SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

شکارچی قلب 69


سلام دوستای نازنینم..

بدون هیچ حرفی بفرماید ادامه...

 

 

قسمت شصت و نه

 

بهار 11 ژانویه 2012

کیو کنار وان ایستاده بود و با چهره ای گرفته به شیوون که داخل وان نشسته نگاه میکرد گفت: خودت تنهایی حموم میکنی؟...نمیخوای کمکت کنم؟...شیوون رو به کیو کرد با لبخند که چاله های گونه های همیشگیش را نمایان میکرد گفت: نه...نمیخواد...کیو  کنار وان زانو زد دستانش را روی لبه وان گذاشت با ناراحتی گفت: اخه چرا؟...تو هنوز حالت خوب نیست...بذار من سر تو بشورم...تنتو...شیوون با همان لبخند دلنشین نگاهش میکرد گفت: نه گفتم که نمیخوام خودمو بشورم...فقط میخوام یه کمی تو آب وان بشینم...بعد هم خودم میام بیرون...

کیو با لبخندی که با چهره غمگین میزد با انگشت حلقه موهای خیس صورت شیوون را پشت گوشش میگذاشت گفت: باشه عزیزم ...که صدای زنگ در اتاق امد جمله اش را ناتمام گذاشت خانم چویی برای طبقه دوم یعنی جلوی در ورودی اتاق شیوون و کیو زنگ گذاشته و هر کسی برای ورود اگر با ضربه زدن به در جواب ندادن، زنگ در را بزنند مطمئنا هم کسی که پشت در بوده در اتاق را چند بار زده با جواب نشنیدن زنگ زده کیو اخم کرد گفت: اوووووووف...این دیگه کیه؟...شیوون خندید گونه اش بیشتر چال افتاد گفت: یه مزاحم...

کیو خندید با اخمی شیرین گفت: چی؟...نه بابا... که دوباره صدای زنگ امد، کیو با عصبانیت بلند شد: اوووووووف...این کیه سر اورده؟...چقدر در میزنه...به طرف در حمام میرفت به عقب برگشت با مهربانی گفت: عزیزم کاری داشتی صدام کن...هر چند خودم میام بهت سر میزنم...در حمام را باز کرد گفت: اصن میرم ببینم کیه ردش میکنم میام...شیوون همچنان لبخند زنان نگاهش میکرد گفت: باشه...باشه...چشممممممم...کیو  در رابست شیوون در آب وان فرو رفت، آب تا شانه هایش بالا امد و گرمایی دلنشین تمام تنش را فرا گرفت دردی که به جان پایش افتاده بود قدری ارام گرفت، با لبخند چشمانش را برای بیشتر لذت بردن بست.

کیو  با بستن درحمام فریاد زد: بله...اومدم...زیر لب غرید: مزاحم دیوونه...با صدای مین هو کوچک که گفت: امما (مامان)...به طرف تخت رو برگردانند مین هو روی تخت نشسته بود، شیشه شیر تمام کرده اش را به روی تخت انداخت چهار دست و پا لبخند زنان به طرف کیو راه افتاد که کیو با اخم شدید با صدای بلند گفت: چی؟...امما؟...به کی میگی امما؟...دندانهایش بهم سایید گفت: شیوون میکشمت...دستش را دراز کرد با انگشت اشاره مین هو را تهدید میکرد با عصبانیت با صدای بلند گفت: همونجا بشین...تکون نخور...و به طرف در ورودی میرفت با صدای بلند و اشاره دست گفت: بنشین همونجا...مین هو که خندان نگاهش به کیو بود با تهدیدیش خنده اش خشکید و دوباره نشست و ناراحت به بازکردن در توسط کیو نگاه کرد، کیو با گفتن: بله...در را باز کرد که لیتوک بود.

لیتوک با لبخند پشت در ظاهر شد گفت: سلام...میتونم بیام تو...کیو  در دلش گفت: نه نمیتونی بیای تو مزاحم...ولی با لبخندی زورکی که چشمانش هم ریز شد گفت: سلام...البته بفرما...و با دست اشاره کرد و لیتوک وارد شد؛ نگاهش به همه جا انداخت با دیدن مین هو روی تخت نشسته دستش را بلند کرد گفت: سلام مین هو کوچولو...خوبی؟...مین هو که خیره به در بود با چهره ای گرفته سرش را پایین کرد مشغول بازی با ماشین پلیس و ادمک پلیس و ادمک مرد عنکبوتی بود با دست زدن به هرکدامشان با گرفتن مرد اهنی محکم به ماشین میکوبید و صدای :اااااااااااااااااااا...از خودش در میاورد.

لیتوک چشمانش قدری گرد شد به رفتار مین هو نگاه میکرد به طرف مبل ها رفت گفت: اوه...عصبانیه؟...تحویلمون نگرفت...چیزی شده؟...راستی شیوون کجاست مین هو تنهاست؟....کیو  هم به مین هو نگاه کرد با ابروهای درهم کنار لیتوک روی مبل نشست گفت: شیوون حمومه...تو وان نشسته...لیتوک با ابروهای بالا زده گفت: اه...حمومه...پس داشتی حمومش میکردی...مزاحم...کیو  حرفش را قطع کرد گفت :نه...مگه بچه است که حمومش کنم...گفتم که تو وان نشسته میگه میخواد فقط تو وان بشینه...امروز یکم خسته شده...باهم برای این اقا...به مین هو اشاره کرد ادامه داد: رفته بودیم پارک قدم بزنیم...خسته شده...فکر کنم پاش درد گرفته...میخواد با آب گرم ارومش کنه...قدری ابروهایش را درهم کرد گفت: از اداره میای؟...زود برگشتی؟...راستی بچه ها خوبن؟...

لیتوک سرش را تکان داد گفت: اره از اداره اومدم...کار زیادی نداشتم...اره بچه ها همشون خوبن...چهره اش جدی شد گفت: راستش از وقتی کار پرونده شکارچی قلب تموم شده...کارمون سبکتر شده...جز پرونده های معمولی قتل کار دیگه ای نداریم...فقط تنها یه چیز مونده...اونم گرفتن رئیس پلیس...داریم دنبال یه مدرک محکم و خوب میگردیم...تا گیرش بندازیم...با مردن کانگین و ریووک و ژومی به دست اوردن و پیدا کرد مدرک سخت تر شده...قدری اخم کرد گفت: تحت نظر داریم تا کوچکترین خطایی کرد گیرش بندازیم...ولی لعنتی مثل اینکه فقط با باند شکارچی کار میکرده...با هیچکی همکاری نمیکنه...به قول روزنامه ها ما بی عرضه ترین پلیس هاییم...پلیس های بی مصرف بی رحم که کاری ازمون بر نمیاد...چهره اش ناراحت شد گفت: در حالیکه ما هم ادمیم مثل خودشون...ما هم رحم داریم هم عقل...شاید بیشتر از اونا...ولی اونا جای ما نیستن...اونا نمیدونن ما دوبرابر اونا رحم و مروت داریم بیشتر از اونا حالیمونه...دو برابر اونا صدمه میبینیم...دو برابر اونا رنج میکشیم...

کیو هم اخم کرد گفت: ولشون کن اونا رو...این روزنامه نگارا چی حالیشونه...اونا اگه جای ما بودن چیکار میکردن...باور کن اگه اونا جای ما بودن تا حالا همه مردم کشته شده بودن...چون به جای مغزشون فکشون کار میکنه...اونا چی حالیشونه...چه میفهمند...اونا چی از زجر و درد حالیشونه...اونا هیچوقت درد و رنجی که شیوون کشیده رو تو زندگیشون نه میبینن نه میکشن...

لیتوک با چهره ای غمگین گفت: درسته...مکثی کرد او برای گفتن حرفی آمده بود خواسته ای داشت پس گفت: کیوهیون ....چرا برنمیگردی به اداره؟...کیو  که رو برگردانده بود به مین هو روی تخت که ساکت شده بود چهار دست و پا به طرف اسباب بازی های مثل عروسک باب اسفنجی، توپ و خرس پو میرفت نگاه میکرد یهو برگشت به طرف لیتوک با تعجب بلند گفت: چی؟...برگردم اداره؟...لیتوک از صدای بلند کیو یکه ای خورد با تعجب گفت: اره خوب؟...چیه؟...چرا تعجب کردی؟...مگه تو پلیس نیستی؟...خوب حالا که حال شیوون خوب شده میتونی برگردی سر کارت...شیوونم با برگشتن حافظه اش...

کیو حرفش را قطع کرد با ابروهای درهم گفت: چرا برمیگردم...ولی الان نه...کی گفته حال شیوون خوب شده؟...هنوز خوب نشده...اون که هنوز حافظه اش بر نگشته...لیتوک هم قدری اخم کرد گفت: حالش خوب نشده؟...یعنی چی؟...درسته حافظه اش برنگشته...ولی از نظر جسمی مشکلی نداره...کیو  دوباره امانش نداد با ابروهای درهم گفت: کی گفته از نظر جسمی مشکلی نداره؟...فکر میکنی همین که راه میره و غذا میخوره خوبه...

لیتوک اخمش بیشتر شد فریاد زد: یاااااااااااا...بسه...این حرفا چیه میگی...مگه من حالیم نمیشه.... کیو  از فریاد لیتوک چشمانش گرد شد به عقب برگشت به مین هو که از فریاد لیتوک ترسید در حال کوباندن اسباب بازی ها بود ساکت شد به کیو و لیتوک با چشمانی گشاد نگاه میکرد، کیو با اخم به طرف لیتوک برگشت گفت: هیییییییی...چه خبرته؟...چرا داد میزنی؟...بچه ترسید...خیلی خوب فهمیدم...فقط میخواستم بگم حال شیوون کاملا خوب نشده...هنوز ضعف داره...هنوز احتیاج به مراقبت داره...بدون برگشتن به طرف بالکن اشاره کرد گفت: هنوز نمیتونم اون پرده رو بکشم...شیوون بالکن رو ببینه. میترسم دوباره بالکن رو ببینه دچار حمله بشه...یه لحظه هم تنهاش نمیزارم...نکنه بره پرده رو کنار بزنه... میخوام یه خورده بهش زمان بدم...میخوام یه مدت بگذره تا...که ناگهان صدای افتادن چیزی از پشت سرش امد حرفش را نیمه تمام گذاشت.

به عقب برگشت دید که مین هو به لبه تخت آویزان شد دستش را دراز کرد قصد گرفتن عروسک بن تن که روی زمین افتاده بود را داشت که کیو سریع با وحشت از جایش پرید فریاد زد: هییییییییی مین هو وایستا...به طرف مین هو دوید به موقع قبل از افتادن مین هو به او رسید و گرفتش دوباره روی تخت نشاند و عروسک بن تن را از روی زمین برداشت روی پاهای مین هو میگذاشت با اخم و عصبانی گفت: یه جا بنشین بچه...چرا اینقدر ول میخوری؟...میافتی دست و پات میشکنه...از صدای بلند کیو مین هو چشمانش خیس اشک شد با لبانی پیچ خورده که آماده گریه بود نگاهش کرد نفس نفس زد.

لیتوک قدری اخم کرد گفت: هی...کیو  چرا باهاش اینجوری حرف میزنی؟...مگه میفهمه تو چی میگی؟...گناه داره...اون هنوز خیلی بچه ست...چیزی حالیش نیست...چرا دعواش میکنی؟...داره گریه اش...که مین هو با چشمان خوشگلش به لیتوک نگاه کرد دوباره به چهره عصبانی کیو نگاه میکرد گریه را شروع کرد.

کیو چهره اش تغییر کرد با وحشت گفت: هییییییییییی...ببخشید...سریع بغلش کرد در آغوشش تکانش میداد با دست پشتش را نوازش میکرد گفت: هیششششششششش...ببخشید گریه نکن...خواهش میکنم...الان شیوون میشنوه...میاد دعوام میکنه...میفهمه گریه تو در آوردم...با لبخند به صورت مین هو که گریه اش کم شده بود، سکسکه وار لب زیرینش را پیچ زده بود اشک میریخت نگاهش میکرد گفت: هیشششش...نه...نه...با دست اشک های روی گونه اش را پاک میکرد با مهربانی گفت: نه...نه...پسر خوب...گریه نکن...مین هو تقریبا گریه اش قطع شد و کیو با لبخند گونه اش را نوازش میکرد تمام اشک را از صورتش پاک کرد.

لیتوک لبخند کوچکی زد و گفت: جیوون راست میگه...تو واقعا به مین هو حسودی میکنی...ابروهایش را بالا داد گفت: تو واقعا به یه بچه کوچولو حسودی میکنی؟...کیو  که مین هو را روی تخت نشانده بود کنار تخت زانو زد و اسباب بازی ها را روی پاها و اطراف مین هو میریخت یهو برگشت طرف لیتوک با اخم گفت: چی؟...من حسودی میکنم؟...به چی؟...به کی؟...

لیتوک با بدجنسی لبخند زد سرش را چند بار تکان داد و گفت: اهوم...تو حسودی میکنی...به مین هو...امروز سر ناهار وقتی شیوون داشت غذا میذاشت تو دهن مین هو...یا وقتی که با ذوق از ادهای مین هو میخندید دیدم که چطور با نفرت به مین هو بیچاره نگاه میکردی...البته من تا حالا توجه نکرده بودم...جیوون امروز بهم نشون داد...لبخندش به خنده تبدیل شد گفت: وااااااو...با اون نگاهت میخواستی مین هو رو بکشی...تو به یه...که کیو از عصبانیت گره ابروهایش بیشتر شد گونه هایش هم داشت سرخ میشد گفت: نخیرم...شماها اشتباه میکنید...

لیتوک هم خنده اش قطع شد گفت: نخیر ما اشتباه نمیکنیم...کیو  از جایش بلند شد بدون تغییر به چهره عصبانیش گفت: چرا اشتباه میکنید... من حسودی نمیکنم...من بخاطر حال شیوون ناراحتم...اخم ابروهایش کمتر شد گفت: شیوون با این حالش تمام کارای مین هو رو خودش میکنه...اصلا به فکر خودش نیست...هنوز ضعیف و بی حاله...ولی با این حال بیشتر وقتا غذاشو بهش میده...حتی با اینکه مین هو پرستار داره باید کاراشو پرستار بکنه...ولی خود شیوون میکنه...میبردش حموم...دستاش را در هوا تکان میداد چهره اش به شدت درهم بود گفت: حتی گاهی اوقات کهنه شو خودش عوض میکنه...وقتی هم خسته س یا حال نداره من یا مامانش یا پرستارش داریم کارهای مین هو رو انجام میدیم...به جای خوابیدن یا استراحت کردن از کنار بچه جم نمیخوره...چشمانش را گشاد کرد دستانش هم از حرکت نایستاد ادامه داد: شبها رو بگو...تا بچه رو نخوابونه خودش نمیخوابه...

به تخت کوچک مین هو که گوشه اتاق بود اشاره کرد گفت: با اینکه بچه خودش تخت داره...ولی بیشتر اوقات هم میاره وسطمون میخوابونه...الانم ببین میزاردش روی تختمون بازی کنه نه تو تخت خودش...مامانش چند دفعه گفت...بچه بره شبها تو اتاق اونا بخوابه...یعنی اتاق آقای چویی و خانم...ولی شیوون حاضر نمیشه...میگه مین هو باید تو اتاق اون کنار خودش باشه...یه لحظه هم چشم از بچه بر نمیداره...لیتوک قدری اخم کرد حرفش را قطع کرد جدی گفت: همه اینا رو خودم میدونم...مثلا دارم تو همین خونه زندگی میکنم...ببینم محبتش نسبت به تو کم شده؟...دیگه مثل قبل دوستت نداره؟...

کیو که با هیجان سریع داشت حرف میزد با سوال لیتوک نفسی تازه کرد با چشمانی قدری باز و ابروهای بالا زده گفت :هااااااااان؟... لیتوک با همان چهره جدی پرسید: میگم رفتارش نسبت به تو عوض شده؟...مثل قبل دوستت نداره؟...کیو  گفت: نه...نه...رفتارش عوض نشده...همنجوری دوستم داره...شاید از قبل بیشتر...ولی...لیتوک همراه اخم لبخند کمرنگی زد گفت: خوب پس همون حسودیه...تو نسبت به بچه حسودی میکنی...میترسی مین هو جاتو بگیره...میترسی عشق شیوون نسبت به تو کم بشه...میترسی از دستش بدی...ولی اشتباه میکنی....

کیو دوباره اخم کرد گفت: نخیرم...بازم میگی حسودی میکنم...چرا تو همش میگی حسودی میکنم؟...من بخاطر شیوون میگم...اون بخاطر این حالش نباید اینقدر به فکر بچه باشه...نمیدونی شبها تا کی بیداره...فقط به بچه خیره میشه...گاهی اوقات غذای درست نمیخوره فقط داره به بچه غذا میده...حاظرم نمیشه کسی بهش کمک کنه...تو خودت شاهد بودی شیوون چه سختی ها کشیده...چه حالی داشته...نمیخوام حالش بد بشه...نمیخوام...

لیتوک از روی مبل بلند شد به طرف کیو رفت گفت: شیوون حق داره...چون احساس مسئولیت میکنه...نسبت به بچه احساس مسئولیت میکنه...ولی نگران نباش...حالش بد نمیشه...به کنار کیو ایستاد به مین هو کوچولو که با چشمای درشت زیبای غمگینش به کیو زل زده بود کرد گفت: یون سو بچه شو دست شیوون سپرده...ازش خواسته مواظبش باشه...با چهره ای غمگین به کیو نگاه کرد گفت: این بچه که جز تو و شیوون کسی رو نداره...مادرشم که دو هفته پیش مرد...با مرگ مادرش شیوون احساس مسئولیت بیشتری میکنه...

کیو هم چهره اش غمگین شد گفت: ولی...لیتوک امانش نداد گفت: ولی چی؟...تو به جای اینکه مانعش بشی...بهش کمک کن...شاید فکر کنی شیوون کمکتو نخواد...ولی تو کمکش کن...کاری کن مطمئن بشه میتونه روی تو حساب کنه...همینطوری که مادرت این کارو میکنه...مادرت داره یواش یواش سعی میکنه به شیوون بفهمونه که میتونه رو کمکش حساب کنه...به بازوی کیو چنگ زد گفت: همینطور که خودت گفتی شیوون همچنان دوستت داره...پس مطمئن باش برای همیشه دوستت خواهد داشت...فقط باید کمکش کنی...با چهره غمگین لبخندی زد گفت: شما حالا دیگه یه خانواده اید...حالا تو شیوون یه پسر کوچولو دارید که به اسم شیوونه...باید با هم بزرگش کنید...درسته سخته ولی...که در حمام باز شد شیوون بیرون امد لیتوک ساکت شد.

شیوون با لباس حوله ای سفید که کمربندش را شل بسته بود تمام سینه خوش فرمش مشخص بود، موهای مشکی بلند خیس اش قطرات آب رها میکردنند روی گونه هایش میغلطیدند به روی سینه اش میرقصید پایین میرفت، گونه هایش که از حمام آب گرم سرخ شده بود و چشمانش خمار با دیدن لیتوک لبخند زنان گفت: سلام...شما اومدین؟...لیتوک هم با دیدن شیوون لبخند زد گفت: سلام شیوونی...خوبی؟...

شیوون هم با مهربانی جوابش را داد گفت: اهوم...خوبم ممنون...شیوون رفتارش دیگر مثل روزهای اول سرد نبود، با اینکه هنوز کسی را نمیشناخت ولی به همه عادت کرده بود، با دیدن عکس ها و رفتارهای مهربانه و عاشقانه افراد اطرافش مانند پدر و مادر و خواهر و لیتوک و دوستانش میفهمید که همه دوستش دارند مطمئنا خانواده اش هستند. مین هو با دیدن شیوون که از حمام بیرون امد شدید خوشحال شد جیغی کشید و با خنده کودکانه ای که صدایش درآمد به طرف شیوون چهار دست پا رفت. کیو رو به شیوون که لنگ لنگان به طرف تخت برای گرفتن مین هو میرفت با ناراحتی نگاه کرد گفت: اوه...عزیزم ببخشید...مشغول حرف زدن شدم یادم رفت بیام بهت سر بزنم...شیوون با لبخند به کیو نگاه میکرد روی تخت نشست گفت: اشکال نداره...گفتم که نمیخواد...

مین هو که به کنار شیوون رسیده بود با شوق به شیوون نگاه میکرد با زبان کودکانه اش گفت: ابا (بابا)...به روی پاهای شیوون خزید، شیوون هم با شوق و صورتی که با تمام وجود شاد بود به مین هو نگاه میکرد گفت: جانم...مین هو را در آغوش کشید، لیتوک با لبخند به شیوون نگاه میکرد دهان باز کرد خواست حرف بزند که زنگ موبایلش مانع شد و سریع گوشیش را درآورد خیره به گوشیش گفت: شیندونگه...جواب داد: الو...سلام...نه اشکال نداره...بگو...باشه...نه بگو...اخم کرد گفت: کدوم کافه؟...باشه اومدم...با قطع تماس کیو که یک نگاه به شیوون و یک نگاه به لیتوک کرد گفت: چیزی شده؟...

لیتوک رو به کیو گفت: نه چیزی نیست...شیندونگ و فرستاده بودم دنبال پرونده جدیدی که دستمونه...تحقیق کنه...میگه اونی رو که قرار بود پیدا کنه...پیداش کرده...اخه بهش گفته بودم هر وقت پیداش کرده خبرم کنه...لبخند زد گفت: باید برم...رو به شیوون کرد گفت: شیوونی کاری نداری؟...دارم میرم...شیوون هم که مین هو در آغوشش بود گونه اش را میبوسید با لبخند رو به لیتوک گفت: داری میری؟...چه زود...چرا؟...

گویی شیوون شیندونگ را به یاد داشت لیتوک در جوابش گفت: شیندونگ زنگ زده باید برم...شیوون با لبخند گفت: باشه برو...مواظب خودت باش...لیتوک گفت باشه...ممنون...و به طرف در ورودی میرفت رو به کیو گفت: یه لحظه...کیو  هم دنبالش راهی شد، شیوون مین هو در آغوشش بود روی تخت دراز کشید، مین هو کنارش روی تخت نشست.

 


نظرات 4 + ارسال نظر
tarane جمعه 26 آذر 1395 ساعت 12:12

سلام عزیز دلم .
بی نهایت عالی بود . تشکررررر

سلام عزیزدلم..ممنون خوشگلم

ghazal پنج‌شنبه 25 آذر 1395 ساعت 12:16

اما
مگه شیوون حافظشو بدست اورده که لیتوکو میشناسه؟؟؟
ببخشید من یه کم از داستان به خاطر درسا عقب افتادم
ممنون عاالی بود

نه به دست نیاروده...ولی خوب چند وقتیه تو این خونه زندگی میکنه دیگه... میدونه کیه
اشکال نداره عزیزجون...مهم درساته...به درسات برس

Nana چهارشنبه 24 آذر 1395 ساعت 21:38

سلام عزیزم من تقریبا همه ی داستانای این وب رو خوندم همش رو خودت مینویسی یا نویسنده کمکی داری؟
اگه خودت مینویسی من میخوام یه نظر بدم اگه خوب نبود نادیدش بگیر میگم شیوون تو همه ی داستانا یه پسر ثروتمنده که بقیه عاشقش میشن .توکه تخصصت وونکیوه این بار یه داستان بنویس که توش شیوون عاشق میشه یه چیز جدید از اب در میاد باحال میشه .امتحانش ضرر نداره
البته بازم میگم اگه خوشت نمیاد این نظر رو نادیده بگیر

سلام عزیزدلم...
خوش اومدی عزیزدلم
ممنون که داستانو رو میخونی...
خوب اره دستانهاو رهمه رو خودم مینویسم...نمیدونم کدوم هاشو خوندی.... ولی خوب طلسم عشق شکارچی قلب... دوستت دارم...مرا دوست بدار... تنها گل زندگیم ... معجزه عشق ... فراموشش نکردم....بقیه اش چیه یادم نیست کار خودمه خودم مینویسم...
چشم عزیزدلم..از پیشنهادت ممنون... چشم این داستانها که هیچی خواستم داستان جدیدی شروع کنم انجامش میدم... فعلا که این دوتا داستان جدید رو مینویسم و یه داستان دیگه هم چند وقتی شروع کردم که بعد تنها گل زندگیم میزارم...بعدش به پیشنهاد شما کار میکنم

김보나 چهارشنبه 24 آذر 1395 ساعت 21:32

بیچاره کیو چقد باید حرص بخوره این بچه
اخه چرا این شیوون یه ذره به فکر خودش نی
ولی خودمونیم کیو حسودی میکنه یا واقعا نگران شیوونه یا اینکه هردوتا ؟

هی اره کیو افریده شده برای خرص خوردن
نمیدونم ..شیوونه دیگه
کیو..باید گفت کلا هر دو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد