SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

شکارچی قلب 61


سلام دوستای گلم...

خوب ماجرای جدیدی شروع میشه و ...دیگه بعدا میفهمید چیه اتفاقاتی قراره بیافته ...

بفرماید ادامه ...

  

قسمت شصت و یک

کیو با مرگ ریووک گویی ارامش عجیبی گرفته بود با همان ارامش دوباره رو به کیبوم گفت: چرا بریم؟...نگران اینی که شیوون ریووک رو کشته دستگیر بشه؟...ابروهایش قدری درهم شد جدی گفت: نگران نباش...همه چیز حله...شیوون پلیسه...منم پلیسم...کارتامون همراهمه...کیبوم هم حرفش را برید گفت: ولی شما که توی ماموریت نبودید...الان دیگه شما...کیو  هم امانش نداد گفت: ولی ما که دنبال این باند که بودیم...خودمون صاحب این پرونده ایم...بعلاوه ریووک به ما حمله کرد و منو گروگان گرفت...شیوونم برای نجات من شلیک کرد...هرچند الان مریضه و توی ماموریت نیست...ولی دکترش همراهشه...شما بادیگاردها هم اجازه حمل اسلحه دارید...همه چیز هم دیدید...

ماشین های پلیس نزدیک شدن، کیو با نگاه کردن به ماشینها گفت: دور برومون پراز مردم وحشت زده ست...که شاهد صحنه بودنند میتونند شهادت بدند...بعلاوه از همه مهمتر ما لیتوک رو داریم که فقط کافیه یه زنگ بهش بزنم...اون خودش اومدن ریووک رو بهمون خبر داده...ماشین های پلیس یکی یکی کنار جسد ریوک ایستادنند، کیو گفت: پس نگران نباش...همه چیز حله...رو به کیبوم گفت: فقط کمک کنید شیوونو ببرید داخل ماشین...

بادیگاردی کنار کیو زانو زد شیوون را به آرامی از آغوش کیو گرفت و کیو گفت: مواظب باش...پلیس خارجی بالای سر جسد ریووک ایستاده بودنند به طرف کیو و بقیه اسلحه شونونشانه گرفتند فریاد زد: ایستپ...پلیس... بادیگادری که شیوون را درآغوش داشت تا داخل ماشین ببرد ایستاد، کیو هم سریع شماره لیتوک را گرفت فریاد زد: پلیس...پلیس...ولی اینگلیسی بلد نبود، مانده بود چه بگوید که گیون سوک با او از زمین بلند شد گفت: تو هرچی میخوای بگو..من اینگلیسیشو میگم...لیتوک هم به تماس کیو جواب داد: الو...الوکیوهیون ...

کیو دستی که کارت پلیس اش را داشت بالا آورد با دست دیگر موبایلش را به گوشش چسباند با لبخند سریع گفت: لیتوک باید کمکون کنی...شیوون ریووک کشته...پلیس بین الملل هم اینجاست...میخواد مارو دستگیر کنه...پلیس اینترپل فریاد میزد: ایستپ...پلیس...وبا اشاره از کیو میخواست تا تلفن را قطع کند بندازد،به طرف کیو با نشانه رفتن تفنگش میامد، لیتوک شوکه شده فریادزد: چیییییییییی؟.... کیو با خونسردی ادامه داد: ریووک منو گروگان گرفت...شیوون اونو کشت...حالا نوبت توه که شر این پلیس ها از سرمون کم کنی...ومنتظر پاسخ لیتوک نماند موبایلش را به طرف پلیس گرفت رو به گیون سوک که با وحشت دستانش را بالا برده بود به پلیس ها نگاه میکرد گفت: بهشون بگو به جای فریاد زد به موبایل جواب بدن...میفهمه ما کی هستیم...چرا این کارو کردیم...

گیون سوک که ترسیده بود گفت: چی؟...یسونگ دوباره چهره اش مثل زمان کارش خونسرد شده بود دستانش را بالا برده بود با صدای بلند گفت: پلیس...آی ام پلیس...و هرچه که کیو گفت را به انگلیسی گفت، خودش هم چند جمله به انگلیسی اضافه کرد .پلیس خارجی با ابروهای درهم به یسونگ و کیو نگاه میکرد، که یسونگ با اخم چند جمله دیگر هم به انگلیسی با فریاد گفت و پلیس با نشانه نگه داشتن تفنگ به طرف کیو موبایل را گرفت و با گفتن: الو...به حرفهای که لیتوک به او میزد گوش میداد. با چهره ای خشن با اخم به کیو نگاه میکرد که با حرفهای لیتوک چهره اش تغییر کرد با لبخند همراه شد.

