سلام دوستای گلم...
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...
قسمت هفتاد و دو
گیون سوک دست روی شانه کیو گذاشت و با ناراحتی گفت: خوشبختانه به کما نرفته...از شوکی بهش دست داده بی هوش شده...وضعیت قلب و فشارش که نرمال شده...نمیدونم چی شده؟...چرا بی هوش شده؟...نمیدونم حافظه اش برگشته یا نه؟...همه اینا وقتی به هوش بیادش مشخص میشه...من باید برم عمل دارم...وقتی به هوش اومد خبرم کن...خیلی زود میام...باشه؟...کیو فقط سرش را به عنوان تایید تکان داد و گیون سوک تنهایش گذاشت.
کیو با چشمانی پف کرده وسرخ شده از گریه به شیوون با صورتی به شدت رنگ پریده و بی حال روی تخت دراز کشیده بود و تمام دکمه های پیراهنش باز بود و روی سینه سفید لخت خوش فرمش که با نفس زدن بالا و پایین میرفت سیم مانورتینگ وصل بود نگاه میکرد، دست سردش را میان دستان خودش گرفته بود میفشرد و بو/سه میزد، اشک میریخت.
این بازی روزگار تمامی نداشت، این همه عذاب برای شیوونش زیاد نبود؟ چرا روزگار دست بردار نبود؟ شیوونش به چه گناه نکرده ای باید عذاب میکشید، با ر/قص این جملات در ذهنش گریه بی صدایش به هق هق تبدیل شد بو/سه بر دستش محکمتر. کاش روزی هزاران بار بدتر از این عذابها را او میکشید ولی شیوونش سالم و شاد بود، شیوونش هیچ رنجی نمیکشید، کاش روزی هزاران بار میمرد شیوونش یکبار هم رنج نمیکشید.
لبانش چسبیده به دست شیوون تکان خورد: خدایا کمکش کن...خدایا کمکم کن...طاقت بیشتر ازاین درد کشیدنشو ندارم...خدا جون نذار بیشتر از این عذاب بکشه...کمکش کن...چشمانش چه سریع دلتنگ صورت شیوون میشد ؛ حتی با یک پلک زدن هم تاب توان را از او میگرفتند، اگه پلک زدن اختیاری بود هرگز پلک نمیزد تا حتی برای یک ثانیه هم محروم از صورت دلبرش نباشد، گریه اش را بی صدا کرد تا ضربان قلب شیوون که آرام بخش جانش بود را بشنود.
نگاه خیس اش دید که پلک های شیوون تکان خورد، چشمان پر اشکش قدری باز شد و لبانش تکان خورد: شیووناااا...شیوون پلک هایش بیشتر تکان خورد چشمانش را به ارامی باز کرد، خمار بی حال به کیو نگاه کرد، کیو وحشت زده دست شیوون را پایین اورد با گذاشتن دستی به روی سینه اش نالید: شیوونی عزیزم...خوبی؟...شیوون خیره به کیو بود جوابی نداد، کیو وحشت از جواب ندادن شیوون بیشتر شد دست دیگرش را به روی صورت شیوون گذاشت آب دهانش را قورت داد گفت: شیوونی صدامو میشنویی؟...منو میبینی؟...شیوون چشماش خیس اشک شد، لبانش میلرزید ولی چیزی نگفت.
کیو از چشمان خیس و لب لرزان شیوون قلبش تکه تکه شد دستش گونه شیوون را نوازش میکرد، دست لرزانش از سینه به روی گردن شیوون رسید نالید: شیوونی میشناسی منو؟...صدامو میشنوی؟...اشک پهنای صورت شیوون را خیس کرد به ناگه به هق هق تبدیل شد و بدنش درهم مچاله شد به پهلو خوابید، دستانش به دستان کیو که روی صورتش بود چنگ زد وفشرد پاهایش را به شکم خود جمع کرد شدید با صدای بلند گریه کرد، صدای شدید ضربان قلبش از مانورتینگ بلند شد.
کیو آشفته و وحشت زده بلند شد و روی شیوون خم شد و دستانش بی امان صورت شیوون را نوازش میکرد گفت: چی شده؟...شیوونی؟...درد داری؟...کجات درد میکنه؟...چرا گریه میکنی؟...شیوونا حرف بزن...
شیوون چشمانش را بسته بود به شدت گریه میکرد، بیشتر به دستان کیو چنگ زد بیشتر خود را مچاله کرد. کیو با دو دست صورت شیوون را برگردانند، صورتش را به صورت شیوون نزدیک کرد با گریه ای صدایش میلرزید گفت: چی شده؟...شیوونی؟...گریه نکن عزیز دلم؟...بگو چی شده؟..کجات درد میکنه؟...شیوونی؟...
شیوون با چشمانی خمار سرخ از اشک به کیو نگاه کرد میان گریه اش با صدای ضعیفی گفت: همه چیز یادم اومد...همه چیز...شیوون همه چیز را به یاد اورده بود، اسیر شدن ؛تج/اوز، شکنجه ؛ زخمی شدن،مرگ دوستش مین هو، مرگ مادربزرگ، مرگ یون سو. کیو به شدت چشمانش گرد شد دستانش به صورت شیوون بود یخ زد و شل شد بدنش لرزید، گویی نفهمید شیوون چه گفته با صدای ضعیفی گفت: چی؟...یادت اومد؟...شیوون دوباره گریه اش به هق هق تبدیل شد طوری که تمام بدنش لرزید نالید: همه چیز...کیو ...اونا منو گروگان گرفتن...اونا کتکم زدن...اون...اون...ولی نتوانست کلمه تج/اوز را به زبان بیاورد دستانش را جلوی صورتش گذاشت به شدت گریه کرد نالید: کانگین...کانگینو یادم اومد...کارشو باهام یادم اومد...
کیو بدون تغییر در چهره اش پاهایش سست شد روی صندلی افتاد و نشست، نفسش به شماره افتاد از چیزی که میترسید بالاخره اتفاق افتاد، شیوون همه چیز را به یاد آورد، همه ان اتفاقات وحشتناک که برایش افتاد را به یاد آورد، حال باید چه میکرد، چگونه آرامش میکرد، چگونه دردش را کم میکرد، چگونه غمش را تسلی میبخشید، شیوون به شدت گریه میکرد، بدنش را مچاله کرده بود و پاهایش را بیشتر درشکمش فرو رفت، قلبش از انچه به یاد اروده بود به شدت درد میکرد بدنش هم گویی هم درد قلبش شد، همه ان دردهاو شکنجه ها را به یاد آورد درد بی تابش کرده بود.
درد، ترس، وحشت، تنهایی، شکنجه ؛ عذاب ؛ همه دوباره به جانش افتاد ارام نمیشد، هر چه بیشتر گریه میکرد بی تاب تر میشد ؛ چه عذابی کشیده بود ؛ چه دردهایی که کشیده بود، چقدر تنها بود، در دست جلادی بود هر ثانیه شکنجه میشد و کتک میخورد، فریاد میزد کمک میخواست ولی کسی به دادش نمیرسید، کسی یاریش نمیکرد، همه فراموشش کرده بود، همه تنهایش گذاشته بودنند،حتی مرگ را به چشمانش دیده بود، سرش از به یاد آوردن به درد امد، دردی وحشتناک به جانش افتاد با هق هق گریه دستانش را به دو طرف شقیقه هایش گذاشت و فشار داد، چهره اش از درد مچاله شد، سعی کرد فریاد بزند ولی صدایش ضعیف میان گریه اش شنیده شد: سرم...کانگین به سرم تیر زده...کانگین شلیک کرد...آآآآآآآآآآآآآآآآآخ...سرم...درد میکنه...
کیو که چشمانش بی حد گشاد شده بود از وحشت با دهانی باز نفس نفس میزد ازناله شیوون از جا پرید دستان سردش را به دستان شیوون که به شقیقه هایش فشار میاورد چنگ زد چشمانش سیلابی از اشک را به روی گون هایش جاری کرد با صدای لرزانی گفت: شیوونی آروم باش...شیوونی عزیزم...چی شده؟...سرت درد میکنه؟...شیوونی...
شیوون چشمانش بسته بود گریه اش بلند تر شد گفت: سرم...تنم درد میکنه...درد داره...ولم کن...دردم میاد...ولم کن...خواهش میکنم...این کاروباهام نکن...التماست میکنم..کیو ...کیو ...کمکم کن...کیو منو از دست این نجات بده...کیو وحشتش چند صد برابر شد ؛بدنش لرزید، شیوون همه چیز را به یاد آورده بود حالا هم به یاد تج/اوزش افتاده بود، گریه و فریاد شیوون قلبش را تکه تکه کرد حس کرد درد تک تک سلولهایش را ازهم کسسته، دیگر جانی برایش نگذاشته، برای آرام کردن شیوون کاری نمیتوانست بکند، خودش بیشتر احتیاج با آرامش داشت، با زجر کشیدن شیوون او مرده بود، او مرگ را به چشم دید، برای جان گرفتن، برای زنده شدن سریع به روی تخت رفت ؛دستانش به شانه های شیوون چنگ زد بلندش کرد نشاند دستانش دور تن شیوون حلقه شد او را در آغوش کشید گفت: جانم...جانم...
شیوون که همچنان شقیقه های خود را میفشرد چشمانش را بسته بود به شدت میگیرست با در آغوش کشیدن کیو وحشتش بیشتر شد و تقلا کرد تا از آغوش کیو بیرون آید با صدای بلند گفت: نهههههههه...ولم کن...نهههههه...کیو کمک...کیو خواهش میکنم.. کاری بهم نداشته باش...کیو نجاتم بده...کیو ...
کیو حلقه دستش را محکمتر کرد سینه لخت شیوون به سینه اش فشرده شد و مانع تقلا کردن شد با چشمانی که به شدت اشک میریختند گونه اش را به گونه شیوون چسباند فریاد زد: شیوونی منمکیو ...شیوونی من اینجام...شیوونی اروم باش...شیوون را با تمام نیرو در آغوشش فشرد قلبش ضربان قلب وحشت زده شیوون را حس کرد، سینه لخ/ت داغ شیوون سینه اش را سوزاند، بوی تن شیوون به جانش خزید لبانش را به گوش شیوون که همچنان تقلا میکرد و التماس میکرد: ولم کن...کیو کمک...چسباند و نفس های داغش را به جان شیوون انداخت گفت: شیوونی منمکیو ...من اینجام...منم که بغلت کردم...چشاتو باز کن...ببین من اینجام...شیوونی تو پیش منی...پیش من...شیوونی جونم...من اینجام...کیوت اینجاست...
شیوون از گریه و فریاد بی حال شد بلند نفس نفس میزد چشمانش بسته بود به زمزمه های کیو در گوشش گوش میداد: شیوونی من اینجام...پیش تو...شیوونی... من اینجام...شیوون دستانش شل شد از شقیقه هایش جدا شد نفس زنان به آرامی چشمانش را باز کرد، کیو از بی صدا شدن شیوون دستانش قدری شل شد رخ به رخ صورت شیوون شد، شیوون خسته از گریه اینبار بی صدا اشک میریخت با چشمانی خمار خیره به چشمان کیو با صدای گرفته و ضعیفی گفت: کیو من همه چیز یادم اومد...کیو که فقط اشک میریخت خیره به چشمان شیوون بود با جمله شیوون هق هق اش در امد دوباره دستانش را دور تن خواستنی شیوون حلقه کرد تنش را به تن خود فشرد سرشیوون روی شانه هایش قرار گرفت میان هق هق اش گفت: متاسفم...متاسفم...نمیدونم چی بگم.. کاش یادت نمیاومد...کاش...شیوون هم دوباره به هق هق افتاد اما اینبار ارام تر نالید: ولی یادم اومده...همه چیز یادمه...اون تاریکیا...اون...کیو گریه اش قطع نمیشد شدیدتر میشد به گونه شیوون بوسه زد سر پس نکشید شیوون ادامه داد: من...بیمارستان...ریووک...مادر بزرگ...یون سو هم یادمه...
کیو حلقه دستانش محکمتر شد طوری که تن شیوون از این فشاردرد امد ولی نه کیو قصد جدا کردن دستانش را داشت، نه شیوون قصد جدا شدن از این دستاها را خواستار بود. صدای گریه این دو مرد، دلشکسته از شکستن ، دیگری دردمند و زجر کشیده در اتاق پیچید، کیو میان گریه اش گفت: دوستت دارم شیوونی...دوستت دارم.... نازنینم دوستت دارم.... دوستت دارم... .....دوستت دارم شیوونی من..
شیوون از گریه خسته شد دیگر نایی برایش نماند با چشمانی بسته در اغوش کیو خود را رها کرده بود به نواهای عاشقانه کیو که از دل تکه شده اش برامده بود نفس زنان گوش میداد:...دنیای من...همه چیز من دوستت دارم...منو ببخش...بخشش ناتوانم...که ناگه شیوون یادش امد تکانی در اغوش کیو خورد چشمانش باز شد با صدای که به سختی از گلویش خارج شد حرف کیو را قطع کرد: مین هو کو؟...مین هو کجاست؟...
کیو دستانش شل شد رخ به رخ شیوون با گریه که سعی کرد بی صدا باشد آب دهانش را قورت داد با چشمانی سرخ شده خیره به چشمان خمار شیوون گفت: مین هو پیش بچه هاست...فکر کنم سونگمین دارتش...در اتاق باز شد هیوک وارد شد آهسته گفت: کیو ؟. .شیوون چطوره؟...که با دیدن شیوون درآغوش کیو با صدای بلند با هیجان گفت: وااااای شیوونی به هوش اومده؟...بچه ها شیوون...ولی با دیدن چشمان و صورتهای شیوون و کیو که از گریه سرخ شده بود وحشت زده نالید: چی شده؟...چرا گریه میکنید؟...
در اتاق بیشتر باز شد لیتوک و دونگهه وشیندونگ و هان هم به داخل پریدند سونگمین با مین هو در آغوشش وهیچل در استانه در ایستادنند.همه لحظه اول از ورودشان خوشحال از به هوش امدن شیوون بودنند ولی با دیدن ان دو گریان در اغوش هم چشمانشان گرد شد. شیوون با دیدن مین هو در آغوش سونگمین که با چشمانی اشک الود به او خیره شد دستانش را به طرفش دراز کرد گریه سر داد، بدون خارج شدن از آغوش کیو اخم کرد دست راستش را کمی بالا اورد با صدای گرفته گفت: مین هو...مین هو رو بده...لیتوک هم مانند دونگهه و شیندونگ و هان و هیوک با اشفتگی به تخت شیوون نزدیک شد با وحشت پرسید: چی شده؟...اینجا چه خبره؟...چه تونه شماها؟...
کیو دستانش را به روی کمر شیوون سر خورد رانهای شیوون روی رانها یش بود با چشمانی پف کرد و خیس رو به لیتوک با صدای گرفته گفت: همه چیز یادش اومده...حافظه اش برگشته...پنج جوان با وحشت یک صدا گفتند: چییییییییییییییی؟...همه منتظر همین روز بودنند فکر میکرد امروز بهترین روزشان خواهد بود ولی با دیدن صورت رنگ پرید و گریان شیوون و چهره وحشت زده کیو اصلا خوشحال نشدند ؛ برگشت حافظه شاید برای همه خوب باشد ولی برای شیوون با ان همه اتفاقات بدی که براش افتاد اصلا خوب نبود، مطمینا از به یاد آوردنش دو برابر عذاب میکشید مطمین درد شکنجه ای که شیوون کشیده بود هیچکدامشان نه تجربه کرده بودنند نه میتوانستند حس کند ؛ مات و وحشت زده خیره به شیوون شدن.
لیتوک بدنش لرزید از چهره زجر کشیده شیوون پاهایش شل شد برای نیافتادن به دسته تخت چنگ زد هیوک هم زانوهاش شل شد روزی زمین نشست، دونگهه حالش بهتر نبود او هم درحال افتادن بود به دیوار پشت سرش تکیه داد، هان به شیندونگ که دستاش به روی سرش گذاشته بود با ناراحتی فوتی کرده بود تکیه داد. کیو دوباره گریه اش در امد سر بر گردن شیوون فرو برد به گردن شیوون و سر پس نکشید دانه های اشک پوست گردنش را داغ کرد، شانه هایش از گریه تکان خورد، دستانش به دور کمر شیوون حلقه شد.
شیوون با چشمان خیس دستش به طرف سونگمین که با چشمانی گشاد و خیس خیره به شیوون با ابروهای درهم دوباره نالید: مین هو رو بده من...سونگمین با قدمهای لرزان به طرف شیوون قدم برداشت مین هو با رو برگردان به طرف شیوون دستانش را دراز کرده بود گریه میکرد، هیچل با جمله کیو دیدن چهره گریان شیوون بدنش یخ کرد پاهایش سست شد اتاق دور سرش چرخید زانوهایش توان نگه داشتن بدن گناهکارش را نداشت داشت خم میشد که به دستگیره در چنگ زد اشک چشمانش را سوزاند خیره به شیوون شد.
آخییی بازم باید عذاب بکشن

هی اره
اااااااااه خدایا یادش اومد بیچاره شیوون بنده خدا کیو

چقد این دوتا باید عذاب بکشن اخه
خیلی قشنگ بود مرسی
اره یادش اومد...هی .







اره خیلی عذاب میکشن
خواهش عزیزدلم...من ازت ممنونم خوشگلم
سلام گلم.

برای کیو هم خیلی سخته .





وای همه چی یادش اومد . خدا به خیر کنه .
چقدر براش سخته الان .
همون طور که گفته شد همه منتظر این روز بودن فکر میکردن یادش که بیاد چقدر خوب میشه اما الان میبینن به همین اسونی ها هم نیست .
ممنون عزیزم خیلی عااالی بود
یلدات هم مباااارک . امیدوارم خوب و خوش باشی.
سلام عزیزدلم

هی چی بگم....

اره همه چیز یادش اومد
درسته مشخص شدن واقعیتها بعضی اوقات خیلی زجر اور تره
خواهش عزیزدلممممممممم
یلدای توهم مبارکککککککککککک..بهترینا رو برات ارزو میکنم عزیزدلم