سلام دوستای عزیزم...
این داستان هم داره به اخراش نزدیک میشه...چند قسمت بیشتر نمونده و من باید به فکر داستان جدید باشم خیلی سخته سه داستان باهم نوشتن....
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ....
گل پنجاه و ششم
هیچل لبخند کجی زده با حالت تمسخر امیزی به کانگین نگاه کرد یاد کاری که با شیوون کرده بود افتاد .
فلاش بک
هیچل نگاهش به لبان شیوون بود که برایش میگفت : من تو اون تصادف پاهامو از دست دادم...برای همیشه فلج شدم...برای همین دیگه نمیتونم به شغلم که پلیس بود ادامه بدم...به خواست خونواده ام گل فروشی باز کردم...الانم همرای اونای که همراهم اومدن که هیونگم ( برادرم)...دخترش و کانگین دوستم و اون دوتا هم دوستم هستن اومدم...تا گل... حرفهای شیوون براش مهم نبود فقط میخواست براش حرف بزن تا لذت ببرد ،از نگاه به لبان شیوون و صدای دلنشینش تحریک شده بود چشمانش سرخ عطش و اخم شدید کرد یهو با حالتی عجیب که گویی عصبانی شد وسط حرف شیوون گفت: اره میدونم ازدواج کردی....تو آب گرم دیدم... قرار ازدواجتونو گذاشتید...سرجلو برد با چشمانی تشنه وهیز چشمانی کمی شاد شده شیوون را میبلعید با حرص گفت: حیف تو که مال اون مرد شدید....اون مرد اصلا لیاقت تو رو نداره...
شیوون با حرکتش جا خورد سرعقب کشید گفت: چی؟...اون مرد خیلی خوبه...خیلی مهربونه...یعنی چی لیاقت منو نداره؟...من دوسش دارم....هیچل سرش را بیشتر جلو برد فاصله صورتش به چند اینچ به صورت شیوون شد نفس های داغش پوست صورت شیوون را میسوزاند نگاه خشمگینش به حلقه دست شیوون که روی رانش بود کرد با مکث گرفت به لبان صورتی رنگ شیوون شد با حالتی خشک و سرد گفت: ولی اون مرد لایق تو نیست....تو باید مال من میشدی....باید به من فکر کنی...یعنی تو این زیبای منو میبنی تحریک نمیشی؟...نمیخوای با من باشی؟....
شیوون با حرفهای و حالت هیچل فهمید نیتش چیست لحظه ای چشمانش گشادتر شد سرعقب تر کشید ولی ثانیه بعد به خود امد اخم کرد دستش را بالا اورد جلوی صورت هیچل گرفت حلقه دستش را به رخ هیچل کشید با حالتی جدی گفت: اقای کیم ...بهتره دیگه تمومش کنید... شما ادمتونو اشتباه گرفتین.... چون من اهلش نیستم... ادم مقابلتو اشتباه گرفتی.... دستش را پایین اورد با اخم صورتش جذابش را جدی تر کرد گفت: زیبای...خوشگلی ...جای انسانیت رو نمیگیره... عشق و دوست داشتن از مهر و محبت و انسانیست و فداکاری و وفا و زیبای روح و باطن و مردانگی میاد...چیزهای که کانگین داره...نه فقط زیبای چهره ...بعلاوه من هیچوقت اسیر هوا و هوس نمیشم...من اهل خیانت و هوسرانی نیستم...دست روی چرخهای ویلچرش گذاشت میخواست بچرخاند برود گفت : پس بهتره تا...که هیچل اجازه نداد.
هیچل که از حرفهایش و دیدن حلقه دستش عصبانی شد اخم شدید کرد دست روی دستان شیوون گذاشت اجازه نداد برود سرجلو برد وسط حرفش با صدای خشکی از خشم گفت: تو اهل هوس نیستی...اما من هستم...من از اون روزی که دیدمت تشنه ات شدم...من کیم هیچلم.... دستان شیوون را زیر دستاشن فشار داد که لاستیک چرخهای ویلچر در کف دست شیوون فرو رفت هیچل با همان حالت گفت: کسی که اینجا حالا قدرت داره ....کسی که اراده کنه میتونه هر کاری بکنه منم... چون من میخوام اون کار انجام بشه...تو هیچکاری نمیتونی بکنی....چون من قدرت دارم...تو اسیر دستای منی...پس بهتره بدون هیچ مقاومتی تسلیم بشی...چون اگه مقاومت کنی نه تنها لذت نمیبری...بلکه شکنجه میبینی...پس خفه شو....
