SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

دوستت دارم 15


سلام دوستای گلم....


رو دیگر کیو دراین قسمت نمایان میشه....کیوهیونه دیگه... بفرماید ادامه .....

  

عاشقتم 15

این ماجرا ازدواج شیوون با دختر کوچولو برگرفته از ماجرای واقعیه.. تو بیمارستانهای اورپا ؛ امریکا ؛ استرالیا خواسته ها و ارزوهای بچه های سرطانی را پرستارها و دکترها هر انچه در توانشان باشد رو عملی میکنن. این اتفاق هم دریکی از بیمارستانهای استرالیا اتفاق افتاد که دختر بچه ای عاشق دکتر مرد ملاج خودش شده بود دکتر هم به خواسته ش ازدواج سوری انجام داد با دختر کوچولو مثلا ازدواج کرد. دختر بچه سرطان داشت بعد ازدواج هم مدت زیادی زنده نماند مرد.

در بخش کودکان سرطانی اتفاق بامزه ای درحال افتادن بود . بچه های کوچک و بیمار به مانند عروس خانم کوچولو فکر میکردنند به عروسی دعوت شدند. در بخش انها مراسم ازدواجی درحال برگزاری است . جین هی دختر بسیار زیبا و خوش زبان با دکتر چویی شیوون که همه بچه های مریض عاشق او بودنند باهم داشتند ازدواج میکردنند. از بخش های دیگر هم بیماران زن و مرد هم برای تماشا امده بودنند. پرستارها و دکترها هم برای اجرای مراسم بودن میشد گفت میزبان مراسم بودنندو سون آن و هنری هم در تکاپو بودن. 

سون آه جلوی جین هی کوچولو که لباس سفید عروس زیبای که دامنش خیلی پف داشت به تن داشت تاج عروس روی فرق سرو موهایش که بخاطر داروهای سرطان خیلی کم پشت شده بود شینیون زیبای کرده بودنند بود توری هم به پشت موهایش بود صورتش هم مثلا ارایش که رژی به لبانش زده بود و کرمی به صورتش بود چون عروسکی زیبا شده بود زانو زد با لبخند به سرتاپای جین هی نگاه کرد دست روی بازوهایش گذاشت ارام نوازشش کرد گفت: وااااااااااااااای...جین هی ...چقدر خوشگل شدی...یه عروس خیلی خوشگل شدی....همراه لبخند اخمی کرد لبانش را بهم فشرد مثلا ناراحت گفت: من حسودیم شد... تو خیلی خوشگلی ...خوشبحال دکتر چویی که همچین عروس خوشگلی داره...

جین هی با لبخند ملایمی نگاهی به دامن پفی عروس خود کرد سرراست کرد چهره ش ناراحت شد گفت: یعنی واقعا خوشگل شدم؟... اوپا خوشش میاد؟... اوپا یه دکتره... خیلی مرد خوشگل و جذابیه....اخمی کرد گفت: دخترهای بخش من همه عاشق اوپا هستن...میگن دوست دارن با اوپا وقتی بزرگ شدن ازدواج کنن...گفتم میخوام با اوپا عروسی کنم باور نکردن...میگفتن من اصلا خوشگل نیستم...اوپا چرا میخواد باهام ازدواج کنه...من خیلی بیریختم...حیف اوپا که میخواد بامن ازدواج کنه... سون آه از حرفهای جین هی خنده ش گرفت خندید ابروهایش بالا داد گفت: اوه...چه دعوای هم سر شوهر مردم باهم میکنن اینا....شیوون بشنوه این حرفا رو کلی میخنده وذوق میکنه...پسره لوس... دوباره خندید به جین هی که از حرفهایش فکر کرد " شوهر مردم" منظورش خود جین هی بود لبخند زده بود گفت: نه عزیزدلم...تو خیلی هم خوشگلی...اونا بهت حسودی میکنن که میگن تو بیریختی...تو خیلی خیلی خوشگلی.... دکتر چویی خیلی هم دلش بخواد تو عروسش باشی.... سرجلو برد بوسه ای به پیشانی جین هی زد با سرپس کشیدن لبخند پهنی زد گفت: حالا بریم که داره دیر میشه...بلند شد دست جین یه را گرفت خواست به طرف در اتاق برود که دراتاق یهوی باز شد هنری در استانه در ظاهر شد با دیدن ان دو چشمانش گشاد شد نفس زنان گفت: اوه...به موقع رسیدم... دوید جلوی جین هی زانو زد دسته گل که رزهای سرخ بود روبان سفید به ان اویزان بود را جلوی جین هی گرفت با لبخند پهنی گفت: این دسته گل عروس خانم که گفتم میارمش....

جین هی با لبخند دسته گل را گرفت گفت: ممنون آجوشی.... هنری تابی به ابروهایش داد گفت: چی؟.. آجوشی؟... روبه سون آه کرد گفت: این دوباره به من گفت آجوشی....به بابام میگه اوپا...به من میگه اجوشی.... ( به مرد سن بالا و مسن میگن اجوشی که میشه آقا یا عمو) ...داره میشه مامان من...انوقت به من میگه آجوشی.... سون آه صدادار خندید دهان باز کرد حرف بزند ولی جین هی امان نداد با لبخند که از خجالت گونه هایش سرخ شده بود بیتوجه به غرلند هنری گفت: آجوشی...من خوشگل شدم؟...اوپا خوشش میاد ازم؟...هنری با پرسش جین هی رو برگردانند با اخم میخواست بابت دوباره " آجوشی" صدا زدنش اعتراض کند ولی با دیدن چهره معصوم و زیبای دختر که از عمرش زمان زیادی باقی نمانده بود پشیمان شد لبخند پهنی زد چشمانش گشادو ابروهایش بالا داد با شگفتی گفت: واااااااااااااااااااااو..جین هی...چه خوشگل شدی تو..اره ...خیلی خوشگلی.... حتما حتما اوپا خوشش میاد.... سون آه بی صدا خندید گفت: خیلی خوب ادم فروش اجوشی..بلند شو ...بلند شو برو کنار ما باید بریم...اقا داماد منتظره...هنری بلند شد با اخم گفت: ای بابا ...اینم که هی بهم میگه آدم فروش...واقعا مامان داشتن درد سرها...یکی بهم میگه ادم فروش... یکی دیگه میگه آجوشی.... قربون بابام برم که از هردوتاتون خیلی خیلی بهتره...بابام بهترین بابای دنیاستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت...

....................

سون آه دست جین هی که عروس کوچولو خوشگلی شده بود را گرفته وارد بخش شد که به محض ورود بیماران و دکترها و پرستارها و بچه های بیمار که دردو طرف راهرو ایستاده بودنند شروع کردن به دست زدن. اما پدر و مادر جین هی ؛ پدرش با چهره ای پژمرد و غمگین وچشمانی خیس برای خوشحالی   دخترش لبخند زده بود ارام دست میزد مادرش هم دست جلوی دهانش گذاشته گریه میکرد نگاهش به دختر کوچولیش بود.

دکترها و پرستارها حین دست زدن خم میشدند با لبخد و خنده به جین هی تبریک میگفتن: جین هی مبارک باشه... مبارک باشه عروس کوچولو...عروس کوچولو چه خوشگل شدی... جین هی چه خوشگل شدی...مین هو که بین دکترها ایستاده بود جلو امد با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده و صدای بلند گفت: واییییییییییییییی...جین هی...چه خوشگل شدی تو...کاش عروس من میشدی...دوستم تو رو از من دزدید...هییییییییییییییی.... مبارکت باشه.... جین هی هم که با کف زدن و تبریکات دیگران لبخند میزد با حرفهای مین هو از خجالت گونه هایش سرخ شد لبخندش پهن تر شد.  مین هو و بقیه از صورت گل انداخته ش خندند و جین هی هم از ذوق خندید به سون آه که دستش را گرفته بود به جلو هدایش میکرد نگاهی کرد به دوطرف جمعیت ایستاده هم نگاهی کرد گویی لبخند زنان دنبال دامادش میگشت که شیوون را طی راهرو دید که پیراهن مردانه سفید و شلوار کرم رنگی به تن داشت به خودش هم حسابی رسیده بود جذاب و خوشتیپر از همیشه شده بود. جین هی ابروهایش شدید بالا رفت و چشمانش  گشاد شد لبخندش پهن تر شد با ذوق فریاد زد : اوپاااااااااااااااااا...دست سون آه را ول کرد با دسته گلی که به دست داشت با دست دیگر جلوی دامن پفی خود را گرفت بالا اورد دوید طرف شیوون.

از حرکتش بقیه خندیدند و صدای خنده و قهقه بلند شد و همانطور هم دست میزدنند. شیوون هم خنده اش گرفته بود بیصدا میخندید به بقیه نگاهی کرد زانو زد دستانش را از هم باز کرد برای استقبال از عروس کوچولو با لبخند گفت: جین هی خوشگلم.... جین هی بیمار بود توان کافی نداشت ولی بچه بود ذوق زده از رسیدن به ارزویش میخندید ،بیتوجه به حال خودش گویی اصلا بیمار نبود دوید به شیوون رسید خود را در آغوش شیوون پرت کرد دستانش را دور گردن شیوون حلقه کرد او را به اغوش کشید گفت: اوپاااا..چقدر...چقدر جذاب شدی.... اوپا خیلی خوشگل شدی.... سربرگردانند به گونه شیوون بوسه زد.

شیوون هم دستانش را دور تن کوچک جین هی حلقه کرد او را به آغوش کشیده بود از حرفش خندید حلقه دستانش را باز بازوهای جین هی را گرفت از خود جدا کرد با چشمانی گشاد شده از شگفتی به سرتاپای جین هی نگاه کرد گفت: واااااااااااااااااااای...جین هی ...چقدر تو خوشگل شدی... فرشته کوچولوی من...سرجلو برد بوسه ای به پیشانی جین هی زد سرپس کشید با لبخند گفت: تو خیلی زیبای..زیباترین دختر دنیای...جین هی از تعریف شیوون خجالت کشید گونه هایش به شدت سرخ شد از خجالت لبخند زد گفت: واقعا؟...راست میگی اوپا؟... من خوشگل شدم؟.... شیوون همانطور شگفت زده سری تکان داد گفت: اهوم... خیلی خوشگل شدی...انقدر خوشگل شدی که من اصلا نشناختمت...جین هی از تعریفش خندید که هنری امان نداد کنار شیوون ایستاد به ان دو مهلت نداد جعبه ای کوچک سرخ رنگ را میان ان دو گرفت گفت: خوب...بسه...بسه ...عروس داماد انقدر قربون صدقه هم نرید... حلقه هاتونو...حلقه هاتونو بذارید تا مراسم تموم شه...

جین هی با ذوق خندید به هنری نگاه کرد گفت: ممنون آجوشی... هنری تابی به ابروهایش داد گفت: باز این گفت آجوشی.... به بابام میگه اوپا به من میگه اجوشی.... با حرص لبخند زورکی زد گفت: خواهش میکنم عروس خانم... شیوون از حرف ان دو صدادار خندید جعبه را از دست هنری گرفت .مین هو که پشت سر هنری ایستاد بود همراه لبخند اخمی کرد گفت: حقته...که بهت بگه اجوشی.. میپرسی وسط تعریف عروس دوماد...میزنی تو ذوقشون... خوب عروسم حقتو میاره کف دستت... یعنی من اگه جاشون بودم میزدم لهت میکردم... هنری چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت یهو برگشت طرف مین هو گفت: عمو....

شیوون دوباره از حرف ان دو خندید روبرگردانند از داخل جعبه حلقه خیلی کوچک دخترانه که نگین سفید و قرمز رویش داشت را گرفت دست چپ جین هی را گرفت بالا اورد با لبخند نگاهش بهش کرد حلقه را داخل انگشت گذاشت با این حرکت جمعیت کف زدنند و جین هی با خنده کودکانه ای که از ذوق میکرد نگاهی به همه کرد. شیوون هم دست چپش را بالا اورد گفت: خوب عروس خانم.... حالا تو حلقه رو بذار تو دستم.... جین هی رو به شیوون کرد از شادی با صدای بلند گفت: باشه.. حلقه بزرگ مردانه ای که در اصل حلقه نامزدی شیوون و سون آه بود معمولا شیوون در بیمارستان حین ویزیت و مداوای بیماران دستش نمیکرد و جین هی هم ندیده بود از داخل جعبه دراورد با دستانی که از هیجان شادی میلرزید وارد انگشت شیوون کرد جمعیت اینبار با هم گفتند : مبارک باشه.... دوباره کف زدنند. فش فش های که صدای خیلی ضعیفی داشت روبان از داخل به هوا پرت میشد را یکی یکی بالای سرعروس داماد ترکاندند.

شیوون صدا دار خندید و جین هی از ذوق با لبخند نگاهی به جمعیت کرد روبه شیوون با صدای خیلی بلند ذوق زده گفت: اوپاااااااااااااا...دوستت دارم...اوپا شیوونی عاشقتم... شیوون هم دستان جین هی را گرفت با لبخند گفت: منم دوستت دارم جین هی ...فرشته کوچولوی من.... جین هی هم امان نداد یهو با دستان کوچکش صورت شیوون را قاب گرفت سرجلو برد بوسه ای به لبان شیوون زد اجازه نداد بقیه جمله ش را بگوید .جمعیت هم شگفت زده از حرکت جین هی خندیند و تقریبا با صدای فریاد : وااااااااااااااااااو...واااااااااااااااو... کف زدنند. شیوون از بوسه جین هی شوکه شده بود با چشمانی گشاد شده نگاهش کرد. جین هی سرپس کشید صورت شیوون را رها کرد با لپهای گل انداخته از خجالت خندید گفت: اوپا ...حالا گلمو پرت کنم؟... یعنی گلمو پرت کنم ببینم کی میگیره ....عروس بعدی میشه....

شیوون که از بوسه جین هی هم خجالت کشیده بود هم شوکه چشمانش همانطور گشاد و ابروهایش بالا رفته میخندید گفت: اره...اره... پرت کن.... هنری هم که تمام مدت میخندید امان نداد با جواب شیوون روبه جمعیت کرد با صدای بلند گفت: همه اماده باشید که عروس خانم میخواد دسته گلشو پرت کنه.... تو بغل هر کی افتاد عروس بعدی اونه.... با حرف هنری جمعیت کف زدن رو متوقف کردنند گفتند : هورااااااااااااااا...مین هو هم با صدای بلند گفت: یالا عروس خانم...دسته گلتو پرت کن... جین هی هم دسته گل را محکم در دستش گرفت پشت  به جمیعت ایستاد با لبخند سرچرخاند نگاهی به جمعیت کرد سون آه را میانشان جلوی بقیه یافت گفت: سون آه جون...بپر دسته گلو بگیرها...عروس بعدی توی....باشه؟... به سون آه که با حرفش چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت خندید مهلت نداد رو برگردانند با لبخند به شیوون که ریز ریز میخندید به حرکاتش نگاه میکرد هم نگاه شد دسته گل را جلوی خود چند بار بالا و پایین اورد به بالا و عقب پرت کرد که دسته گل در هوا چرخید .

بعضی از دکترها و پرستارها و مردان و زنان بیمار دستانشان را دراز کردند دسته گل را بگیردند ولی دسته گل درست افتاد تو بغل سون آه که اصلا نه خیز براشته بود نه دستان را بلند کرده بود. سون آه هم از افتادن دسته گل در بغلش شوکه شد با ابروهای بالا رفته و گشاد و دهانی باز به دسته گل تو بغلش نگاه میکرد. جمعیت هم هورای کشیدند و از این حرکت جین هی شگفت زده شدند و خندیدند. هنری هم با چشمانی گشاد و ابروهای بالا رفته دهانی باز به سون آه نگاه میکرد با لبخند پهنی گرفت: واااااااااااااااااااو...درست انداخت تو بغل دکتر کیم که واقعا عروس بعدیه...روبه جین هی با همان حالت گفت: جین هی  هدف گیریت عالیه.....

شیوون که با افتادن گل در بغل سون آه لحظه اول چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفته تعجب کرده بود ولی لحظه بعد نگاهش به جین هی کوچک که با شادی به بقیه نگاه میکرد میخندید شد چهره ش غمگین شد لبخند ملایمی از غم زد به جین هی که روبه او با ذوق میخندید نگاه کرد. دلش به حال دختر کوچک که براش  نمایش اجرا کردنند تا روزهای اخر زندگیش به ارزویش برسد میسوخت ،چشمانش از غم نمناک بود قلبش فشرده ؛ نگاه به سون آه شد که او هم با تغیر چهره شیوون فهمید به چه فکر میکند چهره ش تغییر کرده مهربان و پر عشق به نامزدش نگاه کرد لبخند ملایمی زد ارام سری تکان داد در نگاهش گفت": اروم باش عشقم...تو کار درستی کردی...جین هی کوچولو حالا تو ارامش این دنیا رو ترک میکنه... ممنون عشقم که انقدر مهربونی ...ممنون..

*********************************************************************** 

هیچل چهره ش از ترس درهم بود گوشه لبش را گزیده بود دستان لرزانش بهم قفل باهم ور میرفتند سرش بالا میاورد با ترس نگاهی به کیو که پشت کرده به او ایساتده بود میکرد سریع سرش را پایین میکرد منتظر بود ببنید کیو برایش چه مجازاتی در نظر گرفته.

کیو راست قامت پشت به هیچل ایستاده بود دستانش را به پشت بهم قفل کرده بود با اخم شدید وچهره ای جدی نگاه بی هدفی به روبریش میکرد با صدای خشک و ارامی گفت: آرا...خواهر بیچاره ام به اجبار پدر و مادرم با تو زادواج کرد...این ازدواج از دو طرف به اجبار خانواده بود...نه تو میخواستی خواهرمو...نه خواهرم تو رو...ولی خواهر من زنی بود وفادار با وقار و با شخصیت...زنی که معتقد بود وقتی با مردی ازدواج کردی...حتی اگه ذره ای بهش علاقه نداری...باید مطیعش باشی...اون مرد دیگه شوهرته...تو همسرش هستی...باید تا اخر عمر باهاش زندگی کنی...ولی تو اینجور نیستی.... وقتی زنی روی نمیخوای یعنی نمیخوای.... بهش بی محلی میکنی...محبت نمیکنی..کلا اون زن تو زندگیت وجود نداره...تو برای خودت زندگی میکنی...این رفتار تو زن مقابلتو حتی اگه خیلی صبور هم باشه نابود میکنه...مثل خواهر من که این 5 سال که همسرتو بود ذره رذره نابود شد.... بیمار و مریض شد... ولی هیچوقت شکایت نکرد...با اینکه ما میدیدیم تو باهاش چه رفتاری داری...شما پنج ساله که ازدواج کرده بودید ..هر دوسالمید ...ولی بچه دار نشیدند چون تونمیخواستی...چون تو با خواهرم نبودی...اون تور رو تو خونه به زور میدید...چه برسه به رختخواب ....ولی خواهرم شکایت نمیکرد... شکایت نمیکرد تا منو پدرم حسابتو برسیم... همیشه میگفت زندگیش خوبه...و همسرم مرد خوبیه...اون دختر خیلی خیلی مظلومی بود....میگفت  تو بالاخره روزی به سراغش میری...بهش محبت میکنی.... زندگیتون گرم میشه...شکایتتو به پدرم نمیکرد چون میترسید پدر جونتو بگیره... برای نجات جونت حرفی نمیزد و انطور تو خونه ات عذاب میدید ...ولی نمیدونست...با اخم شدید چهره درهمتر و خشمگینتر  شد گفت: عمرش انقدر نیست که تو رو سرعقب  بیاره.... بی مهری تو جونشو گرفت...تو رو دشمن خانواده ام کرد...مرگتو حلال...همینطور که پدرم توبیمارستان تهدید کرد میکشتت...خانوادتو نابود میکنه...

با جملات اخر کیو هیچل یهو سرراست کرد با چشمانی گشاد وحشت زده به کیو نگاه کرد. کیو بدون تغیر به حالت ایستادن و چهره خشگمینش مکثی کرد گفت: ولی من ولت میکنم....من میزارم که بری...پدرم میخواد بکشتت...ولی من میزارم بری.... قدری چرخید نیم رخ به هیچل شد قدری سرچرخاند با اخم غلیظ و چهره ا ی خشمگین با صدای سردی گفت: میدونی چرا میخوام بذارم بری؟...هیچل با چشمانی گشادو ابروهای بالا داده وحشت زده به کیو نگاه میکرد از ترس لال شده بود به جای حرف زدن سرش را به دو طرف تکان داد یعنی " نه" .

کیو سرراست کرد از نوک بینی اخم الود نگاهش کرد گفت: میزارم بری چون احساستو درک میکنم... که خواهرمو نمیخواستی...میدونم اون رفتار سرد و غذاب اورت که جون خواهرمو گرفت بخاطر چی بود...ولی بدون نمیبخشمت...درسته خواهرمو نمیخواستی...بخاطر ترس از دست دادن ثروت باهاش موندی...ولی میتونستی زودتر تمومش کنی.... ازش طلاق بگیری...باید طلاقش میدادی تا خواهرم زنده میموند ...تو از چشم منو و خانواده ام یه قاتلی...پدرم حکم مرگتو داده...ولی من نمیکشمت...میزارم بری...برای همیشه برو...هیچوقت جلوی چشم من و خانوادهم نیا...ولی بدون هیچوقت نمیبخشمت...میزارم بری...ولی بدون اگه دوباره جلوی  چشمم ظاهر بشی...دیگه اون روز زنده نمیزارمت...پس برو..برای همیشه برو....اینم بدون که همکاری پدرت با پدرم برای همیشه تموم شده...برو بهش بگو اگه میخواد زنده بمونی دیگه به فکر اون پروژهای میلیاردی که قراربود با پدرم انجامش بدن رو نکنه...همه رو فراموش کنه...دیگه....

هیچل که فکر میکرد توسط کیو و خانوادهش کشته شود وحشت کرده بود با حرفهای کیو چشمانش خیس اشک شد تقریبا گریه ش درامد حرف کیو را برید پشت هم چند بار تعظیم کرد گفت: باشه..باشه..چشم...ممنون...دیگه منو نمیبینی...دیگه هیچوقت....من...من متاسفم...خیلی متاسفم...میدونم خیلی به آرا بدی کردم...خیلی....کیو با اخم شدید و چشمان ریز شده نگاهش میکرد وسط حرفش با عصبانیت گفت: خیلی خوب...بسه..برو دیگه نمیخوام صداتو بشنوم...برو گمشو...هیچل با تشر کیو ساکت شد با چشمانی گشاد و خیس از گریه بهش نگاه کرد عقب عقب رفت یهو چرخید دوان رفت.

هیوک و دونگهه با فاصله ایستاده و تمام مدت در سکوت کامل با اخم نگاهشان میکردند با رفتن هیچل هیوک چند قدم جلو امد با اخم شدید به دویدن و دور شدن هیچل نگاه میکرد گفت: تو ولش کردی رفت....باید جواب پدرتو بدی...ازت خواسته بود هیچل رو بکشی...ولی تو...کیو چرخید دوباره نگاه اخم الود و جدیش به روبرویش بود حرفش را برید به سردی گفت: جواب پدرم با خودم...تو برام چویی شیوون پیدا کن...چویی شیوون پسر چویی کی کو...اون تو فرانسه موقع تصادف جونمو نجات داد...تو چویی شیوون برام پیدا کن... کاری به این کارا نداشته باش...هیوک چشمانش گرد شد یهو رو به کیو کرد گفت: چی؟...کی؟... چویی شیوون؟...

*************************************************************

( چهار روز بعد)

سولبی روبه دوستانش که چند دختر بودنند کرد با اخم و عصبانی گفت: هیونجو دوست پسر منه که تصادف کرده بیمارستانه...انوقت شما میگید من نیام بیمارستان؟....اصلا شماها برای چی دارید میرید؟...یکی از دخترها اخمی کرد به دو دختر دیگر اشاره کرد گفت: این دوتا خواهری دوقلوی هیوجون...دارن میرن برادرشونو ببین...منم دختر عموشم...دارم میرم دیدنش...ولی تو نباید بیای...چون مگه نه اینکه باید بری مراسم ختم عمه ات...سولبی اخمش بیشتر شد گفت: مراسم عمه چیه.... عمه ام چند روزه مرده... بابابزرگم هی مراسم میگیره...مگه اینقدر مراسم میگیرن؟...شورشو در اورده....بسه دیگه...امروزمن نمیخوام برم...حوصله مراسمو ندارم..به طرف خیابان رفت با صدای بلند گفت: من دارم میرم بیمارستان...دیدن هیونجو ...شماها خواستید بیاید ...من با راننده ام دارم میرم...میخواید شماها رو برسونم...



نظرات 3 + ارسال نظر
یکی از یه جا... شنبه 27 آذر 1395 ساعت 00:49

میگما...هیچول چقد بی عرضست اینجا...

هان؟.بی عرضه؟...چرا؟

김보나 جمعه 26 آذر 1395 ساعت 09:19

اخییییی چه عروسی زیبایی اشک تو چشام جمع شد
همه ی بدبختی و سنگدل بودن این بچه های ادمای پول دار به خاطر خانوادشونه واقعا که
خیلی خوب بود عالی

ممنون عزیزدلم...خوشحالم که از عروسیش خوشت اومده
اره دیگه..اگه کیو بده بخاطر خانوادشه
خواهش عزیزدلم...من ازت ممنونم

ghazal پنج‌شنبه 25 آذر 1395 ساعت 21:32

ای جان کیو بخشنده میشود اصلا همه جوره عشقه
چ عروسی باحال بوداز هنری خیلی خوشم میاد ولی یه جوری این سون اه رو بپیچون وون کیوش کن آجی وون کیو خونم کم شده
ممنون عااالی بود

بله روی دیگه کیوه دیگه...
عروسیه دیگه...هنری بچه خوبیه....
اخه الهی وونکیو خون منم کم شده
خواهش عزیزجونیییییییییییییییییییییییییی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد