سلام دوستای گلم...
خوب داستان وارد ماجراهای دیگه شده...باید صبر کنید ببنید چی میشه...
بفرماید ادامه...
عاشقتم سیزدهم
هنری از ماشینش پیاده شد نگاهش به ساختمان بیمارستان شد که ایل وو را دید که لنگان کیف مخصوص امبولانس به دست از در ورودی بیرون امد ؛ در ماشین را بست تقریبا دوان به طرفش رفت صدا زد : سام چون ( عمو)...عمو ایل وو.... ایل وو ایستاد با اخم به اطرافش نگاه کرد با دیدن هنری لبخندی زد گفت: هنری....هنری نفس زنان بهش رسید و جلویش ایستاد لبخند پهنی زد گفت : سلام عمو....نگاهی به کیف دستش کرد قدری چشمانش گشاد شد گفت: کجا میری؟... پیجتون کردن؟؟....
ایل وو لبخندش پرنگتر شد گفت: نه رفتیم مصدوم تصادفی اوردیم ...بردیمش اورژانس ...کیف دستش را بالا گرفت وسایل تو کیفم رو تکمیل کردم ...دارم میزارمش تو امبولانس ....هنری ابروهایش بالا رفت گفت: اها...نیم نگاهی به ساختمان بیمارستان کرد روبه ایل وو گفت: بابا رو ند... ایل وو مهلت نداد لبخند کجی زد گفت: اومدی باباتو ببینی؟.... هنری سری تکان داد گفت: اهوم...کارش داشتم...دیدش؟... بیمارستانه دیگه؟... یعنی ندیدی تو کدوم بخشه؟... داره مریض ویزیت میکنه؟؟... یا تو بخش ام آر آی؟....یا رادیو لوژیه؟...یا نکنه بخش....
ایل وو چشمانش قدری گشاد شد وسط حرف گفت: ای بابا ...ارومتر...دیدمش...دیدمش...اومده بود اورژانس با دکتر یو کار داشت ...فکر کنم الانم تو اتاقشه....چون...اخمی کرد گفت: یه کمی حالش خوب نبود.... دکتر کیم بردتش به اتاقش استراحت کنه...تابی به ابروهایش داد گفت: مطمینا هم تا الان هم سوراخ سوراخش کرده...تا بیشتر از این مراقب خودش باشه....هنری چشمانش قدری گشاد شد با ناراحتی گفت: چی؟...بابا حالش خوب نیست؟... چرا؟...مامان بردتش.....ایل وو ابروی به بالا انداخت گفت: اره ...ولی دست روی شانه هنری گذاشت گفت: نگران نباش پسر...گفتم که یه کوچولو حالش خوب نیست...تو که باباتو میشناسی.... اصلا مراقب خودش نیست...کارم زیاد میکنه...خوب معلومه حالش بد میشه....
هنری چهره اش درهم شد گفت: درسته عمو...بابا اصلا مراقب خودش نیست...این سری تو فرانسه معلوم نیست که با خودش چیکار کرده...که همش مریضه.... به حرف ادمم که گوش نمیده...نمیدونم چیکار کنم...حتی مامانم حریفش نمیشه...یعنی هیچکی حریفش نمیشه...هیچ کاریم نمیشه کرد...دست روی بازوی ایل وو گذاشت سری تکان داد گفت: خوب من دیگه برم پیش بابا ببینم حالش چطوره...کارشم دارم...ایل ووهم لبخندی زد سری تکان داد گفت: باشه برو...
*************************************************
شیوون دمر روی تخت دراز کشیده از فرو رفتن نوک سوزن در باسن برامده اش که با پایین کشیده شدن شلوار و شورتش لخت شده بود چهره ش از درد درهم شد پلکهایش را بهم فشرد ناله زد : آییییییییی.... صورت در بالش فرو کرد تا صدای ناله اش خفه کند به بالش چنگ زد با بیرون کشیده شدن نوک سرنگ دوباره ناله خفه ای در بالش زد با فشار ارام و د ورانی نوک انگشتان ظریف نامزدش قدری درد ارام گرفت با جمله نامزدش سون آه : دردت گرفت؟.... سرچرخاند نیم رخ به روی بالش گذاشت با چهره ای مچاله شده از درد چشمانش ریز شده نگاهش میکرد گفت: نه خوبم...لبخند کمرنگی زد به شوخی گفت: مگه میشه خانم دکتر امپولمون بزنه دردمون بیاد....