*******************************

بهار 7 می2012

کیو با چنگال یک تکه از موز را برداشت به طرف دهان شیوون گرفت با لبخند گفت: به جای ور رفتن با گیتار بیا موز بخور...شیوون با بلوز و شلوار سفیدی که به تن داشت با موهای مشکی که به بالا زده بود با گیتار که کیو برای تولدش خریده بود در حال ور رفتن با سیم هایش بود بدون رو برگردان فقط دهانش را باز کرد تکه موز را خورد.

شیوون و کیو دو روز بود که از ژاپن برگشتند، بعداز یک سفر یک ماهه به ژاپن به کره برگشتند و دوباره به خانه پدری شیوون رفتند. یعنی 2 هفته بعداز مرگ ریووک ،وقتی شیوون ریووک را کشت پلیس اینترپل با تلفنی که لیتوک به انها زده بود کاری با شیوون وبقیه نداشت ،وقتی هم شیوون به هوش امد هنوز وحشت زده و نگران حال ریووک بود، کیو هم به دروغ گفت که حالش خوب است به کره فرستاده شده در بیمارستان است و او یکی از افراد همان باندی بود که شیوون را زخمی کرده بودنند پس ان تیر حقش بود و شیوون را آرام کرد.بعد هم همراه یسونگ وگیون سوک به جاهای دیدنی شهرهای مختلف ژاپن رفتند و خوشگذرونند و دوهفته بسیار خوب وشیرین و خاطره انگیزی رو گذروندند.

حال شیوون هم بهتر شده بود برگشتند خانه شیوون، با اینکه شیوون حمله اش را به یاد نداشت ولی به دستور مادرش پرده های ضخیم سفید جلوی در بالکن کشیدند، طوری که دربالکن مشخص نبود، گویی اصلا بالکنی وجود نداشت، البته شیوون مثل دفعه قبل راضی به امدن به خانه پدرش نبود ولی بخاطر کیو که گفت او هم کنارش دراین خانه زندگی میکند دیگر خانه ای ندارد راضی شد.

حالا دو روز بود که دراین خانه با ارامش و راحتی زندگی میکردنند، همه چیز خوب بود تنها در اتاقشان نشسته بودنند و شیوون روی تخت نشسته با گیتارش میرفت ، کیو هم لبه تخت نشسته کتاب میخواند و به شیوون میوه میخوراند. شیوون با سیم های گیتار بازی بازی میکرد صدای ناهمگونی از گیتار در میاورد.

 کیو که نمیتوانست از صدای ناهنجار کتاب بخواند سر راست کرد با اخم رو به شیوون گفت: شیوونی جون؟...شیوون با لبخند که چال گونه هایش مشخص شد رو به کیو گفت: بله...کیو  با اخم به گیتار نگاه میکرد گفت: چرا به جای زدن یه آهنگ اینقدر صدای نامیزون در میاری...سردرد گرفتم...مگه خرابه...

شیوون با همان لبخند شیرین که دل کیو را میبرد به بالش تخت تکیه داد دست از سیمها کشید گفت: تنظیم نیست...داشتم تنظیمش میکردم...گیتار را به کنار خود روی تخت گذاشت لبخندش کمررنگ شد گفت: ولی دیگه تنظیمش نمیکنم...چون سر ت درد گرفته...کیو  از حرفی که زده بود پشیمان شد با ناراحتی گفت: نه...نه...میخواستم...که با چند ضربه به در اتاق نواخته شد ساکت شد رو به کرد گفت: بفرماید...درباز شد خدمتکار زنی وارد شد با سر تعظیم کرد گفت: میبخشید...کیو  با لبخند گفت: چی شده...خدمتکار گفت: خانمی اومدن شما روببینن...کیو  قدری اخم کرد گفت: خانمی؟...نگفت کیه؟...

خدمتکار گفت: خانم لی یون سو...کیو  اخمش بیشتر شد گفت: لی سون یو؟...من نمیشناسمش؟...کیه؟...نگفت چیکار داره؟...زن خدمتکار خونسرد گفت: نه نگفت...بادیگاردها اجازه ورودبهش نمیدادنند...اونم اصرار و التماس کرد اومدتو...گفت آقای چوی ایشونو میشناسن...

شیوون با چشمانی گرد شده یهو کمر راست کرد گفت: من؟...این خانم کیه؟...من...کیو با ابروهای درهم به خدمتکار گفت: شیوون که کسی رو نمیشناسه...بهش نگفتی شیوون کسی رو یادش نمیاد...چطور این خانم...که ناگهان در اتاق کاملا باز شد زن جوانی با بچه ای به بغل یهو وارد شد گفت: من که ایشونو میشناسم...آقای چویی بالاخره منو یادشون میاد...

شیوون از ورود ناگهان زن یکه ای خورد وحشت زده نگاه کرد، کیو هم از دیدن زن چشمانش گرد شد زن جوان آشنا بود همان زنی بود که بار اولی که بعد از بیمارستان قبل از ژاپن به خانه پدر شیوون میامدنند کنار در ورودی دیدنش، همان زن بود که با دیدن شیوون داخل ماشین چند قدم به جلو آمد نامش را صدا کرد بعد هم منصرف شد وفقط نگاه کرد.

این زن کی بود؟ با شیوون چه نسبتی داشت؟ بچه بغلش که بود؟ مال چه کسی بود؟ برای چه امده بود؟ چرا ان روز نیامد داخل؟ چرا امروز امده بود؟ وهزاران سوال دیگر که در ذهن کیو میچرخید باید میفهمید

 



نظرات 6 + ارسال نظر
مهدیس یکشنبه 14 آذر 1395 ساعت 20:25

سلااااااااام
من برگشتمممم
خوبی اونی جونم ؟
یه سوال میذاری اینا راحت باشن؟
گوناه دارن خوووو؟
بازم مرسی
دستت طلا
دوست دارم

سلام عزیزم...خوبی؟...خوش اومدی
نه نمیزارم...اینا که راحت باشن من ناراحتم
خواهش عزیزجونیییییییییییییییییییییییییییییییییی...منم دوستت دارم

فاطمه پنج‌شنبه 11 آذر 1395 ساعت 09:20

ممنون، مثل همیشه عالی بود

خواهش میکنم...ممنون از لطفت عزیزدلم

سها پنج‌شنبه 11 آذر 1395 ساعت 00:00 http://leeteukangel.blogsky.com

نههههههههه
بچه ی شیوونیهههه؟؟
خب چرا نمیذارن اینا آرامش داشته باشن؟؟؟؟

هم؟... خوب میفهمی بچه کیه
اره نمیزارن

آتوسا چهارشنبه 10 آذر 1395 ساعت 22:43

نونا!
سلام!
خوبى؟!
ببخشید
نمیتونم زیاد حرف بزنم!
تو جمع فامیلم!
چپ چپ نگا میکنن!
دستت درد نکنه!
خیلى قشنگ بود!

سلام عزیزدلم
اخه الهی خوش بگذره
خواهش میکنم خوشگلم

ghazal چهارشنبه 10 آذر 1395 ساعت 22:01

آغاااا کل قسمتو بذار کنار،،،،بچه که بچه شیوون نیس،هس؟؟!! !؟؟؟؟! !!
ممنون عاالی بود

نه عزیزم...اوف لو میره بگم که

tarane چهارشنبه 10 آذر 1395 ساعت 20:02

سلام عزیزم شبت خوش.
خوبه باز لیتوک نجاتشون داد وگرنه کلی باید جواب پلیس ها رو میدادن.
و بالاخره سفر دونفره شون ( البته با حضور یسونگ و گیون سوک) تموم شد و برگشتن. ولی ماجراها ادامه دارد.
ممنون عزیزم عالی بود

سلام عزیزدلم...
اره لیتوک نجاتشون داد..بله سفرشون تموم شد رفتن سراغ ماجراهای جدید
خواهش میکنم عزیزدلم...ممنون که هستی ..دوستت دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد