SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

دوستت دارم 14


سلام دوستای گلم...

بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ....



  

عاشقتم 14

هیوک گره ای به ابروهایش داد چهره ناراحتش را توهم کرد گفت: چولا.... واقعا موندم از کارت.... تو که آرا رو دوست نداری...چرا اون زن بیچاره رو طلاق نمیدی..... مرد که هیوک هیچل صدایش زد نشسته روی نیمکت راهروی بیمارستان به جلو خم شده ارنجهایش به روی زانوهایش سرش میان چنگ دستانش بود با حرف هیوک سرراست کرد با چهره ای داغون از اشفتگی نگاهش کرد گفت: چی میگی هیوکجه؟.... خودت شرایطمو نمیدونی این حرفو میزنی.... هیوک اخمش بیشتر شد کنار هیچل روی نیمکت نشست گفت: اره...من همه چیزو میدونم...میدونم تو از اول از آرا خوشت نمیومد....چون اصلا نمیخواستیش....به اجبار پدرت باهاش ازدواج کردی...حتی برای اینکه وادارت کنه دوست پسرتو کشت...چون فکر میکرد بین تو و اون پسره احساسی رابطه ای چیزی هست...درحالی که تو فقط اونو دوست داشتی یه احساس ساده بینتون بود...البته تو کلا به مردا احساس داری و زنا رو نمیبینی.... پدرت هم میدید تو با پسرها هستی تا اینکه با دخترا باشی و فهمید حالت چیه...تو برای چی مخالف  ازدواج با آرا بودی ...به اجبار اینکه از ارث محرومت میکرد تو فقیر و اس و پاش ویلون خیابونا میشیدی.... دوستمم که کشت تا تو با آرا ازدواج کنی... البته تو خودت میگی پدرت دوستو کشته...شاید اصلا ...یعنی من کاملا شک دارم که پدرت این کارو کرده باشه... وشاید واقعا دوستت تصادف کرده مرده.... به هر حال به اجبار با آرا ازدواج کردی... بدون هیچ علاقه و احساسی ...با اینکار هم خودت عذاب میکشی ...هم اون زنو عذاب میدی...اون زن بیچاره رو عصبی و مریض کردی...چون نه از تو محبتی میبینه.... نه روزخوش داره...عصبی و مریض شده...مدام که تنهاش میزاری... حال اون زن  روز به روز بدتر میشه....منم میگم به جای این کارا ...بجای اینکه به بهونه ماموریت...کار...سفر اون زنو تنها بذاری...اونو طلاق بده...تا هم خودت راحت بشی....هم اون زن....

هیچل چهره اش درهمتر شد با بیچارگی گفت: وقتی میگم نمیفهمی هیوک ..میگی نه میفهم... نه نمیفهمی...دونگهه که تمام مدت ساکت ایستاده بود به انها نگاه میکرد با اخم حرفش را برید گفت: خوب ما نمیفهیم... تو بگو ما بفهیم... شیفم شیم...اصلا بگو دردت چیه تو؟.... هیچل نگاه بیچاره و اشفته ش بین هیوک و دونگهه میچرخید گفت: من دردم اینه که پدرم نمیزاره آرا رو طلاق بدم... همینطور که با تهدید محروم کردن ارث منو مجبور کرد با آرا ازدواج کنم..همینطور هم مبجورم میکنه من باهاش زندگی کنم....چند بار گفت بهم که اگه طلاقش بدم ...نه تنها منو از ارث محروم میکنه..بلکه کاری میکنه که نتونم توی این زمین زندگی کنم...باید فرار کنم به کهکشانها...انوقت شماها خیلی راحت میگید طلاقش بدم...

هیوک چهر اش درهم و اخمش بیشتر شد گفت: ولی اینجوری هم نمیشه چولا ...این وسط اون زن بیچاره داره عذاب میکشه...این دفعه که حالش خیلی بده...اصلا میدونی همین جوری اگه ادامه پیدا کنه جونتو از دست میدی...یعنی من به کیو حق میدم بلای سرت بیاره...خواهر سالم و شاد و سرزنده اش از وقتی با تو ازدواج کرده ...همیشه مریض و افسرده و بد حاله....مدام باید تو بیمارستان بستری بشه...خوب کیوهیونم بالاخره صبرش تموم میشه...یعنی تا حالا هم خیلی خیلی مردونگی کرد کاری بهت نداشته....هیچل از بیچارگی صورتش مچاله شد حالت گریه گرفته بود نالید: منم بدبختیم همینه..یعنی بدبختم یکی دوتا نیست...از این طرف  نمیتونم با آرا زندگی کنم... نمیتونم ازش جدا شم... پدرم نمیزاره ازش جدا شم...از اون طرف کیوهیون که هر دفعه که خواهرش حالش بد میشه نمیدونم چطور تو روش نگاه کنم...این یعنی من بدبخت بیچاره ....که دونگهه حرفش را برید گفت: کیوهیون ...کیوهیون داره میاد...هیچل جمله ش نیمه ماند یهو روبرگردانند با چشمانی گشاد شده به کیو که با اخم الود و جدی به همراه دو بادیگارد به طرفشان میامدند نگاه کرد. هیچل رنگ پرید ه و وحشت زده یهو از جا بلند شد ایستاد تنش به وضوح میلرزید قلبش چند برابر از ترس میزد به کیو نگاه میکرد.

هیوک با دیدن کیو یهو بلند شد چند قدم به استقبالش رفت گفت: کیوهیون؟... تو برگشتی؟... کی از فرانسه برگشتی؟... مگه اونجا بستری نبودی؟...کی مرخص شدی؟...کی برگشتی کره؟...اصلا  کی بهت خبر داد؟... جلوی کیو که به انها رسید ایستاد نگران به سرتاپای کیو نگاه کرد نگاهش دوباره به صورت رنگ پریده کیو شد گفت: تو حالت خوبه؟... اینجا چیکار میکنی؟... تو تصادف کردی باید استراحت کنی...  کیو چهره ش به شدت رنگ پریده بود کاملا  مشخص بود قفسه سینه ش درد دارد چون راه زیادی نرفته بود ولی نفس نفس میزد ولی چهره ش به شدت اخم الود و جدی بود شق و رق راست قامت ایستاده بود با چشمانی ریز شده که میشد خشم را دران دید به هیچل نگاه میکرد با سوالات هیوک نگاهش را به او کرد بیتوجه به سوالاتش با همان حالت جدی و خشک گفت: آرا چطوره؟... دوباره چی شده؟... دوباره قلبشه؟...یا معده اشه؟؟؟... نکنه دوباره دچار حمله عصبی شده؟... هیچل از سوالات کیو چشمانش گشادتر شد گوشه لبش را گزید و از شرم و ترس سرپایین کرد.

هیوک از بی توجه ای کیو به سوالاتش چهره ش درهم شد دهان باز کرد تا اعتراض کند که دونگهه اجازه نداد چند قدم جلو امد با چهره ای  اخم الود و ناراحت گفت: متاسفانه قلبشه...هیچل رفته خونه دید آرا شی بیهوش وسط اتاق افتاده...خدمتکارها هم آمبولانسو خبر کردن....اوردنش بیمارستان ...دکتر هم گفته که سکته خفیف کرده...قلبش دچار مشکل شده...وضعیتش اصلا خوب نیست.... شاید لازم باشه عمل بشه....چون قبلا قلبش مشکل داشته ...با این سکته وضعیتش بدتر شد...باید عمل بشه... کیو کامل طرف دونگهه برگشت اخمش بیشتر و چشمانش ریز شد چهره ش درهم شد گفت: چی؟... باید عمل...که درهای کشویی اورژانس از هم باز شد دکتر بیرون امد گفت: ببخشید آقای چو.... کیو جمله ش نیمه ماند با مکث رو برگرداند با دیدن دکتر ابروهایش بیشتر درهم و چشمانش قدری گشاد شد گفت: آقای دکتر.... به طرف دکتر قدم برداشت. دکتر هم امان نداد چهره ش به شدت درهم بود گفت: ببخشید اقای چو .... ما نتونستیم برای خواهرتون کاری بکنیم...متاسفانه خواهرتون فوت کردن...حتی به اتاق عمل هم نرسید...متاسفم...کیو جلوی دکتر ایستاد چهره ش بهت زده شد ابروهایش بالا و چشمانش گشاد شد فت: چی؟... شما چی گفتید؟...آرا...آرا مرد؟؟.... دکتر سری تکان داد گفت: متاسفانه ....بله....

*****************************************************

شیوون نگاه اخم الودش که چشمان کشیده و زیبایش ریز شده بود به روبرویش بود به ظاهر به خیابان نگاه میکرد فرمان را محکم گرفته بود ماشین را ارام میراند یعنی سرعتی نداشت نگاهش به خیابان روبرویش بود فکر میکرد که با جمله هنری که روی صندلی عقب نشسته بود به خود امد :بابا ...کاش میذاشتی من رانندگی کنم...توخسته ای...دیشب و امروز شیفت بودی...مطمینا دیشب تا حالا هم نخوابیدی...میزاشتی من رانندگی کنم... شیوون از اینه جلو به هنری نگاهی کرد دوباره نگاهش به خیابان شد گفت: ممنون پسرم...نه من خسته نیستم...

سون آه که کنار شیوون روی صندلی جلو نشسته بود اخمی کرد حرف شیوون را برید گفت: نه هنری جان...بابات راست میگه...خسته نیست که...فقط نا نداره... که معنیش خستگی نیست.... میدونی کلا بابات کلمات و جملات ...خستگی...بدحالی....بیماری ...من باید مراقب خودم باشم...من باید استراحت کنم...تو دایرو المعارفش نیست...فقط یه چیزی هست ....کار ...کار....کار...هنری هم اخمی کرد چهرهش جدی شد به سون آه که روبرگرداننده بود گفت: اهوم...درست میگی مامان... شیوون با اخم رو برگردانند نگاهی به سون آه و نیم نگاهی به عقب به هنری کرد گفت: باز این دوتا یه تیم شدن...من تنها موندم...واقعا که هیچکی منو دوست نداره..... هنری و سون آه از حرفش خندیدند و هنری به جلو خم شد به نیم رخ جذاب پدرش نگاه کرد گفت: چرا بابا...چرا هیچکی دوستت نداره...من خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد دوستت دارم...مامان عاشقته...مامان بزرگ و بابا بزرگ خیلی خیلی دوست دارن... سون آه هم دست روی دست شیوون که روی دنده بود گذاشت سرجلو برد بوسه ای به گونه شیوون زد با لبخند وسط حرف هنری گفت: جین هی کوچولو عاشقته...دوستت داره...این همه ادم دوستت دارن...

شیوون همراه اخم لبخند شیرینی زد نگای به ان دو کرد گفت: شما دوتا سیاستمدارهای قهاری هستید...ولی من گولتونو نمیخورم.... هنری و سون آه از حرفش چشمانشان گشاد شد بهم نگاهی کردن و خندیدند ولی شیوون نخندید برعکس لبخندش خشکید با جمله سون آه دوباره یاد چیزی افتاد که  ذهنش را مشغول کرده بود به ان فکر میکرد با اخم بیشتر حالت جدی وسط  خنده ان دو گفت: سون آه...تو واقعا میخوای اونکارو بکنی؟؟.... سون آه که میدانست شیوون درمورد چه سوال کرده خنده ش ارام شد تبدیل به لبخند شد سری تکان داد گفت: اهوم... واقعا میخوام انجامش بدم....

شیوون اخمش بیشتر شد چشمانش ریز ماشین را پشت چراغ قرمز نگه داشت رو به سون آه کرد گفت: یعنی تو واقعا ناراحت نمیشی من با جین هی ازدواج کنم؟...هر چند این یه ازدواج سوریه ...ولی اخه...تو خودت داری تدارک مراسم میبینی...این یه جوریه....هنری که به جلو خم شد میان دو صندلی خود را جا کرده بود با اخم روبه شیوون کرد ولی لحنش شوخی بود وسط حرفش گفت: اره بابا...منم میگم یه جوریه...یعنی من ناراحتم از این مراسم...مامان من هنوز نامزد توه...ولی تو داری با جین هی مراسم ازدواجتو برگذار میکنی....خوب من مامان دکتر خودمو بیشتر دوست دارم...جین هی برای مامان من بودن خیلی کوچولوه...نمیخوام به دختر شش ساله بگم مامان.... شیوون با اخم تاب داری و چشمانی ریز شده به هنری نگاه کرد وسط حرفش گفت: تو که همه چیزو به شوخی بگیر پسر...من دارم جدی حرف میزنم...اینم یه مسله کاملا جدیه... انقدر لودگی نکن ..... هنری از تشر رفتن شیوون به جای ناراحت شدن برعکس خنده ش گرفت صدادار خندید گفت: چشم باباجونم...یعنی من عاشق سیاست مردانه اتم.... انقدر دوست دارم دعوام میکنی...سرجلو برد بوسه ای به گونه شیوون زد با سرپس کشیدن گفت: راستی میگی بابا ...ببخشید....  

سون آه با لبخند به هنری نگاهی کرد وسط حرفش گت: از دست تو بشر ...روبه شیوون کرد دست شیوون را میان دستان گرفت ارام فشرد گفت: این مسئله اصلا هم یه جوری نیست...خودت میگی این ازدواج سوریه..بعلاوه این ارزوی جین هی کوچولو که با تو ازدواج کنه...لبخندش محو و خیلی بیرنگ شد با ناراحتی گفت: خودمونم میدونم که جین هی زمان زیادی براش نمونده...شاید یه ماه شاید چند ماه یا شاید یه هفته...من اینو خوب میدونم که تو دلت میخواست اینکارو برای جین هی بکنی... درست مثل بقیه مریضات که هر کاری رو براشون میکنی.... بخصوص بچه های مریضی که روزهای اخره زندگیشونو میگذرونند...تو سعی میکنی ارزوهای که میشه براشون براورده کنی رو انجام میدی...یکی میخواد بره شهر بازی میبریش...یکی ارزوشه فلان خواننده یا بازیگر رو بیینه تو تمام تلاشتو میکنی تا طرف بیاد دیدن اون بچه...اینم از جین هی که تنها ارزوش ازدواج با توه.... تو دلت خیلی میخواست این مراسم سوری رو برگذار کنی...با اینکه چیزی نگفتی...ولی من خوب میشناسمت...میدونم قلبت چی میگه...پس منم که همسر اینده اتم میخواستم تو این کار باهات شریک باشم...اصلا چرا باید مخالف خواسته یه دختر کوچولوی شش ساله که روزهای اخر زندگیشه باشم...اون دختر کوچولو با مراسم سوری که ما براش میگیریم فکر میکنه همسر تو میشه...تو ارامش روزهای اخرشو میگذورنه.... من برای انجام این مراسم هر کاری میکنم....پس عشقم...شیوونم...تمام زندگیم...عزیزدلم...خودتو اذیت نکن...من به این موضوع اصلا حساس نیستم...اصلا عصبانی نیستم...اصلا حسادت نمیکنم... لبخند ملایمی زد گفت: اصلا مگه دیونه ام به یه دختر کوچولوی شش ساله حسادت کنم...سرجلو برد بوسه ای به لبان شیوون زد سرپس کشید چشمگی زد گفت: خودم برای عروس کوچولو لباس خوشگل میخرم...برای توهم یه لباس مناسب در نظر گرفتم...پس انقدر بهش فکر نکن...

هنری هم دوباره به جلو کشید بیشتر خود را وسط شیوون و سون آه انداخت با لبخند پهنی گفت: منم دسته گل عروسی رو میخرم و کشیش  خبر میکنم .... ساق دوش دامادم خودمم...خودمم ارایشگر دامادم...کلا کارهای داماد با منه.... شیوون تابی به ابروهایش داد بادست به پیشانی هنری زد که هنری از درد چهره ش مچاله شد دست روی پشانی خود گذاشت نالید : آیییییی.. شیوون با اخم گفت: پسر این یه مراسم سوریه...کشیش و ساقدوش و ارایشگر این شلوغ بازی ها نداره.... اهههههههههه... اینم یا همه چیزو به شوخی میگیره...یا همه چیزو خیلی جدی.... هنری با چهره ای درهم به شیوون نگاه کرد پیشانی خود را با دست میمالید گفت: خوب چیکار کنم بابا...عروسی دوست دارم...برام مهم نیست عروس کیه...مهم برام داماده...میخوام داماد که بابامه خوب بدرخشه..اخه بابام کم کسی نیست...دکتر متخصص سرطان ...استاد موسیقی دانشگاه...  شیوون اخم کرد گفت: چی؟..عروسش مهم نیست؟... ادم فروش...مامانت اینجا نشسته ها...چند دقیقه پیش که شاکی بودی از مامان کوچولو...نمیخواستی این عروسی برگذار بشه..حالا مهم نیست کی عروسه....روبه سون آه کرد گفت: بیا ...اینم از پسر ادم فروشت...تحویل بگیر....

سون آه ریز ریز میخندید به هنری نگاهی کرد گفت: میبینم...بریم خونه درستش میکنم...این پسر ادم فروشو..هنری با حرف های ان دو چشمانش گشاد شد دست از پیشانی خود برداشت وهول شده گفت: نه..نه..من غلط کردم...من ادم فروش نیستم...من مامان دکترمو به هیچکی ترجیح نمیدم..یعنی باباجونم فقط باید با مامان دکترم ازدواج کنه...شیوون و سون آه از حرفش صدادار خندیدند و شیوون سرش را به دو طرف تکان داد گفت: از دست این پسر...اخرش مارو خل میکنه این بشر.... ماشین را که چراخ راهنمای سر چهار راه سبز شده بود حرکت داد. 

*****************************************************

(( روز بعد))

مراسم تدفین آرا بود چو و همسرش وکیوهیون و دخترش سولبی ؛هیچل و خانواده ش هیوک و دونگهه به مدوین خوش امدگویی میکردنند .البته خانم چو مدام از هوش میرفت خدمتکارها مراقبش بودنند. اقای چو هم غم و خشم حالش را بدمیکرد مدام ضعف میکرد. هیچل که صاحب عذا حساب میشد شرمگین از روی خانواده چو کنار خانواده خود ایستاده بود نمیدانست چه در انتظارش بود چون اقای چو وقتی در بیمارستان بعد از فوت دخترش او را دید مشتی نثارش کرد تهدیدش کرد که زندگیش را نابود میکند او را میکشد .

حال هم در انتظار مجازاتی از جانب اقای چو بود که کیو با استقبال از چند سیاستمدار که به مراسم امده بودند با اخم شدید و غضب الود به هیچل نگاه میکرد جلو امد با خشم به هیچل نگاه کرد با مکث نگاهش را از هیچل که با جلو امدنش چشمانش گشاد شد از ترس سر پایین کرد گرفت و چرخید نیم رخ به هیچل شد سرراست کرد با صدای خفه ای ارام گفت: بیا بیرون کارت دارم.... بدون جواب گرفتن از هیچل و مهلت جواب دادن به او به بیرون از اتاق رفت. هیچل هم با حرف کیو یهو سرراست کرد با چشمای گرد به کیو نگاه کرد تنش لرزید اب دهانش را از ترس قورت داد با صدای لرزانی گفت: چشم..با مکث دنبال کیو از اتاق بیرون رفت .

*************************************************************

شیوون به همراه مین هو از در ورودی ساختمان بیمارستان بیرون امدند مین هو اخمی کرد روبه شیوون گفت: از اینجا میخوای بری دانشگاه؟... تو از دیروز تا حالا سه تا شیفت توی این بیمارستان بودی...حالا میخوای بری دانشگاه؟.....شیوون چهره ش از خستگی رنگ پریده و درهم بود حرفش را برید گفت: اره..باید برم ...چون کلاس دارم.... دانشجوها منتظرمن..نمیشه که نرم.... مین هو چهره ش درهمتر شد عصبانی گفت: چرا نمیشه نری؟... شیوونی تو خیلی خسته ای...نباید با خودت.... که با عکس العمل شیوون جمله اش نیمه ماند چشمانش گرد شد.

شیوون که با حرف مین هو چهره ش درهمتر شد روبرگرداند نگاه بیهدف به خیابان جلوی در بیمارستان میکرد یهو متوجه شد دختری بیتوجه به ماشینهای که به سرعت در خیابان میرفتند چون برگشته بود داشت با دوستانش حرف میزد وارد خیابان شده بود ماشین با سرعت بهش نزدیک میشد دختر اصلا متوجه نشد شیوون هم با چشمانی گشاد شده فریاد زد : دختـــــــــــــــــــر مواظــــــــــــب بـــــــــــــــــــــــــــــاش.... دوید به طرف دختر رفت .

دختر با فریاد شیوون یکه ای خورد گیج به اطراف نگاه میکرد همزمان با شیوون دوستان دختر که تازه میخواستند وارد خیابان شوند  با فریاد شیوون متوجه ماشین  که با سرعت به طرفان میامد شدند جیغ زدنند: سولبی.... سولبی ...ماشین.... سولبیییییی... دختر که سولبی دختر کیو بود با جیغ دوستانش چشمانش بیشتر گرد شد رو برگردانند ماشینی را دید که با سرعت به طرفش میامد شدید بوق میزد از وحشت هنگ کرده وسط خیابان ایستاده بود که یهو دستی مردانه به روی سینه اش ضربه ای زد او را به عقب پرت کرد صدای ترمز شدید امد صدای برخورد ماشین با شخصی و صدای ناله مردی : آآآآآآآآآههههههههه..به هوا رفت.



نظرات 3 + ارسال نظر
김보나 دوشنبه 22 آذر 1395 ساعت 16:54

اه سویانگ بد بخت ارا ی بدبخت رو گرفت حالا هیچول زنده میماند ایا اصلا همه ی اینا به کناره شیوون و سولبی رو کجای دلم بزارم اصلا بازم همه ی اینا به کنار جین هی رو کجای دلم بزارم
تصمیم گرفتم یکم در مورد شخصیت کیو صبووور باشم
باحال بود

هی چی بگم...
هیچل؟... خوب میفهمی قسمت بعد
هی چی بگم... شیوون و سولبی و جین هی عذای دلمن
بله بله باید صبور باشی.... چون کیو اینی نیست که میبینی پسری خیلی خوبی میشه
ممنون عزیزجونی

سها جمعه 19 آذر 1395 ساعت 14:08

شیوون چیزی ازش موند اصلا؟!!!

اره مونده خیالت راحت

ghazal جمعه 19 آذر 1395 ساعت 00:57

سلااام من اومدم
چقد خواهر کیو الکی مرد!!!!
کی سولبی رو نجات داد؟؟؟کی بود؟؟کی بود؟؟؟؟!!!
عالی بود ممنون

سلام عزیزم...خوش اومدی
خوب دیگه بچاره چند سال ...خوب تو قسمت بعد میفهمی در موردش
سولبی رو شیوون نجات داد دیگه...متوجه نشدی؟
خواهش عزیزدلم.... دوستت دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد