SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

شکارچی قلب 64


سلام دوستای عزیزم....

بدون هیچ حرفی بفرماید ادامه ....

  

قسمت شصت و چهار

 

بهار 11 می2012

 

سونگمین خودکار را در دستش میچرخاند خیره به روبرویش زمزمه کرد: خوب صبح ها که میره مهد کودک...بعد هم که...هممممممممم...شنبه و یکشنبه باید بریم پارک شادی و سینما...اهمممم روز دوشنبه...مکثی کرد با نوشتن روی دفترچه گفت: باید بریم پیش دکتر روانشناس...پنجشنبه ها هم باید بازم بریم پیش روانشناس...سه شنبه...هممم...نوک خودکار را به لبش میزد خیره به دفترچه گفت: کجا باید بریم؟...آهااااااا لبخند زد گفت: میریم خرید...توی دفترچه اش یاداشت کرد و گفت: خوب حالا فقط مونده چهارشنبه و جمعه...صدای هیچل آمد که در حال نزدیک شدن به سونگمین گفت: دوشنبه ها میریم خرید؟...یعنی هر دوشنبه بریم خرید؟...چه خبره؟...این همه خرید هر دوشنبه برای چی؟...

کنار سونگمین روی مبل نشست و با لبخند گفت: یعنی ما اینقدر خرید میکنیم؟...سونگمین بدون انکه سر راست کند یا رو از دفترچه بردارد گفت: اهوم خیلی...و در دفترچه اش مشغول نوشتن شد هیچل با لبخند اخمی کرد و به دفترچه نگاه میکرد گفت: آره...واقعا؟...فکرشو نمیکردم...سونگمین هم بدون تغییر به حالتش گفت: تا حالا فکرشو نمیکردی...از این به بعد باید بکنی...چون قبلا من و تو بودیم حالا یه دختر کوچلو باهامونه...باید هر دوشنبه بریم خرید...

هیچل هم چشم از دفترچه بر نمیداشت با لبخند گفت: اوه...آره راست میگی...مکثی کرد پرسید: ببینم تو داری چیکار میکنی؟...چی یادادشت میکنی؟...سونگمین کمر راست کرد به دفترچه اش نگاه میکرد گفت: به نظرت جمعه ها میتونیم چیکار کنیم؟...کجا بریم بهتره؟...هیچل  چهره اش تغییر کرد متعجب پرسید: چی؟...کجا بریم؟...چرا بریم؟...مگه قراره جمعه جایی بریم؟...قرار نبود جایی بریم...یا قرار بود من یادم نیست؟...سونگمین بالاخره رو برگردانند به ابروهای باریکش گره داد گفت: سوال دیگه ای نداری بپرسی؟...چقدر سوال؟...نه قرار نیست جمعه جایی بریم...میگم از این به بعد بهتره جمعه ها کجا بریم؟...

 

هیچل گیج شده بود لب زیرینش را پیچاند و شانه هایش را بالا انداخت گفت: نمیدونم...کنجکاوانه به دفترچه روی میز نگاه میکرد پرسید: میشه بگی داری چی مینویسی؟...من نمیفهمم که گفتی...سونگمین با چهره جدی به دفترچه اش نگاه میکرد گفت: دارم برنامه ریزی میکنم...هیچل  دوباره با تعجب گفت: چیییییی؟...برنامه ریزی؟...سونگمین سرش را به عنوان تایید تکان داد و رو به هیچل گفت: آره برنامه ریزی...برای هیوونا و خودمون دارم برنامه ریزی میکنم...دفترچه را به جلوی هیچل سر داد گفت: حالا که سرپرستی هیوونا رو به عهده گرفتیم باید برای زندگیمون برنامه ریزی کنیم...به صفحه دفترچه اشاره میکرد گفت: حالا که هر دو کار میکنیم...صبح تا بعدظهر که هیوونا توی مهد کودک میونه...وقتی عصر میاد پیش ما میخوام هر روز یه جایی بریم...مثل پارک، سینما، خرید یا باغ وحش...به خط خط صفحه دفترچه اشاره میکرد گفت: یه روزهایی هم باید ببریمش پیش دکتر روانشناس برای افسردگیش...میخوام...

 

هیچل که خیره به دفترچه بود یا هر جمله سونگمین چشمانش خیس اشک شد از مهربانی سونگمین که نسبت به هیوونا داشت قلبش به طپش افتاد زبانش طاقت همراهیش را نداشت، خیره به چشمان سونگمین گفت: ممنون...نمیدونم چطور ازت تشکر کنم...

 

سونگمین لبخند زد گفت: چی؟...برای چی تشکر کنی؟...من که کاری نکردم...هیچل  به دفترچه نگاه کرد گفت: چرا تو خیلی کارا کردی...دوباره رو به سونگمین کرد گفت: هیوونا رو نجات دادی...حاضر شدی سرپرستیشو قبول کنی...حالا هم داری برای زندگی با ما برنامه ریزی میکنی...این برنامه ریزی میدونی یعنی چی؟...یعنی اینکه اون چقدر برات مهمه...این کم کاری نیست...

سونگمین دستان هیچل را گرفت فشرد به حلقه دست خود و مال هیچل نگاه میکرد گفت: مگه ما یه خانواده نیستیم...مگه من و تو قرار نیست برای همیشه تا آخر عمر با هم زندگی کنیم...مگه قرار نیست برای همیشه برای هم باشیم...هیچل  گفت: چرا برای همیشه مال همیم...سونگمین سرش را بلند کرد گفت: حالا که ما یه خانواده ایم هیوونا هم میشه دخترمون...پس اگه من کاری برای هیوونا بکنم که میشه برای دختر خودم...و اینکه کاری که برای دخترم بکنم تشکر نداره...چون وظیفه امه...

هیچل دستانش را چرخاند و انگشتانش را قفل انگشتان سونگمین کرد سرش را پایین کرد گفت: بازم ازت ممنونم...خیلی ممنون...سونگمین اخمی شیرین کرد گفت: ای بابا بازم میگه ممنون...هی میگم نگو ممنون تو بازم میگی...هیچل  سرش را بلند کرد با چشمانی خیس به چشمان تیله ای سونگمین نگاه کرد گفت: ممنونم که وارد زندگیم شدی...ممنونم ازت که منو دیدی...ممنونم ازت که وارد قلبم شدی... دوباره سرش را پایین کرد اشک بی اختیار از چشمانش به روی دست سونگمین چکید گفت: ممنونم ازت که منو بخشیدی...منو با اون همه گناهی که مرتکب شدم بخشیدی...بهم اجازه دادی تا دوباره با تو باشم...کنارت زندگی کنم...

 

سونگمین یکی از دستانش را آزاد کرد چانه هیچل را گرفت بالا آورد با لبخند گفت: منم ازت ممنونم که وارد زندگیم شدی... برای بخشیدنت ازم تشکر نکن...چون من عاشقتم...یه عاشق هیچوقت معشوقشو نمیبخشه...چون ازش دلشکسته نمیشه...که بخواد ببخشدش...شاید ناراحت بشه...ولی دلشکسته نه...لبخندش محو شد گفت: برای بخشیدن باید از شیوون و کیو تشکر کنی...تو در مقابل اونا کار بدی کردی خیلی بد...ولی اونا بخشیدنت...اونا اجازه زندگی دوباره بدون با من بهت دادن...حتی شیوون برات اون ریووک لعنتی رو کشته...

 

هیچل با ناراحتی اهی کشید گفت: آره من در حق شیوون و کیو ظلم کردم...کاری کردم جبران ناپذیر...ولی کیو گفته منو بخشیده...سرش را پایین کرد گفت: کاش شیوون هم منو ببخشه...سونگمین با مهربانی گفت: شیوونم بخشیدت...مطمئن باش شیوون خیلی مهربونه...قلبش خیلی بزرگه...اون بخشنده و مهربونترین کسیه که تا حالا دیدم...حتما بخشیدت...چهره اش غمگین شد گفت: فقط کاش زودتر حافظه شو به دست بیاره برگرده به زندگی عادیش...همه چیز یادش بیاد ببینه تونسته به اون چیزی که میخواسته رسیده...گرفتن شکارچی قلب...اونم به دست خودش...تونسته کسی که لی مین هو رو کشته...کسی که یکسال زندگیمونو به جهنم تبدیل کرده بود...کسی که باعث اون همه عذاب و دردش شده رو کشته...

هیچل اشک شرم از چشماش جاری شد گفت: اره کاش همه چیز یادش بیاد ببینه چکار مهمی کرده...کاش بهم بگه منو بخشیده...منی که این زندگی جهنمی رو بهش دادم...کسی که همه چیزو ازش گرفتم...کسی که کاری بدتر از دشمن باهاش کردم...کاش ببخشدم...سونگمین با دیدن اشک غلطان روی گونه های هیچل قلبش لرزید او هیچوقت طاقت دیدن اشک های هیچل را نداشت، دست به روی صورت هیچل گذاشت و با انگشت اشک را از گونه هایش پاک میکرد و چشمانش با دیدن چشمان خیس هیچل تر شد لبانش تکان خورد: گریه نکن عزیزم...حتما بهت میگه بخشیدتت...اشک از گوشه چشمش لغزید سر جلو برد خواست ببو//سد که صدای کودکانه ای هر دو را متوقف کرد: دایی؟...عمو؟...

هیچل و سونگمین وحشت زده به طرف صدا برگشتند، هیوونا با بلوز و شلوارکه طرح پو خرس رویش داشت و در اغوشش خرس عروسکیش بود مات کنار میز ایستاده بود به آنها خیره شده بود، هیچل وحشت زده دستش را از صورت سونگمین جدا کرد، سونگمین هم دستش را پایین اورد سر عقب کشید لبخند زنان رو به هیوونا گفت: اوه...هیوونا عزیزم...هیچل  با ابروهای درهم دلخور از ورود بی موقع هیوونا زیر لب غرید: لعنت...اینم از مضرات وجود بچه تو خونه...

هیوونا با همان چهره مات فقط نگاهشان میکرد، سونگمین که در حال بلند شدن از روی مبل بود رو به هیچل اهسته گفت: هیششششششش...این حرفا رو جلو بچه نزن...به طرف هیوونا رفت با لبخند گفت: هیوونا...عزیزم چیزی میخوری؟...کنار هیوونا زانو زد، هیوونا بدون حرفی فقط سرش را به عنوان تایید تکان داد؛ سونگمین موهای مشکی بلند هیوونا را نوازش میکرد لبخند زنان مهربان گفت: گشنته؟...میخوای یه چیز خوشمزه بخوری؟...هیوونا دوباره فقط سرش را تکان داد و سونگمین گونه هیوونا را بوسید بلند شد دست هیوونا را گرفت گفت: خیلی خوب خوشگلم ...بیا بریم برات یه چیز خوشمزه درست کنم...

هیچل که با عشق بازی که شروع نشده تمام شده بود عصبانی شد با دیدن سونگمین که همراه هیوونا خوشحال به طرف آشپزخانه میرفت بیشتر عصبانی شد فریاد زد: یاااااااااااااااااا...پس من چی؟...سونگمین که هیوونا را به آشپز خانه برده بود بدون رو برگردانند گفت: خوب به توهم میدیم مگه نه هیوونا جون...تو هم بیا کمک کن زودتر غذا درست کنیم بخور...هیچل  چهره اش درهم بود اینبار با صدای عادی گفت: غذا نه...من غذا نمیخوام...لبان پایینش پیچ داد گفت: من یه چیز دیگه میخوام بخورم...من میخوام تو رو...

سونگمین که در یخچال را باز کرده بود در حال برداشتن بسته های غذا برای پختن بود بدون رو برگردان با صدای بلند حرفش را قطع کرد گفت: نهههههههههه...دیگه توی این خونه بچه زندگی میکنه...دیگه جلوی بچه از این حرفا نزن...لطفا مواظب حرف زدن باش هیچولا ...هیچل  دلخورتر شد و ابروهایش بهم بیشتر گره خورد دستانش را به روی سینه اش گذاشت به مبل تکیه داد پوفی بلند کرد زیر لب غرید: من میخواممم...روی مبل دراز کشید پاهایش را روی مبل کوبید با عصبانیت فریاد زد: یااااااااااااااااا...سونگمین من میخواممممم...هیوونا از فریاد هیچل برگشت با تعجب به دایی اش نگاه کرد.

 سونگمین هم برگشت با دیدن هیچل که مانند بچه ها دراز کشیده پاهایش را به روی مبل میکوبید تکرار میکرد: من میخوام...من میخوام...خنده اش گرفت به هیوونا نگاه کرد گفت: هیوونا...هیوونا رو به سونگمین کرد و سونگمین با خنده گفت: دایی بچه  شده...چشمکی زد گفت: بچه لوسیه نه؟...هیوونا لبخند زد سرش را به عنوان تایید تکان داد با لبخندی که تمام صورتش را پوشانده بود به هیچل که مانند بچه ها لج کرده بود نگاه کرد.

**************************************

بهار 22 می2012

چند ضربه به در نواخته شد و کیو که کمر خم کرده بود به آرامی لحاف را روی شانه ل//خت شیوون که خواب بود میکشید رو به در شد دهانش را باز کرد تا با صدای بلند جواب دهد ولی بخاطر شیوون و مین هو پشیمان شد سریع لحاف را تا سرشانه شیوون بالا کشید که دوباره ضربات به در کوبیده شد، اینبار کمر راست کرد به طرف اتاق نشیمن رفت با صدای که بلند نبود گفت: بله...صبر کن اومدم...چند قدم نرفته بود که یهو در اتاق باز شد و دونگهه پرید داخل و دستانش را به دو طرف باز کرده بود با خنده صدای بلند گفت: سلام...خوبی مگنه من؟...اقا خوشتیپ قهرمان چطوره؟...پشت سرش هم هیوک با لبخندی که دوباره تمام لثه هایش مشخص بود وارد شدند.

طبق معمول لباسهای ست پوشیده بودند، هردویشان پیراهن چهارخانه سفید و مشکی با شلوار لی مشکی به تن داشتند، شاد و سرخوش وارد شدند. کیو که از ورود ناگهانی انها قبل از اینکه خودش در را باز کند یکه ای خورد، با فریاد دونگهه وحشت زده به عقب برگشت به تخت نگاه کرد تا ببیند از فریادش شیوون بیدار شده یا نه که بیدار نشده بود، دوباره به دونگهه که با شوق به طرفش میآمد با دستانی باز میخواست در آغوشش بگیرد با عصبانیت و صدای اهسته گفت: هیسسسسسسس...وحشی... چه خبرته؟...

ولی دونگهه توجه ای نکرد او را در آغوش کشید و حلقه دستانش را به دور تنش محکم کرد سینه اش را به سینه خود فشرد با همان صدای بلند گفت: چطوری مگنه شیطون ؟...دلم برات تنگ شده...کیو  همچنان عصبانی به شانه های دونگهه چنگ زد با چهره ای درهم او را به زور از خود جدا کرد گفت: بهت میگم یواشتر...تو چرا داد میزنی؟...آروم هم میتونی سلام و احوالپرسی کنی...

هیوک هم به کنار کیو آمد و چهره خنده اش متعجب از عصبانیت کیو شد گفت: سلام...چی شده؟...چرا عصبانی هستی؟...کیو  رو به هیوک کرد و با همان چهره درهم گفت: سلام...عصبانی نیستم...از دست این بشر عصبانی میشم...آخه نمیتونه اروم سلام و علیک کنه...همش هوار میزنه...انگار ده تا بلندگو قورت داده...دونگهه هم چهره اش درهم شد و ناراحت گفت: مگنه میدونی جدیدا خیلی بداخلاق شدی؟...خوب دیدمت خوشحال شدم از ذوق صدام رفت بالا...چیه نمیشه توی این خونه با صدای بلند حرف زد...قانون...که کیو امانش نداد، چهره اش ناراحت شد گفت: من بداخلاق نشدم میگم یواشتر...چون شیوون خوابه...تو هی داد میزنی بیدار میشه...اینقدر هم بهم نگو مگنه ماهی بادکنکی...

دونگهه و هیوک هر دو چشمانش از تعجب کمی گشاد شد و دونگهه گفت: چی خوابه؟...به دیوارهای اتاق نگاه کرد دنبال ساعت دیواری میگشت گفت: ساعت چنده؟...با دیدن ساعت که 10 را نشان میداد گفت: ساعت که دهه...شیوون هنوز خوابه...به طرف اتاق خواب نگاه کرد که شیوون به پهلو روی تخت خواب بزرگ خواب بود و مین هو کوچولو در آغوشش بود، لحاف تمام بدنشان را پوشانده بود فقط سرشان مشخص بود.

دونگهه با دیدن شیوون در خواب لبانش خندان شد و به طرف اتاق خواب قدم برمیداشت گفت: این بشر هنوز خوابه؟...این که همیشه ساعت 6 صبح بیدار بود؟...کیو  به دنبال دونگهه راهی شد و با گرفتن بازویش مانع ورودش به اتاق خواب شد با ابروهای گره کرده با صدای اهسته گفت: آره خودت میگی یه زمانی ساعت 6 بیدار میشد...با نگه داشتن بازویش به عقب هلش میداد ادامه داد: زمانی که حالش خوب بود...نه الان...خودت نمیدونی حالش خوب نیست...باید استراحت کنه...

 

دونگهه که گویی نشنیده بود کیو چه گفته با همان چهره خندان خیره به شیوون بود سعی میکرد دوباره به طرف اتاق خواب برود گفت: اوه...اون کوچلو هم خوابه...گفتی اسمش چی بود؟...کیو  که موفق شده بود دونگهه را از اتاق دور کند به طرف کاناپه ها هلش میداد با ابروهای که بیشتر درهشان کرده بود گفت: من گفتم؟...من کی گفتم؟...هیوک هم دنبالش آنها راهی بود به روی کاناپه نشت و با چهره ای گرفته گفت: کیو نگفته بود که...لیتوک گفته بود...مین هو...اهی کشید و با ناراحتی گفت: آدم با شنیدن اسم مین هو یاد بازرس لی مین هو میافته...حیف شد پلیس خیلی خوبی بود...چشمانش خیس اشک شد گفت: شیوون خیلی دوسش داشت...دوستای خیلی صمیمی بودن...

 

دونگهه هم چهره اش تغییر کرد ناراحت شد، گویی اصلا مکالمه بین کیو و هیوک را نمیشنید بلکه بخاطر اینکه کیو به زور او را روی کاناپه نشاند با چهره ای درهم رو به کیو که کنارش نشست گفت: آه...چرا اینجوری میکنی کیوهیون ؟...میخوام برم بچه رو ببینم...چرا نمیزاری برم تو اتاق خواب؟...کیو  هم با عصبانیت اخم کرد گفت: نمیذارم...برای اینکه همش داری هوار میکشی...میری کنار تخت شیوونو بیدار میکنی...بهت میگم آرومتر حرف بزن...صداتو بلندتر میکنی...

 

دونگهه با ابروهای که با ناراحتی تاب داده بود و لبانی که پیچانده شان بود گفت: خوب میرفتم کنار تخت یواشتر حرف میزدم...خودم میفهمم که نباید شیوونو بیدار کنم...میخواستم مین هو رو...هیوک که چهره اش از غم درهم شده بود رو به کیو حرف دونگهه را قطع کرد پرسید: مادرش چطوره؟...مادر بچه رو میگم؟...لیتوک میگفت سرطانش پیشرفت کرده...درسته؟...کیو  هم چهره اش غمگین شد اهی کشید گفت: اره...حالش خیلی بده...اون روز که بچه رو آورد داد به ما...از خونه بیرون نرفته وسط حیاط غش کرد...سریع بردیمش بیمارستان...آقای چویی بخواسته شیوون کلی دکتر ریخت بالای سرش...ولی گفتن فایده ای نداره...

کیو نمیدانست ان دو برای چه امدن فقط با سرو صدای که به راه انداخته بودن نگران بود که شیوون را بیدار کنن چون حال شیوون خوب نبود و کیو نگران بود و کلافه باید ان دو را ساکت میکرد اما چطوری؟



نظرات 2 + ارسال نظر
سها پنج‌شنبه 18 آذر 1395 ساعت 00:48 http://leeteukangel.blogsky.com

بزن تو دهنش خفه شه:-\فیشیو میگم:-\

از دست تو...

tarane سه‌شنبه 16 آذر 1395 ساعت 21:00

سلام گلم.
بیچاره مامان مینهو کوچولو . چقدر گناه داره هیچی از زندگیش نفهمید الان هم که این طور شده.
هیچول و مین هم که رسما دیگه دارای یک بچه شدن . البته مین بیشتر به فکره انگار و مواظبه.
مرسی گلم عالی بود

سلام عزیزدلم...
اره بیچاره هیچی نفهمید....
بله ...اون دون دوتاهم بچه دار شدن
خواهش عزیزجونی... من ازت ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد