سلام دوستای گلم...
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...
گل پنجاه و هشت
شیوون نگاه خمارش به دکتر که بالای سرش ایستاده بود گوشی به گوشش با اخم شدید نگاهش میکرد گوشی را روی سینه خوش فرمش جابجا میکرد بود .کانگین با نگرانی نگاهی به شیوون رو به دکتر پرسید : حالش چطوره آقای دکتر؟... ریه هاش اسیب دیده؟... انگار یه لحظه بیهوش شد....سرشم خورده بود به ته استخر ...برای همین گفتم ام آر آی از سرش بگیرید...وقتی از آب اوردمش بیرون نفسش به زحمت بالا میامد....بی هوش شد..... شیوون با حرف کانگین اخم خیلی ضعیفی به چهره بیحال خود داد دهان باز کرد تا به زحمت حرف بزند که دکتر امان نداد .
دکتر گوشی را از روی سینه شیوون برداشت رو به کانگین کرد گفت: تو عکس ام آر ایش مشکلی نبود...سرشون اسیب ندیده...ریه هاشم سالمه...مشکلی نیست...اون بیهوشی هم که میگید...طبیعیه..بخاطر یهوی افتادن تو اب فشار ابی که به بدنش وارد شده ضربه ای که به سرش خورده بیهوش شده... میگید سریع هم به هوش امده...پس مشکلی نیست... جای هیچ نگرانی نیست.... کانگین چهره ش همانطور نگران بود ولی با حرفهای دکتر کمی ارام شده بود گفت: ممنون آقای دکتر...خیلی ممنون....شیوون چهره بیحالش قدری توهم رفت با صدای خیلی گرفته ای گفت: من که گفتم چیزیم نیست...ولی تو گوش نکردی....کانگین روبه شیوون کرد لبخند خیلی کمرنگی زد گفت: درسته...تو گفتی ولی من باید مطمین میشدم...که تو حالت خوبه....بهم حق بده تو رو بیهوش تو اب بالا اوردم...فکر کردم خفه شدی...یا وقتی هوش اومدی ریه هات اسیب دیده...یا سرت ضربه دیده...باید مطمین میشدم که حالت خوبه.... شیوون با چهره ای توهم به کانگین نگاه میکرد همانطور بیحال و صدای گرفته گفت: تو همش نگرانی.... ولی من حالم خوبه...فهمیدی؟...
شیوون وکانگین در اتاق پزشک در اورژانس بیمارستان بودن. کانگین شیوون را برای فیزیوتراپی به بیمارستان پیش لیتوک اورده بود ولی با اشتباه دستیار لیتوک شیوون در اب استخر افتاد بیهوش شد. کانگین او را بالا اورد به اورژانس برد تا از سلامتیش اطیمنان حاصل کند، لیتوک هم که کتک زده بود . هر چند شیوون از کتکی که لیتوک خورد دلش خنک شد چون بخاطر حرفهای که قبلا لیتوک زده بود شیوون از دستش ناراحت بود گویی کانگین ندانسته تنبیه اش کرده بود. ولی با این حال شیوون با کانگین دعوا کرد که چرا لیتوک را کتک زده. ان دو در اورژانس باهم کل کل میکردنند. لیتوک هم بعد کتکی که خورده بود بعد چند دقیقه که حالش جا امده بود به اورژانس رفت تاببیند وضعیت شیوون چطور است. چون میدانست اگر برای شیوون مشکلی پیش بیاید کانگین او را زنده نمیگذارد حال هم در اورژانس با فاصله از ایستاده بود شیوون و کانگین هم متوجه اش نشدند.
لیتوک هم جرات جلو رفتن نداشت از دکتر حال شیوون را پرسید حال فقط نگاهش میکرد که با حرف شیندونگ به خود امد: داشتی به کشتنش میدادی.... با مکث رو برگردانند اخم الود نگاهش کرد. شیندونگ هم امان نداد به لیتوک که موهایش خیس بود لباس ورزشی بخاطر خیس بودن تنش پوشیده و زیر چشم چپش از مشتی که از کانگین خورده بود کبود بود نگاه میکرد گفت: تو میخوای دل کانگینو به دست بیاری.... اونم کانگینی که بخاطر انداختن شیوون تو استخر داشت زیر مشت و لگد میکشتش... فکر میکنی امکان داره اینکارو بکنی؟... فکر میکنی این مرد شیوونو فراموش میکنه...تو رو میبنه؟... بهتر نیست از این خواب و خیال بیای بیرون...این عشق خطرجانی داره برات....تا خوشبختی و سعادت...
لیتوک با اخم غلیظ و چشمان ریز شده نگاهش میکرد با صدای گرفته ای گفت: من الان به چشم لیتوک یه دشمنم.... ولی اون تو برای من زندگیه....این یعنی مرگ من...رو بگردانند به کانگین و شیوون نگاه میکرد با همان حالت گفت: کاش فقط یه هزارم اون نگاهی که به شیوون میکنه...یه هزار اون محبتی که به شیوون میکنه رو به من میکرد...کاش...ولی تو زندگی اون مرد فقط یه نفر هست..اونم شیوونه...خوشبحال شیوون... ساکت شد نگاهش را با مکث از ان دو گرفت چرخید با شانه های افتاده سربه پایین رفت. شیندونگ با اخم وچشمانی ریز شده به رفتنش نگاه کرد زیر لب گفت: تو طرفتو اشتباه گرفتی لیتوک...بقیه چه کنن...شیوون بیچاره چه کنه...
**************************************************
شیوون چشمان کشیده زیبایش را ریز کرد اخمی هم به ابروهایش داد دست دراز کرد گلدان کوچکی را از روی سکوی برداشت به کاکتوس کوچک داخل گلدان که گل داده ولی گل صورتی رنگش پژمرده بود نگاه میکرد انگشتش را ارام روی گل صورتی پژمرده کشید با صدای ارامی گفت: چی شده؟...چرا پژمرده شدی؟..مریضی؟.... انگشت را روی خاک کنار گل کشید و قدری خاکش را گرفت بالا اورد میان دو انگشتش له کرد گفت: خاکتت که خوبه.... ولی چرا...که با سوال کانگین جمله ش نیمه ماند رو بگردانند.
کانگین دست به کمر شد نگاهی به همه جا کرد رو به شیوون با لبخند گفت: اون گلدونهای گلی که مشتری خواسته رو باید برم از تو انبار بیارم.... گلدونهای کوچکش تو مغازه هست...که مشتری نمیخواد....باید اون گلدون بزرگ روبیارم.... شیوون لبخند ملایمی زد سری تکان داد یعنی " باشه" کانگین رو بگردانند به دونگه و هیوک که مشغول صحبت باهم بودن کرد گفت: بچه ها میاد کمک؟... از انبار پشت مغازه اون چند تا گلدون بیارم...میشه کمکم کنید؟.... هیوک سری تکان داد گفت: باشه...دونگهه با اخم شدید کانگین نگاه کرد غرلند کرد : گلدون بیارم؟...همش ازمون بیگاری میکشه.... ما امدیم شیوونو بیبینم...نه اینکه که گلدون جابجا کنیم...با اینکه دونگهه با صدای اهسته غرلند کرد ولی هم شیوون شنید وهم کانگین چون صدایش زیاد هم اهسته نبود . شیوون از حرفش خنده ش گرفت لبخند زد. کانگین هم فقط با تابی به ابروهایش نگاه کرد چون هیوک به موقع به داد دونگهه رسید. با غرلندش چشمانش گشاد شد با ارنج به پهلوی دونگهه زد گفت: هیسسسسسسسسس.. چی میگی تو؟...دلت کتک میخواد.... دونگهه با تشر هیوک ساکت شد چون فهمید منظور هیوک کتک زدن کانگین است با اخم شدید نگاهی به هیوک کرد رو برگردانند با غض و نازضایتی گفت: باشه...
کانگین نگاهش را با مکث از دونگهه گرفت رو به شیوون گفت: ما میریم این چند تا گلدونو بیاریم...الان میام... مشتری اومد نگهش دار من میام... کارشو میرسم...شیوون با همان لبخند گفت: باشه... کانگین به همراه ایونهه به طرف در پشتی رفتند وارد انبار شدن.
شیوون هم نگاهش به ان سه بود که ایونهه پشت سرکانگین میرفتند و دونگهه ناراضی چیزهای را پچ پچ میکرد مطمنا داشت غرلند میکرد هیوک هم همش مدام به پهلویش میزد وادار به سکوتش میکرد . شیوون از حرکاتشن پوزخندی زد سرش را به دو طرف تکان داد، با وارد شدن انها به ابنار و بسته شدن در رو بگردانند دوباره به گلدان کاکتوس در دستش نگاه کرد لبخندش هم محو شد چرخهای ویلچر را چرخاند خواست به طرف دیگر سکوهای گلدانها برود که صدای باز شدن در همراه زنگوله های اویزان به بالای در امد. شیوون روبرگردانند با لبخند از مشتری استقبال کرد گفت: بفرماید...خوش....که یهو چشماشن قدری گشاد شد ابروهایش بالا رفت جمله اش نمیه ماند با چشمانی گشاد به خانم کیم که در استانه در ایستاده با چهره ا ی غمگین تا کمر تعظیم کرد گفت: سلام ...نگاه کرد چرخهای ویلچرش را چرخاند قدری جلو رفت گفت: سلام خانم کیم... خوش اومدید...بفرماید...با دست به در پشتی مغازه اشاره کرد گفت: کانگین رفته تو انبار...الان میاد... شما ...
خانم کیم چند قدم جلو امد وسط حرفش گفت: نه..نه..میخواستم با خودتون صحبت کنم...اقای.... اسم شیوون را فراموش کرده بود میخواست به یاد بیاورد پس گفت : اگه میشه میخواستم با خودتون صحبت کنم...اقای... ببخشید ...اسمتونو نمیدونم... شیوون ابروهایش بالا انداخت گفت: با من؟..من؟... چویی شیوون هستم... پسر شما در منزل من زندگی میکنه...دوست منه...قبلا هم همکار من بود....خانم کیم لبخند کمرنگی زد وسط حرفش گفت: خوشبختم آقای چویی.. میشه باهم حرف بزنیم...میخوام درمورد کانگین باهاتون حرف بزنم...البته اگه میشه؟.... دفعه قبل که اومدم دیدم شما هم اینجاید...فهمیدم صاحب اصلی مغازه شماید...حالا هم که میگید دوست و همکار پسرمنید...میشه در مورد کانگین باهاتون حرف بزنم؟...
شیوون لبخند زد گفت: البته...چرا نشه...خانم کیم مهلت نداد با دست به در مغازه اشاره کرد گفت: پس میشه بیرون از مغازه صحبت کنیم؟...نمیخوام کانگین باید ببینتم...اگه میشه بریم بیرون ... به کانگین هم نگید من اومدم... میدونید که؟... شیوون هم سری تکان داد گفت: بله..البته...میدنم... خیالتون راحت.... فقط باید بگم که هر جا میخوام بریم بادیگاردی جلوی در هم باید باهامون بیان...خانم کیم لبخندش پررنگتر شد گفت: اشکال نداره... بیان...
.................
( کافه روبروی گلفروشی)
شیوون با لبخند ملایمی به کافه دار که سفارشات را گرفت نگاه کرد گفت: ممنون..مرد با سرتعظیمی کرد رفت. شیوون نگاه جذاب و مهربانش به خانم کیم کرد. خانم کیم هم نگاه غمگینش را از کافه دار در راه رفتن گرفت روبه شیوون کرد با حالتی غمگین گفت: من خیلی جوون بودم که زن یونگ بو، پدر کانگین شدم...یه دختر روستای بودم که تو بچگی مادرم مرده بود...زیر دست زن بابا بودم... زن بابام که چهارتا بچه داشت... یعنی وقتی زن پدرم شد....چهارتا بچه اورده بود...منو چشم نداشت ببینه...مزاحم زندگی خودش میدونست...منم کسی رو جز پدرم نداشتم مجبور بودم باهاشون زندگی کنم....تازه هفده سالم شده بود که منو به زور کتک زن یونگ بود کرد...پدرم که اختیاری از خودش نداشت ...برده زن بابام بود.... به هر حال نمیخوام از اون زن و زندگیم بگم...من زن یونگ بو شدم...که نمیدونستم چیکاره ست...فقط تو روستامون اون مرد خوب پول در میارود.... کار مشخصی نداشت... یعنی اصلا کاری مثل بقیه مردم روستا که کشاورزی بود نداشت.... ولی خوب پول درمیاورد.... زن بابام هم برای همین منو بهش داد...چون یونگ بو ازم خوشش اومده بود ...به زن بابام حسابی پول میداد ...زندگیشو تامین میکرد....منم نمیدونستم شوهرم چیکارهست.... حتی مادرشم نمیدونست....منم خیلی زود باردارشدم.... کانگین که اسم واقعیش یونگ مونه...به دنیا اوردم...ابروهیاش بالا رفت گفت: راستی میدونی اسم کانگین یونگ مونه؟...بهت نگفته نه؟....
شیوون که وقتی کیو و کانگین باهم حرف میزدنند شنید که کانگین اسم خودش و درمورد پدرش گفته بود میدانست اسم کانگین چیست؛ پس لبخند ملایمی زد گفت: بله میدونم... گفته اسمش چیه... ولی فقط اسمشو گفته... از شما چیزی نگفته....
خانم کیم هم سری تکان داد لبخند بیرنگی زد گفت: خیلی خوبه بهتون گفته....ماجرای زندگی منو درسته نگفته... چون خودشم نمیدونه...چهره ش غمگین شد گفت: انگار هم نمیخواد بدونه چیه..... چهره اش غمگین تر شد اهی کشید گفت: بعد به دنیا اومدن یونگ مون فهمیدم همسرم چیکارست...اونم خیلی اتفاقی.... منم که از اول راضی به ازدواج باهاش نبودم...با فهمیدن اینکه اون چیکارست...رئیس یه باند کوچیک خلافکاریه....دلیلی پیدا کردم برای ناسازگاری باهاش...ولی بخاطر پسرمون باهاش موندم ....اول که ازش خواستم بخاطر بچه مون دیگه این کارو نکنه....ولی اون قبول نکرد... گفت بخاطر همین بچه مون میخواد کارشو ادامه و گسترش بده...با اینکه پسرمونو خیلی دوست داشت...ولی حاضر نبود کار کثیفشو ول کنه.... میگفت برای اینده پسرمون داره پول جمع میکنه...در حالی که میدونم لذت پول کثیف که پول خیلی زیاد بود اجازه نمیداد کارشو ول کنه...همینم باعث اختلاف ما شد.... هر روز اختلاف من و یونگ بو بیشتر و بیشتر میشد....مادرشم مخالف کار پسرش بود.... ولی اون گوش نمیداد....ولی خانواده خودم...یعنی پدر و نامادریم که طرف دامادشون گرفتن...چون بهشون پول میداد مهم نبود کارش چی بود.... درگیری من و یونگ بو چند سال طول کشید...من تمام سعیمو میکردم که انو از این کار بیارم بیرون...نمیخواستم پسرم با پول کثیف دزدی و قاچاق و ادم دزدی بزرگ بشه....ولی فایده ای نداشت... یونگ مون تقریبا پنج سالش بود چیزی از اختلاف ما حالیش نمیشد... نمیدونست علت دعواهای ماچیه.... یونگ بو هم هر روز گروه خلافکاریش بزرگتر کثیفتر میشد...اختلاف ما بیشتر.... تا اینکه من دیگه برای تهدید اکه اخرین گزینه ام بود برای اینکه یونگ بو وادار کنم از این کار دست بکشه...درخواست طلاق ازش کردم... یونگ بو هم گفت که طلاقم نمیده...اصلا از این روستا میریم...شهر اونجا زندگی میکنم...اصلا میریم سئول.... هم کارشو گسترش میده... پیشرفت میکنه...هم من شهر برم حال و هوام عوض میشه...دیگه این فکرهای بیخودو نمیکنم....با این جوابش من واقعا گیج شدم... اون مرد تو گند و کثافت کار خلاف غرق بود ...مخالفت من با کار خلافشو خستگی و روزمرگی زندگی توی روستا میدونست...منم دیگه نمیتونستم با اون زندگی کنم...میخواستم بچه مو بگیرم ازش جدا بشم.... نمیخواستم بچه هم با پول کثیف اون مرد بزرگ بشه...ولی یونگ بو راضی به طلاقم نشد...اینبار با درخواست طلاق من برای اولین و اخرین بار تو زندگی مشترکون کتک شدیدی منو زد....کتکی که دوتا از دندهام شکست....یه هفته تو خونه از وضعیت بد کتک خوردن بستری بودم.... دیگه حاضر نشدم تو خونه اش بمونم.... بعد یه هفته حالم بهتر شد یونگ مون رو گرفتم رفتم خونه پدرم....که اونجا هم بدتر از جهنم بود...منو دعوا کردن...پدرم منو کتک زد که باید برم خونه شوهرم... چشمانش خیس اشک شد هم نگاه شیوون که با حرفهایش چهره اش درهم و ناراحت شده بود گفت: زندگیم جهنم بود ...نه خونه شوهر میتونستم بمونم...نه خونه پدرم جا داشتم.... دوباره برگشتم خونه شوهرم...مادرم شوهرم به دادم رسید.... وقتی من رفته بودم خونه پدرم ...اون با یونگ بو کلی دعوا کرده بود...بهش گفته بود که منو طلاق بده تا بیشتر از این عذاب نکشم... حالا که نه حرف منو گوش میده نه حرف اونو...بهتره بیشتر از این منو عذاب نده.... شوهرم راضی شد منو طلاق بده....ولی نذاشت بچه مو با خودم ببرم...منم کلی سرو صدا کردم و اه ناله که پسرمو میخوام...مادرشوهرم بهونه اورد که نمیتونه از بچه نگهداری کنه...ولی بدبختی من یکی دوتا نبود....پدر ونامادریم از این طرف مخالف اوردن بچه ام بودن...گفتن حالا که طلاق گرفتم حق ندارم بچه مو بیارم...یه نون خور اضافه نمیخوان...منم چاره ای نداشتم...به مادرشوهرم گفتم تو چند وقتی بچه مو داشته باش... من میرم کار پیدا میکنم میام بچه مو میبرم...اونم قبول کرد.... مادر شوهرم زن خیلی مهربون و ساده و خوبی بود....بیچاره نه قدرتی داشت که پسرشو رام کنه...نه پول و ثروتی داشت ...از وقتی هم فهمید پول پسرش از چه راهی به دست میاد ...دیگه پولشو قبول نکرد....خودش کار میکرد ....کارتو مزرعه و خونه مردم...منم بعد طلاق رفتن دنبال همین کار....تو مزرعه کار میکردم...خونه های مردم...البته اونجا روستا بود...محیطش خیلی فرق داره.... با زن طلاق گرفته مثل ادمی که طاعون داره رفتار میکنن.... هر کسی بهش کار نمیده...منم تصمیم گرفتم برم شهر کار کنم....پسرمم با خودم ببرم... ولی تا خواستم به خودم بیام نامادریم یه تصیم دیگه برام گرفت...نمیدونم از کجا یه مردی که 20 سال ازخودم بزرگتر بود اهل سئول بود ...خیلی هم ثروتمند بود ...همسرشم فوت کرده بود برام پیدا کرد...اولش فکر کردم که بهم میگه برم سئول خونه اون مرد کرا کنم...تا بتونم بچه رو نگه دارم...ولی دیم اون مرد باهام میخواد ازدواج کنه...منم مخالفت کردم...گفتم دیگه نمیخوام ازدواج کنم... ولی پدرم اینبار کتک خیلی شدیدی منو زد...من دوهفته تو خونه بستری بودم...بعدشم وقتی بهتر شدم خواستم فرار کنم...ولی نتونستم...بعلاوه نامادریم گولم زد که اگه با اون مرد ازدواج کنم میتونم پسرمو با خودم ببرم...منم بخاطر یونگ مون حاضر شدم ازدواج کنم...ولی بعد ازدواج فهمیدم نامادریم بهم دروغ گفته...اون مرد که حالا همسرمه ...اصلا بچه مو نمیخواست...همسرم از زن اولش دوتا بچه داره...یه پسر و دختر...بعدشم بخاطر یه بیماری دیگه بچه دار نمیشه...به منم اجازه نداد بچه مو نگه دارم ...گفت نمیخواد بچه یه مرد دیگه رو بزرگ کنم... منو با خودش برد به سئول... من از اون زمان تا حالا تو سئول زندگی میکنم...به گریه و زاری ها التماسم برای نگه داشتن بچه ام توجه ای نمیکرد...منم نه چاره ای داشتم و نه جا و سرپناه دیگه....هیچکی رو هم نداشتم...مجبور بودم با اون مرد زندگی کنم... تو زندگیم شوهرم هیچ کم و کاستی بهم نداده...منو خیلی دوست داره...همیشه میگه عاشقمه....ولی حاضر نیست پسرمو نگه دارم.... چشمانش خیس اشک شد صدایش از بغض میلرزید دستانش به کیف دستیش که روی پاهایش گذاشته بود چنگ گرفته میفشرد گفت: هر چند این دوست داشتن نیست... اگه واقعا دوستم داشت عاشقم بود... بهم اجازه میداد بچه مو نگه دارم... من یه زن خیلی جونتر رو ازخودش بودم....خیلی زیبا... یه دختر فقیر بی کس که کلی پول به پدر و مادرم داد...یه جورای منو خرید...منم مثلا سوگلی خونه اشم.... مثل یه عروسک خوشگل که تو مراسم ها و جشن های مهمونیهای انچنانی منو به مردم پز میداد...اما این 22 سال زندگی با این مرد فقط برام عذاب داشت ...اشک و اه...سفرهای خارجی و بهترین لباسها و غذا اصلا برام لذتی نداشت...مثل جهنم بود برام....توی این مدت هم همیشه دورا دور مراقب یونگ مون بودم... یونگ بو بعد طلاق من پسرشوپیش مادرش ول کرد رفت...معلوم نیست کجاست.... اون دیگه نرفت سراغ مادر و پسرش ...ولی میدونم خلافکاریش چند برابر بزرگتر شده... من همیشه میرفتم از دور یونگ مونو میدیم.... با اینکه شوهرم بهم اجازه نمیداد ولی من هر فرصتی که همسرم به مسافرت و جایی مرفت میرفتم کانگین رو از دور میدیم...هر چند شوهرم میفهمید چیزی از این بابت بهم نمیگفت.... خودمم به مادربزرگش گفتم که اسمشو عوض کنه...چون نمیخواستم پسرم مثل پدرش بشه...بعدها بخاطر اینکه پسر اون مرده شرمنده بهشه و عذاب بکشه...تا جایی هم که میتونستم به کانگین بدون اینکه بفهمه دورا دور کمک میکردم.... هر چند شوهرهم میفهمید ...میدونم که بیشتر مواقع تو حسابم به دلایلی مختلف پول وایز میکرد تا به بچه ام کمک کنم...یا کارهای مثل ادارجات و دانشکده که کانگین دچار مشکل میشد اون حل میکرد ...طوری که هم انجامش میداد که من نمفهمم... ولی خوب من میفهمیدم ... گفتم که چون اجازه نمیداد بچه مو بیارم پیش خودم ازش دلگیر بودم.... من بیست و دوسال که همسر اون مردم...در همه حال از دور کاری کانگین رو تعقیب میکردم...میدونم که این رفتارشم باهام برای چیه...مادربزرگش یعنی مادرشوهرم یه زن روستای بیسواد بود که باید فکر میکرد پسرمو ازم متنفر کنه ...همینطور از پدرش... که وقتی دیگه قرار نیست منو ببینه حسرت به دل دیدن مادرش نشه... اذیت نشه...خوب زندگی کنه...در حالی که اون زن نمیدونست که با متنفر کردن پسرم از من چه اشتباهی میکنه...منم مثل خودش مادرم...درسته شوهرم بهم اجازه نمیداد پسرمو پیش خودم ببرم...ولی هیچوقت که ولش نمیکردم....به هر حال اون پیر زن اینطور فکر میکرد...پسرمو ازم متنفر کرد...منم که تا حالا به طور مستقیم اجازه نداشتم پسرمو ببینم...حالا دیگه دارم...شوهرم بالاخره اجازه داد...اونم بخاطر اینکه بیماری لاعلاجی گرفته...دکترها گفتن عمر زیادی ازش نمونده...چند ماه بیشتر زنده نیست... اونم انگار پشیمون شده...منو از بچه ام محروم کرده...بهم گفته بخاطر اینکه بهت اجازه ندادم پسرتو ببینی... خدا تنبیه اش کرده...ازم خواست ببخشمش...برم پسرمو ببینم...حتی پسرمو میتونم بیارم بپیش خودم.... اشک ارام بی صدا روی گونه هاش زن پایین غلطید صدای از گریه بی صدا میلرزید گفت: منم گفتم که پسرم از من متنفره... بخاطر کاری که اون کرده...من ازدیدن پسرم برای تمام عمر محروم شدم... در صورتی میبخشمش که پسرم منو دوباره قبول کنه...ولی میبنیم کانگین حتی حاضر نیست منو ببینه...چه برسه که من باهاش حرف بزنم... ببخشیدن همسرم بهونه ست...من مادرم...دلم برای پسرم پر میکشه...ولی پسرم قبولم نمیکنه...نمیدونم چیکار کنم...اگه هزار بار دیگه هم بیام اون منو قبول نمیکنه...حتی حاضر نمیشه باهام حرف بزنه...با خودم گفتم که بیا م پیش شما ...گفتم که دورادرو مراقب کارهای کانگین بودم...میدونم اون تو منزل شما زندگی میکنه..باهاتون همکار بوده تو اداره پلیس ... ولی خوب اسم شما رو نمیدونستم..یعنی میدونستم ولی من حافظه خیلی ضعیفی دارم..سالها دوری از بچه ام بدبختی کشیدن منو بیمار و خسته کرده...حتی بیماری عصبی گرفتم...یه مدت فکر میکردم الزایمر گرفتم...ولی خوب بخاطر ضعف اعصابه ...خیلی چیزا رو فراموش میکنم...مثل اسم شما...با خودم گفتم که بیام با شما حرف بزنم تا شما با کانگین حرف بزنی و راضیش کنی ...که ....
شیوون که تمام مدت در سکوت با چهره ای غمگین و چشمانی که از حرفهای خانم کیم خیس شده بود بهش نگاه میکرد میهفمید خانم کیم برای چه پیشش امده اب دهانش را قورت داد تا بغضش را که از حرفهای زن رنج کشیده گلویش را میفشرد فرو دهد با صدای ارامی حرفش را برید گفت: میدونم چی میخواید بگید...از من چی میخواید.... نگران نباشید...من با کانگین صحبت میکنم...راضیش میکنم... میدونم چطور با کانگین حرف بزنم رامش کنم...لبخند ملایمی زد با حالت شوخی که زن را شاد کند گفت: حتی شده به زور کتک اونو راضی میکنم... مطمین باشید و نگران هم نباشید...بسپردیش به من...زن که دیگر صورتش از گریه کاملا خیس شده بود هق هق ارامش درامده بود با جواب شیوون پشت دست روی دهانش گذاشت گریه اش را قورت داد با سرتعظیمی کرد گفت: ممنون...ممنون پسرم... شیوون لبخندش قدری پررنگتر شد گفت: خواهش میکنم...کاری نمیکنم که.... فقط شمارتونو بهم بدید تا وقتی راضیش کردم قرارمونوبذاریم...زن دوباره با سرتعظیمی کرد گفت: چشم....
*************************
(مغازه گلفروشی)
کانگین و ایونهه هر کدام گلدان بزرگی به بغل که تمام صورتشان را پوشانده بود بغل وارد مغازه شدند. کانگین به محض ورود بدون اینکه نگاهی بکند گفت: خوب اینم از گلدونها...شیوونی...این گلدونها رو کجا بذارم؟.... منتظر ایستاد ولی جوابی نگرفت....کانگین سعی کرد از پشت شاخه های گل روبرویش را ببیند ولی نتوانست گلدان را روی زمین گذاشت سرچرخاند دنبال شیوون کشت صدا زد : شیوونی... شیوون کجایی؟.... میگم این گلدونها رو کجا بذارم؟.... ولی دوباره جوابی نگرفت شیوون هم نیافت.
ایونهه که پشت سرش وارد مغازه شدن هر کدام به طریقی غر میزدنند .هیوک : ای واییی...مردم ...چقدر سنگینهههههههههههه...دونگهه: اوففففففف...پدرم در اومد...اینا چقدر سنگینه؟... اینا گلدونه یا بشکه ست؟... یه ساعته ما رو بردی تو اون انباری...پدرمو دراوردی...ده تا گلدونو اونجا جابجا کردیم...بیست تا جعبه اینطرف و اون طرف کردیم... همشونم سنگیـــــــــــــــــــــــــــــــــــن.... اخرش دوتا گلدون که نه ... دوتا بشکه دادی دستمون...میگی چیزی نیست که....با صدا زدن کانگین هر دو ساکت شدن با گیجی نگاهی کردن گلدانهای دستاشان را روی زمین گذاشتند. هیوک با گیجی نگاهی به اطراف و کانگین کرد گفت: چی شده؟... شیوون نیست؟.... دونگهه هم نگاهش به اطراف بود گفت: شیوون نیست چه؟... شیوون تو مغازه ست دیگه...جایی نداره بره....
هیوک با نگاه کردن به اطراف جای شیوون را خالی دید چشمانش گشاد شد گفت: ولی شیوون نیست...شیوون کجاست؟.... شیوون کجا رفته؟... کانگین که خود از نبودن شیوون اشفته و گیج بود با اخم رو به هیوک کرد گفت: چته تو؟...به قول دونگهه مگه شیوون کجا میتونه بره....همین جاست دیگه... چند قدم جلو رفت صدا زد: شیوونی... کجای؟... شیوون...دونگه چند قدم جلوتر از کانگین رفت به اطراف نگاه کرد نگاهش به در ورودی شد چشمانش گشاد شد گفت: واااااااااااااااای...بادیگاردها...بادیگاردها هم نیستن....بادیگارها کجا رفتن؟.... هیوک هم نگاهش به اطراف بود با حرف دونگهه رو بگردانند چشمانش بیشتر گشاد شد گفت: چی؟...بادیگارها نیستن؟...نکنه...نکنه بازم شیوونو دزدیدن؟...دونگهه دوان به طرف در رفت بازش کرد با صدای بلند گفت: بادیگاردها کجان؟... بادیگاردها نیستن... شیوون کجاستتتت؟....
با حرفهای ان دو کانگین چشمانش گرد شد تمام وجودش لرزید . شیوون در مغازه نبود بادیگاردها هم نبودن یعنی پدرش دوباره شیوون را دزدیه و گروگان گرفته بود؟ ولی این فکر مسخره بود چهره ش تغییر کرد با قدمهای بلند جلو رفت به ایونهه که جلوی در ایستاده بودند گفت: بادیگاردها نیستن؟... شیوون دزدیدن؟... شما دوتا حالتون خوبه؟...چی میگید برای خودتون.... وقتی بادیگاردها نیستن...یعنی شیوون با بادیگاردها جایی رفته.... هیوک با چشمانی گشاد به طرف کانگین رفت گفت: شیوون جای رفته؟...کجا؟...شیوون با بادیگاردها کجا رفته؟...اگه یه جای میخواست بره بهمون میگفت....میتونست به موبایلمون زنگ بزنه خبر بده...نه اینکه بیخبر بره.... دونگهه هم به طرفشان رفت گفت: خوب بادیگاردها نیستن یعنی اونا رو کشتن...نه اینکه شیوون با بادیگاردها رفته...شاید بادیگاردها کشته شدن و نعششون جای انداختن...بادیگاردها رو بکشن که نعششونو جلوی مغازه نمیدازن....بادیگاردها رو کشتن و شیوونو دزدیدن...
چشمان کانگین دوباره از حرفهای دونگهه گرد شد دونگهه درست میگفت حتما بادیگاردها را جایی برده و کشتن و شیوون را گرفته ان ؛ تمام وجودش از نگرانی و وحشت میلرزید خیز برداشت که به طرف در مغازه بدود که چند قدم ندویده درورودی با به صدا درامدن زنگوله های بالای در باز شد شیوون که ویلچرش را بادیگاردی هول میداد سالم و سلامت به همراه بادیگارد دیگر که دو جعبه کوچک که قهوه و کیک بودن به دست وارد مغازه شدن شیوون با لبخند فگفت: اوه...اومدید از انبار...خسته نباشید....ایونهه که از دیدن شیوون شوکه بودن با چشمانی گشاد فقط نگاهش کردنند.
کانگین هم با چشمانی گشاد و هنگ شده نگاهش میکرد گویی لحظه ای بعد به خودش امد وسط حرف شیوون فریاد زد : شیوونـــــــــــــــــــــــی.... دوید طرف شیوون جلوی ویلچر زانو زد گفت: تو کجا بودی؟... به سرتاپای شیوون نگاه کرد گفت: حالت خوبه؟...سالمی؟... چیزیت نشده؟...کجا بودی؟.... شیوون از رفتار عجیب کانگین تابی به ابروهایش داد حرفش را برید گفت: چی؟..حالم خوبه؟...اره...خوبم...با دست به دست بادیگارد اشاره کرد گفت: جایی نرفتم...رفته بودم براتون قهوه و کیک گرفتم.... دیدم دونگهه میگه ازش همش داریم بیگاری میگیریم و خیلی خسته شده...گفتم برم براتون کیک و قهوه بگیرم... کانگین همانطور گیج و نگران نگاهش میکرد فگفت: چی ؟...قهوه بگیری؟...شیوون هم بدون تغییر به چهره اش گفت: اره...چطور؟....
هیوک به کانگین امان نداد به طرف شیوون رفت گفت: ما فکر کردیم دزدینت...اخه اومدیم دیدم تو مغازه نیستی.... بادیگادرها هم نیستن...فکر کردیم دوباره دزدینت... شیوون از حرفاهایش چشمانش گشاد شد گفت: چی؟... دزدیدنم؟... دونگهه که با دیدن کیک و قهوه دیگر شیوون و نگرانی برایش را فراموش کرد لبخند پهنی زد به طرف بادیگارد رفت وسط حرف شیوون گفت: اره بابا...ولی خوبه که تو حالت خوبه...ندزیدنت...اخجوننننننننننن...کیک.... شیوونی برام کیک توت فرنگی گرفتی دیگه؟...اوففففففففففففف...من چقدر گشنمه...هیوک با حرف دونگهه حرکتش که جعبه کیک را از دست بادیگارد قاپید چشمانش گرد شد چیزی نگفت. شیوون هم ار حرف دونگهه خنده ش گرفت و بیصدا خندید کانگین هم که با رو کرده بود شیوون واقعا رفته بود برایش قهوه کیک بگیرد و نفهمید که مادرش امده خیالش راحت شد .
*************************************
رئیس کیم نگاهش به دستیارش بود با اخم گفت: اینقدر بیعرضگی دارید که فقط با کشته شدن باید از بین برید...مثلا یونگ معاون من بود...ولی عرضه هیچی رو نداشت ...نمیدونم چطور حاضر شدم معاون خودم بکنمش.... خیلی راحت گیر پلیس افتاد و...اونا هم گشتنش.... حالا من شدم بی معاون...اخمش بیشتر شد گفت: تنها کسی هم میتونه جاشو بگیره پسرمنه...حالا دیگه وقته پسرم بیاد پیش خودم... برید یونگ مون رو بیارید اینجا...اون باید جانشین من بشه...اگه حاضر نشد بیاید اون پسره...اون پسره پلیسه که باهاش زندگی میکنه فلجه...رو بگیرید بیارید...تا یونگ مون راضی بشه باید جانشین من بشه...دستیارش با سرتعظیمی کرد گفت: چشم...
اووووووووف بالاخره رسیدم به اینجا اخیش
میگم چرا این مادرا انقد باید از دست پدرا زجر بکشن اخه
وونی استاده تو سکته دادن خو مردن از ترس
ای بابا این باباهم که شده قوز بالا قوز این همه سال پسر رو ول کرده به امون خدا حالا که دستش مونده لا منگنه میخواد پسرشم با خودش ببره تو لجن
این داستانم خیلی قشنگ و باحاله
هی اره همیشه مادرها باید حرص بخورن از دست شوهراشون
اره فکر میکنه چون پدره اونم پسرشه خوب اختیار بچه شو داره
ممنون عزیزجونی
واااای تهش مررررگ داد منو
چ هرکی میاد گیر میده ب شیوونییییی عررررر
مرسی
تهش؟...تموم نشده هنوز
هی اره همه بهش گیر میدن
کانگین زیاده روی میکنه ها....از دست میده شیوونیمو...
هی چی بگم... کانگینه دیگه اشتباه میکنه همش
هووووف شیوون ترسوندمونااااا



بابای کانگین خیلی آی کیوش پایینه!چی با خودش فکر کرده واقعا؟؟!!
عاالی بود ممنون
اره فکر کرده بچه اش بیاد پیشش شایدم بیاد
خواهش عزیزدلممممممممممممممممممممم