سلام دوستان گلم...
بفرماید ادامه....
گل پنجاه و هفتم
شیوون با اخم شدید و چشمانی ریز شده نگاه جدیش به کانگین بود با صدای ارام و جدی گفت: این زن واقعا مادرت بود؟.... یعنی رفتارت با مادرت درسته؟... خودت فکر نمیکنی این طرز برخورد با مادرت خیلی وحقیهانه و زشت بود؟.... کانگین روی صندلی روبروی شیوون نشسته به جلو خم شده ارنجهایش را به روی زانوهایش گذاشته انگشتانش لای موهایش چنگ زد سرش میان دستانش بود با حرف شیوون سرراست کرد با چهره ای توهم وبرافروخته گفت: اره این طرز برخوردم درسته...وقتی مادرم منو وقتی خیلی بچه بودم بهش نیاز داشتم ترک میکرد.... منو ول کرد رفت پی زندگی خودش....خوشی هاشو کرده...حالا برگشته ...میگه پسرم... حالا پسردار شده؟...اون زمانی که من گریه و التماس میکردم ...دامنشو میگرفتم که نره...منو تنها نذاره...پسرش نبودم...حالا اومده میگه پسرم...حالا پسردار شده؟...شیوون اخمش بیشتر شد نگاهش جدی تر گفت: اره ...حالا پسر دار شده.... چون حتی دلیلی برای کارش داشته...حتما دلیل داشته که تو رو رها کرده رفته...حتما شرایطشو نداشته....چون هیچوقت هیچ مادری حاضر نیست بچه شو رها کنه بره....اونم تو اون شرایط سختی که تو بزرگ شدی ....پس بدون حتما دلیل داشته...اصلا میدونی چرا مادرت از پدرت جدا شد رفته؟...چرا مادرت طلاق گرفته؟...چرا تو رو نگه نداشته؟..اره؟...میدونی علتشو؟..
کانگین چهره ش درهم شد با عصبانیت گفت: اره میدونم....چون خانم عاشق یه مرد دیگه شده ...چون پدرمو دوست نداشته...تشریف بردن تا به زندگی عاشقانه داشته باشن...چون پدر من به دردش نمیخوره...منم ول کرده...چون پسر یه مرد احمق خلافکار خورده پا بودم...رفت پی زندگیش ...تا خوشبخت و ثروتمند زندگی کنه...حالا هم برگشته چون شاید کم اورده...شاید چون شوهر ثروتمندش بدهکاری بالا اورده...اومده سراغ من تا پسر عزیزش بهش کمک کنه...شیوون همراه اخم چشمانش ریزتر شد ارام اما جدی و مقتدر گفت: تو مطمینی ؟...تو مطمنی کانگین که علت رفتن مادرت این بود.... حالاهم دلیل برگشتنش همینه؟....تو کاملا مطمینی از این حرفهای که میزنی؟....
کانگین با صدای بلند از خشم گفت: اره...مطمنم...شیوون بدون تغییر به چهره اش گفت: مطمنی؟..کی بهت گفته؟...از کی شنیدی که علت رفتن مادرت اینه...یا برگشتن همینه؟.... کانگین با خشم و صدای بلند گفت: مادربزرگم...مادربزرگم بهم گفته.... اون گفت مادرم منو ول کرده رفته...رفته با یه مرد ثروتمند ازدواج کرده.... شیوون به پشتی ویلچرش لمه داد چهر هش اخم الود جدی بود با صدای ارامی گفت: مادربزرگت بهت گفته رفته ازدواج کرده.... اونم با یه مرد ثروتمند ...علت رفتنشو نگفته....چون نمیخواسته تو اذیت بشی....تو یه بچه کوچیک بودی که به مادر احتیاج داشتی...مطمینی اون این حرفو زده...یعنی برداشت خودش این بوده که تو رو از مادرت متنفر کنه.... تا تو راحتتر زندگی کنی...نه اینکه راحتتر ....وقتی از مادرت متنفر باشی دیگه مدام بهش فکر نمیکنی....یا دنبال مادرت نیستی...مادر و پدرت تو رو فراموش میکن.... بعلاوه میتونسته که به بچه کوچیک علت جدایی پدرو مادرشو بگه....پس در مورد مادرت اینطور حرف زده....
کانگین با اخم شدید غضب الود به شیوون نگاه کرد از وجود دوباره مادرش در زندگیش عصبانی بود نمیخواست حرفهای شیوون را قبول کند حرفش را برد با خشم گفت: اینا چیه که تو میگی؟...تو از کجا میدونی؟....یعنی میخوای بگی مادربزرگم بهم دورغ گفته؟....هرگز مادربزرگم دروغ نمیگفت....دروغگو هم نبود...از مادرمم طرفداری نکن...اون زن به بودن و نبودن من تو زندگیش هیچ فرقی به حالش نمیکرد.... منو دوست نداشت ...منم نمیخوام ببنمش...هیچوقت هم نمیبخشمش...پس دیگه بهتره تمومش کنی...دیگه نمیخوام در این مورد چیزی بشنوم...پس تمومش کن....
شیوون با اخم شدید و چشمانی ریز شده ازرده و جدی به کانگین نگاه کرد حرفی نزد با مکث رو برگردانند چرخهای ویلچرش را چرخاند به طرف در ورودی گلفروشی راه افتاد . کانگین که خشم عقل و هوشش را به دست گرفته بود با حکرت شیوون گویی به خود امد ابروهایش بالا رفت با چشمانی کمی گشاد به رفتن شیوون نگاه میکرد کلافه از رفتار خود چهره ش درهم شد چشمانش را بست دست روی موهای خود کشید موهای خود را بهم ریخت نالید : آآآییییییییییییییییییییییییشششششششششششششش..... نگاهش به شیوون شد صدا زد : شیوونی...وایستا..... دوید طرف شیوون ؛ سریع جلویش ایستاد ویلچر را نگه داشت جلویش زانو زد دستان شیوون را گرفت با حالتی بیچاره نالید: شرمنده... ببخشید...من خیلی بدم...خیلی بد...نباید اینطوری حرف میزدم..ببخشید.... شیوون چهره ش جدی و اخم الود بود وسط حرفش گفت: نمیخواد چیزی بگی.... هم تو عصبانی هستی...هم من ناراحت...پس بهتره دیگه چیزی نگی...بریم خونه... برای امروز بسه...چرخهای ویلچر را قدری چرخاند کانگین را وادار کرد بلند شود به طرف در مغازه رفت.
*************************************************
شیوون کانگین به خانه برگشتند در مورد اتفاق داخل مغازه و امدن مادر کانگین دیگر چیزی نگفتند تقریبا مساله فراموش شد اوضاع به حالت عادی برگشت . شیوون وکانگین و نینا مثل بیشتر شبها که کیو دیر به خانه میامد شامشان را خوردند وشیوون و نینا مشغول بازی کردن بودن. نینا اسباب بازیهاش را پیش شیوون اورده بود وادارش کرد که با او بازی کند . کانگین هم کنارشان نشسته بود با روزنامه ای سرگرم بود گهگاه نگاهشان میکرد با لبخند به بازی بچه گانه نینا نگاه میکرد که کیو از اداره پلیس برگشت دراتاق را باز کرد در استانه در ایستاد دستگیره در را نگه داشته با لبخند پهنی نگاهشان میکرد گفت: سلام برهمه عشقای خودم....
شیوون سرراست کرد با لبخند زودتر از بقیه گفت: سلام هیونگ...خسته نباشی.... نینا هم با دیدن پدرش چشمانش گشاد شد با شادی فریاد زد : سلام بابا جونم...دوان به طرف پدرش رفت . کانگین هم سرراست کرد نگاه اخم الودی بهش کرد گفت: سلام....
شیوون و نینا دوباره مشغول بازی شدن و کیو هم مشغول خوردن شام در سالن شد . کانگین هم با دوباره مشغول بازی شدن شیوون و نینا سراغ کیو رفت کنارش سرمیز شام نشست با اخم نگاهش میکرد با حالتی جدی گفت: کیوهیون...میدونم سرمیز شام درست نیست این حرفا رو بزنم...ولی تو دوباره داری هر شب دیر میای.... شیوون و نینا هم بخاطر اینکه تو رو ببیند تا این موقع شب بیدارن ...یکی با اون خستگی از کار تو مغازه و حالی که داره منتظر برادرشه...یکی منتظر پدرش...یعنی کارت اینقدر زیاد شده که باید اینقدر دیر بیای؟... خوب کارتو زودتر انجام بده...که انقدر دیر نکنی.... یکم به فکر اونا باش....کیو لقمه که به دهان داشت را قورت داد با چهره ای درهم به کانگین نگاه کرد گفت: من میخوام زودتر بیام...اما نمیشه... کارو که نمیشه زودی انجام داد..با این شرایطی که هست نمیشه اینکارو کرد....
کانگین اخمی کرد گفت: شرایط؟...چه شرایطی هست که نمیتونی زودتر بیای ؟.... پارچ اب را گرفت در لیوان ریخت جرعه ای نوشید. کیو به لیوان دست کانگین نگاه میکرد با چهره ای توهم گفت: داریم به رئیس باند نزدیک میشیم...."کیم یونگ بو"...رئیس باندی که یونا رو کشت و شیوونو به این روز انداخت...اون اهل چونامه..باحرف کیو چشمان کانگین یهو گرد وابروهایش بالا رفت کیو هم فکر کرد از اطلاعاتی که دارد میدهد کانگین چهره ش تغییر کرد ادامه داد: ما اطلاعات خوبی از این مرد به دست اوردیم...فهمیدیم اهل چونامه...همسر و پسرشم زنده ان..یعنی فهمیدم ازدواج کرده بود یه پسر داشته.... همسرش ازش جدا شده رفته دوباره ازدواج کرده...پسرشم پیش مادربزرگش بوده...ولی مادر بزرگش چند سالی هست که فوت کرده...پسر از اونجا رفته...اسم پسره هم " کیم یونگ مون" ...باید اون پسر رو....که با حرکت کانگین جمله ش نیمه ماند چشمان قدری گشاد شد گیج نگاهش کرد.
کانگین با شنیدن اسم خود چشمانش بیشتر گرد شد تن لرزید لیوان دستش افتاد روی میز اب داخلش روی میز پخش شد با صدای که به زحمت شنیده میشد با لکنت گفت: اس...اس...اسم پسرش ...چیه؟... یونگ مون؟؟.... کیو لحظه ای هنگ شده نگاهش کرد چهره ش تغییر کرد اخم کرده و چشمانی ریز شده گفت: اره...یونگ مون...چی شده؟؟...میشناسیش؟... کانگین که گویی با شنیدن اسم واقعی خود به عنوان پسر رئیس بزرگ باند خلافکارها بدنش یخ زده بود حس میکرد سطل بزرگ اب یخ به سرش ریختن دست روی پشانی خود گذاشت با ناباوری بیتوجه به پرسش کیو گفت: من باورم نمیشه..یعنی ...یعنی واقعا پدرم...پدرم...نه امکان نداره...پدرم....
کیو متوجه حرفهای کانگین نمیشد گیج تر شده بود اخمش بیشتر شد گفت: چی میگی هیونگ؟.... میگم میشناسی طرفو ؟..میدونی کیه؟....پدر کیه؟... گویی با تکرار حرف کانگین چیزی فهمید یهو چشمانش گشاد و ابروهای بالا رفت با حالت تردید گفت: هیونگ درست حرف بزن بفهمم چی میگی؟...من میگم ریئس باند کیه ...پدر تو کیه ؟... میگم کیم یونگ مونو میشناسی؟... مکثی کرد فکری که به ذهنش رسیده بود را با تردید بیشتری گفت: نکنه...نکنه...تو کیم یونگ مونی؟...
کانگین از اشفتگی رنگش پریده و با سوالات کیو چشمانش خیس اشک شد خودش خودش را جلوی کیو لو داده بود نه میتوانست دروغی بگوید و نه انکار کردن فایده ای داشت با بیچارگی و چشمانی خیس سری تکان داد با صدای لرزانی گفت: اره ...من کیم یونگ مونم...اسم واقعی من کیم یونگ مونه...مادربزرگم وقتی من بچه بودم اسممو عوض کرد...اسممو کرد کانگین ...من نمیدونستم برای چی...فقط همیشه میگفت نباید اسم واقعیمو جایی بگم...برام خوب نیست...منم همیشه اسممو پنهون میکردم...همیشه فکر میکردم پدرم یه دزد معمولی خورده پایی باشه....که مادربزرگم میگه اسممو عوض کرده...ولی حالا...حالا میبینم.... اشک بیاختیار ارام روی گونه هایش جاری شد نالید: من پسر رئیس خلافکارترین باند کره ام.... رئیس باندی که همسر تو روکشته... شیوونو به این روز انداخته...یعنی پدر من این بلا رو سر شیوون دراورده ؟؟...من باورم نمیشه...من کیم یونگ مون اهل چونام هستم... پسر کیم یونگ بود ..... نمیدونستم پدرم چه ادم کثیف و پستیه...حتی نمیدونستم زنده ست...حالا....
کیو اخم الود و چهره ا ی ناراحت به کانگین نگاه میکرد با صدای ارامی وسط حرفش گفت: واقعا...واقعا نمیدونم چی بگم هیونگ.... الان خودمم شوکه شدم.... که صدای شیوون که گفت: هیونگ ..هنوز شامتو تموم نکردی؟...جمله ش را نیمه گذاشت یکه ای خورد یهو برگشت با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده به شیوون که روی ویلچر نشسته با فاصله زیاد بود کرد کانگین هم با امدن صدای شیوون گریه ش را به سختی قورت داد سریع با دست صورت و چشمانش را پاک کرد .
شیوون هم با لبخند کمرنگی نگاهی به ان دو کرد امان نداد جواب دهند چرخهای ویلچر را چرخاند گفت: هیونگ بهتره زودتر شامتو تموم کنی..بیای دخترتو بگیری...من میخوام بخوابم... خسته ام...این دختر شیطونت نمیزاره من بخوابم... ویلچر را حرکت داد لبخندش محو شد چهرهش توهم رفت و اخم الود شد از سالن بیرون رفت.
کیو وکانگین با مکث روبرگردانند با چشمانی گرد بهم نگاه کردنند کانگین با صدای لرزانی از گریه گفت: صدامو شنید ؟... یعنی شنید چی گفتیم؟... کیو سرش را به بالا انداخت با همان حالت گفت: نه...فکر نکنم...اگه شنیده بود حتما یه چیزی میگفت نه؟... کانگین با همان حالت نالید : نمیدونم...ولی انگار شنید ما چی گفتیم... دوباره روبرگردانند به درسالن نگاه کرد نمیدانست شیوون چیزی شنیده یا نه؟...
************************************************
( بیمارستان)
وقت ویزیت اب درمانی شیوون بود که لیتوک انجامش میداد. کانگین هم شیوون را به بیمارستان بخش فیزیوتراپی قسمت استخرش که مخصوص اب درمانی بود برد .
شیوون کاملا لخت فقط شورت به پا داشت لبه استخر که داخل اب سکویی داشت نشسته بود .لیتوک هم به همراه دو پرستار مرد مایو به تن داخل اب بودند. کانگین هم لبه استخر نشسته بود با اخم شدید جدی به لیتوک نگاه میکرد مثل همیشه همه چیزرا زیر نظر و تحت کنترل داشت که دارند چه با شیوون میکنند و کوچکترین خطایی کردن حسابشان را برسد.
لیتوک روبری شیوون داخل اب ایستاد با لبخند ملایمی گفت: خوب شیوون شی.... جلسه امروز اب درمانی هم شروع میکنم... شیوون با لبخند نگاهش کرد سری تکان داد گفت: باشه.... شیوون با لبخند مهربان نگاهش میکرد ولی دلش غمگین بود و شکسته.نگاه به لیتوک یاد حرفهای ان روزش میافتاد " کاش شیوون نبود ...انوقت من به کانگین میرسیدم".. ان روز لیتوک حرفهای زد که شیوون ارزوی مرگ کرد حتی برای لحظه ای هم قصد کرد به زندگیش پایان دهد ولی بخاطر ایمانش به خدا از کارش پشیمان شد ولی از ان روز به بعد هر وقت لیتوک را میدید یاد حرفهایش میافتاد دلش میشکست. ولی در ظاهرش چیزی نشان نمیداد که کانگین نفهمد چون اگر کانگین فقط یکی از ان جملات را از لیتوک میشنید مطمینا در جا لیتوک را میکشت پس شیوون مثل همیشه رفتار میکرد تا کانگین شک نکند ،پس حال هم مثل همیشه مهربان با لبخند جواب لیتوک را داد.
لیتوک پاهایش را گرفت بالا اورد ارام نوک انگشتانش و مچ پا و زیر ساق پا را زیر اب میفشرد ماساژ میداد. شیوون نگاهش خمار به دکتر بود که زیر اب پاهایش را ماساژ میداد ولی چیزی حس نمیکرد. دستان دکتر که پاهایش را ماساژ میداد حس نمیکرد چون پاهایش را حس نمیکرد از این حس نکردن نگاه خمارش درهم شد .حتی اگر دکتر با چاقو تمام انگشتانش را جدا یا پاهایش را قطع میکرد هم حس نمیکرد چه حس بدی بود . شیوون فقط به دکتر نگاه میکرد نه حرفی زد نه کارا میکرد.
لیتوک هم با ماساژ دادن پاهاش گفت: خوب .... حالا بیا چند قدم تو آب راه برو....مثل همیشه بهت کمک میکم تا راه بری...پاهای شیوون را پایین گذاشت بلند شد دستی پشت لخت شیوون دست دیگر بازوهایش را گرفت پرستار هم طرف دیگر شیوون ایساد و دستی پشت لخت شیوون دست دیگر بازویش را گرفت شیوون را بلند کردنند. شیوون هم با بلند شدن چون پاهایش توان نداشت با زور دو نفر بلند شد ناتوان روی پاهای بیحس خود به کمک ان دو ایستاد از درد پلکهایش را بست گوشه لبش را گزید نفس را صدادار بیرون داد.
لیتوک به پاهای شیوون زیر اب نگاه میکرد گفت: خوب...حالا قدم بردار...دستی پشتی شیوون حلقه و دست دیگر زیر اب کرد پاهای شیوون را حرکت میداد پرستار هم با پاهای طرف دیگر شیوون همین کار را میکرد .شیوون از حرکت داده شدن پاهای بیحسش زیر اب مثل هر جلسه دیگر اب درمانی دردی عجیب در رانهایش احساس میکرد چهرهش از درد مچاله و چشمانش به شدت ریز و لبش از شدت گزیده شدن سرخ شده نفس نفس میزد قدمهای بی اخیتار برمیداشت. این هم روش درمانی بود ولی درد داشت و شکنجه بود برای شیوون . ولی شیوون انرا برای درمان شدن پاهایش تحمل میکرد.
لیتوک به همراه پرستار شیوون را وادار کردنند در اب قدم برند و مدام میگفت: اروم..اورم...آها...پاتو بیاربالا...آهاااا... حالا شد...اره..همینطور ...خوبه...به وسط استخر بردنند. لیتوک سرراست کرد نگاهی به صورت شیوون که از درد کشیدن مچاله و گونه هایش قدری سرخ و چشمانش به شدت ریز بود کرد گفت: خوب...حالا برمیگردیم ...یکم تحمل کن تموم میشه..برمیگردیم کمی استراحت کن...بعدش میریم سراغ حرکت بعدی...اون دیگه درد نداره... میدونی که ما رو آب نگهت میداریم و پاهاتو ورزش میدم...اون دیگه درد نداره...اینو تحمل کن تا بگردیم سرجات.... شیوون از درد نفس نفس میزد با صدای لرزانی گفت: باشه....
لیتوک و پرستار حلقه دستانشان را پشت لخت شیوون تنگ کردند او را داخل آ ب چرخاندند همزمان بدون هماهنگی هم باهم پاهایی شیوون را بالا اوردنند و هر دو نفهمید دارن چه میکنند ،با این حرکت تعادلشان بهم خورد؛ شیوون که نگاه چشمان ریز شده از دردش به پاهایش داخل اب بود متوجه حرکت ناهمانگ بد انها شد تا خواست عکس العمل نشان دهد پاهایش بالا امد با چشمانی به شدت گرد شده فریاد زد :آآآآآآآآآهههه...از پشت پرت شد داخل اب و لیتوک و پرستار هم با او داخل اب افتادنند تا خواستند بفهمند چه شده هر سه داخل اب استخر فرو رفتن. شیوون به پشت روی کف استخر افتاد و پرستار هم بیاختیار به رویش افتاد لیتوک هم کنار شیوون روی کف استخر افتاد.
شیوون که غافلگیرانه ته اب افتاده بود سرش به ته استخر خورد از درد بیحال شد پاهایش هم بیحس بود نمیتوانست دست پا بزند یا بلند شود ،پرستار هم با افتادن روی سینه ش بود به سینه ش فشار میاورد توان هر حرکتی را از او گرفته بود شیوون از خفگی و سنگینی بدن پرستار کاملا بیحال بود چیزی حس نمیکرد گویی بیهوش شده بود . لیتوک هم تا به خود امد با چشمانی گرد شده به وضعیت شیوون کنار دست خود زیر با نگاه کرد احساس خفگی میکرد باید زودتر بالا میامد ولی جان بیماری که پا نداشت ناتوان زیر بدن پرستار بود خیلی خیلی مهمتر بود نیم خیز شد بازوهای پرستار که گویی با مکث به خود امده بود داشت بلند میشد را گرفت سریع عقب کشید خواست شیوون را بگیرد بلندش کند که مشتی به بازویش خورد که کانگین بود که یهو ظاهر شد .
کانگین که با اخم شدید نگاهش به انها بود با افتادن شیوون داخل اب چشمانش به شدت گرد شد برای لحظه ای هنگ بود به چند ثانیه فقط به آب استخر که شیوون را بلعیده بود نگاه میکرد به ثانیه ای بعد به خود امد فریاد زد: شیووناااااااااااااا...در جا داخل استخر شیرجه شد زیر آب رفت با دیدن وضعیت شیوون زیر اب چشمانش بیشتر گرد شد با سرعت شنا کرد به کنار شیوون رفت تا پرستار بلند شد سریع به بازوی لیتوک مشتی زد کنار دادش بازوهای شیوون را گرفت بغلش کرد به بالا روی اب شنا کنان اورد دستی به دور سینه شیوون حلقه کرده او را بغل کرده بود با چهره ا ی به شدت نگران و حالت گریان به شیوون در بغلش نگاه میکرد فریاد زد : شیوونا...شیووناااا... چشماتو باز کن...شیوونی....شنا کنان شیوون را به لبه استخر اورد بالا رفت شیوون را هم با خود بالا کشید. شیوون را به پشت روی زمین خوباند وحشت زده گریه اش درامد دستانش روی صورت و سینه خیس شیوون میکشد تکانش میداد وحشت زده فریاد زد : شویونی...شیوونی.... که لیتوک به کمکش امد.
لیتوک از استخر بیرون امد کنار تن لخت خیسش شیوون زانو زدمیان فریادهای کانگین نفس زنان صورت شیوون را با دستانش قاب گرفت به طرف خودش کرد صدا زد : شیوون شی... خم شد سربه روی سینه شیوون گذاشت صدای قلبش را خیلی ضعیف میامد و لیتوک از نگرانی صدای قلبش را نشنید چشمانش از وحشت گرد شد کمر راست کرد دستانش را به هم قفل کرد خواست روی سینه شیوون بگذارد قلبش را ماساژ دهد و به دهانش تنفس مصنوعی بدهد و به پرستارها دستورات پزشکی بدهد که یهو شیوون که با بیرون امدن ازهنوز بیحال بود حال خودش را نمیفهمید تقریبا بی هوش بود، اکسیژن به ریه هایش رسیده بود کم کم جان به تنش برگشته بود به چند ثانیه بعد بدنش عکس العمل نشان داده، نفس عمیقی کشید سینه ش بالا داد سرفه ای کرد، آب با سرفه کردن از دهانش بیرون پاشید ریه هایش بازتر شد. ریه ها با مکث هوا را بیرون داد دوباره سرفه ای کرد آب بیشتری از گوشه لبش بیرون امد چشمانش را خیلی ارام وبیحال بی اختیار باز کرد .
کانگین که از وحشت گریه ش درامده بود با امدن لیتوک منتظر بود او کاری بکند با حرکت شیوون چشمان خیسش گشاد شد نالید : شیوونی...دستانش صورت شیوون را قاب گرفت طرف خود کرد با همان حالت وحشت زده نالید : شیوونی.. خوبی؟...شیوون منو میبنی؟...شیوون از بیحالی توانی نداشت با بیحالی پلکی زد با صدای خیلی خیلی ضعیفی که به سختی شنیده میشد گفت: کانگین.... لیتوک هم امان نداد روی شیوون خم شد دست روی سینه ش گذاشت با نگرانی گفت: شیوون شی...حالتون خوبه؟...جایتون درد میکنه؟.... که با صدای فریاد کانگین : بهش دست نزن عوضی....مشتی تو صورت لیتوک خورد.
لیتوک به عقب پرت شد از درد فقط صورت خود را گرفته نیم خیز به پشت روی زمین دراز کشیده به کانگین که به طرفش دستش را درازکرده با خشم با صدای بلند گفت: تو دکتری؟....این روش درمانیته؟... داشتی میشکتیش عوضی.... معلومه داری چه غلطی میکنی ...نگاه میکرد که کانگین پایش را بالا برد لگدی به ساق پای لیتوک زد که لیتوک از درد ناله زد درخود مچاله شد پایش را به دخل جمع کرد. کانگین هم بلند شد بالای سرش ایستاد با همان حالت خشم فریاد زد: میخواستی بکشیش ؟..اره؟.... بردیش تو آب داشتی میکشتیش...میگی حالت خوبه...تو دکتری یا قاتل....پایش را بالا برد خواست دوباره به لیتوک لگد بزند که شیوون اجازه نداد.
شیوون که از خفه شدن توی اب استخر بیحال بود هنوز نمیفهمید چه حالی دارد با کتک زدن کانگین به لیتوک تمام قوایش را برای اینکه جلویش را بگیرد جمع کرد با صدای ضعیفی اما سعی کرد بلند باشد گفت: کانگین بس کن ...من حالم خوبه....کانگین پایش در زمین وهوا ماند روبه شیوون بیحال کرد. شیوون هم امان نداد اخم ملایمی به صورت بیحالش داد گفت: این چه کاریه.... چرا دکترو میزنی؟...من چیزیم نشده.... کانگین هم امان نداد شیوون جمله ش را کامل کند خم شد کنار شیوون وسط حرفش اگفت: اره...تو چیزیت نیست...فقط داشتی تو آب خفه میشدی... اونم توسط این دکتر قاتل.... با اخم نیم نگاهی به لیتوک کرد گفت: جلسه امروز بسه...دکترش زیاد زحمت کشیده ...بعدا خودم باهاش کار دارم... دستی زیر پشت شیوون و دست دیگر زیر زانوهای شیوون گذاشت او را بغل کرد بلند ش کرد هم نگاه شیوون بیحال بود گفت: تنبیه کردن دکتر باشه برای بعد...باید تو رو ببرم به دکتر نشون بدم.... با قدمهای بلند و سریع به طرف در استخر رفت شیوون هم دیگر توانی نداشت دوباره بیحال شد.
********************************************************
( مغازه گل فروشی)
کانگین روبه دونگهه و هیوک کرد گفت: بچه ها میاد کمک؟.. از انبار پشت مغازه اون چند تا گلدونو باید بیارم.... ایونهه باهم گفتند :باشه...اومدیم.... کانگین روبه شیوون با لبخند گفت: ما میریم اون چند تا گلدونو میاریم...الان میام....شیوون لبخند زد گفت: باشه... کانگین به همراه ایونهه به طرف در قسمت پشت مغازه که انبار بود رفتن. شیوون با مکث نگاهش را از در گرفت روبگردانند خواست ویلچرش را بچرخاند به طرف سکوهای گلدانهای گل برود که صدای باز شدن در همراه زنگوله هایش امد .شیوون رو برگردانند با لبخند از مشتری استقبال کرد گفت: بفرماید ...خوش...که یهو چشمانش قدری گشاد شد و ابروهایش بالارفت جمله ش نیمه ماند.
کانگین و ایونهه هر کدام گلدانهان بزرگ گل به بغل وارد مغازه شدند کانگین گفت: خوب ...انیم از گلدونها...شیوونی ... گلدونها رو کجا بذارم؟... منتظر شد ولی جوابی نشنید، گلدانها را روی زمین گذاشت سرچرخاند متعجب به دنبال شیوون کشت صدا زد : شیوونی...شیوونی کجای؟... ایونهه هم گلدانها دستانش را روی زمین گذاشتند انها هم به اطراف نگاه کردند ولی شیوون نبود . هیوک چشمانش گشاد شد گفت: شیوون نیست؟...شیوون کجا رفته؟.... دونگهه نگاهش به در ورودی شد گفت: بادیگاردها...بادیگاردها نیستند...دوان به طرف در مغازه رفت در راباز کرد گفت: بادیگاردها کجان؟... شیوون کجاست؟.... هیوک با چشمانی گرد به کانگین نگاه کرد وحشت زده گفت: نکنه...نکنه..بازم شیوونو دزدیدن؟...با حرف هیوک چشمان کانگین گرد شد تمام وجودش لرزید . شیوون در مغازه نبود یعنی پدرش دوباره شیوون را دزدیده بود و گروگان گرفته بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟....
اره اره پیداشون کردم انگار خوب نگشته بودم
قسمتای اول این داستان رو برداشتی خودمو کُشتم خیلی گَشتم نبود
قسمتهای اوالیه رو برداشتم؟؟؟؟؟؟؟...همش هست...کجا رو گشتی نبود...تمام قسمتهای این داستان همش هست
نه بابا رفته بیرون با مانانش حرف بزنه...
خو بابای کانگین خلافکار بوده مامانش ولش کرده منطقیه!!
پسر رئیس باند


خب دیگه کانکینم که اصل جنس از آب دراومد
وای نه!دوباره شیوونو دزدیدن؟؟؟؟؟
ممنون عاالی بود
بله درسته...باباش خلافکرا بود مامانش جونشو نجات داده در رفته
بله کانگین اصل جنس بود
هوم؟ چی بگم دفعه بعد میفهمی
خواهش عزیزجوونیییییییییییییییییییییییییی