق رفت و پدر هم بدون معطلی دنبالش دوید، جیوون هم به همراه لیتوک به اتاق رفتند. هیچل و سونگمین پشت در ایستادند مطمینا با امدن خانواده چویی جایی برای انها نبود، پدر ومادر شیوون که نمیدانستند هیچل با پسرشان چه کرده پس اگر اقای چویی میفهمید هیچل را میکشت پس نتوانستند وارد شوند و هیچل هق هق کنان پشت در نشست روی زمین و سونگمین هم بی صدا گریه میکرد پشت به دیوار ایستاد سر به پایین اشک میریخت.

خانم و اقای چویی وحشت زده وارد اتاق شدند، مادر با گریه فریاد زد: شیوونممممممممم...شیوون که در اغوش کیو که کنار تخت ایستاده بود او ومین هو را باهم در اغوش کشیده بود با دیدن مادرش از آغوش کیو بیرون امد با چشمانی اشک الود نالید: مامان...بابا...کیو  هم با دیدن خانواده چویی از شیوون چند قدم فاصله گرفت، با دیدن مادر که به طرف شیوون با گفتن: جانم پسرم...میدوید سریع مین هو را که خواب بود از اغوش شیوون گرفت عقب ایستاد.

مادر با گریه پسر گریانش را در اغوش کشید با لبخند و از شوق صدای بلند گریه میکرد پسرش را در اغوشش میفشرد و گونه و پیشانی پسرش را بوسه باران میکرد، اقای چویی هم به طرف پسرش دوید همانطور که همسرش پسرش را درآغوش داشت شیوون را درآغوش کشید وپشت پسرش را نوازش میکرد سرش را لای موهای سر پسرش فرو کرد بوسه میزد.

پدر ومادر از اینکه پسرشان حافظه اش را به دست اورده بود دوباره انها را میشناخت خوشحال بودنند ولی خوشحالیشان دیری نپاید، شیوون همچنان که در اغوش مادرش بود بوسه باران میشد میان دستان نوازشگر پدرش با گریه نالید: من همه چیزو یادم اومده...مامان...مامان بزرگ...مامان بزرگم مرده مگه نه؟...هق هق گریه اش بیشتر شد و قلب پدرو مادرش که با چشمانی اشک الود مات و وحشت زده به پسرشان نگاه میکردنند به درد آورد تکه تکه اش کرد.

شیوون میان هق هق اش با چشمانی به شدت سرخ و پف شده به مادرش که با دستان عاشقانه صورت پسرش را نوازش میکرد نگاه کرد گفت: مامانی...من خیلی درد دارم...رو به پدرش که با نگاه گریان کنارش روی تخت نشسته بود کرد گفت: بابا من تنها بودم...من ترسیده بودم...بابا من.. من...ولی نتوانست ادامه دهد گریه امانش نداد به اغوش پر مهر مادرش پناه برد ؛ مادر هم که درد پسرش نابودش کرد، اتش به جانش زد گریه اش شدید تر شد پسرش را درآغوشش فشرد نالید: عزیزم...مادر برات بمیره...پسرم...بوسه بر پیشانی پسرش زد.

پدر هم دستانش به شانه پسرش چنگ زد گریه میکرد و شانه هایش را میفشرد، کیو هم که مین هو در اغوشش بود کنار تخت ایستاده بود او هم گریه میکرد به انها نگاه میکرد، جیوون هم گریه کنان به روی پای برادر عزیزش افتاد. لیتوک شیندونگ و هان هم گریه کنان کنار تخت ایستاده بود در اتاق جز صدای گریه خانواده که بخاطر حسادت همکاری ظالم زجر کشیده دردمند شد و خوشبختی را از انها گرفته بود شنیده میشد.

 

نظرات 3 + ارسال نظر
خودمم چهارشنبه 1 دی 1395 ساعت 23:41

تقصیر چولا هم نبود انقد...تقصیر خیلیا بود...

هی چی بگم

김보나 چهارشنبه 1 دی 1395 ساعت 22:54

آقا من اصلا کلا با این هیچول مشکل دارم من اگه جای کیو بودم فقط تهدید به مرگ نمیکردم تا میومد تو اتاق کارشو میساختم
بیچاره شیوون جیگرم براش کباب شد
بد بخت سونگمین که عاشق این هیچول شده

اوه.... اروم باش...کیو هم میخواست اینکارو بکنه..بقیه نذاشتن
اخه الهی...
اره خوب...سونگمین عاشقشه

tarane چهارشنبه 1 دی 1395 ساعت 20:49

سلام گلم.
شیوون بیچاره . خیلی دردناک که اون لحظات سخت و عذاب آور یادش اومده.
هیچول بخشش میخواد ولی اسیبی که به شیوون رسیده خیلی بزرگ و عمیقه . هر چند که شیوون مهربونه و شاید یه روز ببخشتش اما الان با این حالش مطمئنا اون روزنیست.
مررررسی گلم عالی بود

سلام نازگلم...
اره دردناکترین لحظه ست.... هی چی بگم..هیچل اگه خودش جاش بود ساده میبخشیدش؟
خواهش عزیزدلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد