سلام دوستای گلم...
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...
قسمت شصت و پنج
دونگهه با ابروهای که با ناراحتی تاب داده بود و لبانی که پیچانده شان بود گفت: خوب میرفتم کنار تخت یواشتر حرف میزدم...خودم میفهمم که نباید شیوونو بیدار کنم...میخواستم مین هو رو...هیوک که چهره اش از غم درهم شده بود رو به کیو حرف دونگهه را قطع کرد پرسید: مادرش چطوره؟...مادر بچه رو میگم؟...لیتوک میگفت سرطانش پیشرفت کرده...درسته؟...کیو هم چهره اش غمگین شد اهی کشید گفت: اره...حالش خیلی بده...اون روز که بچه رو آورد داد به ما...از خونه بیرون نرفته وسط حیاط غش کرد...سریع بردیمش بیمارستان...آقای چویی بخواسته شیوون کلی دکتر ریخت بالای سرش...ولی گفتن فایده ای نداره...
دونگهه و هیوک چهره شان تغییر کرد هیوک با تعجب و قدری اخم گفت: بخواسته شیوون؟...مگه شیوون میدونه خانم لی کیه؟...نکنه شیوون یادش اومده؟...گفتی آقای چویی مگه آقای چویی...کیو هم بدون تغییر به چهره اش با صدای غمگینی گفت: نه شیوون هیچی یادش نیومده...ولی خانم یون سو جلوی چشای ما تو حیاط بی هوش شد...درسته آقای چویی مسافرته...ولی با تلفن به چند تا دکتر خوب اونارو فرستاد بیمارستان...بعلاوه خانم یون سو به شیوون گفته بود کیه و چه بیماری داره...بچه شم که داده به ما...پس نباید نگرانش باشه...اگه همه اینا نبود...اون بیچاره یه زن جون زجر کشیده و بدبخت بوده که جلوی ما داشت جون میاد...ما نباید کاری میکردیم؟...یا نه اصلااون زن انسان که بود به نظرت نباید کاری براش میکردیم...حتما باید یادش بیاد اون کیه؟...
هیوک با نارحتی گفت: ای بابا خیلی خوب فهمیدم...درسته...تو گفتی شیوون خواسته من فکرکردم چیزی یادش اومده...کیو هم با ناراحتی طوری که گویی چهره اش از درد درهم شده بود گفت: نه چیزی یادش نیومده.. حال خانم یون سوهم اصلا خوب نیست...فردا همون روز که بی هوش شد رفت تو کما...الانم تو کماست...هر روز وضعیتش بدتر هم میشه...دکترها میگن دیگه روزهای آخرشه...
دونگهه که بالاخره متوجه حرفهای این دو شد، کمر خم کرد آرنج هایش را روی رانهایش گذاشت انگشتانش را بهم قفل کرد با ناراحتی پرسید: یعنی نمیشه هیچ کاری براش کرد؟...از اون دکتر همونی که دکتر شیوونه اسمش چی بود؟...اونم نمیتونه کاری بکنه؟...کیو رو به دونگهه گفت: کی؟...دکتر جانگ گیون سوک رو میگی؟...نه بابا اون دکتر مغز و اعصابه...چه ربطی به سرطان لوزلمعده داره...البته ازش خواستم چند تا دکتر دراین مورد میشناخته بهم معرفی کنه...اونم چند تا دکتر متخصص خوب آورد بالای سر یون سو...ولی اوناهم جوابشون یکی بود...حتی پروندشو برای چند تا کشور خارجی هم فرستاده ولی فایده ای نداره...همه جوابا یکیه...
هیوک و دونگهه با ناراحتی سرشان را تکان دادن، هیوک گفت: زن بیچاره...از زندگی چی فهمیده؟...خودش خیلی جون داره میمره...شوهر جونش کشته شد...از بچه شم که مجبور شد جدا شه...چقدر بدبخته...دونگهه رو به اتاق خواب کرد به شیوون خوابیده نگاه میکرد گفت: شیوون چطوره؟...وضعیت جسمیش بهتر شده؟...به کیو نگاه کرد چشمانش قدری ریز و ابروهایش درهم گفت: نکنه با اتفاقی که برای این خانمه افتاد...میگی جلوی چشمش بی هوش شد حالش بدتر شده؟...به تخت اشاره کرد گفت: وضعیت الانشم بخاطر همونه؟...
هیچل چهره اش عادی شد گفت: نه وضعیت الانش برای اون موضوع نیست...البته بخاطر خانم یون سو ناراحت شد...ولی وضعیتش همین بود...هنوز شدید ضعف داره...گاهی اوقات سرگیجه داره...که اگه مواظب نباشم...ممکنه زمین بخوره...باید همه جا مراقبش باشم...فقط وضعیت قلبش بهتر شد... ولی هنوز باید قرص مصرف کنه...در کل وضعیتش داره بهتر میشه...هیوک لبخند کمرنگی زد گفت: خدارو شکر...خوبه...مطمئن باش بهتر هم میشه...راستی یه سوال...الان...به طرف تخت با انگشت اشاره کرد گفت: این بچه به اسم شیوونه...یعنی فامیلیش مال شیوون...میشه بچه شیوون نه؟...قدری اخم کرد ادامه داد: پدر و مادر شیوون چیزی نگفتن؟...یعنی حاضر شدن بچه یکی دیگه رو بیارن جای نوه خودشون؟...چطوری حاضر شدن به جای اینکه برای شیوون زن بگیرن خودش بچه دارشه بچه یه نفر دیگه رو به فرزندی قبول کنه؟...راستش وقتی لیتوک ماجرا رو تعریف کرد خواستم بپرسم ولی خوب نشد یه مسئله ای...
کیو از سوالات هیوک ابروهایش در هم شد اجازه ادامه صبحت را نداد گفت: اوف...میگی یه سوال...اونوقت ده تا سوال میپرسی؟...پای چپش را روی پای راستش گذاشت به پشتی مبل تکیه داد گفت: نه حرفی نزدن...خانم چویی که از قبل حاضر بود...یعنی وقتی ما ژاپن بودیم خانم یون سو باهاش تلفنی حرف زد...خانم چویی گفت همون موقع بیادرش پیشش...ولی خوب خانم یون سو میخواست بچه رو به دست شیوون بده...آقای چویی هم مخالفت نکرد...البته آقای چویی نیستن...فردا روزی که از ژاپن اومدیم رفت " اینچون "...اخه قبل از همه این ماجراها و گروگان گرفته شدن شیوون آقای چویی داشت توی اینچون روی پروژه جدید کار میکرد...بخاطر این ماجرها اونو نیمه کاره رها کرد...حالا دوباره رفته اونجا داره به کارش میرسه...خانم چویی باهاش حرف زده شایدم راضی نبوده...ولی خانم چویی راضیش کرد...راستش یه چیزی بگم بین خودمون بمونه...پایش را از روی پای دیگرش انداخت و کنار هم جفت کرد و آرنجش هایش را روی رانهایش گذاشت گفت: رفتار آقای چویی عجیب شده...یعنی میشه گفت خیلی عوض شده...وقتی از ژاپن برگشتیم...مثل قبل نبود...با من مثل دوران بچه گیم یا زمانی که تازه برگشتم رفتار میکرد...مهربون و صمیمی شده...دیگه عصبانیت و نفرت انگیز باهام برخورد نمیکنه...حتی توی این مدت که سفره چند بار بهم زنگ زده و احوال شیوون رو ا زمن پرسیده...حتی بهم گفته که هر وقت تونست برای دیدن من و شیوون در اولین فرصت میاد خونه...نمیدونم چی شده؟...از لیتوک پرسیدم گفته...جیوون بهش گفته شاید بخاطر حرفهای مادرش باشه...شایدم این اتفاقاتی که برای شیوون افتاده تاثیر گذاشته...نمیدونم ولی رفتارش خیلی خوب شده...با این قضیه هم خوب کنار اومده...
دونگهه که دوباره به تخت خیره بود صحبت کیو را قطع کرد لبخند زنان گفت :ولی جالبه ها...تو و شیوون و سونگمین و هیچل بچه داری بهتون میادا...الان شماها یه خانواده کامل شدید...صاحب فرزند شدید...روبه کیو کرد با بدجنسی لبخند میزد گفت: حالا کدومتون مامانی... کدومتون بابا؟...تو خونواده اونا که مامانه سونگمینه.....هیوک که طرف دیگر دونگهه نشسته بود با آرنج به بازوی دونگهه زد که دیگر ادامه ندهد، ولی دونگهه بی توجه به حرکت هیوک لبخندش به خنده تبدیل شد ادامه داد: تو خانواده شما مامان بودن به تو میاد...چون هم قیافه ات خیلی خوشگله...هم...
کیو که برخلاف همیشه خونسرد فقط اخم کرده بود نگاهش میکرد اجازه نداد ادامه دهد گفت: ولی تو خانواده شما مامان بودن به تو خیلی میاد...چون هم مثل زنا لوسی...هم شخصیت مردونه نداری...دونگهه از حرف کیو عصبانی شد با اخم گفت: چییی؟...کی شخصیت مردونه نداره؟...کیو بدون تغییربه چهره اش گفت: تو ماهی فسیل شده...شخصیت مردونه نداری...بهترین مامان دنیا میشی...دونگهه عصبانی تر شد و گفت: چی؟...
هیوک با ناراحتی به بازوی دونگهه چنگ زد گفت :هیییییی.... دونگهه بس کن...رو به کیو هم گفت: خواهش میکنم کیوهیون...تو هم ادامه نده...دونگهه عصبانی بدون توجه به هیوک به کیو نگاه میکرد پوزخند زد گفت: من میشم بهترین مامان؟...ولی ما که بچه نداریم...نه خواهرزاده دارم که جای بچه مو بگیره...نه دوستی که بچه داشته باشه...کیو هم چهره اش خونسرد شد و لبخند زنان گفت: نگران نباش...بخوای یکی برات پیدا میکنم...کاری نداره که...ناگهان چند ضربه به در نواخته شد، کیو ساکت شد رو به در گفت: بله بفرماید...خواست بلند شود که در اتاق باز شد خانم چویی یعنی مادر شیوون در آستانه در ظاهر شد.
خانم چویی با بلوز ابریشمی سفید و دامن مشکی کوتاه تا زیر زانو و موهای مشکی کوتاه تا زیر گلویش که کمی فرشان کرده بود، مثل همیشه شیک و زیبا وارد شد با لبخندی که صورت زیبایش را زیباتر کرده بودبا صدای آهسته گفت: سلام...اوه ببخشید نمیخواستم مزاحم بشم...کیو سریع بلند شد دونگهه و هیوک هم بلند شدند گفتند: سلام روز بخیر...کیو با لبخند به استقبالش رفت گفت: سلام صبح بخیر...نه خواهش میکنم...این حرفها چیه بفرماید...مادر شیوون را در آغوش گرفت که با این حرکت چشمان دونگهه گرد شد، خانم چویی هم دستانش را پشت کیو گذاشت آن را نوازش میکرد با لبخند گفت: مادرجونشو یادت رفت بگی...
کیو از اغوشش بیرون امد گونه هایش قدری سرخ شد با لبخندی که تمام پهنای صورتش را پوشانده بود گفت: اوه ببخشید...و دستش را به طرف کاناپه ها دراز کرد گفت: بفرماید تو مامان جون...خوش اومدید...خانم چویی رو به هیوک و دونگهه با خوشرویی گفت: خوش امدین بچه ها...خوشحالم کردین که اومدین دیدن شیوون...ببخشید مزاحمتون شدم...صبح زود رفته بودم بیمارستان دیدن یون سو... تازه برگشتم...هیوک با لبخند گونه های شرمگینش که سرخ شده بود گفت: خواهش میکنم...این حرفها چیه وظیفه مونه...کیو با ناراحتی پرسید: چطوره؟...تغییری نکرده؟...خانم چویی با صورتی گرفته گفت: نه همون جوریه...
خانم چویی که هم پای کیو به طرف کاناپه ها میرفت با دست به هیوک و دونگهه اشاره کرد گفت: بفرماید بنشینید...و رو به کیو با صدای آهسته گفت: برای پذیرای از مهمونات گفتم قهوه بیارن...صبحونه تونم به اتاقتون بیارن مثل هر روز...ولی بهتره شیوون امروز تو رختخواب صبحونه شو بخوره...بیدار نشد نه؟...کیو گفت: نه بیدار نشده...هنوز...خانم چویی امانش نداد چهره اش قدری درهم شد با نارحتی گفت: خواهش میکنم نذار امروز از تخت بیاد پایین...این روزا خیلی خودشو خسته میکنه...تازه داره بهتر میشه میترسم بازم حالش بد بشه...
کیو هم سرش را تکان داد گفت: چشم حتما...او هم چهره اش را درهم کرد با ناراحتی گفت: هر چی میگم گوش نمیده...همش میخواد کارای بچه رو خودش بکنه...امروز دیگه اجازه بهش نمیدم...خانم چویی به پشت کیو دست میکشید گفت: ممنون عزیزم. ..میدونم تو همیشه به فکرشی...گویی چیزی یادش امد ابروهایش بالا رفت گفت: راستش اومدم اون لیستو بگیرم...دارم دوباره میرم بیرون...با جیوون دارم میرم خرید...
کیو قدری ابروهایش درهم شد گفت: لیست؟...چه لیستی؟...خانم چویی که چند قدم از کیو فاصله گرفته بود به طرف اتاق خواب رفته بود ایستاد رو برگرداند گفت: لیستی که قرار بود شیوون در مورد اسباب بازی بنویسه...مگه یادت نیست ...دیشب که گفتم امروز میخوام با جیوون بریم برای بچه اش لباس و اسباب بازی بخرم...شیوون هم گفت که اونم برای مین هو اسباب بازی میخواد...منم گفتم لیستو بنویسه بده من براش بخرم...میخوام براش لباس هم بخرم...لباسهای خودش که مادرش براش آورده داره کوچیک میشه...
کیو هم ابروهایش بالا داد گفت: اوه...اره...یادم اومد...بهش گفتم مین هو این همه اسباب بازی داره...گفت میخواد بازم براش بخره...لبخندی زد گفت: اخه بگو اسباب بازی هم لیست خرید میخواد...لبخندش تمام پهنای صورتش را پوشاند با هیجان گفت: دیشب با لبتابش کلی تو اینترنت چرخید گفت دنبال اسباب بازی مناسب سن مین هو میگرده...چه کارای که نمیکنه این بشر...دونگهه و هیوک با چشمانی گرد شده از تعجب رو مبل نشسته به مکالمه کیو و خانم چویی خیره بودنند.
خانم چویی چهره اش متعجب شد بدون بلند کردن صدایش گفت: واقعا؟...پس لیستو نوشته؟...کجا گذاشته؟...نمیدونی؟...کیو به طرف تخت اشاره میکرد گفت: فکر کنم گذاشته روی میز عسلی کنار تخت...خانم چویی سرش را تکان داد گفت:ممنون...و به طرف اتاق خواب برای برداشتن کاغذ رفت، کیو هم روی مبل کنار دونگهه ایستاد.
دونگهه که مانند هیوک در سکوت شاهد بود با رفتن خانم چویی به اتاق خواب اخم کرد با صدای خیلی آهسته طوری که خانم چویی نمیشنید به کیو گفت: هییییییییی...بی تربیت...تو شعور نداری...به جای اینکه خودت بری بیاری خانم رو میفرستی خودش بره برگه رو بگیره...تو ادب سرت نمیشه میگی اونجاست برو بگیر...کیو سکوت کرد جوابی نداد فقط ارام روی مبل نشست.
خانم چویی کنار تخت رفت و بالای سر شیوون ایستاد و چشمانش عاشقانه صورت پسرش را که غلت زده بود به پشت خوابیده بود نگاه میکرد، کنار تخت زانو زد آرام گونه شیوون را نوازش میکرد گویی حبابی شکنده را لمس میکند انگشتانش را روی گونه پسرش میکشید، لبانش نیز عشق مادرانه اش را تقدیم جگر گوشه اش کرد، پیشانی شیوون را به آرامی بوسید ولی سر پس نکشید و بوسه ای به دو گونه پسرش زد و بوسه آخر را به لبان پسرش زد، با فاصله چند اینچ خیره به جز جز صورت شیوون شد، لبانش بی صدا تکان خورد: قربونت برم عزیزم...دستانش عاشقانه پوست نرم صورت شیوون را نوازش میکرد، چشمانش خیس پر اشک شد لبانش بی صدا گفت: فدای تن مریضت بشه مادر...دوباره بوسه ای به پیشانی شیوون زد و دوباره خیره به پسرش اینبار نجوا کرد: نازنینم...امیدم...بهونه زنده موندنم...که شیوون تکانی خورد و قدری سرش را تکان داد، مادر یهو دستش را پس کشید تا پسرش را بیدار نکند، شیوون دوباره آرام گرفت.
خانم چویی به آرامی بدون سر و صدا بلند شد و برگه را از روی میز عسلی برداشت آخرین نگاهش را به شیوون کرد، به اهستگی به طرف اتاق نشیمن و کیو میامد با نوک انگشت قطره اشکی را از گوشه چشمش پاک کرد رو به کیو لبخند زد گفت: دارم میرم چیزی لازم نداری براتون بگیرم...کیو به طرفش رفت با غم لبخندی زد گفت: نه ممنون...خانم چویی رو به هیوک و دونگهه که خیره به حرکاتش بودنند با لبخند که میشد غم را در آن دید گفت: ببخشید بچه ها من باید برم...وظیفه مه از شما پذیرای کنم...ولی متاسفانه کار دارم...باید برم...واقعا ببخشید...هیوک، دونگهه هم باهم بلند شدند هیوک گفت: نه خواهش میکنم خانم...راحت باشید...دونگهه هم سریع گفت: نه خانم این حرفا چیه راحت باشید...ما که مهمون نیستیم...دوستای پسرتونیم...
خانم چویی با لبخند به طرف در میرفت گفت: ممنون...کیو هم همراهیش میکرد، خانم چویی گفت: خداحافظ پسرم...میبینمت...کیو هم با باز کردن در گفت: خداحافظ مادرجون...مواظب باشید...خانم چویی هم با سر تکان داد از در خارج شد. کیو با بستن در با ابروهای درهم سریع به کنار دونگهه امد با دست به سر دونگهه میکوبید تک تک جملات را گفت: بخاطر...اینکه...مادر...راحت باشه...بچه شو.. ببینه...لذت ببره...برای.. همین گذاشتم...خودش...بره...بی تربیت...هم خودتی...دونگهه دستش را روی سر خودش گذاشت مانع زدن کیو شد گفت: یاااااااااااااااا...چرا میزنی؟...کیو هم با ابروهای بالا زده و چشمانی گرد شده سریع جلوی دهان دونگهه را با دست گرفت گفت: هیسسسسسس...چه خبرته؟...بازم هوار میکشی...
هیوک هم با چهره ای درهم ناراحت با صدای که بلند نبود گفت: اووووف از دست شما...چرا شما همیشه با هم دعوا میکنید...نمیشه یه دفعه کنار هم آروم بگیرید...کیو دهان دونگهه را رها کرد روی مبل نشست با عصبانیت گفت: همش تقصیر این ماهی دو قطبیه...اخمش را بیشتر کرد گفت: نمیشه هر وقت میای اینو با خودت نیاری...خودت بیا...من با این آبم توی یه جوب نمیره...دونگهه فرق سرش را میمالید از درد چهره اش در هم بود گفت: چی؟...هیوک سریع با ناراحتی گفت: نمیدونم تو چرا از دونگهه خوشت نمیاد...ولی دونگهه خیلی دوستت داره...دلش برات خیلی تنگ میشه...اون بیشتر اصرار داشت امروز بیام دیدنت...دونگهه با چشمانی گشاد همچنان دست به روی سرش داشت رو به هیوک گفت: کی؟...من؟...
کیو هم چهره اش عصبانی به هیوک نگاه میکرد دستانش را روی سینه خود به روی هم گذاشت گفت: بیاد دیدنم؟...برای چی؟...مگه من دیدنیم؟...دونگهه دوباره رو به کیو با اخم گفت: چی؟...تو...هیوک سریع با همان چهره غمگین گفت: کیو وقتی عصبانی میشی خیلی بداخلاق میشی...چرا اینجوری میگی؟...خوب ما دوستای دبیرستانی هم هستیم...خوب دلمون برات تنگ میشه...برای شیوون هم همینطور با اون بیشتر بودیم...تو دبیرستان...حتی تو اداره...دلمون براش یه ذره میشه...بعلاوه کار دیگه ای هم باهات داشتیم...یعنی میخواستیم یه چیزی بهت بگم...یه خبر بهت بدیم...
کیو هم بدون تغییر به حالت نشستن یا چهره اش گفت: چی؟...خبر؟...چه خبری؟...هیوک قدری روی مبل جابجا شد باسنش به لبه مبل رسید گفت: امروز صبح رفتیم اداره شما...هم دیدن بچه ها هم میخواستیم بدونیم بالاخره تونستن مدرکی برای گرفتن رئیس پلیس گیر بیارن...یا نه...دیدم لیتوک نیست...هیچل گفت: رفته زندان...چون...مکثی کرد ادامه داد: چون ژومی رو تو زندان کشتن...سکوتی سنگین بر اتاق حاکم شد.
ان دو منتظر عکس العمل کیو شدن. کیو اخم الود نگاهشان کرد.
واقعا دستت درد نکنه عجب نویسنده باحالی راستش خسته شدم هر جا رفتم کیو یه ادم سردو خشک بود اخه وقتی به کارا وشخصیتش عمیقا نگا کنی خیلی مهربونه ولی چون خیلی میریزه تو خودش معلوم نیس .
منم دوست دارم عزیزم
خواهش میکنم...خجالتم میدی

اره خوب کیو از بس که خودشو اینطوری نشون داده همه اینطوری میبنینش...ولی خوب مطمینا شخصیت اصلیش این نیست
دوستت دارمممممممممممممم
سلامی دوباره راستش منم دیوانه ی نوشتم منم مینویسم ولی برا خودم هیشکی تا حالا داستانامو نخونده راستشو بخوای من جدیدا اصلا داستان نمیخونم تازه اینم باید بگم قلمت خیلی گیراست که منو جذب کرده چشم حتما همو رو میخونم

در مورد شخصیت کیو هم باید بگم من خیلی روش حساسم برا همین نمیتونم شخصیتشو حضم کنم
در کل خیلی باحاله
سلام عزیزدلم





دوستت دارم 
واقعا؟...چه خوب..نوشتن خیلی خوبه..به ادم ارامش میده ...
منم هیمن بودم اوایل کسی داستانامو نمیخوند ..یعنی من نمیدادم که بخونن.. الانم هست نوشته های که نمیدم کسی بخونه..برای خودمه....
واقعا؟...خیلی ممنون عزیزدلم... خیلی بهم لطف داری.... خجالتم میدی
اخه الهی...منم از کیوخوشم میاد.... ولی نمیدونم چرا بیشتر اوقات شخصیت کیو رو اینطور میبینم..از نظر من شخصیتش بد نیست... یه ادمیه که تو داستانهای مختلفم درد کشیده سختی کشیده مشکلات دیده ست ... عکس العملش در مقابل مشکلات به ذهنم این میرسه... خووب خودت نویسنده ای ...وقتی میخوای داستانی رو بنویسی... خودت رو جای همه شخصیتها میزاری..ناخواسته میگی مثلا جای شیوون باشی اینو میگی... جای کیو اینو میگی... جای دونگهه اینو میگی..این حرکتو میکنی.... و برداشتی که از شخصیت واقعی شیوون یا کیو یا دونگهه دیدی رو توش دخیل میکنی... کاری که من تو نوشتهام میکنم... واقعا باید معذرت بخوام که با نوشته هام اذییتون میکنم.. ولی خوب باید تحمل کنید.... سعی میکنم تو داستان بعدیم که دارم مینویسم کیو طروی باشه که شما دوسش دارید
مممنون عزیزدلم...خیلی خیلی بهم لطف داری
با سلام من کسی ام که اصولا با این داستانا مخالفم و نمیخونم تا اینکه دو روز پیش داشتم تو نت گشت میزدم که اتفاقی قسمت 62 این فیکو خوندم خوشم اومد پیگیرش شدم البته بعضی جاهایی که فک کنم خودت بدونی رو نخوندم هیچی دیگه کلش رو دقیقا توی 12 ساعت تموم کردم ینی من مرده ی اون ذهن خلاقتم پاشیدم از خنده وبعضی وقتا گریه
فقط یه گله درمورد یه سری از شخصیتامثلا شیوون زیادی مظلوم و پاک و رنج دیدس یا مثلا کیو زیادی عصبی و جوشیه یا دونگهه که حرفی دربارش ندارم ببخشید زیادی صادقانه حرف زدم من ادم رک هستم بازم ببخشیدا
خوب بزار اینم بگم از شخصیت سونگمین خوشم میاد چون اخلاقش اعتدال داره
البته در کل قشنگه
سلام عزیزدلم...
در کل روشم عوض شده....
واقعا بهم لطف داری واقعا ممنونم عزیزدلم... امیدورام از بقیه داستانها هم راضی بشی...البته گفتم اگه دوست داشتی بخون...
بقیه که خوب گفتم زایده ذهن منه....
منم هر کاری کردم اونا راضی نشدن... 



خوش اومدی عزیزدلم... ممنون که داستانمو خوندی...خیلی لطف کردی خیلی ممنون از نظری که گذاشتی
خوب باید بگم این قبیل داستانها رو خودم قبلا مینوشتم... من عاشق نوشتنم.. همه مدل داستانی مینویسم...از بچگی عاشق نوشتن هستم... وقتی هم وارد دنیای نت شدم با این جور داستانها اشنا شدم... یه مدت هم مینوشتم ..ولی یه چند وقتی هست دیگه بخاطر مسایل شخصی دیگه این مدل نمینویسم... اگه ناراحت نمیشی میتونی بقیه داستانها که گذاشتم رو هم بخونی...مثل دوستت دارم..یا مرا دوست بدار اونا این مدل داستان نیست ولی بد هم نیستم... خیلی دلم میخواد نظزشو درموردشمون بدونم... درمورد اون قسمتهای که گفتی نخوندی اون قسمتها هم چیز خاصی نداشت همه رو حذف کردم..یعنی این داستان قبلا یه مدل دیگه بود الان با حذف ان صحنه ها دارم میزارم... اگه هم مثلا یه ذره باقی مونده بخاطر لازم بودن که دستتون بیاد چه اتفاقی افتاده و البته اون صحنه هام حذف شده به اینصورت باقی مونده...در کل دیگه اون مورد رو گذاشتم کنار و جور دیگه ای مینویسم و فعلا هم با حذف اونا خداروشکر خوننده ها راضین.... امیدوارم خوننده هیا که اون صحنه ها رو دوست دارن با خودن داستانم ازم راضی بمونن چون دیگه اون صحنه ها نیست
در مورد لاقیت و اینجور چیزا
درمورد شخصیتاها هم خبو من خواستم اینجروی باشن..شیوون خیلی مظلوم مثل واقیعش...ولی خوب شخصیت کیوش فرق داره...کیو خیلی خونسرد نشون میده البته اون چیزی که ما میبنیم... به هر حال خواستم یه شخصیتی که باشه زود عصبانی میشه اونم در مرود کسی که دوسش داره...خوب ذهنه دیگه میسازه برای خودش
نه عزیزدلم اتفاق خیلی هم خشوحال شدم صادقانه بیان کردی...من همیشه گفتم دوست دارم نظر بذارید با نظراتون نویسنده خوشحال میشه و انرژی بیشتری میگره...وقتی شما نظر میزارید یعنی داستانو خوندید براتون مهم بوده که نظر گذاشتید... میدوین دوتا از داستانها وب نیمه کاره موند چون بچه ها نظر کم میزاشتن و نویسنده هامون ناراحت شدن دیگه ادامه ندادن
همیشه میگم نظر بذارید چه انتقاد چه پیشنهاد خوب یه داستان نوشته میشه کلی منتقد هم نظر میدن و نویسنده با جون دل میپزیره این ناراحتی نداره...
واقعا ممنونم از نظرت خیلی خیلی ممنون که داستانمو خوندی و خیلی ممنون که نظر گذاشتی ...دوستت دارم
شیوون هنوز خوابه؟!!!!!!
لعنت به ژومی که مرگ و زندگیش دردسره.....
بیشاره ماهی کوشولوم....
لی مین هووووووووووووووو عشقمممممممممممم
چرا کشتیشششششششششششششش؟؟؟؟؟
خوب اره خوابه بچه ام..دارو میخوره خوابه....
خوب دیگه ژومی بود مرد تموم شد...
خوب لی مین هو عشق منم هست ...ولی چه کنمممممممممم خواستم بکشمش
سلام عزیز دلم.

ممنون از تو خیلی عالی بود . تشکررررر
سلام خوشگلم
خواهشش عزیزدلممممممممم...یه دنیا ممنون
اسباب بازى برا مین هو؟!!!!

















به دونگهه میاد مامان باشه!


















عجبا!
دلم برا دونگهه سوخت!
اولش با کلى هیجان اومد گفت چطورى مکنه آخرش کیو زد تو حالش!
ماهى دو قطبى!
هیوک اینا رو کنترل نکنه باید از بیمارستان جمعشون کنه!
ژومى مرددددددددد؟!!!!!!!
البته خو خوب شد که مرد فقط لیتوک چى شد؟!
زندان چرا؟!
بیچاره دختره!
اون که کلاً به دیار باقى شتافت!
و همچنان دم خانوم چویى گرم!
خیلى عزیز و با محبته!
آقاى چوییم که دیگه اصلاح شد!
خوب شد آقاى چویى اخلاق گندشو عوض کرد وگرنه همونطور که گفتم اخلاقمو تضمین نمیکردم!
هى!
سوجو ام مامان شدن!
دونگهه که تو رابطه تقش دخترو بازى میکنه... دیگه چرا بدش میاد بهش بگن مامان!
با نظر کیو کاملاً موافقم!
مطمئنم کیو سر بزرگ کردن و مراقبت از این بچه دونه دونه موهاشو میکنه!
تازه شوهرداریم باید بکنه!
شانسم نداریم وونکیو مامان بابامون باشن!
جیوون چند ماهشه الان؟!
جیوونم مسلماً از زندانى شدن لیتوک دار فانیو وداع میگه!
ژومى عجب آدم مزخرفى بود!
زنده بودن و کاراش یه بدبختى مردنش یه بدبختى!
من که میدونستم لیتوک آخرش سر بازجویى از این دیوونه میشه!
نونااااااا!
امتحان ترم بیخ گوشمه!
چیکار کنم؟!!!!!!
دیوونه شدم بس که همه درسا رو مرور کردم!
باور کن دیگه اصلاً نمیتونم گوشى دستم بگیرم!
گوشى و همه چیزمو گذاشتم کنار تا فقط درس بخونم!
از امشب تا وقتیم که امتحاناى ترم تموم بشه اینترنت رو بر خودم حرام کردم!
درسا سنگینه جداً باید همه تلاشمو بکنم!
دیگه گفتم اگه دیدى خبرى ازم نیست بدون هنوز زنده ام!
دیگه امتحانم تموم بشه نوشتن فیکمو ادامه میدم!
شرمنده تم نونا!
دست خودم نیست براى نرمه بیست باید همه تلاشمو بکنم!
عاشقمممممممممممم نونا!
منتظرم باش!
اره خوب میخواد برای بچه اسباب بازی خوب بخره...




سخنی نیمشه درموردش گفت









خوب درمورد ایونهه چیزی نمیگم...حالا بعدا میفهمی
اره ژومی مرد...نگران لیتوک هم نباش کاری باهاش ندارن
اره خانمه میمیره...مادر شیوونم که عالیه..پدرشم خوبه..حالا بعدا میفهمی چقدر مرد خوبیه...
کیو که دیگه دویله
جیوون؟راستش درموردش فکر نکردم جیوون اینجا چند ماهش میشه
اخه الهی..خوب کاری میکینی...حتما امتحاناتتو خوب میدی...نگران نباش عزیزدلم... برو به درست برس سر وقت بیا ..یعنی امتحاناتت کامل تموم شو بیا... انشالله عالی میدی امتحاناتو ...موفق باشی... منتظرت میمونم...انشالهه همیهش سلامت باشی...
منم عاشقتم
چشم