SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

شکارچی قلب 63


سلام دوستای گلم....


بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ....

  

قسمت شصت و سه

کیو که با ابروهای درهم و چهره جدی به حرفهای یون سو گوش میداد گفت: درسته...جیوون...که یون سو حرفش را قطع کرد به صحبتش ادامه داد، هنوز خیلی چیزها برای تعریف کردن داشت، هنوز دلیل آمدنش را به انجا نگفته بود ولی وقت زیادی نداشت باید زودتر حرفش را میزد پس نگاهش را به کیو کرد گفت: وقتی پسرمون به دنیا امد بازم خانواده لی ما رو قبول نکردن...حتی مادرش حاضر نشد بشنوه که صاحب نوه شده...اجازه نداد مین هو حرفی از من یا بچه بزنه...گفت که از نظر اون بچه مرده...اصلا منتظر به دنیا اومدنش نیست...اگه هم به دنیا اومد خبرشو بهش نده...در حالی که بچه مون به دنیا اومده بود...و اونا قبول نمیکردن...ولی عوضش شیوون شی شد پدر خوانده پسرم...

برای چندمین بار چشمان کیو از حرفهای یون سو گرد شد گفت: چییییییی؟...پدر خوانده؟...شیوون هم که متوجه حرفهای یون سو نمیشد، چون او کسانی را که یون سو اسم میبرد نمیشناخت فقط میفهمید دارد در مورد او حرف میزند ولی با جمله آخر تعجب کرد نگاهی به مین هو در آغوشش که با انگشتان شیوون که دور کمرش حلقه بود بازی میکرد کرد دوباره به یون سو نگاه کرد گفت: من پدرخوانده اشم؟...

یون سو به مین هو در آغوش شیوون نگاه میکرد گفت: آره...شیوون شی پدرخوانده پسر منه...وقتی بچه ام به دنیا اومد شیوون شی گفت پدر خوانده پسرم میشه...از مین هم خواست وقتی خودش بچه دار شد اون پدرخوانده بچه اش بشه...دوباره اشک روی گونه هایش غلطید ادامه داد: مین هو هم قبول کرد...همون موقع مین هو یه چیزی گفت که من اون زمان اهمیتی ندادم...یعنی اون حرفها رو بی معنی میدونستم...اونقدر از تولد بچه ام وجود همسرم خوشحال بودم که توجه ای نکردم...ولی حالا چرا...رو به کیف روی چمدان کرد با باز کردن زیبش در آن کاوید و جعبه ای چوبی کوچکی را در آورد روی میز گذاشت میان چشمان کنجکاو شیوون و کیو در جعبه را باز کرد، با درآوردن برگه های از داخل جعبه با لبخند تلخی گفت: هنوز تک تک کلمه هاش یادمه...مین هو اون روز گفت...ما پدر خوانده بچه های هم میشیم...ولی وقتی یکی از ما دیگه نبود...یعنی بخاطر شغلمون میگم...وقتی من و همسرم دیگه تو این دنیا نبودیم و پسرمون تنها شد...اسم پسر من میشه چویی مین هو...مین هو خندید گفت...اخه من خیلی خود شیفته ام دوست دارم بعد از مرگم اسمم جاودان بمونه...و اگه تو شیوون...یون سو لبخندش با گریه همراه شد و صدایش لرزید گفت: ولی دیگه بقیه شو نگفت...نگفت اسم بچه شیوون شی بعد از مرگش چی بذارند...اون و شیوون شی با هم مدارکی حاضر کردنند...نمیدونم چی بود...ولی گفتند یه روزی به درد میخوره...برای نگهداری بچه هامون لازمه...انگار میدونست چه اتفاقی میخواد بیفته...

برگه ها را به دست کیو داد با غم نگاهش کرد ادامه داد: پسرم تا قبل از مرگ مین هو یعنی تقریبا تا دو سه ماهه بود که مین هو مرد...اسمش بود " لی مین کی "...ولی حالا شده چویی مین هو...مدارکش هم حاضره...یعنی مین هو و شیوون شی همون موقع مدارکی حاضر کردن که بعدها بتونند خیلی راحت اسم بچه رو عوض کنند...اسم بچه خود بخود عوض میشه...تا بچه بتونه بدون مشکل با خانواده جدیدش زندگی کنه...قرار شد وقتی بچه بزرگ شد اگه دوست داشتند همه چیز رو به بچه بگن...که خانواده اصلیش کی بودند و چه اتفاقی براشون افتاد...اگه هم که نه این راز تا آخر عمر باهاشون بمونه...میخواستند اینطوری با خانواده جدیدش مشکل نداشته باشه...همیشه احساس بی کسی نکنه...فکر کنه اونا که بزرگش کردن پدر و مادر واقعیش هستند...اگه یه وقت خواستند بهش راز و بگن وقتی به سنی که درک میکنه و دیگه مشکلی نداشت بهش بگن...چند عکس که عکس مین هو با یون سو در لباس عروسی، عکسی که مین هو و یون سو و شیوون بودنند و عکس سوم مین هو و یون سو و شیوون نوزاد در آغوش یون سو بود را از جعبه بیرون آورد به همراه دو تا پاکت نامه را جلوی کیو روی میز گذاشت گفت: اینا هم پیشتون باشه...اگه خواستید نشون...

کیو که به برگه ها نگاه میکرد و مدارک را بررسی میکرد، مدارک برگه های ازدواج مین هو و یون سو و مدارکی برای عوض کردن نام کودک عهد نامه ای که با هم بسته بودنند و نامه های که خود شیوون و مین هو نوشته بودنند در مورد همین موضوع، نامه واقعا دست خط شیوون بود شکی در ان نبود حتی پای عهد نامه و نامه مدارک مهر مخصوص شیوون هم بود.

کیو سر راست کرد با اخم و جدی به یون سو نگاه کرد و حرفش را قطع کرد گفت: میبخشید...ولی چرا اینا رو به ما میدید؟...یون سو چهره اش تغییر کرد متعجب پرسید: چی؟...کیو  برگه ها را روی میز گذاشت نگاهی به شیوون که فقط به کیو و یون سو نگاه میکرد و مین هو در آغوشش نشسته بود با انگشتان شیوون بازی میکرد صداهایی مثل: دا دادادادادا...دددددد...از خودش در میاورد کرد و دوباره رو به یون سو جدی گفت: چرا اینا رو به ما میدید؟...چرا اسم بچه رو عوض کردید؟...گفتید مین هو مرحوم با شیوون این مدارکو آماده کردنند برای وقتی که شما و همسرتون نبودید...یعنی هردوتان فوت شدین...ولی شما که هستید...نکنه؟...ابروهایش درهم شد گفت: میخواید ازدواج کنید؟...اگه اینطوره اشکال...یون سو چشمانش گشاد شد با وحشت دستانش را تکان میداد گفت: نه...نه...نه...من هرگز ازدواج نمیکنم...تنها مرد زندگیم مین هو بود و خواهد بود...من بعد مین هو هیچ مردی تو زندگیم نیست...همنطوری که قبل از مین هو کسی نبوده...

چهره اش دوباره غمگین شد اینبار غمی سنگینی که شانه هاش هم توان نگه داشتن آن را نداشتند سنگین و خسته افتادن، چشمانش نیز از غم دلش خیس اشک شد با رو کردن به مین هو کوچک ادامه داد: مگه هیچ مادری حاضر میشه بچه شو ول کنه...که من بخوام این کارو بکنم...من حاضر نیستم یه لحظه هم از بچه ام دور بشم...منم نمیخوام بچه مو دست کسی بدم ولی مجبورم...چون من تا چند وقت دیگه که نمیدونم کیه...میرم پیش مین هو...پسر کوچلومو تنها میزارم...

کیو وحشت زده گفت: چییییییییییی؟...یعنی چی؟...یون سو بدون چشم برداشتن از کودکش که با فریاد کیو با دهان باز همچنان که به انگشتان شیوون میکوبید خیره بود گفت: من سرطان دارم...سرطان لوزالعمده...دکترا گفتن نمیتوننن کاری برام بکنن...شاید یه ماه یا شایدم یه روز دیگه زنده باشم...اینبار کیو با وحشت از ناراحتی آه از نهادش درآمد پس دلیل این تن به شدت لاغرو صورت زرد و رنگ پریده این بود با نارحتی شدید گفت: آه...نه باورم نمیشه...شیوون هم با ناراحتی چهره اش درهم از غم گفت: آه خدای من...

یون سو دوباره به طرف کیف رفت زیب پهلوی کیف را باز کرد و پوشه ای زرد رنگ را درآورد بدون سر راست کردن گفت: بارو نمیکنید؟...من دروغ نمیگم...اینا مدارک شه...اوردم تا نشونتون بدم که دروغ نمیگم...کیو  با نگرانی گفت: نه منظورم این نبود...یعنی میخواستم بگم...متاسفم...با دستپاچگی و ناراحتی گفت: یعنی نمیشه هیچ کاری کرد...مگه میشه این همه دکتر...بهتره بریم پیش یه دکتر دیگه...من یه دکتر خوب سراغ دارم...دکتر جانگ از اشناهای ماست...مطمئنا دکتر جانگ اشناهای زیادی تو خارج دارن که میتونن مداواتون کنند...

یون سو پرونده را روی میز گذاشت سرش را پایین کرد و اشکانش روی میز چکید صدای لرزانش گفت: نه هیچ کاری نمیشه برای من کرد...من پیش هر دکتری رفتم...ولی فایده ای نداشت...همه یه جواب رو دادن...نمیشه کاری کرد...منم چاره دیگه ای ندارم...من کسی رو جز شیوون شی ندارم...تنها کسی که میتونم بچه مو بهش بدم شیوون شی...شیوون با گیجی گفت: من؟...

کیو قدری روی مبل جابجا شد با چشمانی که کمی ریزشان کرده بود با ناراحتی گفت: میدونم این حرفو که میزنم درست نیست...به خدا ناراحت نشید...اما شما میگید جز شیوون کسی رو ندارید...ولی شما برادر دارید...پدر و مادر مین هو هم هستند...شما میتونید بچه رو به اونا بسپرید...درسته شیوون پدر خونده اشه...همینطور همکارش بوده باهم این عهد نامه رو امضا کردنند...ولی شما که وضعیت شیوون رو میبینید...اون کسی یادش نیست...حالشم هنوز خوب نشده...هنوز تحت نظر دکتره...هنوز...

 یون سو از نارحتی انگشتانش را بهم مشت کرد سرش را بالا آورد با چشمانی خیس و صورتی که به شدت رنگ پریده ترشده بود گفت: آره من همه این کسان رو دارم...ولی بازم هیچکی رو ندارم...من جز شیوون شی هیچکی رو ندارم...آب دهانش را برای فرو دادن بغضش فرو داد، ولی اشک چشمانش اجازه نخواستند به گونه هایش غلطید و با صدای لرزانی ادامه داد: با دنیا اومدن بچه ام بهترین زندگی رو داشتم کنار همسر وفرزندو دوست همسرم یعنی شیوون شی...زندگی خیلی شیرینی که همه آرزوشو دارند...تا اینکه مین هو کشته شد...دنیا یهو نابود شد...تنها شدم...تنها کسم شد شیوون شی...ولی خودم نفهمیدم که تنها کسم اونه...بعد از مرگ مین هو شیوون شی ازم خواست تا بیام توی این خونه زندگی کنم...میگفت نسبت به من و پسرم مسئوله...مین هو مثل برادر نداشتش بود...بهم گفت من هم جای خواهرش جیوون هستم...از طرفی اون پدر خوانده مین هوه...مسئولیتش با اونه...پس باید توی این خونه باشم...مادرش خانم چویی هم همین رو خواست...ولی من قبول نکردم...گفتم بچه ام پدربزرگ ومادربزرگ داره...بعلاوه خودم برادر دارم...میخوام با اونا زندگی کنم...بخصوص با برادرم راحترم که زندگی کنم...

با همان چهره بی رنگ و غمگین وگریان رو به شیوون که چهره ای درهم و چشمانی اشک آلود نگاهش میکرد و مین هو کوچلو درآغوشش به خواب رفته بود کرد گفت: شیوون شی اول قبول نکرد ولی با اصرار من قبول کرد...گفت باشه میریم پیش همشون...هر کی قبولت کرد پیش اونا میمونی...ولی با مسئولیت من...ولی اگه کسی قبولت نکرد باید بیای پیش من...میدونم که کسی قبولت نمیکنه...باید بیاید پیش خودم...درست میگفت...دوباره به کیو نگاه کرد با پشت دست اشک گونه اش را پاک کرد ادامه داد: مادر مین هو با شنیدن کشته شدن مین هو سکته کرده بود رفته بود تو کما...بعد از سه هفته که تو کما بود فوت کرد...پس تنها خانواده مین هو پدرش و خواهرش بودنند...ولی پدر مین هو منو قبول نکرد بچه رو هم نمیخواست...تازه اون موقع فهمیدیم که پدر مین هو پدر واقعیش نیست...یعنی خود مین هو هم نمیدونست شیوون شی هو همینطور...مادرش قبلا ازدواج کرده بود و مین هو از ازدواج اولش بود...پدرناتنی اش بخاطر ثروت مادر مین هو باهاش ازدواج کرده بود واز مین هو مواظبت کرده بود...حالا که مادر وهم مین هو مرده بودنند تمام ثروتو به چنگ آورد...حاضر به نگه داشتن من و نوه اش هم نشد...مارو از خونه بیرون انداخت...بعد از چند روز هم فهمیدیم که تمام ثروت مادر مین هو رو گرفته وبه همراه دخترش برای همیشه به خارج رفته...

یون سویهو سرفه اش گرفت، سرفه کرد و یه قلوب از چایی را نوشید، کیو با نگرانی نگاهش میکرد گفت: خوبید؟...یون سو سرش را چند با تکان داد گفت آره ممنون...گویی قرار بود ساعتی بعد بمیرد میخواست سریع همه چیز را بگوید پس با صدای گرفته ای گفت: از طرفی برادرم نمیتونست مراقب ما باشه...همینطور که گفتم برادرم یه کارمند معمولیه که به زور خرج زن ودوتا بچه خودشو در میاره...چه برسه به من و پسرم...ولی من ازش خواستم که جلوی شیوون شی بگه از من مراقبت میکنه...عوضش منم کار میکنم توی خرج خونه کمکش میکنم...به گوشه نامعلومی از اتاق خیره شد گویی فکر میکرد ادامه داد: اون زمان نمیدونم چرا ولی نمیخواستم سربار شیوون شی باشم...به خودم میگفتم اون یه مرد جون مجرده...یه روزی ازدواج میکنه...بودن من توی اون خونه ممکنه برای همسرش سوتفاهم ایجاد بشه...از طرفی حقوق مین هو بود منم کار میکردم...میخواستم بچه مو خودم بزرگ کنم...با غم لبخندی زد گفت: به مین هو نشون بدم که از پس زندگی برومدم...بدون اینکه از کسی کمک بگیرم پسرمو بزرگ کردم...لبخندش خشکید و دوباره غمگین به کیو نگاه کرد گفت: ولی زندگی بازی دیگه ای برام داشت ...شیوون شی هر چند راضی نبود ولی رضایت داد که من پیش برادرم باشم...وبیشتر اوقات میومد بهمون سر میزد...وهر وقت اون مییومد دیدمون برادرم به خواسته من طوری رفتار میکرد که مراقب منه....و خیال شیوون شی راحت میشد...ولی خوب بازم نگرانم بود...همیشه متوجه میشدم که تو حساب حقوقم که برای مین هو بود پولی بیشتری ریخته شده...میفهمیدم کار اونه...بهش که اعتراض میکردم که لازم نیست این کارو بکنه...درحالی که خیلی هم احتیاج داشتم...شیوون شی بهم میگفت اون پول برای من نیست...برای مین هوه اگه احتیاج ندارم بذارم توی بانک بمونه برای اینده مین هو...اون پدرخوانده شه و وظیفه شه که بهش پول بده...البته کمک های زیادی بهمون میکرد....... مثل خرید لباس یا غذا ولی همیشه با اعتراض و دعوای من روبرو میشد...گاهی اوقات تهدیش کردم که اگه به این کارش ادامه بده من میرم جایی و اون نتونه پیدام کنه...گفتم که میخواستم روی پاهای خودم وایستم...به همین وضع داشتم عادت میکردم...به اینکه بدون مین هو زندگی کنم...که مریض شدم...اوایل اهمیت ندادم...بچه داری و کار فرصت رفتن به دکتر رو ازم گرفت...با اینکه با برادر و خانواده اش زندگی میکردم یعنی توی همون آپارتمانی که اون مستجر بود... منم همون جااپارتمان خریدم البته شیوون شی برامون خریده بود...چون آپارتمان خودم که مال مین هو بود رو پدر ناتنی مین هو ازمون گرفته بود فروخته بود...ولی اونا کمکی بهم نمیکردن...من همه کارامو خودم میکردم...برای همین فرصتی برام نمیموند...تا اینکه یه روز سرکار که توی فروشگاه پادویی میکردم...از درد شکم بی هوش شدم...منو به دکتر بردنند...بعد از آزمایش و معاینه دکتر بهم گفت که سرطان دارم...عجیب بود که بیماریم خیلی سریع پیشرفت کرده بود...بهم گفت اونقدر وضعم بده که نمیشه برام کاری کرد...ازم پرسید من چطور متوجه نشده بودم...خوب بعد از مرگ مین هو توی اون دوماه برای من جهنمی بود که به فکر چیزی نبودم...نبودن مین هو برام چیزی نمیذاشت...به فکر خودم و وضع بدنم باشم...هر دردی که داشتم رو به عنوان اینکه ناراحتم و غم روی اعصابم تاثیر گذاشته بدنم درد میکنه حساب میکردم...به هر حال دکتر بهم گفت وقت زیادی ندارم...نمیتونه کاری برام بکنه...فقط بهم میتونه مسکن بده برای آروم شدن دردم...

با غم اهی کشید به مین هو خوابیده در آغوش شیوون نگاه کرد گفت: از اینکه دکتر بهم گفت قراره بمیرم ناراحت نشدم...تنها نگرانی و دردم این بود که بعد از من چه اتفاقی برای مین هو میافته؟...چطور بزرگ میشه؟...برادرم که هیچی حاضر به نگه داشتنش نبودن...پدر شوهرم که رفته بود خارج اگه هم بود مطمئنا قبولش نمیکرد...کس دیگه ای که توی زندگیم نبود...تنها کسی که برام مونده شیوون شیه...پس همون روز اومدم تا شیوون شی حرف بزنم...ولی همون روز آقای پارک بهم گفت که شیوون شی رو گروگا...

