SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

شکارچی قلب 58


سلام دوستای گلم...

بفرماید ادامه

  

قسمت پنجاه هشت

بهار 12 آپریل 2012

 بانکوک <تایلند

هیچل از ماشین پیاده شد با ابروهای درهم خیره به خانه ویلایی به گوشی موبایلش جواب داد: باشه...آره...داریم میریم تو...مواظب باش...نه...فعلا...درحال قطع کردن بود که دوباره گوشی را به گوشش چسباند سریع با لبخند گفت گفت: مینی...مینی...مواظب خودت باش...باشه...با قطع مکالمه مترجم مردی به کنارش آمد گفت: همه چیز اماده ست...هیچل  با چهره ای جدی و خونسرد به مرد نگاه کرد گفت: بازرس لی هم دنبال بچه و پرستاره...میگه مسیرش مثل همیشه به همون پارک بازیه...رو به خانه کرد پرسید: از ریووک چه خبر؟...هنوز تو خونه هست؟...

 مترجم گفت: آره...از صبح تا حالا از خونه بیرون نیامده...گفتم که دیروز یه مهمون داشت...مردی بود تا نیمه شب تو خونه اش بود...بعد نصفه شب مهمونش رفت...ریووک هم از دیروز تا حالا تو خونه ست...از صبح تا حالا هم اصلا به حیاط هم نیومده...هیچل  جلیقه ضد گلوله اش را میپوشید گفت: راستی فهمیدید اون مرد کی بود؟...کجا رفت؟...مترجم هم درحال پوشیدن جلیقه گفت: اره...اون مرد یه وکیله...تو همین شهر پکن دفتر داره...وکیل نسبتن معرفیه...دیشب به طرف بندر...با دست به طرف بندر اشاره میکرد گفت: تو اون اسکله سوار کشتی شد...نمیدونم به کجا رفت؟...راستش اون که مظنون نبود...برای همین دیگه پیگیرش نشدیم که کجا رفته...

هیچل تفنگش را در دستش جابجا کرد به موهایش چنگ زد به عقب فرستاد و از خشم فوتی کرد غرلید: همه کاراتون همینجوریه...با خشم به مرد نگاه کرد گفت: هر کسی وارد اون خونه میشه با متهم در ارتباطه مظنونه...پس باید در موردش تحقیق بشه...فهمیدید...مترجم خواست حرفی بزنه که هیچل رو برگردانند گفت: بهتره بریم...حداقل بریم متهم رو بگیریم...ممکنه از دستمون بره...اونوقت بگید چون رفته دیگه متهم نیست...و راه افتاد.

مترجم ازحرفهای هیچل دلخور شد ولی چیزی نگفت دنبالش رفت و بقیه افراد پلیس هم دنبالشان راهی شدند. افراد به سرعت به خانه ویلای رفتند، در حیاط دو بادیگارد در حال گفتگو وخنده بودن غافلگیر شدن تا خواستند کاری بکنن با شلیک گلوله پلیس ها کشته شدند.

با درامدن صدای شلیک ها در خانه باز شد و بادیگاردها به بیرون دویدند، هیچل و پلیس ها به طرفشان شلیک کردنند، یکی یکی بادیگاردها کشته شدند .هیچل  وافراد پلیس سریع به داخل خانه رفتند، خانه کوچکی بود پس پلیس ها سریع درهمه جای خانه پخش شدند وبادیگاردهای که بهشان حمله میکردنند را میکشتند و یا دستگیر میکردنند.

هیچل سراسیمه همه جا را گشت ولی ریووک هیچ جا نبود، هیچل  با عصبانیت فریاد زد: کجاست؟...اون لعنتی کجاست؟...هیچل  آشفته دور خود میچرخید همه جا را نگاه میکرد که افراد پلیس مردی جوان هم قد و هم هیکل ریووک را به همراه مرد جوانی که چند روز قبل با ریووک در پارک نشسته بود را از اتاق پذیرایی بیرون اوردنند.مرد جوان تقلا میکرد به چینی فریاد میزد واعتراض میکرد ولی مرد جوان کره ای هیچ نمیگفت .

هیچل با عصبانیت فریاد زد: اینا کین؟...پس ریووک کجاست؟...اینجا چه خبره؟...مترجم با چهره ای درهم گفت: اون اینجا نیست...جاش فقط این دوتا بودن...با دست به مرد چینی اشاره میکرد گفت: این همون وکلیه ست...وکیل لیو...وبه مرد کره ای اشاره کرد گفت: اونم فکر کنم منشی ریووک باشه...

هیچل از خشم چشمانش سرخ و صورتش کبود شد به منشی هجوم آورد گردنش را گرفت و به دیوار پشت سرش کوبید با فشار دادن گلویش فریاد زد: اون لعنتی کجاست؟...ریووک حروم زاده کجاست؟...مرد جوان چینی از حرکت ناگهانی هیچل شوکه شد و وحشت زده نگاه میکرد، هیچل فشار دستش را بیشتر کرد فریاد زد: بگو کجاست لعنتی؟...مرد جوان کره ای از فشار دست هیچل چهره اش به شدت سرخ شد و نفس اش به زور بالا میآمد گفت: نمیدونم...دیشب سوار کشتی شد و رفت...

هیچل بیشتر عصبانی شد فشار دستش را بیشتر کرد گفت: چی؟...مگه میشه تو منشی شی ندونی اون کجا رفته...حرف بزن...مرد جوان دیگر نفس اش به زور بالا میآمد دهانش را برای هوای بیشتر باز کرد و صورتش به شدت کبود شد و صدایش به زحمت شنیده میشد: من منشیش نیستم...من وکیلم...گفتم نمیدونم...باور کن...نمیدونم...دی...دیشب...سوار کشتی شد...رفت...نمیدونم...کجا؟...

مترجم و مرد چینی دور بازوی هیچل را گرفتند مترجم فریاد زد: خواهش میکنم ولش کنید...دارید میکشیدش...ولی هیچل خیلی عصبانی بود دیگر حال خودش را نمیفهمید اسلحه اش را به شقیقه مرد جوان چسباند همچنان که گلویش را فشار میداد فریاد زد: دروغگو...دروغگو بگو کجاست؟...بگو...مرد دیگه نفس اش بالا نمیامد نمیتوانست جواب دهد که یکی از نیروهای پلیس به داخل اتاق دوید با وحشت فریاد زد به چینی چیزی گفت.

پلیس چینی و مترجم که بازوهای هیچل را داشتند هم وحشت زده شدند به چینی با پلیس حرف زدنند. مترجم با وحشت رو به هیچل فریاد زد: بمب...تو پارک بمب...هیچل  انقدر عصبانی بود که متوجه نشد مرد چه میگوید، مترجم با شدت بازوی هیچل را تکان میداد فریاد زد: بمب...توی پارک بمب گذاشتند...منفجر شده...هیچل  با فریاد مترجم به خود آمد با وحشت به طرفش برگشت و دستش شل شد، مرد جوان با آزاد شدن گردنش نفس عمیقی کشید و به سرفه افتاد. هیچل با وحشت فریاد زد: چیییییییییییی؟...بمب...تو پارک...سونگمین...سونگمین چی شد؟...مترجم با نگرانی گفت: نمیدونم...ولی...هیچل  منتظر بقیه حرفهای مرد نشد به طرف در ورودی دوید.

... .. ... .. ... .. .

هر قانون راهنمایی و رانندگی را زیر پا گذاشت، رد شدن از چراغ قرمز، سبقت های بی جا، ورود ممنوع تا به پارک رسید. جمعیت زیادی ایستاده بودنند ماشین های پلیس دو طرف خیابان را بسته بودنند، انبولانسها پر میشدند از آدمهای زخمی و خونی و جیغ کشان میرفتند.ماشین های آتش نشانی فوارهای آب را برروی درختان و ساختمان پارک که شعله های نیمه جان آتش نابودش کرده بود میپاشید .

هیچل از ماشین پیاده شد، بدنش به شدت میلرزید، پاهایش توان حرکت نداشتند، یعنی مینی مرده بود؟ با این فکر داشت دیوانه میشد، تمام مسیر به موبایل سونگمین زنگ زده بود ولی خاموش بود.سراسیمه به طرف جمعیت رفت با پس زدن مردم به نوارهای زردی که مانع ورود جمعیت بود و پلیس آنها را بسته بود رسید.

نیمی از پارک خراب شده بود، وسایل بازی بچه ها شکسته بود و کلی آتش نشان و امدادگر داخل پارک در جنب و جوش بودنند.هیچل  نوار زرد را بالا زد رد شد که مامور چینی جلو آمد و دست بر سینه اش گذاشت به چینی چیزی فریاد زد و مانع ورودش شد.

هیچل هم با وحشت به کره ای فریاد زد: بذار برم تو...من پلیسم...ولی مرد چینی بود کره ای که بلد نبود، هیچل بر خود لعنت فرستاد کاش مترجم را با خود آورده بود ولی انقدر عجله داشت که خودش تنها آمده بود. سریع کارتش را از جیبش در آورد به انگلیسی گفت: پلیس...آی ام پلیس...مامور چینی به کارت و سرتای پای هیچل نگاه کرد ولی هنوز مانع ورودش میشد.

هیچل تقلا میکرد فریاد میزد: پلیس...به سینه خود میکوبید فریاد میزد: پلیس...آی پلیس...که ناگهان صدای بلندی گفت: چولا ما اینجایم...هیچل  به اطراف نگاه کرد، کسی به زبان کره ای صدایش میکرد: چولی اینجا...ما اینجایم...صدا از پشت سرش میامد. هیچل به عقب برگشت و چشمانش گرد شد و لبانش خندان. سونگمین پتویی دور خود پیچیده بود و هیوونای کوچک در آغوشش، دستانش را به دور گردن سونگمین حلقه کرده بود سر بر شانه اش گذاشته بود .

هیچل با خوشحالی به طرفشان دوید و در آغوشان گرفت و فشرد از ذوق خوشحالی گریه اش گرفت گفت: مینی جونم...حالت خوبه؟...مینی جون...مینی هم با لبخند پشت هیچل را نوازش میکرد گفت: آره...خوبیم...هردوتام خوبیم...هیچل  آغوشش را باز کرد اشک گونه هایش را خیس کرده بود با لبخند به سرتا پای سونگمین نگاه میکرد گفت: خدا رو شکر...من فکر میکردم شماها هم چیزیتون شده...

سونگمین با دست اشک گونه هیچل را پاک کرد با لبخند گفت: نه...ما به موقع هیوونا رو از پارک بیرون اوردیم...چهره اش ناراحت شد رو به پارک گفت: همچین که هیوونا رو از پارک بیرون اوردم...یهو صدای انفجار اومد...ساختمون و چند جای پارک آتیش گرفت...چشمانش پر اشک شد گفت: بچه های زیادی با خانوده هاشون توی پارک بودن...

هیچل پشت هیوونا رو نوازش میکرد خواست هیوونا رودر آغوش بگیردولی هیوونا با محکم کردن حلقه دستانش دور گردن سونگمین بغلش نرفت. سونگمین با ناراحتی گفت: ترسیده...اون لعنتی عوضی به بچه ها رحم نکرده...حتی به بچه خودشم رحم نکرده...میخواسته بچه خودشم بکشه...

هیچل با چشمانی گشاد به سونگمین نگاه میکرد پرسید: چییییی؟...یعنی ریووک این بمب رو گذاشته...سونگمین هیوونا را درآغوشش بیشتر فشرد رو به هیچل با ابروهای به شدت درهم گفت: اره...کار اون کثافته...وقتی رسیدیم پارک...دیدم پرستار هیوونا رو داخل پارک نشوند روی صندلی همیشگی...همونجا ولش کرد...باسرعت سوار ماشین شد رفت...یه لحظه شوکه شدم...نفهمیدم چرا این کاروکرده...یه عده رو فرستادم دنبالش ..خودمم دویدم رفتم سریع هیوونا رو از پارک بیرون آوردم...که یهو بمب ها منفجر شدن...فهمیدم کار ریووکه...مطمینا میدونست ما داریم تعقیبش میکنیم...حتما میدونه تو اومدی دنبالش...گفته وقتی اومدی هیوونا رو بگیری تو وبچه رو باهم بکشه...یا وقتی خواستی ببریش با بمب تهدیدمون کنه...حالا که گرفتیمش...ازش میپرسیم.. بچه ام هم...که هیچل حرفش را قطع کرد با اخم گفت: نگرفتیمش...فرار کرد...

سونگمین با چشمانی وحشت زده گفت: چی؟...فرارکرد؟...چطوری تونست فرار کنه؟...هیچل  با همان چهره گفت: دیشب یه مهمون داشته که یه وکیل چینی بوده...هم هیکل و شبیه خودش بوده...نیمه شب وکیل تو خونه اش میمونه...ریووک جای وکیل با لباسها و افرادش سوارکشتی میشه میره...سونگمین وحشت زده تر شد گفت: چیییییییییی؟...کجا؟...کجا رفته؟...

هیچل با اخم به پارک نگاه میکرد گفت: نمیدونم؟...معلوم نیست کجا رفته...ولی پیداش میکنم...انگشتانش را مشت کرد، دندانهایش را بهم میساید گفت: هر کجا رفته باشه پیداش میکنم...مطمین باش زنده نمیزارمش...به شعله های اتش که مانند خشمش سرخ بودنند نگاه میکرد گفت: پیداش میکنم تقاص همه کسایی که کشته رو ازش میگیرم...به روح خواهرم قسم که نابودش میکنم...

 

نظرات 3 + ارسال نظر
tarane پنج‌شنبه 4 آذر 1395 ساعت 21:24

سلام گلم.
امیدوارم توی این روزای سرد حالت خوبِ خوب باشه.
ممنون برای این قسمت داستان.خیلی خوب بود.
خسته نباشی و مرسی برای وقتی که میذاری.

سلام عزیزدلم
ممنون عزیزدلم...اره هوا خیلی سرده...شهر ما که برف اومده گار و برق و اب هم بیشتر جاها قعطه..مسبیته برای خودش
ممنون عزیزجونی
خواهش میکنم ممنون از لطفت ...ممنون که هستی

ghazal سه‌شنبه 2 آذر 1395 ساعت 21:53

یعنی یه لحظه نفسم رفت!گفتم سونگمین و هیوونا و بقیه تبدیل به یه مشت خاکستر شدن
عااالی بود ممنون

نه نترس همه سالمن
خواهش عزیزجونی

سها سه‌شنبه 2 آذر 1395 ساعت 20:51 http://leeteukangel.blogsky.com

هوراااا
این فیکو دوس دارمممممممممممممم
زود زود بذاررررررررر
مرسییییییییییییییییییییییییییییییییی
بوسسسسسسسسسس
مینیییییییییییییییی
چولاااااااااا

ممنون عزیزجونی....
باشه بتونم حتما میزارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد