سلام دوستای عزیزم....
چیزی ندارم بگم..جز اینکه بفرماید ادامه ...
برگ پنجم
شیوون تقریبا دوید جلوی دکتر که جلوی در اتاق عمل ایستاده بود ایستاد با چشمانی که از گریه و سردرد سرخ و ورم کرده بود صورتی خیس از اشک و تنی لرزان از نگرانی و با صدای لرزانی گفت: چی شده اقای دکتر؟...عمل تموم شد؟.... دکتر لبخند خیلی کمرنگی زد گفت: بله تموم شد...عمل سنگینی بود...ولی خوشبختانه دوستتون خوب دوم اوردن... عمل به خوبی تموم شد.... دست روی شانه شیوون گذاشت قدری فشرد لبخندش برای ارام کردن شیوون پررنگتر شد گفت: نگران نباشید اقای چویی....همه چیز به خوبی پیش رفت.....شیوون بیاخیتار چشمان سرخش خیس اشک شد با سرتعظیمی کرد گفت: ممنون اقای دکتر...خیلی ممنون از زحمتی که کشیدید ...
دکتر چند ضربه با دست به شانه شیوون زد گفت: خواهش میکنم ...کاری نکردم....که هیچل جلو امد وسط حرف دکتر گفت: ممنون اقای دکتر...کارتون عالیه...اینکه نگران هزینه های درمان نباشید....کارخونه تمام هزینه های درمان و بستری شدن و عملهای اقای چو رو میپردازه.... لطفا در بهترین اتاق با بهترین امکانات ازشون مراقبت کنید...نگران هیچ هزینه ای نباشید.... شیوون با حرف هیچل چهره ش درهم شد اخم شدید کرد رو بگردانند با خشم به هیچل نگاه کرد خواست چیزی بگوید ولی فرصت نکرد دکتر رو برگردانند با اخم به هیچل نگاه کرد با حالتی عصبانی اما ارام گفت: ممنون از سخاوتمندیتون....ولی گفتم ما نگران هزینه درمان نیستیم... اصلا مگه ما گفتیم نگران هزینه درماینم؟...کی به شما امدم گفتیم که هزینه درمان رو بدید؟... این وظیفه ماست...ما پزشکیم...نجات جان بیمار وظیفه ماست....
شیوون که از دست هیچل عصبانی بود با حرف دکتر و چهره دکتر فهمید او هم عصبانی شده جوابش هم داد و دیگر مهم نبود به هیچل جواب دهد بعلاوه میخواست زودتر کیو را ببیند پس حرف دکتر را برید بیتوجه به هیچل کرد که با جواب دکتر چهره ش دهمتر شد خواست جوابی دهد رو به دکتر گفت: ببخشید اقای دکتر....حالا کیوهیون تو بخش ریکاوریه؟... کی میارید به بخش ؟...دکتر نگاه خشمگینش را از هیچل گرفت روبه شیوون کرد چهره ش تغییر کرد گفت: بله...فعلا تو ریکاوریه...تا وضعیتش قدری نرمال بشه... دست پشت شیوون گذاشت گفت: به بخش هم میاریم...ولی قبلش باید با شما صحبت کنم..با من بیاد بریم... شیوون را با حلقه کردن دستش پشتش با خود همراه کرد. سون آه هم پشت سرانها راه افتاد. هیچل که از اشفتگی اوضاعی داشت انتظار اتفاقی را میکشد ولی ان اتفاق نیافتاده بود کیو به نظر زنده مانده بود نمیدانست به دکتر چه گفته فهمید اوضاع را خرابتر کرده و با اخم شدید و عصبانی دست به کمر شد خشمگین به رفتن انها نگاه میکرد گفت: چویی شیوون..حالا برای من شاخ میشی...حالیت میکنم...
**************************************
هیچل با اخم شدید و چهره برافروخته به سرکارگر لی نگاه میکرد باسن به روی میز گذاشته دستانش را به عقب روی میز ستون کرده بود با صدای کمی بلند از خشم گفت: تو به اون چویی شیوون چی گفت؟.... همه چیزو لو دادی اره؟... مرد بیچاره از ترس رنگ به رخسار نداشت دستانش را از ترس بهم میمالید با پرسش هیچل چشمانش گشاد با صدای لرزانی گفت: نه...نه قربان....م...من...چیزی بهش نگفتم...هیچل چهره اش برافروخته تر شد یهو دستانش را روی میز کوبید فریاد زد : تو لعنتی چیری نگفتی اون عوضی جلوم شاخ شده بود؟....اگه تو بهش نگفتی اون از کجا قضیه دستگاه جوش رو میدونست هااااااااا؟...حتما بقیه چیزا رو بهم بهش گفتی اره؟...سرکارگر از ضربه مشت هیچل یکه ای خورد چشمانش بیشتر گشاد شد با وحشت بیشتری گفت: نه...من..من چیزی بهش نگفتم.... نه یعنی فقط گفتم دستگاه جوش مشکل داشته...ولی بقیه چیزا؟... بقیه چیزا چیه اقا؟... یعنی یعنی هیچی نگفتم...اخه بقیه چیزا نداره...
هیچل از جواب مرد راضی نشد به طرفش هجوم برد یهو به یقه ا ش چنگ زد طرف خود کشید با فریاد تو صورتش گفت: تو هیچی نگفتی عوضی؟... فقط از دستگاه جوش گفتی...انوقتم اون لعنتی همیجوری منو مقصر میدوسنت نه؟...تو حرومزاده اصلا نباید در مورد دستگاه جوش میگفتی چه برسه که همه چیزوبگی....حالا همه چیز چیه هااااااااا؟...حالا خودتو میزنی به نفهمی لعنتی...من توی لعنتی رو میکشم...من کاری میکنم مرغای اسمون به حالت گریه... سرکارگر از فشرده شدن یقه ش داشت خفه میشد با فریاد و تهدیدهای هیچل که نمیفهمید بقیه ماجرا چیست که او به شیوون گفته باشد گریه ش درامده و میلرزید با چشمانی گرد و خیس به هیچل نگاه کرد خود را مرده توسط هیچل پنداشت که فرشته نجات از راه رسید در اتاق یهو باز شد مردی وارد شد با صدای بلند میان فریادهای هیچل گفت: چولا ...چه خبرته؟...چته کارخونه رو گذاشتی رو سرت؟....هیچل ساکت شد یهو رو بگردانند تغییری به چهره خشمگین خود نداد غرید: به تو مربوط نیست هان..برو بیرون...
مرد یعنی هان به طرفش رفت بازویش را گرفت دستانش را از یقه مرد جدا کرد با اخم شدید عصبانی اما ارام گفت: خیلی هم به من مربوطه...روبه سرکارگر لی که با جدا شدن دستان هیچل چند سرفه کرد با چهره ای وحشت زده عقب عقب میرفت کرد گفت: برو به کارت برس سرکارگر لی....مرد با حرف هان پرید بدون هیچ حرفی دوان به طرف در رفت از خارج شد. هان نگاهش را با مکث از در گرفت روبه هیچل که نفس زنان از فریاد و خشم به در بسته نگاه میکرد کرد بازویش را گرفت گفت: چته چولا؟..این چه رفتاریه؟...چرا با سرکارگر لی....هیچل یهو روبه هان کرد باهمان حالت خشمگین ولی صدای پایین تری حرفش را برید گفت: مگه نمیدونی چی شده؟... چه اتفاقی برای مهندس چو و دوتا از کارگرا افتاده؟.... مهندس چو تو بیمارستانه ... وضعیتش خوب نیست... نشد که بمیره.... ولی وضعیتش رضایت بخش نیست... جاش دوتا کارگر مردن...اونم بخاطر .....
هان با اخم شدید و حالتی جدی سری تکان داد وسط حرفش گفت: میدونم...همه چیزو شنیدم...ولی تو چرا این بیچاره رو میزنی...سراین بدبخت چرا هوار میکشی؟... هیچل دستش را شدید تکان داد بازویش را از چنگ هان بیرون کشید به طرف مبل وسط اتاق کارش میرفت باهمان حالت خشمگین گفت: اون احمق به چویی شیوون دوست چو کیوهیون گفته که دستگاه جوش مشکل داشته...خود را روی مبل ولو کرد گفت: من تعمیرش نکردم این اتفاق برای چو کیوهیون افتاده..با خشم و کلافگی موهای سرخود را بهم ریخت گفت: میترسم بقیه چیزا رو لو داده باشه....
هان به طرف هیچل رفت کنارش روی میل نشست با اخم گفت: مگه بقیه چیزا رو میدونه؟...تو که گفتی کسی نمیدونه...هیچل با چهره ای تو هم سرخ و از خشم اما صدای ارام و کلافه گفت: نه نمیدونه... ولی من فکر میکردم کسی از دستگاه جوشم خبر نداره...ولی این لعنتی خبر داشت.... گفتم شاید از بقیه چیرا هم خبر داشته باشه ...ولی میگه نمیدونه... هان اخمش بیشتر و چشمانش ریز شد وسط حرفش گفت: خوب...این که قابل حله...تو که صاحب کارخونه نستی...رئیسشی....به صاحب کارخونه خبر بده....خودش میاد ماجرا رو حل میکنه..بعلاوه الان دوتا مرده رو دستته...بهتره اونا رو بندازی گردن چوکیوهیون... میگی وضعیت خوبی نداره...تا به هوش نیامده یا وضعیت خوبی برای دفاع از خودش پیدا نکرده...همه چیزو بنداز گردنش تا حسابی تو هچل بیافته.... اصلا کاری کن خانواده ان دوتا کارگر برن از دست چوکیوهیون شکایت کنن.... اینجوری اون دوستش هم عوض شاکی بودن سرش گرم نجات دوستش از دست شاکی ها میشه ....
هیچل چهره ش درهمتر شد با ناراحتی گفت: من نمیتونم به صاحب کارخونه این قضیه رو بگم...اون رفته خارج...اینجا رو سپرده دست من...اگه بهش خبر بدم میگه دو روزه کارخونه رو سپردم دستت گند زدی...این بود که این پستو بده من کارخونه تو را ازاین رو به اون رو میکنم.... کاری میکنم که کارخونه ات بشه دوتا.... پس کیوهیون درست میگفت در موردت...تو حتما گندی زدی و مشکوکی... کیو اون حرفا رو درموردت درست میگفت ... اگه صاحب کارخونه درمورد این اتفاق بفهمه نه تنها میاد این پستو ازم میگیره...منو با اردنگی بیرون میکنه هیچی....حسابمم میرسه...اون خانوادها رو هم نمیتونم فعلا بندازم به جون کیوهیون...به دوستش گفتم که تقصیر کیوه که اون دوتا مردن....واونم فعلا ساکت شده...ولی فعلا اون خانوادها رو با پول ساکت میکنم...چون اگه بندازمشون به جون کیوهیون دوستشو حسابی حساس میکنم...دوستش ادم ساده و دستپاچلفتی نیست...یه ادم تحصیل کرده و باهوشیه...نباید فعلا کاری به کارش داشته باشم...تا....
هان با اخم شدید و چشمان ریز شده به هیچل نگاه میکرد وسط حرفش گفت: ولی من میگم اون امها رو بنداز به جون این پسره که میگی باهوشه.... تا از ته توی قضیه سردر نیاورده باید حسابشو برسی و تو نطفه خفه ش کنی.... هیچل با اخم گفت: نه ...گفتم که فعلا کاری نمیکنم....عوضش یه کار دیگه میکنم...یه فکری دارم باید با احتیاط جلو برم...هان بدون تغییر به چهره ش نگاهش میکرد گفت: یه فکر داری؟...چه فکری؟...
*********************************************
((بیمارستان))
شیوون با لباس مخصوص سفید دستکش به دست وماسک به صورتش کنار تخت کیو نشسته بود به کیو که تمام صورت و سرش و سینه و دستانش باند پیچی بود قمست کمرش را گویی جعبه ای بزرگ گذاشته رویش را ملحفه سفید گذاشته بودنند که بخاطر عمل کمرش بود پای چپش گچ گرفته رو به بالا وزنه ای به مچ پایش اویزان بود .چشمان کیو هم باند پیچی بود ماسک تنفسش به جلوی دهانش و بینی اش سیم مانتیورنیگ به روی سینه ش سیم سرم وخون هم به مچ دستانش وصل بود صدای وسایل پزشکی دراتاق پیچیده بود .شیوون با چشمانی سرخ و ورم کرده خیس به کیو باند پیچی شده نگاه میکرد که دستی روی شانه ش گذاشته شد او را به خود اورد ارام با مکث رو بگردانند ریوون نامزدش را دید که با چشمانی سرخ و ورم کرده نگران نگاهش کرد با صدای ارامی گفت: اوپا....نمیخوای بری خونه استراحت کنی؟...
شیوون با چشمانی خمار و خیس به نامزدش هم نگاه بود با صدای گرفته و ارامی گفت: نه عزیزم...میخوام کنارش باشم...تو برو خونه ...خسته ای...ریوون چهره ش توهم رفت وخواست بگوید" ولی تو حالت خوب نیست...تو خسته تری...بعلاوه سردردت دوباره شروع شده..باید بری خونه استراحت کنی...والا حالت بدتر میشه" ولی میدانست بیفایده بود شیوون حاضر نمیشد کیو را دراین وضعیت تنها بگذارد به خانه برود با ناراحتی گفت: خیلی خوب عشقم...من میرم ...صبح زود یه سرمیام بهت میزنم...بقیه قرصاتم میارم که صبح بخوری...الان هم که قرص میگرنتو خوردی...همینجا روی مبل یه چند ساعتی استراحت کن...اگه همین جوری تا صبح بشینی سردردت خوب نمیشه...قول بده استراحت کنی باشه؟... سرجلو برد بوسه ای ارام و خواستنی به لبان شیوون زد.
شیوون هم با بوسه اش چشمانش را بست با سرپس کشیدن ریوون ارام پلکهایش را باز کرد به همان ارامی گفت: باشه...ریوون کمر راست کرد نگران به شیوون نگاه کرد گفت: مراقب خودت باش...بای.... نگاه غمگینش به کیو شد با مکث رویش را برگرداند به طرف در اتاق رفت از ان خارج شد. شیوون با مکث نگاهش را از در گرفت دوباره روبه کیو کرد غمگین نگاهش میکرد به ریوون قول داد که استراحت کند ولی نمیتوانست کیو راه از اتاق عمل اوردن دوساعتی در ریکاوری بود حال در ای سی یو بود . شیوون با کلی درخواست از دکتر اجازه یافت در ای سی یو کنار کیو بماند ،منتظر بود به هوش بیاد هر چند کیو نه چشمانش میدید نه با وضعیت که داشت متوجه کسی میشد ولی شیوون میخواست تا صبح هم که شده کنار کیو بنشیند تا به هوش بیاید ،نگاهش به کیو بود گویی فکر میکرد ولی نمیدانست به چه که شاید اصلا فکر نمیکرد ،فقط دست کیو را میان دستان خود گرفته بود ارام میفشرد و بی صدا اشک میریخت که درآی سی یو باز شد صدای گفت: شیوونا...به خود امد ارام روبگردانند به مرد جوانی که لباس مخصوص اتاق به تن با چهره ای ناراحت و اشفته با قدمهای بلند به طرفش میامد نگاه کرد با بغض گفت: مین هو....
مرد جوان یعنی مین هو تقریبا دوید به کنار تخت وشیوون رفت با چشمانی گشاد و اشفته نگاهی به کیو روبه شیوون کرد گفت: چی شده شیوونا؟....این...این کیوهیونه شیه؟... چی شده؟...چه اتفاقی افتاده؟..چرا اینشکلی شده؟.... شیوون صورتش از اشک چشمانش خیس شد ه بود با صدای لرزانی از بغض نالید : اره ....این کیوهیونه....مین هویی...لبانش از گریه بی صدا لرزید بغض به دیواره نازک گلویش فشار اورد نتوانست بقیه حرفش را بزند هق هق گریه درامد.
.........................
مین هو دست روی بازوی شیوون گذاشت ارام نوازشش کرد با صدای ارامی برای ارام کردن شیوون گفت: نگران نباش شیوونا...دکتر یون بهترین جراحه ...کارش خیلی خوبه...مریض های بدتر از کیوهیون شی رو درمان کرده...پس تو نگران نباش...حال کیوهیون شی هم خوب میشه....دوباره سرپا میشه...شیوون با بغض لبانش را فشرد به سختی اشک چشمانش را فرو میداد سری تکان داد گفت: اهوم....مین هو اخم ملایمی کرد امان نداد گفت: راستی به خانواده کیوهیون شی خبر دادی؟...پدر و مادرش میدونن براش چه اتفاقی افتاده؟... دوست دخترش چی؟..اون میدونه؟....
شیوون اب دهانش را قورت داد تا بغضش را فرو دهد با صدای گرفته ای گفت: اره...به خونه شون زنگ زدم...خدمتکار خونه برداشت گفت اقا و خان بیرونن..بهش گفتم وقتی برگشتن بگه بهم زنگ بزنن...ولی هنوز باهام تماس نگرفتن....دوست دخترشم نه...اون نیست...رفته خارج...ریوون هر کاری کرد نتونست پیداش کنه... مین هو اخمش بیشتر شد سری تکان داد گفت: خوبه....که یهو با حالت شیوون چشمانش گشاد شد با نگرانی فریاد زد :شیوونا...بازوی شیوون را گرفت .
شیوون که از سردرد میگرنی و استرس و نگرانی برای کیو سرگیجه گرفته بود چشمانش سیاهی رفت پاهایش سست شد درحال افتادن بود که مین هو بازویش را گرفت نگهش داشت با نگرانی گفت: چی شده؟... حالت بده؟... شیوون..... شیوون ارام پلکهایش را باز کرد چهره مین هو را تار میدید با صدای ضعیفی از ضعف گفت: چیزی نیست...یکم سرگیجه دارم...میگرنم...سردرد میگرنیم ...مین هو چشمانش گشاد شد نگران نگاهش میکرد وسط حرفش گفت: چی؟...سردردت؟... سردردت شروع شده؟... دستی پشت شیوون حلقه کرد دست دیگر بازویش را گرفت گفت: بیا...بیا باید دراز بکشی.... استراحت کنی..بیا...شیوون را به طرف مبل بزرگ وسط اتاق برد.
****************************************
28 سپتامبر 2014
صبح شده بود ولی برای شیوون فرقی نمیکرد اصلا گذر زمان را متوجه نشد گویی از نگرانی حتی متوجه طلوع خورشید روشن شدن هوا که از پنجره اتاق ای سی یو مشخص بود نشد ،فقط نگاهش به کیو که اسیر وسایل پزشکی و تمام تنش باند پیچی بود. تمام شب قبل با انکه بخاطر سردرد میگرینش حالش بد شد مین هو بهش ارام بخش زده بود تا بخوابد و استراحت کند ولی شیوون نیم ساعتی بیشتر روی میل کنار تخت نخوابید، بعد نیم ساعت بیدار شد دوباره تا صبح کنار کیو نشست، دستش را میان دستش گرفته بود ارام وبیصدا اشک میریخت متوجه صبح شدن و روشن شدن هوا نشد.
با دستی دست کیو که از سوختگی روی انگشتانش تاول زده بود گرفت ارام پشت دست را نوازش میکرد نگاه چشمان سرخ ورم کرده خیسش به صورت کیو که میان باندها پوشانده شده بود با صدای اهسته گرفته ای ارام گفت: کیوهیونا...خواهش میکنم...خواهش میکنم بیدار شو مرد...کیوهیون بیدار شو... ببین من از دیشب تا حالا اینجا نشسته ام...منتظرتم بیداربشی...حالمم خوب نیست... کیوهیون دکتر میگه تو حالت خوب نیست...ولی من گفتم کیوهیون مرد خیلی قویه...اون خیلی قویه...اصلا خوشش نمیاد بهش بگی مرد ضعیفیه....لبانش از گریه بی صدا میلرزید پهنای صورتش از اشک خیس شده بود با حالتی التماس نالید : کیوهیون خواهش میکنم بیدار شو....که همین زمان در کشیوی اتاق باز شد ریوون وارد شد با قدمهای سریع به طرف شیوون رفت . شیوون که ارام زمزمه میکرد با کیو بیهوش حرف میزد با ورود ریوون که نمیدانست کیست زمزمه اش قطع شد ولی رو برنگردانند فقط نگهش به کیو بود که ریوون به کنارش ایستاد دست روی شانه ش گذاشت ارام گفت: سلام اوپا...خم شد بوسه ای به گونه شیوون زد نگاه غمگین به کیو شد.
شیوون ارام رو برگردانند به ریوون نگاه خمار و بیحالی کرد گفت: سلام ...اومدی؟.. ریوون هم نگاه شیوون شد از رنگ رخسار شیوون که به شدت پریده و چشمانش از بیخوابی گریه سرخ و ورم کرده بود اخمی کرد با صدای ارامی گفت: اوپا تو دیشب اصلا استراحت نکردی نخوابدی نه؟.... شیوون نگاه بیحالش را از ریوون گرفت به کیو نگاه کرد با صدای خسته و ارامی گفت: نه...به ریوون که با حرفش چشمانش گشاد و اخمش بیشتر شد مهلت حرف زدن و اعتراض نداد رو به ریوون کرد گفت: ریوون میشه پیش کیوهیون بمونی ...من باید برم بیرون کار دارم...زود برمیگردم...تو کنار کیوهیون میمونی تا من برگردم؟...ریوون با درخواست شیوون چشمانش از گیجی قدری گشاد شد گفت: هااااااااا؟...اره میمونم...من پیش کیوهیون شی هستم...ولی تو کجا میخوای بری؟...
مطمئنی این وونکیوه؟ اخه هر دوتاشون دوست/دختر دارن
اگه وونکیوه پس چرا دوست / دختر دارن ؟
اهوم مطمینم..مگه وونکیو واقعیه دوست دختر نداشتن و نخواهند داشت ولی همو خیلی دوست دارن بیشتر ازبرادر ما بهشون میگیم وونکیو
این دوتا داستانو همش قاطی میکنم!!!
چرا؟...شبیه نیست که
سلام گلم
. مثل اینکه با کیو لجه ازش کینه به دل داره. برای همین میخواست بلایی سرش بیاره
. 

معلوم نیست چه ریگی به کفش هیچول هست
شیوون بیچاره هم که نه روز و شب داره نه خواب و خوراک از ناراحتی
ممنوووون عزیزم عالی بود
سلام عزیزدلم
وضعیت کیوهون خوب نیست و شیوونم داغونه 
هیچل...هی بعدا میفهمید
اهوم با کیو خیلی لجه
اره شیوونم نگران کیوهیونه
خواهش عزیزدلممممممممممممم...من ازت ممنونم نازگلم
بقیه ی ماجرا؟ این هیچول چیکار داره میکنه ؟ هااااا ؟


بیچاره شیوون چقد نگرانه الهی
کیو رو هم که ...
ااااخ خیلی قشنگ مینویسی نابود میشم
من الان دارم تنهاگل زندگیم رو از اول میخونم ولی نظر نمیزارم :لایک میزنم چون هی پشت سر هم میخونم
در کل قربون قلمت ادم کیف میکنه
خوب بعدا میفهمی هیچل چیکارها میکنه
اره شیوون نگرانه دوستشه
هی چی بگم از کیو
ممنون از تعریفت خجالتم میدی
اوه واقعا؟...خیلی ممنون عزیزدلم ..نه عزیزم نظر نمیخواد ...همین که میخونی خیلی هم ازت ممنونم
ممنون از لطفت خوشگلم..خجالت میدی