کلمه " گروگان" را کامل نکرده بود که کیو با چشمانی گرد شده سریع گفت: همون روزی که با باند درگیر شدیم...شیوون زخمی شد رو میگی نه؟...یون سو رو به کیو میخواست بگه نه که دید کیو با چشم و ابرو بی صدا لبانش تکان میخورد که میگوید: نگو...نگو...با سر تکان دادن گفت: درسته؟...یون سو نگاهی به شیوون که منتظر شنیدن بقیه حرفهایش بود دوباره رو به کیو کرد با ابروهای بالا زده متعجب گفت: آ...آره...هم..همون روز بود...با رو کردن به شیوون گفت: بعدش هم که شنیدم شیوون شی تو کما و بیمارستان هستند...با چهره ای غمگین ادامه داد: خواستم بیام بیمارستان با شیوون حرف بزنم...ولی آقای پارک گفت که حافظه شو از دست داد...کسی رو نمیشناسه...دیگه خیلی نا امید شدم...نمیدونستم چیکار کنم...

کیو اخمی کرد گفت: فکر کنم اون روز که شیوون از بیمارستان مرخص شد شمار رو جلوی در خونه دیدم؟...یون سو رو به کیو سرش را چند بار به عنوان تایید تکان داد گفت: آره...از خانم چویی شنیدم که شیوون شی اون روز مرخص میشن...میخوان برن مسافرت...منم اومدم که قبل از سفر تون ببینمش...ولی وقتی دم دراومدم دیدم که وقتی منو دید هیچ عکس العملی نشون نداد...نمیدونم چرا پشیمون شدم...توان اومدن توی خونه رو نداشتم...با دیدن شیوون شی روی ویلچر پشیمون شدم که چرا اومدم اینجا...بعدشم که شما رفتین مسافرت...

سرش را پایین کرد دوباره اشک همنشین چشمانش شد دستانش که روی پاهایش بود میلرزید گفت: ولی دیگه نمیتونم صبر کنم...فکر میکنم دیگه فرصتم خیلی کمه...این روزها حالم خیلی بده...خیلی بد...چاره دیگه ای ندارم کسی دیگه ای هم ندارم...وقتی شما مسافرت بودید یه بار با خانم چویی تلفنی حرف زدم...موقعیتم رو توضیح دادم...اونم بهم گفت که هر وقتشیوون شی از سفر برگشت بچه رو بیارم...سرش را بلند کرد اشک در چشمانش شناور بود رو به شیوون گفت: البته بهم گفت همون روز بیام...ولی من گفتم نه میخوام بچه رو تحویل خودش بدم...میدونم حافظه نداره...میدونم منو نمیشناسه...مین هو رو به یاد نداره...لبخند تلخی همراه جاری شدن اشک روی گونه اش شد گفت: ولی روزی بیادش میاد...یه روز حافظه اش بر میگرده...همه چیز یادش میاد...اون روز هم یادش میاد که من خودم بچه مو...پسر کوچلومو که عاشقانه دوستش داشت رو تحولیش دادم...ازش خواستم مواظبش باشه...

شیوون سرش پایین بود به صورت ناز و خوشگل مین هو که سرش روی سینه اش بود به خوابی شیرین رفته بود نگاه میکرد و انگشتان باریک و کوچلویش میان انگشتانش لمس میکرد گفت: من ازش مواظبت میکنم...مین هو پسر کوچلوی خودمه...کیو  با چشمانی گشاد به شیوون رو کرد گفت: چی؟...یون سو هم چشمانش گرد شد خیره به شیوون شد .

شیوون سرش را بلند کرد به یون سو نگاه میکرد با چشمان مهربانش و تبسمی دلنشین گفت: درسته من الان چیزی یادم نیست...شما یا مین هوهمسرتون که گفتید مثل برادر بود برام...اصلا نمیدونم اینا که میگید کی اتفاق افتاد...ولی یه روزی به یاد میارم...نمیخوام اون وقت حسرت بخورم...که چرا کمکتون نکردم...چرا پسرتونو به فرزندی قبول نکردم...نمیخوام روزی از اینکه بچه دوستمو نگه نداشتم عذاب بکشم...پس این کوچلوی دوست داشتنی از الان دیگه فرزند منه...من برای همیشه مراقبشم...بهت قول میدم به جونم قسم که مین هو فرزند عزیز و یگانه من هست و خواهد بود...

کیو از حرفهای شیوون در چشمانش اشک جمع شد و دست روی دست شیوون که دست کوچک مین هو را نگه داشته بود گذاشت لبخند زنان گفت: آره...مین هو کوچلو پسر کوچلوی ما میشه...برای همیشه...یون سو دوباره برای چندمین بار صورتش خیس اشک شد و لبانش به شدت ملرزید به زور صدایش از گریه در میامد گفت: ممنونتونم...ممنونتونم...یه دنیا ممنون..

 


نظرات 5 + ارسال نظر
آتوسا سه‌شنبه 16 آذر 1395 ساعت 14:27


هى تف به این روزگار!
بیچاره!
چه زجرایى کشیده!
واقعاً زن بودن سخته!
به زن تنها بودن از اونم سخت تره!
پدر مین هو عجب.....!
جیگرم براش کباب شد!
در این جا جا داره بگم بچه دار شدن وونکیو رو تبریک عرض میکنم!
همیشه تو خیلى از فن فیکشناى خارجى چویى مین هو و سوهو میشن بچه وونکیو!
خیلى باحاله!
دارم به ماجراهایى که با این فسقل بچه قراره داشته باشن فکر میکنم!
فک کن کیو بچه دارى کنه!
مامان کیو!
آخ یاد یه فن فیک افتادم!
اسمش our love هست
اینو چند وقت پیش خوندم و ترجمه کردم.
خیلى قشنگ و غم انگیزه!
زوجشم همون وونکیوئه!
فقط بى نهایت حرصت تو داستان در میاد!
انقد با روحو روان آدم بازى میکنه!
حالا ترجمه این که آماده اس...اون فیکه هم که برات گفتم دارم مینویسم.
حالا مقدمه هر دوتاشونو برات میفرستم بعد نظر بده کدومو اول بزارم بهتره؟!
دست و پنجه ات طلا!
بوس!
دوشت دالم نونا!

بله خیلی سختی کشید..نمیدونم چرا معمولا سختی زندگی مال زنای بدبخته
حالا پرد مین هو ببخش
ممنون از تبریکت
اره این فسقل هم ماجرا ها داره
عمرا کیو بچه داری کنه
اخه الهی حتما فیک خیلی خوبی بود
شما که همش حرص بخور
مقدمه هر دوتاشون بفرست.... چشم نظرمو میدم...
خواهش عزیزدلمممممممممممممم..شماهم خسته نباشی..دوستت دارم..یه دنیا بوسسسسسسسسسسسسسس

فاطمه سه‌شنبه 16 آذر 1395 ساعت 08:40

آخی این قسمتش چقدر غمگین بود
ممنون خیلی خوب بود

اخه الهی اشک نریز
خواهش عزیزجونییییییییییییییییییییییییی

سها سه‌شنبه 16 آذر 1395 ساعت 00:13 http://leeteukangel.blogsky.com

بچه دارم شدن...هق هق...هققققق.....مینهویییییییی

بله بچه دار شدن
ولی چرا گریه میکنی؟

tarane دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت 20:47

سلام عزیزم.
اخی . قبول کردن نی نی پیششون بمونه و بچه شون بشه . مینهو کوچولوی بامزه و ناز . دیگه شکل یه خانواده ی واقعی میشن.
خیلی ممنون گلم .

سلام عزیزدلم
اره قبول کردن ..اهوم شکل خانواده گرفتن..چه حرف جالبی زدی
خواهش عزیزجونییییییییییییییی

ghazal دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت 20:35

عجب بیچاره ای بوده این زنه!!!!
میدونستم!!وون کیو بچه دار شدن
ممنون عااالی بود

اره خیلی بیچاره بود
اره وونیکو بچه دار شدن
خواهش عزیزجونییییییییییییی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد