SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

شکارچی قلب 67


سلام دوستای عزیزم...

بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...


 

 

قسمت شصت وهفت

بهار 29 می2012

آسمان نیز دلش سوخت اشکانش از بدبختی زن جوان جاری شد ولی عزاداران را نمیتوانست خیس کند، چترهای مشکی و سفید و سرخ و آبی و صورتی سایبانی بر سر عزادارانی که اشکی نمیریختند جز شیوون شده بود. مراسم ختم یون سو بود، یون سو با تحمل بیماری سخت سرطان چند هفته در کما بودن به هوش نیامد فوت کرد، مراسم ختمش بر خلاف همسرش که باشکوه و پرجمعیت بود ساده و کم جمعیت بود، شیوون و کیو ، لیتوک و همسرش، آقا و خانم چویی، سونگمین و هیچل ، دونگهه و هیوک، هان و شیندونگ، برادر یون سو و همسرش، دکتر جانگ گیون سوک و یسونگ، چند بادیگارد که چتر به دست کنار شیوون و خانواده اش ایستاده بودند.

چهره ها غمگین بود و خیره به گوری که زن جوان را بلعیده بود داشت پر میشد ولی شیوون که جلوتر از همه ایستاده بود آرام اشک میریخت مانند بقیه پیراهن سفید و کت و شلوار کراوات مشکی ولی آراسته جذابتر از بقیه بود اندام خوش فرمش در لباس رسمی مثل همیشه تک بود ولی چشمانش گریان بود خودشم نمیدانست چرا؟ ولی از وقتی خبر مرگ یون سو را شنیده بود تا حال قلبش غمی سنگین را حس میکرد چشمانش بی تاب اشک میریخت، گویی عزیزی را از دست داده بود آرام میگریست، حتی علتش را از کیو پرسید چرا اینقدر بی اختیار غمگین این زن شده و تاب تحمل غمش را ندارد، ولی پاسخی نشنید؛ فقط کیو به او گفت: از بس که تو دلسوزی...برای همینه داری گریه میکنی...

کیو کنار شیوون ایستاده بود زیر بغلش را داشت با چهره ای به شدت نگران خیره به او بود هر چند دقیقه یکبار آرام در گوشش نجوا میکرد: آروم باش...برات خوب نیست...اینقدر گریه نکن...میدانست قلب شیوون برای چه غمگین است بخاطر زنی که زمانی را که شیوون به یاد نداشت همسر بهترین دوست و برادرش بود ولی حال به یاد نداشت، کشیش به ارامی دعا میخواند و مراسم تقریبا تمام شد باران هم قطع شد.

 ولی شیوون همچنان اشک ریزان بود کیو نگرانتر خیره به صورت شیوون که رنگ پریده تر شده بود، چشمانش خمار و پف کرده و لبانش کمرنگ تر شد، کیو علاوه بر بازویش دستش را به پشت شیوون حلقه کرد او را بغل کرد با چشمانی که از نگرانی ریز شده بود گفت: آروم باش عزیزم...حالت خوب نیست...نباید گریه کنی...قدری سرش را کج کرد به گیون سوک که در طرف دیگر شیوون ایستاده بود نگاه کرد با نگرانی گفت: بهتر نیست ببریمش...لازم نیست دیگه توی بقیه مراسم باشه...

شیوون به گیون سوک مهلت نداد با ناراحتی گفت: نه...نمیریم...باید تو مراسم باشم...کیو  هم با نگرانی نگاهش میکرد گفت: چرا لازم نیست...کسی نیست که خودمونیم...مراسم خاصی هم که نمونده...یه نهاره که باید بخوریم...میریم خونه تو حالت خوب نیست...گیون سوک با چهره ای جدی نگاهش میکرد گفت: درسته...شیوون رنگت خیلی پریده...بهتره بریم خونه استراحت کنی...خانم چویی که مین هو کوچک دور پتو پیچیده شده خواب بود در آغوشش بود کنار کیو ایستاده بود با حرفهای کیو با نگرانی گفت: چی شده؟...با چشمانی که از نگرانی میلرزید به شیوون نگاه میکرد گفت: شیوونم حالت خوب نیست؟...

آقای چویی هم جلو آمد با نگرانی پرسید: چی شده؟...شیوون با ابروهای درهم رو به مادرش گفت: نه خوبم...چیزی نیست اینا...که برادر یون سو جلو آمد با چهره ای غمگین لبخند زد تعظیمی کرد رو به شیوون گفت: خیلی ازتون ممنونم...نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم...شما بزرگترین لطفو در حق خواهرم کردید...چشمان غمگینش قدری غمناک شد گفت: توی این مدت بیمارستان...این مراسم واقعا ازتون ممنونم...هر چند خواهرم از بیماری سختی رنج میبرد...ولی حداقل روزهای آخر تو بیمارستان ازش مراقبت میشد کمتر درد میکشید...به مین هو کوچک که فارغ از هر غمی آرام و معصوم در آغوش خانم چویی در خواب بود نگاه کرد گفت: مراقبت و سرپرستی از مین هو بزرگترین لطف در حق خواهرم بود...

شیوون با چشمانی غمگین خیره به مرد شد گفت: نه خواهش میکنم...این حرفها چیه؟...وظیفمه...کیو  هم سریع با ناراحتی تحمل دیدن مرد را نداشت چون میدانست برای خواهر مریضش کاری نکرد گفت: این حرفا رو نزنید...به مین هو نگاه کرد گفت: سرپرستیه مین هو حق قانونیه شیوونه...لازم به تشکر نیست...یون سو عزیز هم یه جوری عضوی از خانوادمون بوده...آقای چویی هم دل خوشی از مرد نداشت چون از همسرش در مورد تنها گذاشتن خواهرش توسط این مرد شنیده عصبانی بود با چهره ای جدی رو به مرد گفت: یون سو مثل دختر خودم بوده...ما و خانواده لی از دوستای خیلی صمیمی و خوبی بودیم...پس عروس اون خانواده برای ما عزیز بوده...

مرد با ناراحتی به تک تکشان نگاه میکرد گفت: نه خواهش میکنم...وظیفه چیه...شما واقعا...که کیو دیگر نمیخواست با مرد حرف بزند پس رو به شیوون که در آغوشش بود گفت: ببخشید...ما باید بریم...دوباره رو به مرد با اخم گفت: شیوون حالش زیاد خوب نیست...شما لطفا...که ناگهان سرو صدای از پشت سرشان شنیده شد همه به عقب برگشتند.

تعداد زیادی زن و مرد با لباسهای سفید سنتی مخصوص مراسم عزای کره ای نزدیک میشدند، دونگهه با چشمانی گرد شده گفت: اینا کین؟...هیوک رو از مردم برداشت به برادر یون سو گفت: اینا از فامیلاتونن؟...برادر یون سو طرف جمعیت میرفت با تعجب گفت: نه...اینا روستایی هایه اینجان...رو به شیوون و بقیه کرد ادامه داد: یعنی از همون محلی های اینجان...آخه روستامون همین جاست...ما اهل همین روستای کیون چو هستیم...دوباره به طرف جمعیت رو کرد گفت: اینا اینجا چیکار میکنن؟...

مردم ایستادنند همه با سر تعظیم کردنند، پیرمردی که مثل بقیه لباس پوشیده بود که ریش پرفسوری داشت با چهره ای غمگین چند قدم جلوتر آمد گفت: اه مراسم تموم شد...ما دیر رسیدیم؟...برادر یون سو هم با سر تعظیم کرد گفت: روز بخیر کدخدا "ایم"...بله مراسم تموم شد...پیرمرد اخمی کرد گفت: یونگ چول چرا به ما نگفتی؟...درسته ما مراسمامون با هم فرق داره (منظور پیرمرد به مراسم کره ای که مرده ها رو میسوزانن بود بخاطر دینشان و چون یون سو مسیحی بود دفنش کردن)...ولی وظیفمون بود که تو مراسم ختم شرکت کنیم...یون سو عزیز از افراد دهمون بود باید بهمون میگفتی...

لیتوک چند قدم به برادر یون سو یعنی یونگ چول نزدیک شد با اخم گفت: تو که گفتی کسی به مراسم نمیاد...ما کسی رو خبر نکنیم...رو به پیرمرد گفت: ببخشید ما رو...به طرف شیوون اشاره کرد گفت: آقای چویی میخواستند همه مردم روستا رو به مراسم دعوت کنند...ولی آقای یونگ چول گفتند کسی به مراسم نمیاد...پیرمرد با تعجب گفت: چی؟...کسی نمیاد؟...برای چی؟...کی گفته؟...

یونگ چول شرمگین سرش را پایین بود گفت: من فکر میکردم چون چند ساله ما از این ده رفتیم دیگه کسی ما رو نمیشناسه...یا...که پیرمرد با ابروهای در هم گفت: تو کسی رو نمیشناسی نه اینکه کسی خانواده تو رو نمیشناسه...رو به لیتوک ادامه داد: یون سو عزیز همیشه میاومد به روستا بهمون سر میزد...اون همیشه میامد سر خاک پدر و مادرش...به ماهام سر میزد...ولی این پسر نه...دوباره رو به یونگ چول کرد گفت: از وقتی که با خانواده اش از این روستا رفته نیامده...حتی زمانی که خواهرش میومد یه مراسم کوچلو برای پدر و مادرش میگرفت...اون نمیومد...حتی دو سال اخر که یون سو همراه همسرش میومد...نسبتا مراسم خوبی هم میگرفت نیومد...رو به شیوون اشاره کرد گفت: حتی این آقای جوون همراهشون هر دو دفعه اومد به مراسم...ولی یونگ چول رغبت نکرد بیاد...حالا هم که میگه کسی نمیومد...با خشم به یونگ چول نگاه کرد گفت: تو گفتی ما نیامدیم...باید بهمون میگفتی...

آقای چویی جلو آمد با ناراحتی با سر تعظیمی کرد گفت: واقعا ببخشید ما که نمیدونستیم حتما بهتون میگفتیم...پیرمرد هم با ناراحتی به آقای چویی نگاه کرد گفت: خواهش میکنم این حرفها چیه...تقصیر شما که نیست...با سر تعظیم کرد گفت: ما باید تشکر کنیم که برای یون سو عزیزمون مراسم گرفتید...لیتوک به آقای چویی اشاره کرد گفت: ایشون آقای چویی هستند...پدر...به شیوون اشاره کرد ادامه داد: پدر چوی شیوون هستند...کسی که این مراسم رو گرفته...

پیرمرد دوباره با سر تعظیم کرد با احترام به آقای چویی گفت: منم ایم سانگ هون هستم...کدخدای ده...واقعا ازتون ممنونم...با دست به طرف جاده اشاره میکرد گفت: لطفا با ما بیاید به رستورانمون...ما برای شما غذا تهیه کردیم...طبق مراسم باید غذا و نوشیدنی بنوشید...براتون اماده کردیم...آقای چویی با تبسمی گفت: ممنون از لطفتون مزاحم نمیشم...که ناگهان صدای کیو بلند شد: شیوونی...

شیوون که در آغوش کیو ایستاده بود دچار سرگیجه شد، از وقتی که تیر به سرش خورده بود به هوش آمده بود دچار این سرگیجه ها میشد ممکن بود روزها دچار این سرگیجه نشود ولی استرس یا ناراحتی باعث تشدید سرگیجه اش میشد؛ حالا دوباره بخاطر گریه و ناراحتی که برای یون سو کرده بود سرگیجه گرفت، گویی همه افراد جلویش چرخ میخوردنند و به هوا میرفتند چشمانش را بست ولی سرگیجه اش بیشتر شد، بدنش عکس العمل طبیعی نشان داد پاهایش سست شد در حال افتادن بود که کیو چون از پشت بغلش کرده بود محکمتر زیر بغلش را گرفت با وحشت گفت: شیوونی...

شیوون که چشمانش را بسته بود با دست روی چشمانش را نگه داشته بود با مکثی قدری سرگیجه اش کمتر شد دوباره کمر راست کرد چشمانش را باز کرد رو به کیو با دیدن چهره به شدت نگرانش زمزمه کرد: خوبم چیزی نیست...ولی قلبش تیر کشید از خستگی و ناراحتی دردهای بدنش دوباره شروع شدند، قلبش درد میکرد ولی به روی خود نیاورد سعی کرد درد را مخفی کند تا کیو را بیشتر از این نگران نکند، گیون سوک هم بازوی شیوون را گرفت پرسید: چی شده؟...سرگیجه داری؟...شیوون رو به گیون سوک گفت: نه...خوب شد...گیون سوک با چهره ای جدی گفت: بهتره بریم باید استراحت کنی...مطمئنم بخاطر خستگیه...

خانم چویی هم با نگرانی شدید به صورت رنگ پریده پسرش نگاه میکرد گفت: حالش خوب نیست؟...بهتره بریم...شیوون رو به مادرش گفت: نه گفتم که خوبم...چرا اینقدر شلوغش میکنید...حالم خوبه...باید بریم به مراسم توی روستا...آقای چویی هم نگران به شیوون نگاه میکرد گفت: ولی تو حالت خوب نیست...نمیخواد بریم...شیوون رو به پدرش حرفش را ناتمام گذاشت گفت: خواهش میکنم...من حالم خوبه...رو به پیرمرد و مردم روستا که با ناراحتی به او خیره بودنند گفت: زحمت کشیدند برای خانم یون سو مراسم گرفتن...باید بریم به مراسم...دوباره به پدرش و مادرش و کیو تک تک نگاه میکرد گفت: بذارید تو مراسم باشم...میخوام تا اخر مراسم باشم...حالم خوبه...رو به گیون سوک گفت: باشه؟...گیون سوک نگاهی به چهره نگران همه انداخت گفت: خیلی خوب...رو به شیوون گفت: باشه تو مراسم باش...ولی قبلش باید یه جایی استراحت کنی...رو به کدخدا گفت: جایی هست که شیوون بتونه استراحت کنه؟...باید قدری دراز بکشه...منم بهش دارو هاشو بدم...

کدخدا با چند قدم به شیوون نزدیک شد گفت: البته چرا نباشه؟...توی این روستا پراز خونه ست که باعث افتخارشونه که آقای چویی وارد خونه اش بشن...کیو  با نگرانی به مکالمه انها گوش میداد رو به گیون سو گفت: بهتر نیست بریم خونه خودمون...شیوون حالش خوب نیست...گیون سوک گفت: نه همین جا هم میشه استراحت کنه...دواهاشم که همراهته...تا خونه باید توی ماشین باشه که بیشتر خسته اش میکنه...بهتره بریم همین جا استراحت کنه...کیو  با نگرانی به چهره شیوون که با چشمان زیبایش التماس کنان نگاهش میکرد خیره شد به ناچار گفت: باشه...و به شیوون که همچنان در آغوشش بود کمک کرد که راه برود با راهنمایی کدخدا و افراد روستا که دور برشان را گرفته بودنند به روستا بروند.

مسیر طولانی نبود از قبرستان تا روستا چند دقیقه هم طول نکشید ولی شیوون چون قلبش درد میکرد برای اینکه نشان ندهد لب زیرینش را میگزید و نفس هایش را با بینی اش صدا دار بیرون میداد و هنوز قدری سرگیجه داشت با انکه هوا بارانی بود و گرم نبود ولی بخاطر درد به شدت عرق کرده بود و نفس نفس میزد و هر چه سعی کرده بود دردهایش را مخفی کند نتوانست کیو فهمید و نگرانتر شد ولی بخاطر خود شیوون نمیتونست اعتراضی بکند.

به در چوبی خانه بزرگی رسیدند که در حیاط بزرگش جلوی خانه سنتی، با پایه های چوبی سایبانی از نایلون و کاه درست کرده بودنند و زیر سایبان نیمکت های چوبی که رویشان میزهای کوچک غذا خوری بود وجود داشت. هیوک و دونگهه و شیندونگ و هان و هیچل و سونگمین با چشمانی که از شگفتی گردشان کرده بودنند نگاه میکردند.

شیندونگ به اهستگی طوری که فقط دوستانش شنیدن گفت: وااااااااو همه چیز اماده ست...چه پذیرایی؟...حالا غذا چی هست؟...دونگهه قدری اخم کرد رو به شیندونگ او هم اهسته گفت: کوفت...شیندونگ یهو رو برگردانند به دونگهه نگاه کرد خواست حرفی بزند که دونگهه سریع گفت: کوفتو بخوری...تو همه جا باید آبرمونو ببری...شیندونگ هم با اخم گفت: من که چیزی نگفتم...یواش گفتم کسی نشنید...هان وسط دونگهه و شیندونگ قرار گرفت گفت: بسه بچه ها...دوباره شروع نکنید...هیوک هم به بازوی دونگهه چنگ زد گفت: هان راست میگه دونگهه ولش کن...یسونگ با چهره ای خونسرد بدون رو برگردانند گفت: کسی نشنید ولی اگه شماها همینجوری ادامه بدید همه میفهمند...

سونگمین و هیچل توجه ای به این بحث نداشتند با چشمانی ناراحت به شیوون که با فاصله با انها به کمک کیو ایستاده بود نگاه میکردنند، از وقتی به مراسم امده بودنند شیوون که نگاه به کسی به خصوص به انها نمیکرد، کیو هم اصلا توجه ای به آنها نکرد به زور به سلامشان پاسخ داد و حالا هم با دیدن حال شیوون با دیدن چهره نگران کیو بیشتر ناراحت

شدند.

.....

اقای چویی رو به کیو کرد گفت: کیوهیون میتونی بیای بیرون کارت دارم؟...کیو  به آقای چویی که با چهره ای جدی خیره بود از جایش بلند شده بود نگاه کرد گفت: بله...نگاهی به چهره خوابیده شیوون کرد بلند شد و پشت سر اقای چویی از اتاق خارج شد.

آقای چویی دست به جیب شلوارش کرد کنار ستون لبه ایوان ایستاد با اخم که چهره جدی اش را جدی تر کرده بود به حیاط که نم بارانش دوباره شدید شده بود و مهمانها زیر چادر در حال غذا خوردن و صحبت کردن بودن نگاه میکرد، کیو به آرامی قدم برداشت کنارش ایستاد، نمیدانست آقای چویی چه میخواست بگوید، شب قبل یون سو فوت کرده بود آقای چویی با شنیدن خبر صبح زود از اینچون برگشته بود، تمام کارهای مربوط به مراسم را شب قبل با تلفن انجام داده بود، از صبح که هم در پی مراسم و دفن یون سو بودنند در این مدت که در سفر بود چند بار با کیو تلفنی حرف زده ولی نه دعوا کرده بود نه حرف بدی زده بود، عادی با کیو حرف زده بود حال نمیدانست با او چکار دارد.

انگشتانش را جلوی شکمش بهم گره کرده رو به آقای چویی ایستاد، آقای چویی بدون رو برگردانند با همان چهره جدی خیره به حیاط شروع به صحبت کرد، صحبتی که بیشتر بخاطر زدن همین حرفها از سفر برگشته بود: به حرفهایی که میخوام بزنم خوب گوش کن...تا تموم نشده حرفی نزن...کیو  چشمانش قدری گرد شد چون ترسید، یعنی آقای چویی چه میخواست بگوید؟ یعنی میخواست از جدایی حرف بزند؟ یعنی وقت این بود که از شیوون جدا شود؟ ولی شیوون که هنوز حافظه اش را به دست نیاورده بود؟ هنوز به او وابسطه بود؟

 



نظرات 2 + ارسال نظر
김보나 سه‌شنبه 23 آذر 1395 ساعت 13:46

بیچاره یون سو جیگرم کباب شد چقد سختی کشید
شیوون ای خدا کیو بیچاره هم که ...
مثل همیشه باحال بود مرسی

اره بیچاره ...هی
هی چی بگم شیوونی و کیوهیون
خواهش عزیزدلم...من ازت ممنونمممممممم

tarane دوشنبه 22 آذر 1395 ساعت 20:07

سلام عزیز دلم.
بیچاره مامان مینهو کوچولو. مثل باباش مادرش رو هم از دست داد اونم توی سن خیلی کم.بازم شیوون و کیو وخانواده ی چویی هستن و ازش به خوبی نگهداری میکنن . هر چند شیوون خودش خیلی مریضه اما بازم مینوهو رو خیلی دوست داره و بیشتر از خودش مراقب اونه.
چقدر ناراحتی کرد شیوون . بازم حالش بد شد . از بس که دلسوز و مهربونه .
مرسی عزیزم خیلی قشنگ بود . ممنووووون

سلام عزیزجونی
اره بیچاره
اره بچه کلا یتیم شد
بله شیوونی عاشق مین هویه... خیلی مراقبشه
اهوم شیوون خیلی مهربونه
خواهش عزیزدلم.... ممنون زا لطفتتتتتتتتتتتتتتتت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد