سلام دوستای گلم....
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ..
قسمت شصت و شش
کیو هم بدون تغییر به حالت نشستن یا چهره اش گفت: چی؟...خبر؟...چه خبری؟...هیوک قدری روی مبل جابجا شد باسنش به لبه مبل رسید گفت: امروز صبح رفتیم اداره شما...هم دیدن بچه ها هم میخواستیم بدونیم بالاخره تونستن مدرکی برای گرفتن رئیس پلیس گیر بیارن...یا نه...دیدم لیتوک نیست...هیچل گفت: رفته زندان...چون...مکثی کرد ادامه داد: چون ژومی رو تو زندان کشتن...سکوتی سنگین بر اتاق حاکم شد.
کیو بدون تغییر در اجزای صورت و بدنش خیره به هیوک بود، دونگهه هم مانند هیوک منتظر عکس العمل کیو سکوت کرده بود ولی کیو حرکتی نکرد. هیوک تابی به ابروهایش داد گفت: تو میدونستی؟...لیتوک گفته؟...کیو صدایش مانند چهره اش سرد و خشن جواب داد: نه...تازه از تو شنیدم...
هیوک چهره اش عادی شد گفت: اوه...اره سونگمین گفت که تو خبر نداری...ابروهای باریکش درهم شد چهره مرمرینش جدی شد گفت: هیچل گفت دیشب تو زندان کشتنش...نمیدونن کی این کارو کرده...هیچل میگه امروز صبح توی دستشویی پیداش کردنند...با چاقو شکمشو سفره کرده بودن...تمام رودها و اجزای شکمش در اومده بود...هیچل گفت زندانبان دیده بودتش شوکه شده بود...تا یه ساعت نمیتونست چیزی بگه...اخه کلی بهش چاقو زده بودنش...هیچل گفت خودش که ندیده...ولی شیندونگ که از زندان برگشته بود تعریف میکرد...گفت علاوه بر شکمش تمام سینه اش هم چاقو زده بودنند...صورتش هم کلی خراش داده بودنند...هیچل گفت...که با جملات کیو که با عصبانیت گفت ساکت شد: چرا اینقدر میگی هیچل گفته هیچل گفته...نمیشه اسم اون لعنتی رو نیاری...هی اسم اون عوضی تکرار نکنی...نمیخوام اسم نحسشو بشنوم...از وجودش متنفرم چه برسه به اسمش...
هیوک و دونگهه با چشمانی گرد شده به کیو که با ابروهای به شدت درهم گونه های از خشم بی رنگ شده چشمان سرخش نگاهشان میکرد خیره شدند، دونگهه متعجب گفت: اون عوضی؟...مگه توهیچ ...نه یعنی همون عوضی رو نبخشیدی؟...سونگمین میگفت بخشیدیش...باهاش مشکلی نداری...حالا میگی متنفری...یعنی نبخشیدیش...
کیو چهره اش بی رنگتر شد چشمانش از خشم میلرزید دستانش را روی زانوهایش گذاشت، انگشتانش از خشم بهم فشرد طوری که ناخن انگشتانش در پوست کف دستش فرو رفتند دندانهایش بهم میساید گفت: نه...کی گفته بخشیدمش...سونگمین چند بار زنگ زد میخواست بیاد دیدنمون...میگفت با اون عوضی میخواست بیاد دیدن شیوون...منم نمیخواستم ریخت نحسشو ببینم ....گفتم میدونم برای چی میخواد بیاد...گفتم اون لعنتی رو بخشیدم...لازم نیست بیاد...مینی گفت که میخواست شیوونو ببینه...دلش برای شیوون تنگ شده...ولی من...ناگهان صدای ناله امد جمله کیو ناتمام ماند.
صدای لرزان شیوون امد:کیو ...با دوباره صدای ناله کیو از جا پریدبه طرف اتاق خواب دوید، هیوک و دونگهه هم از حرکت ناگهانی کیو یکه خوردنند، هیوک وحشت زده گفت: چی شده؟...کیو خود را به تخت رساند، شیوون در رختخواب بود وچشمانش بسته بود، ولی میلرزید و سرش را به شدت به چپ و راست تکان میداد و نفس های بلند میکشید گویی نفس اش بند میامد به زور نفس میکشید، دستانش به لحاف چنگ زده بود و سعی میکرد لحاف را از روی خود بردارد ولی نمیتوانست بدنش نمایان شده بود که رکابی سفید به تن داشت، بخاطر باریک بودن بدنش بیشتر سینه خوش فرمش مشخص بود که خیس عرق بود، با نفس زدن به شدت بالا و پایین میرفت شانه و بازوهایش نیز از خیس عرق میدرخشید صورتش به شدت سفید شده بود، لبانش میان نفس های صدار دار ناله میزد:کیو ...کیو کمک...نه...نه...دردم میاد...نه کیو ...
کیو دستی به صورت شیوون و دست دیگرش را روی شانه شیوون گذاشت چشمان نگرانش میلرزید ؛ لبانش نجوا کرد: شیوونی...آروم باش...شیوونی...من همین جام...هیششششششششش...شیوونی...هیوک و دونگهه هم که به اتاق خواب امدند با نگرانی خیره به آنها بودنند از تکانهای شیوون مین هو بیدار شد و چشمانش را باز کرد، چند پلک زد و سرچرخاند و کیو را دید با دیدنش لبخند زد، چشمانش را با دست کوچکش مالید هنوز گیج خواب و بیدار بود .
شیوون چشمانش بسته بود گویی درد میکشید کمرش را قدری تاب داد بالا آورد و پاهایش نیز قدری جمع شد دوباره کمرش به روی تخت افتاد و صدای ناله اش همراه نس نفس زدن بلند شد:کیو ...دردم میاد...خواهش میکنم...صدای کیو هم بلندتر شد نوازش دست بر صورتش بیشتر شد و دست دیگر که بر شانه شیوون بود نوازش کنان به بازویش رسید و به پایین میرفت گفت: شیوونی من همینجام... شیوونا...اروم باش...جون دلم...هیوک و دونگهه از حال بد شیوون شوکه بودنند نمیدانستند چکار کنند، هیوک با وحشت گفت: چی شده؟...حالش بده...دکتر خبر کنیم؟...کی روباید صدا کنم؟...ولی کیو جوابی نمیداد خیره به شیوون میگفت: شیوونی من اینجام...جونم...
مین هو که کنار شیوون دراز کشیده بود با ناله های شیوون کاملا بیدار شد و غلطی زد بلند شد نشست با مالیدن چشمش میخواست به طرف شیوون برود که کیو بدون رو برگردانن از شیوون میان زمزمه هایش گفت: یکی بچه رو بگیره...گویی دونگهه و هیوک نفهمیده بودنند چه میگوید گفت: چی؟...شیوون تقلایش کمتر شد ولی همچنان نفس نفس میزد، اشک از گوشه چشمانش جاری شد ناله میزد: کمکم کنید...نه...خواهش میکنم...کیو ...
کیو هم صورتش را بیشتر به صورت شیوون نزدیک کرد و دستش به انگشتان شیوون چنگ زد و دست دیگر لای موهایش رفت نجوا کرد: شیوونی...جونم دلم...با صدای کمی بلند گفت: بچه رو بگیرید...یکی مین هو رو بگیره...مین هو به کنار شیوون امده بود لبخند زنان میخواست روی سینه شیوون دست بگذارد که دونگهه که تازه متوجه شد کیو چه میگوید به طرف تخت دوید مین هو را گرفت و به آغوش کشید و کنار تخت ایستاد .
مین هو از حرکت سریع دونگهه لبخندش خشکید و مات به چهره دونگهه نگاه کرد، شیوون نفس هایش آرام تر شد و ناله اش قطع شد و لرز بدنش کم شد، آرام چشمانش که اشک را بی اختیار روی گونه اش جاری میکردنند نیمه باز کرد، کیو نگاه خیسش را نثارش کرد ونجوا کرد: شیوونی خواب دیدی...بخواب...بخواب عزیزم....دست نیازمندش روی گونه اش میکشید اشک را پاک میکرد گفت: بخواب جون دلم...شیوون با بی حالی پلکی زد دستانش شل شد با دهان باز نفس نفس میزد کیو بو//سه ای به پیشانی اش زد و دستش صورتش را نوازش میکرد نجوا کرد: بخواب...بخواب...
شیوون چشمانش را بست گویی میخواست تمام صورتش میان دست کیو باشد قدری سرش را تکان داد و نفس های آرام با دهان باز میکشید و سی//نه اش آهسته تر بالا و پایین میشد، کیو رهایش نکرد چون قلب خودش سخت درد گرفته بود باید آرام میشد هر وقت حال شیوون بد میشد زمان مرگ او نیز فرا میرسد، زنده بودن او، نفس کشیدن او وابسطه به حال شیوون داشت، اگر فقط شیوون قدری حالش بد میشد او مرگ را جلوی چشمان خودش میدید وبرای آرام شدن به شیوون احتیاج داشت به کسی که بیشترین درد را میکشید، برای التیام درد خود به کسی که دنیای درد را داشت محتاج بود پس دستش همچنان به صورتش بود ودست دیگرش بازو سینه اش را نوازش میکرد لحاف را به روی سینه اش کشید و از روی لحاف بازویش را آرام مالش میداد .
مین هو در آغوش دونگهه با چشمانی که گشاد شده بود و دهانی باز مات خیره به دونگهه بود از درآغوش غریبه ای بهت زده بود حرکتی نمیکرد ؛ هیوک چند قدم به تخت نزدیک با چهره ای که به شدت نگران بود با صدای که سعی کرد آهسته باشد گفت: چی شده؟...اروم شد؟...چرا اینطوری شده؟...کیو هیچ تغییری به حالتش نداد دستانش بدن بی حال شیوون را نوازش میکرد چشمانش که حالا بیشتر خیس اشک شده بود نظاره میکرد آهسته گفت: کابوس میبینه...یه چند وقته که کابوس میبینه...حالش بد میشه...سرش قدری به چپ و راست تکان داد بدون رو برداشتن نگاه از شیوون ادامه داد: فکر کنم کابوس تج/اوز شدنشو میبینه...وقتی بیدار میشه چیزی یادش نیست...قطرات اشک بی تاب به گونه هایش غلطید گفت: تو خواب همش منو صدا میکنه...کمک میخواد...حتی یه بار فریاد میزد کمک میخواست میگفت آزادش کنن...بهش دست نزنن...التماس میکرد بهش تج/اوز نکنن...
هیوک به کنار کیو آمد ایستاد با چشمان خیس اشک به چهره جذاب ولی بی حال شیوون نگاه میکرد گفت: به دکترش گفتی نمیتونه کاری بکنه؟...راه حلی نداره؟...کیو بغضش رو با قورت دادن اب دهانش فرو داد ولی اشک های بیشتری از چشمانش جاری شد و نگاهش از صورت شیوون جدا نشد گفت: دکترش گفت نمیشه کاریش کرد...درمونی نداره...فقط باید آرومش کنم...البته یه درمونی برای مشاوره هست...برای کسانی که کابوس میبینن...ولی ما که دلیل این کابوسها رو میدونیم...بخاطر از دست دادن حافظه اش فعلا نمیشه کاری کرد...
نگاه مین هو حالا از دونگهه رو به هیوک شده بود مات نگاهش میکرد حتی اب دهانش بخاطر باز ماندن دهانش جاری شد به روی دست دونگهه چکید ولی دونگهه توجه ای نکرد چون چشمان لرزانش اشک را به روی گونه اش راهی کرده بود با ابروهای درهم خیره به شیوون بود لبانش تکان خورد: اون عوضی نباید رنگ خوشی رو ببینه...کاش مینی کنارش نبود...کاش مینی دوسش نداشت...من خودم با دستای خودم جونشو میگرفتم...چهره اش درهم شد دندانهایش از خشم به روی هم میساید گفت: میاوردمش جلوی پای شیوون مجبورش میکرد خون گریه کنه...از شیوون طلب بخشش کنه...ولی نمیبخشیدمش...انقدر میزدمش که تک تک استخونایش خورد شه...تا اخرین نفس اش طلب بخشش کنه...ولی بازم نمیبخشیدمش...با دستای خودم چشماشو در میاوردم...با چاقو دونه دونه اعضاشو درمیاوردم خونشو زیر پای شیوون میریختم...
هیوک چشمان اشک الودش گشاد شد یهو به طرف دونگهه رو برگردان گفت: کی؟...عوضی کیه؟...هیچل رو میگی؟...کیو همچنان نگاه ملتمسش به شیوون بود برنداشت گونه هایش بیشتر خیس اشک شد و نوازشهایش ارامتر شد گفت: چه فایده داره؟...مرگش چه فایده به حال شیوونم داره...تن زخمی شو خوب میکنه؟...خاطره تج//اوزشو پاک میکنه؟...کابوساشو از بین میبره؟...سرگیجه همیشگیشو که بخاطر تیرخوردن دچارش شده رو خوب میکنه؟...قلبشو چی؟...سالم میکنه؟...نه هیچ فایده ای نداره...اون با این کارش بدن شیوونم پراز درد و بیماری کرده...که هیچوقت خوب نمیشه...هیچوقت هم نمیتونه جبرانش کنه...شیوونم برای همیشه با این دردها باید زندگی کنه...اون نه تنها زندگی شیوونو نابود کرده بلکه منو کشته...من بدون شیوون هیچم...من طاقت دیدن دردهای شیوون رو ندارم...هر وقت دچار یکی از دردهاش میشه من میمیرم...زنده میشم...من بدون شیوون...لب زیرنش را گزید، گریه دیگر امانش نداد چشمانش از گریه ریز شد وشانه اش میلرزید ولی صدای گریه اش درنمیامد .
هیوک کنارش زانو زد و دستانش را به روی شانه هایش گذاشت و اشک گونه هایش را خیس کرد و نجوا کرد: اونم مارو هم نابود کرد...ماهم با دیدن حال شیوون میمیریم...شیوون برای ماهم همه کسه همه کس...دونگهه هم گریه اش بیشتر شد به کنار تخت قدم برداشت مین هو را به روی تخت نشاند و خودش لبه تخت نشست سرش را پایین کرد و قطرات اشک ملحفه سفید روی تخت را خیس کرد سه مرد جوان بی صدا اشک میریختند به صورت بی حال شیوون که نفس های ارامش نشان از دوباره خواب رفتن را داشت و امید زندگی انها بود نگاه میکردنند .
مین هوی کوچک با چشمانی گشاد و دهانی بازبه انها نگاه میکرد با دیدن شیوون درخواب لبخند زد، او که نمیدانست پدر مهربان و دوست داشتنیش چه رنجی میکشد از دیدنش خوشحال شد و چهار دست و پا به کنار شیوون رفت نشست صدای خنده کوکانه اش میان هق هق ارام کیو در اتاق پیچید منتظر بیدار شدن شیوون بود تا بیدار شود و اغوش مهربانش را به رویش باز کن و او را سیراب مهر بی نهایت بکند مهری که سه مرد گریان اطرافش هیچوقت ازش سیر نمیشدند.
در مورد این قسمت هیچی ندارم بگم وقتی خوندم لال شدم
فقط میتونم بگم قشنگ بود
اخه الهی...شرمنده


ممنون عزیزجونییییییییییییییییییییییییییی
دلاااااااااام نونا جونم!
















تعجب نکردى؟!
گفته بودم اینترنتو کلاً کنار میزارم ولى باور کن امشب اصن به طرز عجیبى دلم برات تنگ شد!
عادت کردم هر شب برات حرف بزنم!
هى!
درسمو دارم عین چى میخونم!
انقدر امروز صبح بیحال شده بودم...فشارم افتاده بود!
دیشب سر درس خوابم برد ناهار کم خورده بودم شامم اصلاً نخورده بودم!...صبحم یکم دیر بیدار شدم...به حدى عجله کردم که نشد صبحونه بخورم!
تا مرز بیهوشى رفتما!
راستش من اصلاً گشنم نمیشه!
هروقت معده ام تو هم بپیچه میفهمم باید یه چیزى بخورم!
شرمنده اتم نونا!
فیکمو گذاشتم بعد امتحانا بنویسم!
فدات شم!
دستت درد نکنه...این قسمتو خیلى هول هولکى خوندم...فردا امتحان منطق دارم!
خیلى سخته!
ینى دست جمعى قراره بدبخت بشیم!
دیگه جدى جدى باید کلاً از گوشى و اینا فاصله بگیرم!
دیگه آخراى دى برمیگردم عسیسم!
من که مودونم عزیز دل نونام!
پررو ام دیگه!
نونام مال خودمه!
به هیشکى نمیدمش!
عاشقتمممممممممم نونایى جونم!
اوه سلام..تو که گفتی میری تا بعد امتخاناتت؟ چطور از این طرفا ؟
اخه الهی منم دلتنگت میشم...ولی خوب درستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت از همه چیز مهمتره
افرین افرین عزیز دلم درستو خوب بخون....خسته هم نباشی
نه عزیزم...مگه میشه گشتنه ات نشه..باید سر وقت غذا بخوری...
نه عزیزم اصلا الان نخون..به فکر درستت و از همه مهمتر سلامتیت باش...گفتم درست مهمه نه اینکه خودتو...اوفففففففففففف چی بگم از دستت
باشه عزیزم..برو منم تا اخر دی منتظرتم....
بازم گفت
ممنون عزیزدلم
با اجازه یالا سلام وااای چقدر اخه درد و رنج بیچاره ها میگم یه کوچولو کیو رو خونگرم تر کن خیلی عصبانیه
دستت درد نکنه عجب فیکی خیلی با فیکا ی سایتت حال میکنم
هان؟ سرزده؟ خوش اومدی شما ...وب خودتونه


سلام عزیزدلم... خوش اومدی.... کیو جانم عصبانیه چون نگران شیوونه... گاهی اوقات بعضی ادمها از نگرانی عصبی میشن.... کیو هم خوب میشه...
ممنون عزیزم...خوشحالم که خوشت اومده
شیوونی...بمیرم الهی...شیوونییییییییییییی
هااا؟>..چه اسمی؟..منم دیگه

چه باحال 

هی شیوونممممممممممممم
بیچاره وونی
به همه هم میپره

با تمام علاقم به کیو،،خب هبچول مجبور بوده!!!ریووک خواهر هیچولم کشته
میگم نمیشه یه کم کیو رو مهربونتر کنی؟!اخیرا خیلی عصبی و بدجنس شده هااا!
مین هو هم که کلا خوشه چیزی نمیفهمه
ممنون عاالی بود
اره هیچل مجبور بوده....



کیو از مهربونی زیادش اینجوریه...چون نگران شیوونه... چون نگرانه عصبیه...
اره دیگه اون بچه برای خودش خوشه
خواهش عزیزدلم
سلام عزیز دلم.



بیچاره شیوون . درد جسمیش شاید کم کم خوب بشه اما از نظر روحی درد بیشتری کشیده و حتی با اینکه به یادش نمیاره ، بازم نسبت بهش واکنش نشون میده و حتی کابوسش رو میبینه.
کیو هم که پا به پاش درد میکشه به خاطر این موضوع.
مرسی گلم خیلی عالی بود
سلام عزیزدلم




اره درد روحی بدتر از درد جسمیه....هی چی بگم از کابوسهاش
اره کیو هم شدید عذاب میکشه
خواهش عزیزدلم..من ازت خیلی خیلی ممنونم