سون آه متوجه شوخی نامزد شیطونش شد اخمی کرد همراه لبخند گفت: اره...کاملا مشخصه که دردت نیومده.... شیوون خنده بی صدای کرد ،سون آه هم مالش به باسن شیوون که جای سرنگ را مالش میداد را تمام کرد شورت و شلوار را بالا میکشید گفت: از سفر که برگشتی باید استراحت میکردی ...ولی چون تو دایر لغت شما چیزی به نام استراحت وجود نداره ..اومدی سرکار ...اخمی کرد با شیوون هم نگاه بود گفت: تو که میدونی خستگی زیاد برات خوب نیست ...برای چی عصر روزی که از فرانسه اومدی یکسره اومدی بیمارستان؟...تا امروزم که همش کشیک پشتش کشیک.... شیوون لبخندش کمرنگ شد گفت: چون کارو دوست دارم...
سون آه اخمش بیشتر شد زیر بغل شیوون که با درهم کردن چهره ش درحال بلند شدن بود کمک کرد تا بنشیند گفت: بله شما کارو بیشتر از خودت دوست داری...بیشتر از ما دوست داری....به شیوون با چهره ای درهم از درد و بیحال و غمگین نگاهش میکرد هم نگاه شد گفت: عزیزدلم...من...مامان...بابا...هنری...مین هو شی....ایل وو شی...هر کی که به جونت غر میزنه که استراحت کنی و مراقب خودت باشی...دوستت داریم...نگرانتیم...بخاطر خودت میگیم.... شیوون با همان حالت غمگین دست سون آن را گرفت میان انگشتان خود قفل کرد میان حرفش با صدای ارام و مهربان گفت: اره...میدونم...میدونم شما بخاطر خودم اون حرفا رو میزنید...ولی من چیکار کنم که کار کردن رو دوست دارم...نمیتونم بیکار باشم....
سون آه تغییری به چهره اخم الود خود نداد گفت: اره نمیتونی بیکار باشی... برای همین تو فرانسه تا تونستی روزاتو پر کردی...اصلا به خودت مهلت ندادی ببینی پاریس چه شکلیه.... شیوون با دوباره اورده شدن اسم پاریس چهره اش قدری اخم الود شد نگاهش را از نامزدش گرفت به نقطه نامعلومی نگاه میکرد گویی فکر میکرد وسط حرفش با صدای ارامی گفت: کاش اینبار اصلا نمیرفتیم پاریس... کاش به این سفر نمیرفتم...سون آه هم چهره ش درهم و اخمش بیشتر شد گفت: نمیرفتی که اون مرد رو نمیدی و نجاتش نمیدادی؟...با رو بگردانند شیوون و هم نگاهش شدنش مکثی کرد گفت: ولی تو باید میرفتی اونو نجات میدادی...این چیزی بود که خدا میخواست...لبخند کمرنگی از درد قلبش زد گفت: من افتخار میکنم که همسر اینده ام یه مرد واقعیه که هیچکی نمیتونه مانع وظیفه انسانیش بشه...عشقم تو بینظیری...دستان شیوون را گرفت فشرد لبخندش قدری پررنگتر شد در نگاه چشمان شیوون غرق بود با عشق گفت: تو جوانمردترین ...بهترین ... بینظیر ترین...مهربونترین...مردی هستی که میشناسم....به وجودت افتخار میکنم...خدارو شاکرم که تو رو وارد زندگیم کرد.... قراره اینده ام رو با تو بسازم...پس هیچوقت از این کاری که کردی پشیمون نباش....
شیوون از حرفهاش لبخندی تلخی زد گفت: ممنون عشقم که همیشه حمایتم کیمیکنی...ولی با این همه من از این ناراحتم که مردی رو نجات دادم که زندگی اینده ایل وو رو خراب کرد...باعث مگر پدرتو شد...سون آه سرجلو برد با بوسه به لبان شیوون ساکتش کرد با مکث سرپس کشید نگاهش در نگاه چشمان شیوون که از بوسه اش لذت برده بود خمار ده بود قفل بود با صدیا ارامی گفت: گفتم کخ مهم نیست کی رو نجات دادی...همهم اینکه که جون انسانی رو نجات دادی.... عقب کشید گره میلایمی به ابروهایش داد گفت: سال قبل وقتی پدرم وکلات اون پیرمرد رو قبول کرد نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته...اون پیرمرد که فقیر ... برای نجات جون تنها پسرش اومده بود پیش ... تا وکالت پسرشو که تو زندان بود به عهده بگیره...پدرم دید که هم پیرمرد فقیره هم پسره بیگناه قبول کرد پرونده شو ...از این کارها زیاد میکرد...خودت که میشناختیش.... شیوون چهره ش ناراحت بود سرش را به عنوان تایید ارام تکان داد . سون آه لبانش را بهم فشرد با مکث گفت: پسر اون توسط پدر چوکیوهیون به زندان انداخته شده بود...اونم با پاپوشی که براش درست کرده بودن...پسر پیرمرد که با بدبختی درس خونده بود تازه تونسته بود خودشو به جاهای برسونه...توی یه پروژه صنعتی شرکت کرد...قرارداد مزایده خیلی خوب و پرسودی رو برنده شد....که از قضا طرف مقابل چوکیوهیون و پدرش بودن...چون شکست خوردن برای بدست اوردن قرار داد اون پروژه برای پسره بیچاره پاشوش درست کردن انداختنش زندان ....تا هم رقیبشونو بندازن کنار ...هم پروژه رو ببرن...که پدر پسر جوون هم اومده بود پیش پدرم تا ازش کمک بگیره...پدرم که وکیل ماهری بود وکار درست... تونسته بود هم پسرجون رو از زندان ازاد کنه ...هم پرونده پروژه به اون پسر رسید...پدر چوکیوهیون هم بخاطر این شکست حساب پدر منو رسید....بغض به گلویش چنگ زد چشمانش خیس شد گره اش بیشتر وبا صدای لرزانی گفت: تو یه تصادف ساختگی پدرم کشته شد تا به بیمارستان رسوندش مرده بود...تصادفی که پلیس تشخیص داد ساختگیه...اما کی اینکارو کرده هیچوقت نفهمید.... که ما میدونستیم کیه...با تهدیدهای که چو کیوهیون پدرمو کرد فهمیدیم کار اونه...سرپایین کرد با صدای لرزانی از بغض گفت: ولی نه ما تونستیم ثایت کنیم...نه پلیس مدرکی به دست اورد...فقط پدرم بود که کشته شده بود قاتلش ازاد ....داره میچرخه....شیوون با چهره ای غمگین و چشمان خیس به سون آه نگاه کرد چشمانش او هم خیس شده بود با صدای بغض الودی گفت: سون آه .....
سون آه سرراست کرد با دست اشکهایش را که روی گونه هایش جاری شده بود پاک کرد بغضش را قورت داد لبخند زد گفت: منو ببین...دارم چیزهای که تو میدونی رو برات تعریف میکنم...بعلاوه گفتم الان دیگه مهم نیست...وقتی برای پدرم اون اتفاق افتاد تو بودی....توبدترین شرایط زندگیم تو بودی ..که یعنی اینکه خدا خیلی دوسم داره که یه فرشته بینظیری مثل تو رو تو بدتریم شرایط زندگیم برام فرستاد.... عشقم این برام از همه چیز مهمتره...پس بیخیال...تو توی پاریس بهترین کارو کردی....همراه لبخند اخمی کرد گفت: فهمیدی عشقم؟...تو بهترن کارو کردی...سرجلو برد دوباره بوسه ای به لبان شیوون زد دستانش صورت شیوون را قاب گرفت لبانش ارام نرم مکید.
شیوون هم از لذت چشمانش را بست دستانش صورت سون آه را گرفت با او در بوسه همراه شد که یهو در اتاق باز شد صدای هنری امد: بــــــــــــا بـــــــــــــــــــا حالت خوبـــــــــــــــه؟... شیوون و سون آه که غرق بوسه بودن یهو لبانشان جدا شد رو برگردانند با چشمانی گرد شده به هنری که در استانه در ایستاده دستگیر در را گرفته با چشمانی گرد شده نگاهشان میکرد نگاه کردنند. هنری که گویی با دیدن بوسه ان دو شوکه شده بود لحظه ای بعد به خود امد لبخند پهنی شیطنت امیزی زد گفت: به به...بوسه بابا و مامان...چه خوشگل بود...چرا قطعش کردید؟.... شیوون هم لحظه اول جا خورد ولی با حرف هنری سریع چهر اش تغییر کرد درهم و اخم الود شد گفت: یااااا...یااااا....یااااااااااا... بچه این اتاق در نداره که تو یهو میپری تو؟... انوقت گستاخی هم میکنی...هنری از تشر شیوون عوض ناراحت شدن یا خجالت کشیدن خندید به طرف ان دو رفت با دست پس سرخود را میخواند گفت: خوب بابا ...بهم حق بده در نزده بیام تو...عموایل وو گفت شما حالتون خوب نیست...مامان داره درمونتون میکنه...منم نگران شدم یادم رفت در بزنم اومدم تو...جلوی شیوون و سون آه ایستاد چهره اش تغییر کرد با نگرانی به سرتاپای شیوون نگاه کرد گفت: حالا حالت چطوره بابا جون؟... روبه سون آه کرد گفت: مامان بهش امپول زدی؟...حالش چطوره؟... بخاطر اینکه استراحت نکرده حالش بد شده نه؟... مامانی جون دکترم....اصلا بابا حرف گوش نمیده نه؟...همش مریض میشه...
شیوون با اخم و چشمان ریز شده به هنری نگاه میکرد وسط حرفش گفت: در نزده پریده تو عوض معذرت خواهی دلیل هم میاره برای کارش...سون آه که بی صدا میخندید دست روی دست شیوون گذاشت گفت: ولش کن عشقم ...از این معذرت خواهی نمیتونی دریافت کنی...نمیبینی چه چابلوسی داره میکنه...این یعنی اینکه اقا یه چیزی میخواد...همراه لبخند اخمی کرد گفت : هر وقت این هنری خان منو صدا میزنه مامانی دکتر ...یا به تو میگه بابا جون...بدون که یه چیزی میخواد ...رو به هنری کرد گفت: خوب هنری جان شما چی میخوای؟..هر چی بخوای... نــه نمیشه... نـــه نمیدم...نــــه امکان نداره...
هنری با حرف سون آه چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: چی ؟..چرا؟... سون آه خندید رو به شیوون گفت: دیدی گفتم...دیدی گفتم یه چیزی میخواد...هنری با حرفش چشمانش بیشتر گرد شد دستانش را تکان داد گفت: نه...نه..اینطور نیست...من هیچی نمیخوام.... شیوون هم که بی صدا میخندید تابی به ابروهایش داد روبه هنری وسط حرفش گفت: مامانت راست میگه...نـــــــــــــــــــه.... هنری ابروهایش بالاتر رفت چشمانش گرد شد گفت: هاااااااااا؟...چرا؟...اصلا میدونید من چی میخوام... شیوون از لبه تخت بلند شد رخ به رخ هنری شد همراه لبخند اخم کرد گفت: چون شما بدون در زدن وارد شدی... پس باید تنبیه بشی.... هنری چهره ش درهم شد لب زیرنش را پیچاند با ناراحتی نالید : بابا.....
شیوون با قدمهای ارام و خسته به طرف کمد گوشه یوار رفت وسط حرفش گفت: بیخیال هنری.... هر چی میخوای تو خونه بگو...من خسته ام...حالم خوب نیست...شیفتمم تموم شده...امروز ماشینو نیاوردم...من و مامان رو برسون خونه...تو خونه بگو چی میخوای...جلو کمد ایستاد درش را باز کرد رو بگردانند گفت: راستی مامان جون امشب یه غذای خوشمزه که دوست داری درست کرده.... بابا بزرگ هم فکر کنم اون چیزی که میخواستی رو خریده برات...زنگ زدم بهش تو مرکز خرید بود...پس بنفعته که زودتر بریم خونه تا خواسته تو اونجا بگی.... هنری چهره ش تغییر کرد اینبار از شادی چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت با صدای بلند گفت: آخجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون.... چشم بابا جون...چشم... من درخدمت شما و مامان دکتر جونی هستم... شیوون از حرفش خندید و سرش را به دو طرف تکان داد سون آه هم خندید گفت: از دست تو بچه....
*********************************************************************
(پاریس)
کیو نیم خیز روی تخت دراز کشیده نگاه اخم الودش به ظاهر به پنجره اتاق بود ولی ذهنش مشفول بود پنجره اتاق را نمیدید ،جلوی چشمانش گردنبند صلیبی تاب میخورد گردن خوش حالت و سرسینه های خوش فرمی که از لای پیراهن سفید چون نگینی میدرخشید چشمان هیز کیو را تشنه میکردنند. ان گردنبند صلیب و گردن متعلق به چویی شیوون بود . از شیوون چهره نامفهوم و تاری یادش بود .موقع تصادف حال خود را نمیفهمید تصویر مبهمی از مردی با چهره ای بسیار زیبا و جذاب یادش میامد .ولی تاب خوردن صلیب و گردن را کاملا در ذهنش حک شده بود . اما " چویی شیوون" چقدر این اسم اشنا بود نه بخاطر اینکه با پدرش چویی کی کو مدتی درگیر بود نه ، گویی او قبلا هم این اسم را شنیده بود در نقطعه ای از خاطرات ذهنش این اسم هم حک شده بود " چویی شیوون" ولی نمیدانست کی و کجا .
از روز تصادف در بیمارستان بستری است این تصویر تاب خوردن گردنبند صلیب و گردن و سرسینه شیوون در خوابش و در رویایش در بیداریش با اوست. مانند رویای شیرین که تمام نشدنی است همیشه تا همیشه دلش میخواهد این رویا را ببیند .حال هم دوباره این تصویر جلوی چشمانش بود وخیره به پنجره که با صدای مترجم به خود امد : ارباب ...دخترتون دوباره تماس گرفت...نمیخواید جوابشو بدید؟... کیو نگاهش را به مترجم که کنار تختش ایستاده بود کرد بیتوجه به حرفش گفت: کی مرخص میشم؟...میخوام بگردم کره...کلی کار دارم.... مترجم قدری ابروهایش بالا رفت گفت: هااااااااا؟.. چی؟...مرخص بشید؟... ولی ارباب شما نمیتونید مرخص بشید....دکتر اجازه نمیده...میگه ریه تون مشکل داره...یعنی تو تصادف ریه تون یه مشکلی پیدا کرده...یه چند روزی باید بستری باشید تا درمانتون....
کیو اخمش بیشتر و چهره اش درهمتر شد وسط حرفش عصبانی گفت: چی؟... فعلا بستری باشم؟.... نمیشه...مگه فردا مزایده نیست؟.... مگه ما نباید بریم تو مزایده باشیم؟...اون پرونده رو که فرستادید دیگه؟...ما باید موقع مزایده تو کره باشیم...نکنه میخوای اینم مزایده رو از دست بدم هااا؟.... مترجم چهره اش ناراحت شد گفت: ولی قربان...ما نمیتونیم تو مزایده شرکت کنیم... کیو اخمش بیشتر چشمانش گرد سر از بالش گرفت غرید : چی؟...نمیتونیم شرکت کنیم؟...چرا؟... مترجم با حالت ترسیده گفت: چون ارباب....چون اون پرونده ای که قرار ه تو مزایده بذاریم رو نفرستادیم... چون دیگه وجود نداره.... کیو یهو از جا پرید و نشست که حرکتش سینه ش درد گرفت ناله بلندی زد : آآآآآآآآآآآ.... دست روی سینه خود گذاشت با چهره ای از درد مچاله از خشم اخم الود گر گرفته بود عصبانی فریاد زد : پرونده وجود نداره؟...چی میگی عوضی؟...اون پرونده چرا وجود نداره؟.... کجاست؟؟...چیکارش کردی؟...
مترجم چند قدم عقب رفت با چشمانی گشاد و ترسیده نگاهش میکرد گفت: اون...اون پرونده تو تصادف...یعنی وقتی تو تصادف اسیب دیدی..اون دکتره گرفت تو تنتون گذاشت...بعدش هم تو اورژانس چند تا برگه ش زیر دست و پا گم شد...یعنی پاره پوره شد...از بین رفت...ماهم نتونستیم به موقع بفرسیتم ...کیو چهره ش از خشم و گیجی تاریکتر شد نفس نفس میزد از درد سینه گفت: چی؟...من نمیفهمم چی میگی...دکتر کیه؟...کدوم دکتر همچین غلطی کرده که پرونده مو پاره کرده؟...چی میگی تو؟...اون دکتر عوضی کیه؟...چیکار به پرونده داشته؟... مترجم حالت ترسیده ش بیشتر شد برای نجات خود دستپاچه گفت: اون...اون دکتر همون چویی شیوونه دیگه...همون که نجاتتون داد ...کاری به پرونده نداشت...شما تو تصادف اسیب دیدی... اون داشت کمکتون میکرد...ازم یه چیزی خواست که باهاش سینه تو ببنده...ماهم چیزی نداشتیم...جز کیف و پرونده...اونم پروندها رو لوله کرد باهاش سینه تو بست...بعدشم گفتم تو اورژانس یا پاره شدن یا زیر دست و پا خراب شد.... که البته تقصیر کسی نبود...اون موقع همه تو فکر نجات شما بودن...کسی که نمیدونست اون پرونده...
کیو چهره ش درهم بود به لباس روی سینه خود چنگ زد انگشتان دست دیگریش را بهم مشت کرد وسط حرفش روی تخت کوبید گفت: لعنتی...مترجم ساکت شد ناراحت و ترسیده به کیو نگاه کرد. کیوهم روبگردانند به نقطعه نامعلومی نگاه میکرد نفس زنان غرید: با دکتر حرف بزن درمانمو جلو بندازه...من نمیتونم وقتمو اینجا روی این تخت تلف کنم...باید زودتر برگردم کره...کار دارم...مترجم با سرتعظیمی کرد گفت: چشم ارباب...
***********************************************************
( کره)
( بیمارستان)
مین هو برگه را امضا کرد لای پرونده گذاشت به پرستار داد گفت: مراقب باشید...من میام دوباره ....پرستار پرونده را گرفت با سرتعظیم کرد گفت: چشم...مین هو به مریض بی حال که روی تخت افتاده بود نگاه کرد دستانش را در جیب روپوش سفیدش گذاشت به طرف در اتاق رفت که هنوز چند قدمی بیرون نگذاشته سون آه را دید که با عجله در حال رد شدن است لبخندی زد گفت: دکتر کیم...سون آه ایستاد با گیجی به اطرافش نگاه کرد با دیدن مین هو ابروهایش بالا رفت گفت: آه...دکتر لی....مین هو جلوی سون آه ایستاد با لبخند گفت: اینگار عجله دارید؟... سون آه اخم ملایمی کرد گفت: اه...اره...دارم دنبال شیوون میگردم...نمیدونی شیوون کجاست؟... مین هو لبخندش محو شد گفت: شیوون؟...چرا میدونم...چهره ش ناراحت شد اخم ملایمی کرد گفت: پیش جین هی باید باشه...میخواست با خانوادهش حرف بزنه...
سون آه اخمش بیشتر شد گفت: جین هی؟...مین هو سرش را تکان داد گفت: اره...جین هی بدنش دوباره مغز استخوانو پس زده...سون آه چشمانش گشاد شد گفت: چی؟... اوه خدای من...این دومین بار بود که به این بچه مغز استخوان میزن...دوباره پس زده؟...مین هو دوباره سری تکان داد گفت: اهوم...این دومین بار بود... دیگه نمیشه برای اون بچه کاری کرد...دختره بیچاره...تازه 6 سالشه...انگار شیوونم خیلی بهش علاقه مند شده...سون آه چهره ش درهم و ناراحت شد گفت: اه...شیوون خیلی دوسش داره....اخه اون دختره خیلی خوشگل و شیرین زبونه...دستی به کمر و دستی به پیشانی خود گذاشت چهره اش مچاله شد گفت: اوه مای گاد( اوه خدای من).... پدر و مادر بیچاره اش...اون تنها بچه شونه...سالها بود که بچه دار نمیشدن...با کلی دوا درمون به دنیا امد.... جین هی دختر خیلی شیرینه...خیلی هم خوشگله...اوه... شیوون خیلی دوسش داره....دست جلوی صورت خود گذاشت گفت: الان شیوون داغونه ...داغون...مین هو با ناراحتی سری تکان داد گفت: اهوم...فکر کن فقط اشکش درنیومده...دست روی بازوی سون آه گذاشت گفت: دکتر کیم بهتره برید پیشش... الان به بودن شما خیلی احتیاج داره...
.............
شیوون نگاه چشمان سرخش که به زور بغضش را فرو داده بود از قورت دادنش چشمانش سرخ شده بود به دختر کوچولوی زیبای که رنگ به رخسار نداشت بخاطر اینکه مونداشت کلاه به سرش بود با لبخند نگاهش میکرد بود دست کوچک و ظریف و یخ زده دخترک را به میان دستش داشت ارام با نوک انگشت شصتش نوازشش میکرد گفت: خوب خانم کوچولو...شما چیکارم داشتی .؟...من اینجام تا بشنوم ملکه خانم چیکارم داره....جین هی لبخندی زد نیم نگاهی به پدر و ماردش که با صورتهای رنگ پریده و چشمانی که از گریه سرخ بود اما با لبخند حال زارشان را مخفی میکردنند کرد روبه شیوون گفت: اوپا....من یه چیز میخوام...برام براورده میکنی؟...یه ارزوی دارم برام براورده ش میکنی؟...
شیوون ابروهایش بالا رفت قدری چشمانش گشاد شد گفت: چی؟...ارزو؟... شما امر کن... شما هر چی بگی من انجامش میدم...جین هی گویی از حرفی که میخواست بزند خجالت کشیده بود گونه هایش قدری سرخ شد گفت: اوپا من همیشه بهت گفتم که تو چقدر جذابی...من چقدر دوستت دارم...ارزومه که وقتی بزرگ شدم باهات ازدواج کنم...اما...اخم کرد گفت: فکر نکنم بتونم بزرگ بشم... خودم میدونم این مریضی منو میکشه...پس...نگاهش را از شیوون دزدید قدری سر پایین کرد گفت: اوپا میشه باهام ازدواج کنی؟...یعنی میشه حالا باهم ازدواج کنیم؟... شیوون از حرفش جا خورد ابروهایش بالا و چشمانش گشاد شد .
پدر و مادر جین هی هم جاخوردن پدرش چشمانش گشاد شد گفت: جین هی...مادرش هم دست پشت دخترش گذاشت با اخم گفت: جین هی...شیوون دستش را بالا اورد تکان داد گفت: نه...نه...کاریش نداشته باشید...جین هی غمگین شد سرش پایین بود شیوون دستانش را گرفت گفت: جین هی ...عزیزدلم...که صدای گفت: چه اشکال داره...اتفاقا خیلی هم خوبه.... شیوون جمله ش نیمه ماند رو بگردانند جین هی سرراست کرد و پدر و مادرش هم رو بگردانند سون آه را دیدند که با لبخند به طرفشان میامد فت: جین هی جون با اوپا شیوون ازدواج کنه....دستانش را بهم زد با صدای بلند از ذوق گفت: واااااااااااااااای یه عروسی افتادیم...این عالیه.... رو به شیوون گفت: دکتر چویی بیا یه عروسی خوشگل برای جین هی تو بیمارستان بگیر باشه؟... منم بهت کمک میکنم...منم یه لباس خیلی خوشگل به انتخاب خود جین هی براش میخرم...
***********************************************
کیو با گرفته شدن بازویش توسط مترجمش وارد خانه شد دستی به روی سینه اش گذاشت و چهره ش از درد درهم بود قدمهای اهسته برمیداشت .مترجم با گرفتن بازویش کمک کرد راه برود او را روی مبل وسط سالن نشاند کمر راست کرد فریاد زد : آجوما...آجوما...پیر زن دوان امد با تعظیم گفت: ارباب.... مترجم مهلت نداد گفت: اتاق ارباب رو حاضر کردی؟؟...اجوما با سرتعظیم کرد گفت: بله قربان...همه چیز....که کیو مهلت نداد نفس زنان گفت: آجوما...یه ...یه لیوان اب برام بیار.... که صدای گفت: به به ...بالاخره پدر عزیزم از سفر فرانسه برگشتند...صدای سولبی بود که از راه پله پایین میامد با اخم به پدرش نگاه میکرد با تمسخر گفت: چطور شد شما از دخترای و پسرای جوون فرانسه دل کندی تشریف اوردین؟....
کیو چهره درهم و اخم الود شد با تشر گفت: سولبی.... به سرفه افتاد با دست گذاشت رو سینه اش سرفه کرد. مترجم چهره ش درهم شد گفت: خانم سولبی...نمیبینید حال پدرتون بده...ایشون تصادف کردن...چند روز بیمارستان بودن...شما... سولبی با اخم به کیو نگاه میکرد وسط حرف مترجم گفت: بله میدونم پدرم کجا تشریف داشتن که برام مهم نیست...مهم برام پوله که قرار بود تو حسابم باشه نیست....پس حال بد پدرم برام مهم نیست....چرخید به طرف در ورودی رفت. کیو که از سرفه کردن اروم گرفته بود با خشم و مترجم چشمان گشاد شده نگاهش کرد که سولبی برگشت گفت: راستی بابا ...عمه آرا حالش بده تو بیمارستان.... هیچل یعنی شوهر عمه هیچل دوباره گند زد...عمه آرا تو بیمارستان...فکر کنم دیگه کارش تمومه.... کیو چشمانش گرد شد گفت: چی؟ ...آرا تو بیمارستان...
یعنی بچه کیو یه روانی تمام عیاره


بامزس 

هنری هم از اون بچه شیطوناس
میگما اینا چرا گیر دادن ب کیو ی من؟؟؟!!!ایل وو خودش ننر بود! هرکی کتک خورد باید خودشو از درس و زندگی کنار بکشه؟!عجبا
ممنون عاالی بود
اره بچه کیو قاطی داره



اره دوست دارم پسر بامزه باشه
خوب باید گیر بدن که کیو هم گیر بده به اینا که بعداش کیو گیر بده به شیوون بعدش.... خوب نمیشه بقیه ش رو گفت
خواهش عزیزجونییییییییییییییییییییی
چه بلایی سر کیوم میاره این پسره:-/
هان؟...کدوم پسره؟