سلام دوستای گلم...
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ....
قسمت شصت و هشت
به در چوبی خانه بزرگی رسیدند که در حیاط بزرگش جلوی خانه سنتی، با پایه های چوبی سایبانی از نایلون و کاه درست کرده بودنند و زیر سایبان نیمکت های چوبی که رویشان میزهای کوچک غذا خوری بود وجود داشت. هیوک و دونگهه و شیندونگ و هان و هیچل و سونگمین با چشمانی که از شگفتی گردشان کرده بودنند نگاه میکردند.
شیندونگ به اهستگی طوری که فقط دوستانش شنیدن گفت: وااااااااو همه چیز اماده ست...چه پذیرایی؟...حالا غذا چی هست؟...دونگهه قدری اخم کرد رو به شیندونگ او هم اهسته گفت: کوفت...شیندونگ یهو رو برگردانند به دونگهه نگاه کرد خواست حرفی بزند که دونگهه سریع گفت: کوفتو بخوری...تو همه جا باید آبرمونو ببری...شیندونگ هم با اخم گفت: من که چیزی نگفتم...یواش گفتم کسی نشنید...هان وسط دونگهه و شیندونگ قرار گرفت گفت: بسه بچه ها...دوباره شروع نکنید...هیوک هم به بازوی دونگهه چنگ زد گفت: هان راست میگه دونگهه ولش کن...یسونگ با چهره ای خونسرد بدون رو برگردانند گفت: کسی نشنید ولی اگه شماها همینجوری ادامه بدید همه میفهمند...
سونگمین و هیچل توجه ای به این بحث نداشتند با چشمانی ناراحت به شیوون که با فاصله با انها به کمک کیو ایستاده بود نگاه میکردنند، از وقتی به مراسم امده بودنند شیوون که نگاه به کسی به خصوص به انها نمیکرد، کیو هم اصلا توجه ای به آنها نکرد به زور به سلامشان پاسخ داد و حالا هم با دیدن حال شیوون با دیدن چهره نگران کیو بیشتر ناراحت شدند.
پیرمرد با دست به طرف خانه اشاره میکرد رو به کیو گفت: بفرماید داخل...میتونید توی اون اتاق استراحت کنه...با خجالت گفت: ببخشید این خونه حقیر لیاقت شما رو نداره...ولی میتونید...آقای چویی سریع گفت: نه این حرف رو نزنید...مگه ما کی هستیم...ما مثل شما...شما به ما خیلی لطف دارید...واقعا ازتون ممنونم...پیرمرد با لبخند گفت: خواهش میکنم...شما لطف دارید...رو به بقیه گفت: شما هم بفرمایید...بفرمایید بنشینید تا براتون غذا بیاریم...
کیو که همچنان شیوون را بغل کرده بود به کمک گیون سوک به طرف اتاق میرفتند از جمع فاصله گرفتند، مادر شیوون هم با نگرانی دنبالشان راهی شد و جیوون هم میخواست به دنبالشان برود که مادر گفت: عزیزم تو برو با بقیه نهار بخور...رو به لیتوک گفت: شماها برید...برید با بقیه غذا بخورید...درست نیست همه بریم به اتاق...با ناراحتی به مردم و بچه های پلیس نگاه میکرد گفت: روستاییا زحمت کشیدند...برامون غذا درست کردن...آقای چویی هم که کنار همسرش ایستاد بود گفت: درسته همکارتون هم هستند درست نیست...اونا رو تنها بذارید...همچنین این بی ادبیه که همه بریم اتاق کسی از ما برای غذا نره بشینه...شماها برید من و مادرتون هم وقتی شیوون کمی استراحت کرد حالش بهتر شد میایم...لیتوک گفت: چشم...با گرفتن بازوی جیوون به بقیه برای خوردن غذا پیوست، آقا و خانم چویی به اتاقی که شیوون را بردنند رفتند.
شیوون نیم خیز تکیه به دیوار نشسته روی تشک پهن شده بود، پاهایش را دراز کرده بود. کیو که کنارش نشسته بود کتش را درآورده بود و کراوتش را شل کرده و دکمه های پیراهنش را تا نیمه سینه اش باز کرده بود با چهره ای که به شدت نگران و درهم بود با دستمال ابریشمی سفید عرق گردن و روی سینه شیوون که با نفس نفس زدن بالا و پایین میرفت را پاک میکرد.
گیون سوک هم طرف دیگر نشسته بود در کیف دستی کوچک در حال جستجو بود سرش را بالا آورد رو به شیوون گفت: قلبتت هم درد میکنه نگفتی نه؟...قوطی قرصی با سرنگی را درآورد شیوون پاسخی نداد فقط چشمانش را بست و آب دهانش را قورت داد، درد توانش را برای پاسخ گرفته بود، خانم چویی به همراه شوهرش وارد شدند، هر دو با نگرانی شدید خیره به پسرشان شدند، خانم چویی مین هو را که خواب بود به ارامی گوشه اتاق خواباند و به کنار کیو امد زانو زد کنار شیوون نشست، دستش را گرفت با چشمانی اشک الود به چهره رنگ پریده پسرش نگاه میکرد گفت: حالش خیلی بده؟...درد داره؟...
گیون سوک قرصی را در دهان شیوون گذاشت با خوراندن اب گفت: نگران نباشید...الان حالش خوب میشه...شیوون با چشمانی خمار به مادرش نگاه کرد با بی حالی گفت: خوبم چیزی نیست...اینا شلوغش کردنند...کیو با اخم دستمال را از زیر گلو به صورت و پیشانی شیوون میکشید برای پاک کردن عرق گفت: اره معلومه...چقدر هم حالت خوبه ما زیادی شلوغش کردیم...از رنگ صورتت معلومه...شیوون با بی حالی به کیو نگاه کرد چیزی نگفت، میدانست حال کیو از او بدتر است میدانست هر وقت حالش بد میشود کیو چقدر نگران و آشفته میشود.
اقای چویی هم امد کنار گیون سوک نشست با ابروهای درهم چشمانی ریز شده به شیوون خیره بود گفت: اگه حالش خیلی بده بهتره نیست ببریمش بیمارستان...گیون سوک استین پیراهن سفید شیوون را بالا زده بود در حال فرو کردن سرنگ در دستش بود شیوون از درد ناله زد: اوووفی...گفت، گیون سوک گفت: نه اینقدر بد نیست...فقط از خستگی ضعف کرده.... بدنش هنوز ضعیفه...نباید اینقدر به خودش فشار بیاره...از صبح زود تا حالا سر پا ایستاده...مدام که داشته گریه میکرده...بایدم اینطوری ضعف کنه...قلبش درد بگیره...با بیرون کشیدن سرنگ رو به آقای چویی گفت: دارو شو دادم...ارام بخش هم زدم تا همه نهار بخورن شیوونم استراحت میکنه...وقتی بیدار شد میتونیم بهش غذا بدید و ببریدش خونه...
آقای چویی نفس اش را صدادار از اسوده خیالی از حرفهای دکتر بیرون داد و خیره به صورت شیوون که چشمانش را بسته بود سینه اش آرام بالا و پایین میرفت که نشان از به خواب رفتنش را داشت، مادرش هم کنار کیو نشسته بود دستش را به آرامی میفشرد به ارامی لحاف را روی تنش کشید تا سینه اش بالا آورد، اشک میریخت.
اقای چویی رو به کیو کرد گفت: کیوهیون میتونی بیای بیرون کارت دارم؟...کیو به آقای چویی که با چهره ای جدی خیره بود از جایش بلند شده بود نگاه کرد گفت: بله...نگاهی به چهره خوابیده شیوون کرد بلند شد و پشت سر اقای چویی از اتاق خارج شد.
آقای چویی دست به جیب شلوارش کرد کنار ستون لبه ایوان ایستاد با اخم که چهره جدی اش را جدی تر کرده بود به حیاط که نم بارانش دوباره شدید شده بود و مهمانها زیر چادر در حال غذا خوردن و صحبت کردن بودن نگاه میکرد، کیو به آرامی قدم برداشت کنارش ایستاد، نمیدانست آقای چویی چه میخواست بگوید، شب قبل یون سو فوت کرده بود آقای چویی با شنیدن خبر صبح زود از اینچون برگشته بود، تمام کارهای مربوط به مراسم را شب قبل با تلفن انجام داده بود، از صبح که هم در پی مراسم و دفن یون سو بودنند در این مدت که در سفر بود چند بار با کیو تلفنی حرف زده ولی نه دعوا کرده بود نه حرف بدی زده بود، عادی با کیو حرف زده بود حال نمیدانست با او چکار دارد.
انگشتانش را جلوی شکمش بهم گره کرده رو به آقای چویی ایستاد، آقای چویی بدون رو برگردانند با همان چهره جدی خیره به حیاط شروع به صحبت کرد، صحبتی که بیشتر بخاطر زدن همین حرفها از سفر برگشته بود: به حرفهایی که میخوام بزنم خوب گوش کن...تا تموم نشده حرفی نزن...کیو چشمانش قدری گرد شد چون ترسید، یعنی آقای چویی چه میخواست بگوید؟ یعنی میخواست از جدایی حرف بزند؟ یعنی وقت این بود که از شیوون جدا شود؟ ولی شیوون که هنوز حافظه اش را به دست نیاورده بود؟ هنوز به او وابسطه بود؟
سوالات به چند جمله نرسید که آقای چویی بدون تغییر به حالت ایستادنش و نگاهش گفت: من هر چه از ایمان یا خانوده ام بگم تو میدونی...چون با ما زندگی کردی...کنار ما بزرگ شدی...تو میدونی که من یه مسیحی معتقدم...شیوونم هم مثل خانواده اش یه مسیحی معتقد بود...البته هنوزم هست...ولی قبل از این اتفاقات اون صبح لعنتی بهم گفت که با اینکه ایمان داره تو رو دوست داره...بهم گفت دوستت داره ...یعنی یه عشق ممنوعه...گویی از داشتن دردی عذاب میکشید چشمانش ریز شد و همچنان خیره به روبرویش ادامه داد: تو که همه چیز رو دیدی...اون دعوا و بعدش که اون اتفاقات افتاد...تقریبا شیوونم رو داشتم از دست میدادم...این یعنی نابودی من...
رو از حیاط برداشت با همان چهره درهم به کیو نگاه میکرد گفت: هر پدری همینطوره...هیچ پدری تحمل از دست دادن بچه شو نداره...از غمی سنگین که بر دلش سنگینی میکرد آهی کشید گفت: روزهای سختی بود...البته هنوز تموم نشده...هنوز شیوون حافظه شو به دست نیاورده...حالش خوب نشده...ولی این روزها به سختی اون روزهای لعنتی نیست...من اون روزها نمیخواستم تو کنار شیوون باشی... ولی حالا میخوام...
چشمان کیو با شنیدن این جمله گرد شد، آقای چویی با دیدن چهره متعجب کیو ابروهایش درهم شد گفت: من هنوز به این عشق اعتقاد ندارم...ولی بخاطر شیوون مجبور به قبولش شدم...من بخاطر شیوون حاضر به بدتر از اینها هستم...همسرم باهام خیلی حرف زد...دوباره رو به حیاط کرد گفت: وقتی شیوون تو کما بود...بعد از اون خیلی تلاش کرد منو راضی کنه...که اجازه بدم تو با شیوون باشی...ولی حاضر نبودم...همچنان مخالف بودم...حتی وقتی اومدین توی خونه قبل از سفر به ژاپن میخواستم هر طور شده شما رو از هم جدا کنم...ولی حالا دیگه نه...با اینکه هنوزم شدید با این کار مخالفم...ولی حالا میخوام تو کنار پسرم باشی...همیشه در همه حال بهش کمک کنی...حتی یه لحظه تنهاش نزاری...ازت میخوام برای همیشه شادش کنی...ولی باید برای همیشه با ما توی خونه ما زندگی کنی...هیچوقت نباید از ما جدا بشید...من تحمل دوری از پسرمو ندارم...
ابروهایش درهم تر شد گفت: وقتی رفته بودید ژاپن بدترین روزهای زندگیم بود ...حتی بدتر از زمانی که شیوون توی کما بود.... چون پسرمو نمیدیدم...چون از پسرم دور بودم...همون موقعها بود که یون سو بهمون زنگ زد در مورد وضعیت و بیماریش گفت...من یاد مرگ مین هو افتادم...یه لحظه هم فکرشو نمیتونستم بکنم که شیوونم رو از دست بدم...اون زمان که شما سفر بودید.... فکر اینکه اگه یه روزی شیوونمو از دست بدم دیوونه میشم...شب و روزم با این فکر یکی شد...با اینکه هر یه ساعت به کیبوم یا گاهی اوقات به تو زنگ میزدم...ولی اروم نمیگرفتم...این روزها که تو سفر هم بودم...حالم بهتر نبود...
رو به کیو کرد، که کیو چشمان خیس اش را دید و قلبش لرزید ادامه داد: من همین یه پسرو دارم...بهم حق بده نگرانش باشم...تحمل دوریشو نداشته باشم...منم یه پدرم که بهترینا رو برای پسرم میخوام...خوشبختی و سعادت رو برای بچه ام میخوام...منم حق دارم که بهترین آرزوها رو برای پسرم داشته باشم...تمام سعیمو برای برآورده شدن آرزوهاش بکنم...حالا هم که میبینم پسرم خوشبختی رو با تو بودن میدونه...در کنار تو خوشحاله...منم همینو میخوام که تو باهاش باشی...خوشبخت و خوشحالش کنی...ولی کنار منم باشید...تا منم از بودن با بچه ام خوشحال باشم...این چیز زیادی که نیست هست؟...
کیو چشمانش خیس اشک شد چقدر اشتباه میکرد، او در خانه این مرد بزرگ و مهربان زندگی کرده بود، به کمک بی نهایت او در شادی کنار عشقش بزرگ شده بود، از همه امکانات زندگی استفاده کرده بود در زندگیش هیچ کمبودی نداشت، ولی همه رو با یک دعوا با یک سیلی فراموش کرده بود، او را یه مرد بد که قصد گرفتن زندگیش را داشت دیده بود .این اشتباه بود این مرد پدر عاشقی بود که عاشقانه فرزندش را دوست داشت، چرا عشق این پدر را نفهمیده بود، پدری که برای او هم پدری کرده بود، پدری که حالا دوباره بخاطر عشقی که به پسرش داشت حاضر شد انچه که برایش غیر قابل قبول است را بپذیرد، پسرش را شاد ببیند.
کیو آب دهانش را قورت داد تا بغضش را فرو دهد گفت: نه...امکان نداره...من و شیوون از شما جدا بشیم...ما برای همیشه با شما زندگی میکنیم...ما جایی دیگه نداریم...نمیتونیم داشته باشیم...زندگی با شما بزرگترین نعمتیه که خدا به ما عطا کرده...سرش را پایین کرد گونه هایش از شرم سرخ شد گفت: منو ببخشید که تا حالا باعث ناراحتیتون شدم...من خیلی بدم...خیلی...من در عوض جبران محبتتون در مقابل اون همه کاری که برای من کردید...باعث...
آقای چویی حرفش را قطع کرد گفت: شاد کردن بچه ام...سالم موندنش...دیگه سختی و بدبختی و روزهای بد رو نبینه...دیگه عذاب نکشه...درد نداشته باشه...اینا جبران کارهایی که میتونی برام بکنی...مراقبت از شیوون...در کنارش بودن...تنها نذاشتنش...تبدیل اشکش به لبخند...دوست داشتن و محبت کردن بهش...لطفی که میتونی در حقم بکنی...کیوهیون ...هیچوقت شیوونو تنهاش نذار...اونو از ما جدا نکن...بهم قول میدی؟...قول میدی این کارو بکنی؟...
کیو اشک از گوشه چشم به روی گونه اش غلطید، لبانش لرزید: شما تنها کسایی هستید که توی دنیا دارم...شیوون همه چیزمه...شما خانواده ماید...من هیچوقت نمیتونم از خانواده و همه کس زندگیم جدا بشم...هیچوقت هم نمیخوام تنها کس زندگیم از آغوش گرم پر محبت خانواده اش جدا کنم...دلم میخواد خودمم و شیوون با هم از این نعمت عظیمی یعنی خانواده که خدا به ما داده همه لذت ببریم...پس بهتون قول میدم که هیچوقت شیوونو تنها نذارم...از شما هم جداش نکنم...
من هنوزم از بابای شیوون بدم میاد:-\
هوووفففففف بابای شیوون بخیر گذشت




جدایی دلخوری و کینه اول کار شیوون
کانگین و باند شکارچی
بابای شیوون
میریم واسه غول مرحله بعد
ممنون عاالی بود
واااو عجب گزینه های ...بله گزینه بعدی هم هست
خواهش عزیزدلممممممممممممم
اخییی چقد خوووووب خیالمون راحت شد .چه بابای مهربونی بازم زود قضاوت کردیم
حالا کیو هم میتونه با خیال راحت کنار شیوون باشه
عالی بود
اره معمولا ماها همیشه زود قضاوت میکنم... خود منم همین مرضو دارم
نباید زود قضاوت کرد 
بله خیال کیو کاملا راحت شده
ممنون عزیزجونییییییییییییییییییییییی
سلام گلم.

الان دیگه اروم میشه.

چه خوب شد که بابای شیوون بالاخره تصمیم گرفت کیو رو در کنار شیوون بپذیره . حالا زندگیشون آرومتر مشه و خیال هر دوشون راحتتر .
این یکی از نگرانی هاشون بوده مخصوصا برای کیو که واکنش پدر شیوون چی میتونه باشه در آینده.
ممنون عزیزم خیلی عالی بود
سلام عزیزدلم


اره پدر شیوون بالاخره پذیرفت چون پدر خیلی خوبیه
بله ..کیو هم ارامش بهش برگشت
خواهش میکنم عزیزدلممممممممممممم....من ازت ممنونم