شیوون از هیچل نترسید برعکس خشمگین شد ولی کاری نمیتوانست بکند حتی نمیتوانست مقاومتی بکند ،چون پا نداشت که بتواند بلند شود هیچل را به عقب بندازد با فرار کند یا حساب هیچل را برسد، ناتوان بود واقعا اسیر دستان هیچل .ولی کم نیاورد نباید ضعف نشان میداد نمیخواست به کانگین خیانت کند. هیچل حق نداشت به او دست درازی کند پس چهره ش درهم شد گره تابداری به ابروهایش داد سعی کرد دستانش از زیر دستان هیچل که با فشاری که اورده بود درد گرفته بود بیرون بیاورد با خشم گفت: اقای کیم...احترام خودتو نگه دار...شما....که هیچل امان نداد یورش برد لبان شیوون را به میان لبانش گرفت جمله ش را نیمه گذاشت خود را روی شیوون انداخت زانوهای شیوون را میان دو پای خود گرفت کامل اسیرش کرد دستانش هم به یقه شیوون چنگ زد برچشم برهم زدن دکمه پیراهنش را باز کرد.
شیوون از حرکت ناغافلانه اش چشمانش به شدت گرد شد تمام وجودش لرزید دستانش که از اسارت درامده بود را به روی دستان هیچل گذاشت تا مانع کارش شود و سرش را هم تکان میداد تا ل/بان هیچل را جدا کند چون پا نداشت نمیتوانست تقلای زیادی بکند فقط تکانهای بیهدفی به تن خود میداد اسیر دستان هیچل بود از ناتوانی چشمانش از اشک سوخت در گلو فریاد میزد که هیچل او را رها کند ولی فریادش چون لبانش اسیر بود ناله های خفه دردناک میامد .هیچل به چنگ دستان شیوون که دستانش را گرفته با تقلا سعی میکرد از خود جدا کند اهمیتی نداد وحشیانه میخواست به کارش دامه دهد که در اتاق باز شد دونگهه و کانگین وارد شدن هیچل وحشت زده کمر راست کرد.
پایان فلاش بک
هیچل پوزخندی زد با وقاحت به کانگین نگاه کرد خونسرد گفت: بوسیدمش...بهش دست زدم...تقریبا باهاش حال کردم...اما نشد کارمو کامل انجام بدم...چون تو اون دوستش پریدید تو...البته شیوونم چون بهت وفادار بود دوستت داره اجازه نمیداد...همش چموشی میکرد اجازه نمیداد من کارمو درست انجام بدم.... چون....کانگین که با اخم شدید به هیچل نگاه میکرد با جوابش ابروهایش بیشتر گره خورد چشمانش گرد شد انگشتانش بهم مشت شد با فریاد مشتی به صورت هیچل کوبید نقش زمینش کرد فریاد زد : عوضییییییییییییی...کثافت هرزه...تو با شیوون چیکار کردی هاااااااا؟..فقط مرگ جواب کاری که با شیوون کردی رو میده...هیچل که با مشتی که خورده بود لحظه ای نفهمیده چه شده فقط دردی شدید روی گونه اش حس کرد با چشمانی گرد شده دست روی گونه خود گذاشت به کانگین که به طرفش هجوم اورد نگاه کرد. کانگین هم امان نداد او عکس العملی نشان دهد با فریاد خم شد به یقه اش چنگ زد قدی بالا اورد مشت های پیاپی بود که به صورت هیچل کوبیده میشد فریاد کانگین در اتاق پیچیده میشد : تو عوضی غلط کردی به شیوون دست زدی...توی هرزه خیلی بیجا کردی ...شیوونو بوسیدی...تو فکر کردی کی هستی ...هرزه کثافت .....
...............................
کیو خم شد با انگشت به گلدانهای گل رز اشاره میکرد نگاهش به شیوون شد گفت: ما اینو..اینو...اینو..اینو گرفتیم...چهره ش درهم شد با ناراحتی گفت: این دوتا که تو اتیش سوزی تو باغ رزت از بین رفتن...این یکی هم باغبون بهمون پیشنهاد داد...منم ازش خوشم اومد...گفتم بگیرم برات..... شیوون با چشمانی که کمی گشادشان کرده بود با اشتیاق به گلهای که کیو اشاره میکرد نگاه میکرد با جمله اخرش ابروهایش بالا رفت گفت: اوه..." رز لوسیا" ....این عالیه....کیو با حرفش چشمانش قدری گشاد ابروهایش بالا رفت گفت: از این گل خوشت اومد؟؟...میدونی چیه؟...شیوون لبخندی زد سرش را تکان داد گفت: اوهوم...باغبان که کنارش ایستاده بود نگاهش میکرد مهلت نداد با چشمانی که از شگفتی گشاد شده بود گفت: شما نمیدونید این گل چیه؟.... میدونستید درموردش ؟...
شیوون روبه باغبان کرد لبخندش قدری پررنگ شد گفت: بله...نمیدونم میدونید یا نه...من یه باغ گل رز دارم... من علاقه شدید به گل رز دارم...البته من عاشق گلها هستم...باغ بزرگ خونه ام هم همه نوع گلی دارم...ولی خوب باغ گل رز جدا دارم که از همه نوع گل رزی که تو دنیا وجود داره توش دارم...میشه گفت کلکسیون گلهای رز دارم...که...چهره ش قدری درهم شد گفت: متاسفانه انگار باغ رزم بدون اینکه من مطلع باشم اتیش گرفته...دوتا از گونه کمیاب گل رز ژاپنی سوخته.... با چشم به گلدانهای که کیو اشاره کرد بوده اشاره کرد گفت: گل رز کاملیا ژاپنی .... رز خوشه ای که این گل رز هم کمیابه .... به رنگ سفید و صورتیش هست .... من هر دو رنگشو داشتم...هر دو نوعشم سوخته...این اخریم که برادرم اشاره کرد ...تازه برام خریده...روهم میشناسم.... تو باغم نداشتم...دنبالش بودم...اسمش رز لوسیاست.... که به ژاپنی بهش میگن " نوی بارا"...یعنی ...برگ درخشان....این گل بومی مناطق ساحل دریای ژاپنه...جاهای که سایه نیست و نور افتاب خوب میتابه...رشد میکنه...چون عاشق نور افتابه....
باغبان با ابروهای بالا داده و چشمانی گشاد شده نگاهش میکرد وسط حرفش گفت: وااااااااووو...شما اطلاعاتتون در مورد گل رز خیلی خوبه...این عالیه مرد جون...منم عاشق گلهام...از کسای که عاشق گل و گیاهن و پروشش میدن خیلی خوشم میاد...خیلی خوشحالم که با شما اشنا شدم...مرد جوون ....که یهو صدای فریاد کانگین امد جمله مرد نیمه ماند کیو و شیوون ایونهه که در سکوت کامل به حرف انها گوش میدادن با باغبان رو به اتاقک کردن با چشمانی گشاد و گیج نگاه کردنند. باغبان وحشت زده گفت: چی شده؟...اونجا چه خبره؟... کیو هم با همان حالت گفت: صدای فریاد کانگین نیست؟... چی شده؟... بقیه هم سوالاتشان همین بود نمیدانستند چه اتفاقی افتاده جوابی هم نداشتند فقط وحشت زده نگاه میکردنند که با بلندتر شدن فریاد کانگین باغبان دوید . کیو هم دسته های ویلچر شیوون را گرفت شروع به دویدن کرد ویلچر را هم هول داد ایونهه با مکث دنبال بقیه دوید به طرف اتاقک رفتند.
.......
با غبان با فریاد : قربـــــــــــــــان...یهو در را باز کرد هیچل را افتاده روی زمین کانگین را نشسته روی سینه ش و مشت های پیاپی را به صورت هیچل میکوبید فریاد میزد دید. باغبان با چشمانی گرد شد فریاد زد : قربـــــــــــــــان.... به طرفشان دوید از پشت زیر بغلهای کانگین را گرفت فریاد زد: قربان چیکار میکنید؟... ولش کنید...همین زمان کیو و شیوون روی ویلچر نشسته و ایونهه وارد شدند انها هم شوکه بودن نگاه میکردنند. کیو وهیوک با فریاد کانگین : ولششششششش کن.... هیونگ چیکار میکنی؟... به طرفشان دویدند به کمک باغبان رفتن بازوهای کانگین را گرفته بلندش کردن به عقب کشیدنش .کیو به کانگین که تقلا میکرد تا از دستانشان خود را ازاد کند با خشم و نفس زنان به هیچل نگاه میکرد با صدای کمی بلند گفت: چه خبره هیونگ؟...چرا داری میزنی؟...میفهمی داری چیکار میکنی؟...چرا میزنیش مرد؟...
کانگین نگاه پر خشمش را از هیچل که با صورتی خونی که مطمنا دماغش شکسته بود دراز کشیده و باغبان دوان به سراغش رفته بود گرفت رو برگردانند نگاهی به بقیه کرد نگاهش به شیوون که با چشمانی کمی گشاد و ابروهای درهم نگاهش میکرد قفل شد اب دهانش را قورت داد تا از نفس زدنش کم شود با صدای خفه و گرفته ای هم نگاه شیوون بود گفت: خطای کرد که غیر قابل بخششه...اگه شما بفهمید چه خطای کرده زنده نمیزاریدش....من که کاری نکردم...خطای را با عزیزمون انجام داد ...با وحاقت برام تعریفشم کرد...جوابشو گرفت.... شیوون متوجه منظور کانگین شد ،فهمید چرا کانگین هیچل را به باد کتک گرفته چهره ش درهم شد در نگاهش از کانگین تشکر کرد گویی شرم کرد که هیچل ان کار را با او کرده نگاهش را با مکث از کانگین رفت سرپایین کرد. کانگین هم متوجه نگاه شیوون شد از خشم کار هیچل انگشتانش را بهم مشت کرد.
بقیه منظور کانگین را نفهمیدن .کیو با چشمانی گشاد و گیج نگاهی به هیچل رو به کانگین گفت: یعنی چی هیونگ؟...چی میگی؟...میگم چرا اقای کیم رو کتک زدی؟...انوقت تو میگی جوابشو دادی... کانگین توجه ای به پرسش کیو نکرد روبه هیچل که در مقابل حرفش هیچ نگفت فقط با حالتی ترسیده و چهره ای از درد مچاله نگاهش میکرد با صدای کمی بلند از خشم گفت: کارمون تموم شد اقای کیم... دست داخل جیبش گذاشت چند بسته اسکناس ژاپنی دراورد به طرف هیچل پرت کرد که روی پا و شکم هیچل افتاد و با همان حالت خشم گفت: اینا هم حساب کتابمانون....پول گلهاست... و پول عمل بینی و درمان کتکی که زدمت...فقط یادت باشه که شانس اوردی که نذاشتن کارمو تموم کنم...ولی دفعه دیگه شانس نمیاری ...اگه ادامه بدی یه روزی یه نفر میکشتت ...طوری که نفهمی چطوری مردی...چرخید با قدمهای بلند خود را به شیوون رساند دسته های ویلچر را گرفت ویلچر را چرخاند به طرف در ورودی رفت گفت: دوستان اگه تمایل دارید همرامون بیاید.... کیو و هیوک و دونگهه همچنان هنگ و نفهمید با چشمانی گرد به کانگین که ویلچر شیوون را بیرون از اتاق میبرد و هیچل نگاه کردنند.
************************************************
فرودگاه توکیو
دونگهه نگاهی به تابلوی بزرگ روبروی که ساعت پروازها را نشان میداد کرد روبرگردانند به شیوون و کانگین که با چهره ای اخم الود و جدی به نقطه نامعلومی نگاه میکردنند در سکوت کامل بودن نگاهی کرد روبه کیو که اوهم نینا به بغل با اخم نشسته بود کرد گفت: من بالاخره نفهمیدم هیونگ برای چی کیم هیچل رو زد؟... اون کتک برای چی بود؟... اصلا اگه کیم هیچل بره از دست ما شکایت کنه چی؟... یا بیاید ...اصلااااااااااااااا شاید الانم از دست ما شکایت کرده باشه.... ما الان ممنوع الخروجیم و خودمون خبر نداریم.... هیوک هیچ حرفی زند چون سوال خودش هم همین بود میخواست جوابش را بداند رو بگردانند منتظر به ان سه نگاه کرد. شیوون و کانگین که گویی اصلا پرسشش را نشنیدند عکس العملی نشان ندادن.
کیو روبرگردانند با اخم نگاهش کرد . کیو همه چیز را میدانست در هتل کانگین جلوی شیوون علت کارش را گفت و شیوونم ماجرا را تعریف کرد کیو دلش میخواست برگردد کیم هیچل را بکشد که شیوون مانع شد و تصمیم برگشتن به کره را گرفتن . حال هم با اخم به دونگهه نگاه میکرد نمیخواست ان دو حقیقت را بفهمند گفت: کاری کرده بود که باید تنبیه میشد که شد... شکایت هم نمیکنه ...تو هم گیر نده...دنبالش نباش چرا...اصلا اونو فراموش کن...اوکی؟.... اخمش بیشتر شد گفت: چی رو ممنوع الخروجومون کردن؟...توهم حالت خوب نیستا دونگهه...گاهی اوقات حرفهای عجیب غریب میزنی.... هیوک با حالت کیو فهمید عصبانی است نمیخواهد جواب دونگهه را بدهد چشمانش قدری گشاد شد با ارنج به دونگهه زد که یعنی حرفی نزن .ولی دونگه توجه ای به حرکت هیوک نکرد با حرف کیو فهمید عصبانی است نباید دران مورد چیزی بپرسد ولی مورد دیگری بود باید ازان میپرسید قدری چشمانش را گشاد شد با حالت ترسیده گفت: اوکی...اوکی...ولی هیونگ...اینو که میتونی بگی....ما چرا داریم انقدر زود برمیگردیم...درسته اومدیم گل بخریم...ولی هنوز جایی از ژاپنو ندیدم ...این همه جاهای دیدنی داره....ما قرار بود بیشتر ژاپن بمونیم...ولی یهو دیروز تصمیم گرفتید برگردید...نکنه بخاطر همون کتک زدن کیم هیچله....
اینبار شیوون و کانگین مثل دفعه قبل حرفهای دونگهه را شنیدند ولی ان بار عکس العمل نشان ندادن اینبار روبگردانند با اخم فقط نگاهش کردن.کیو هم جای ان دوبا اخم شدید وسط پرسشش جواب داد: ما داریم برمیگردیم چون کار داریم...اصلش برای گل خریدن اومدیم و هوا عوض کردن... بعلاوه من تو اداره پلیس کار دارم.... شیوون و کانگین هم گفتن دیگه کاری ندارن...میخوان برگردن سرخونه زندگیشون...باحالت عصبانی به ایونهه نگاه کرد گفت: شما دوتا میخواید باشید تفریح کنید بمونید...کسی کارتون نداره...مگه ما مجبورتون کردیم بیاید؟... دوست دارید بمونید.... دونگهه از جواب کیو چشمانش گرد شد خواست حرفی بزند که هیوک زودتر جنبید با چشمانی گشاد و سریع گفت: نه...نه...هیونگ... ما هم اینجا کاری نداریم...ماهم تو کره خیلی کار داریم...رو به دونگهه کرد با اخم خواست حرفی بزند تشر برود که بلند گویی فرودگاه به صدا درامد شماره پرواز کره را اعلام کرد هیوکجه نتوانست حرفی بزند بلند شدند تا به پرواز برسند.
*********************************************
کانگین گلدان کوچکی را از سکو برداشت با اخم به برگ های خشک شده ش نگاه کرد چرخید به طرف شیوون میرفت گفت: شیوونا...ببین این گله چرا این شکلی شده.... شیوون که درحال مرتب کردن خاک گلدانی بود با حرف کانگین رو بگردانند قدری ابروهایش را بالا انداخت گفت: گل؟.... کدوم گل....که در گلفروشی با صدا درامدن زنگوله های بالای در باز شد خانم مسنی وارد شد جمله شیوون نیمه ماند روبرگردانند با دیدن خانمی با لبخند گفت: سلام ...بفرماید ...خوش امدید....کانگین هم رو بگردانند نیم نگاهی به زن کرد گلدان دستش را به روی سکو گذاشت به طرف زن رفت با لبخند پهنی گفت: سلام خانم...بفرماید ...در خدمتم....زن مسن که چند قدم جلو امده بود نگاه ماتش فقط به کانگین بود حرفی نزد. شیوون چرخهای ویلچر را چرخاند به جلو رفت.
کانگین جلوی زن ایستاد از جواب ندادن خیره نگاه کردنش لبخندش محو شد گفت: بفرماید خانم...چیزی لازم دارید؟.... زن نگاه ماتش که چشمانش قدری گشاد اشک دران بود فقط به کانگین میکرد با صدای لرزانی و ضعیفی که گویی به زور از گلویش درامد : کانگین ....صدای زن در حد پچ پچ بود شیوون نشنید. ولی کانگین شنید با اخم به زن که به اسم کوچک صدایش زد نگاه کرد، زن غریبه ای وارد شده کانگین را به اسم صدایش زد کانگین با اخم نگاهی به سرتاپای زن کرد گیج گفت: چی؟؟... بببخشید؟... شما کی هستید؟....
زن چند قدم جلو امد فاصله ش را با کانگین کم کرد با همان حالت لرزان و ضعیف دوباره گفت: کانگین...با دوباره صدا زدن زن کانگین شناختش ،ابروهایش به شدت درهم و چشمانش گرد شد حالت صورتش خشگمین شد با صدای خفه ای گفت: برو بیرون خانم...برو...زن چشمانش بیشتر گرد شد وحشت زده بازوی کانگین را گرفت نالید: نه...خواهش میکنم...خواهش میکنم کانگین...کانگین با خشم به مچ دست زن چنگ زد سعی کرد خشم خود را کنترل کند دست زن را از بازویش جدا کرد با حالت خفه خشم الود گفت: گفتم برو....
زن حالت وحشتش بیشتر شد دوباره سعی کرد بازوی کانگین را بگیرد دوباره نالید : کانگین من..من...کانگین که چهره ش از خشم گر گرفته بود مهلت نداد زن حرکتی بکند وسط حرفش فریاد زد: بــــــــــــــــــــــــــــــرو...بــــــــــــــــــــرو بیـــــــــــــــــــــــرون...شیوون که پشت انها ایستاده بود نگاهشان میکرد با فریاد کانگین اخم کرد عصبانی گفت: کانگین اروم باش...چه خبره؟... نمیدانست زن کیست کانگین برای چه عصبانی است ،ولی فریاد کانگین درست نبود شیوون عصبانی شد با صدای بلند گفت: چرا فریاد میزنی؟...این چه طرز رفتار با مشتریه....اونم با یه خانم...کانگین یهو رو به شیوون کرد چهره ش از خشم درهمتر بود با صدای بلند از خشم به زن اشاره کرد فریاد زد : این زن مشتری نیست...اون..اون...اون هیچی نیست...زن با فریاد کانگین گریه ش گرفت دست جلوی صورت خود گذاشت هق هق کنان دوان از مغازه بیرون رفت.
اصن خوب کرد زدش

زنه مامان کانگینه؟!
ممنون عالی بود
اره مامانشه
خواهش عزیزجونی
زنه مامانشه؟؟؟
بیچاره شیوونی....خیلی بده ناتوان باشی خیلی....
هان؟..مامان کی؟
اره خیلی ..ناتوانی خیلی بده