SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

دوستت دارم 11


سلام دوستای گلم


فقط بگم شبهای شهادت نزدیکه و طبق معمول اون شبها اپ نمیکنم...


حالا بفرماید ادامه

 

 

عاشقتم 11

شیوون برگه های دست خود را روی میز گذاشت به مین هو که مثل خود شیوون با لباس سفید پزشکی که به تن داشت روی صندلی لمه داده درحال نوشیدن قهوه بود یه طور خاص نگاهش میکرد هم نگاه شد اخمی کرد گفت: چی شده ؟...چرا اینجوری نگاه میکنی؟.. چیزی رو صورتمه؟....مین هو لیوان قهوه ش را روی میز گذاشت دست داخل جیب روپشش گذاشت گفت: نه...هیچی....طور خاصی نگاهت نمیکنم.... شیوون به پشتی صندلی تکیه داد گفت: چرا ...از روزی که من قیم هنری شدم...تو یه مدل خاصی نگام میکنی...یعنی همش خیره میشی...تو دانشگاه ...تو خونه...تو بیمارستان کنار دکتر ایستادی... یا موقع ویزیت مریضا که با دکتر میرم... تو به جای نگاه به دکتر و حرفاشو گوش بدی به من نگاه میکنی...چیه؟...فکر میکنی من اشتباه کردم نه؟... اشتباه کردم قیم هنری شدم....

مین هو سرش را به دو طرف تکان داد گفت: نه...اتفاقا دارم تحسینت میکنم...به کاری که کردی افتخار میکنم...من واقعا شجاعت کارهای که تو میکنی رو ندارم...کارتم خیلی عالیه....یعنی فکر اینکه بخوام قیم یه بچه باشم....همه جوره ساپرتش کنم ندارم...همینطوری که پدر و مادرت کارتو تایید کردن....گفتن همه جوره بهت کمک میکن....ازت حمایت میکنن...منم میگم همه جوره حمایتت میکنم بهت کمک میکنم...فقط یه چیزی...اخمی کرد گفت: شیوونی میدونی اون پسر خیلی حساسه....یعنی تو قول دادی همیشه بهش سربزنی...ولی تو مشغله خیلی زیادی داری...دانشگاه پزشکی...تدریس تو دانشگده موسیقی....کلاسهای بیمارستانت....خوب همه اینا روزاتو پر کرده...انوقت تو مدام هم به این پسره سر بزنی...میترسم نتونی به قولت عمل کنی...یعنی........

شیوون لبخند ملایمی زد که چال گونه هاش نمایان شد گفت: نگران نباش....من سرقولی که دادم هستم...منو نمیشناسی؟...شده هیچوقت به قولی که دادم عمل نکنم؟... مین هو سری به بالا تکان داد گفت: نه...تو وقت شناس ترین و خوش قول ترین کسی هستی که تاحالا دیدم و میشناسم...شیوون هم لبخندش پررنگتر شد گفت: خوب...خودتم که میگی...پس نگران نباش... من سرپرستی هنری رو قبول کردم....همه جوره مراقبشم....مین هو اخم کرد گفت: من نگران هنری نیستم...نگران توام...نگران تنها دوست عزیزم که میدونم وظیفه شناسه...قولش ...حرفش...دوستاش...اطرافیانش...خانواده اش ...خیلی خیلی براش مهمن ...حتی مهمتراز خودش وسلامیتش...من نمیخوام بهت فشار بیاد...نمیخوام اسیب ببینی...فهمیدی؟...

شیوون همراه لبخند نگاه مهربان را چاشنیش کرد دست مین هو را گزفت فشرد گفت: میدونم...میدونم مین هوی... تو دوست خیلی خوبی هستی...دوستی که مثل برادرمی....برادرنداشته ام...بدون خیلی دوستت دارم...پس هیونگ...بهت قول میدم که مراقب خودم باشم...همینطور که مراقب دیگرانم...مراقب خودمم باشم...مین هو میان حرفهایش یهو دستانش را دور تن شیوون حلقه کرد او را به بغل گرفت به خود فشرد بدون هیچ حرفی صورت در شانه شیوون مخفی کرد. شیوون هم با حرکتش لحظه ای جا خورد ولی دوباره لبخند زد دستانش را دور کمر مین هو حلقه کرد او را به خود فشرد تا طپش قلبهایشان یکی شود بهم ارامش دهند.

*****************************************************

هنری به تی شرت وزرشی خود در اینه با لبخند پهنی از ذوق نگاه کرد دست روی سینه خود کشید و لنگه شورت ورزشی خود را گرفت قدری بالا اورد با شادی زاید وصفی در اینه به خود نگاه کرد با سوال شیوون که پرسید: همینو میخواستی دیگه نه؟...یهو برگشت چند بار سرش را تکان داد با صدای بلند گفت: وااااااااااااای...اره...اره...اره...خودشه....از کجا پیداش کردی بابا لنگدراز؟...این عالیهههههههههههههههه...دوید طرف شیوون که دستانش به روی سینه ش درهم قفل کرده شانه به دیوار تکیه داده با لبخند نگاهش میکرد رفت فریاد زد : ممنون بابا لنگدراز...خیلی خیلی ممنون...دستانش را دور کمر شیوون حلقه کرد بغلش کرد سرراست با همان صدای بلند گفت: بابا لنگدراز من...خیلی دوستت دارم...

شیوون کمر راست کرد دستانش را روی شانه های هنری گذاشت با لبخند گفت: خواهش میکنم...کاری نکردم که...اخم شیرنی کرد گفت: ولی هنری....چرا بهم میگی بابا لنگدراز؟...بابا لنگدراز چه ضیغه ایه؟.... هنری قدری حلقه دستانش باز عقب کشید با همان لبخند پهن گفت: بابا لنگدراز؟...خوب داستان جیمی وبستر رو نخوندی؟...همون که جودی ابت داشت؟... جودی ابت یه دختر بود که تو پرورشگاه بود...یه اقای اومده بود باباش شده بود..یعنی سرپرستیش قبول کرده بود...بعدشم باهاش ازدواج کرده بود...خوب شماهم که سرپرستی منو قبول کردی...پاهات بلنده... منم مثل جودی ابت تو پرورشگاه بودم...مثل همون...

شیوون از حرف هنری پوزخندی زد وسط حرفش همراه اخم لبخند زد گفت: من اون داستانو خوندم...ولی شما که دختر نیستی...درسته تو پروشگاه هستی ولی پسری... بعلاوه اون طرف باباش شد اخرش باهاش ازدواج کرد...یعنی من و تو هم اخرش ازدواج میکنیم بچه؟... من مردم وتوهم مردیا.... چی میگی تو....لبخندش محو شد اخمش بیشتر گفت: من دوست ندارم بهم بگی بابا لنگدراز ..یا بهم بگو هیونگ یا بابا...اون لنگدراز حذفش کن که من خوشم نمیاد.... هنری از اینکه میدید شیوون را ناراحت کرده لبخندش خشکید چند قدم عقب رفت گفت: باشه...باشه...بهت میگم بابا...تو بابای منی...صدات میزنم بابا...دیگه اون کلمه رو نمیگم...شیوون لبخند زد دست روی سرهنری گذاشت موهایش را بهم ریخت گفت: افرین پسر خوب...هنری از ذوق خندید دوباره دستانش را دور کمر شیوون حلقه کرد او را بغل کرد گفت: بابای دوستت دارم...خیلی خیلی دوستت دارم....

***************************************************

2011

( شیوون 25 ساله- مین هو 25 ساله.. کیوهیون 33 ساله – هنری 19 ساله- سولبی 14 ساله )

 

کیو چهره ش مثل همیشه درهم و اخم الود به خدمتکار مسن که درحال چیدن لباس در چمدان بود نگاه کرد جلو رفت با حالت خشکی گفت: اجوما...وسایل شخصیمو یادت نره بذاری....اجوما کمر راست کرد با سرتعظیم کرد گفت: چشم ارباب.... که صدای دختری امد: همیشه همینو میگی بابا.... کی اجوما یادش رفته که شما همیشه میگی؟... کیو روبرگردانند بدون تغییر به چهره اش به دختر نوجوانی که لباس بازی که بالاتنه ش دکلته و دامنش خیلی کوتاه بود به طرفش میامد نگاه کرد. دختر امان نداد کیو حرفی بزند چهره ش دهمترشد گفت: میدونم...میدونم چی میگی...با صدای کلفتی ادای پدرش را دراورد گفت: یاداوری میکنی که اجوما فراموش نکنه...که بعدا تنبیه نشه....جلوی کیو که کامل به طرفش چرخید ایستاد گفت: بابا قبل رفتن به پاریس...حسابمو پر کن ...یعنی باید پر کرده باشی ...خودت میدونی که پر نکنی بری اونجا کلافه ات میکنم...از بس که بهت زنگ میزنم.... وقتی میری سفر باید حساب بانکی چو سولبی یعنی من دختر چوکیوهیون پر باشه.... مایه خجالته که دختر شما ...ارباب چو خالی باشه....خودت که میدونی ....

کیو اخمش بیشتر شد با عصبانیت خفه ای گفت: دختره گستاخ بی تربیت...واقعا به تو میشه گفت دختر...عوض اینکه به پدرت موقع رفتن به سفر برسی ..ببینی چمدونش چی کم داره...سفارش بکنی مراقب خودش باشه...فقط به فکر حساب بانکی خودتی؟... سولبی اخمی کرد پشت چشم نازک کرد گفت: چه انتظاراتی از من داری بابا...اینجوری که من دختر نیستم.... سال تا سالم نمیپرسی چیکار میکنم...کجا میرم...چه غلطی میکنم...تا یه چیز میگم درجا بهم پول میدی میگی برم پی کارم...حالا موقع رفتن به سفر شدم دخترت...باید نگرانت باشم...

کیو همراه اخم چشمانش ریز کرد با همان حالت گفت: نخیر...شما نگران نشو شیرت خشک میشه دختر....خیلی بی ادبی و گستاخ که اینم تقصیر تو نیست...تقصیر منه که هر چی میخواستی بهت داد ...هر کاری کردی بهت اجازه دادم..باید ....که گوشیش زنگ خورد جمله ش  نیمه ماند گوشی را از جیبش در اورد از سولبی که با غضب نگاهش میکرد فاصله گرفت گوشی را به گوشش چسباند جواب داد : الو...سولبی با خشم به پدرش نگاه میکرد با صدای بلند که صدایش را بشنود گفت: بابا حسابمو بانکمو پر میکنی رفتنت...والا تو فرانسه برات اسایش نمیزارم...گفته باشم... با خشم نگاهش را از پدرش که با فریادش یهو برگشت با عصبانیت نگاهش کرد گرفت چرخید با قدمهای بلند به طرف دراتاق رفت.

************************************************* 

  شیوون سرراست به هنری که کت و شلوار سفید را داخل چمدانش گذاشت با چشمانی کمی گشاد شده نگاه کرد گفت: چیکار میکنی هنری؟...چند دست کت و شلوار گذاشتی پسر؟...مگه من چند روز میخوام بر پاریس بمونم؟...این همه کت و شلوار برای چیه؟... بعلاوه الان یه ماه که بهار شده...پاریسم مثل اینجا هواش تقریبا گرمه من همه شو میتونم استفاده کنم...شاید اصلا لازم نباشه مدام کت بپوشم...با بردن این همه کت وشلوار فقط چمدونم سنگین میشه...هنری لبه تخت ربروی شیوون نشت چهره ش درهم شد با ناراحتی وسط حرفش گفت: خوب احتیاج میشه بابا... ممکنه یهو هوا اونجا بد بشه...هوا که دست ادم نیست...چمدونتونم سنگین بشه....نمیخواد که با دست همه جا ببردیش....بعلاوه بابا جون من یه جنتلمن خوشتیپه.... کم کسی نیست...دکتر چویی شیوون متخصص سرطان و استاد دانشگاه موسیقیه...مرد اول پیانو و قهرمان بیمارستان سرطان سئول.... که باید همیشه لباسهای شیک تنش باشه....پس حتما این  لباسها لازمت میشه...اونم تو کنفرانس پاریس...یعنی اروپا...باید تو اروپا بدرخشی پدر...تو بهترینی...سرجلو برد بوسه ای به گونه شیوون زد.                                                                                      شیوون از حرکتش خنده ارامی کرد گفت: از دست تو پسر...صدای خانم چویی امد که گفت: کاش هنری مثل دفعه های قبل میتونست همراه بیاد...اینطوری خیالم راحت تر بود....شیوون روبه مادرش که به طرفش میامد کرد با اخم ملایمی گفت: چی؟... خیالت راحت تر بود؟... مگه الان ناراحتیه؟... برای چی نگرانی مادر؟... مگه من بچه ام که هنری باید ازم مراقبت کنه؟... هنری جای مادر سری تکان داد با ناراحتی گفت: اهوم... با رو کردن شیوون که با ابروهای درهم و چشمانی گشاد نگاهش کرد سریع گفت: شما اصلا به فکر خودت نیستی بابا.... تو پاریس کسی دور برت نیست....مطمینم خوب غذا نمیخوری...همش به فکر کنفرانسی...فکر نکنم حتی درست حسابی بخوابی.... مطمینم اصلا تو این یه هفته یه روزهم نری تو پاریس بگردی....من تور رو میشناسم بابا....

خانم چویی جلویشان ایستاد سری تکان داد گفت: اره... هنری راست میگه....اگه هنری همرات باشه من خیالم راحته ...چون مراقب خورد و خوراکته.... نمیزاره خسته بشی و به خودت فشار بیاری....ولی خودت که تنها باشی اصلا به فکر خودت نیستی...که صدای مین هو امد: این حرفا یعنی من اونجا بوقم نه؟...همه رو به مین هو کردن که به طرفشان میامد . مین هو هم با اخم گفت: خوب من دارم همراه شیوون میرم...اونجا مراقبشم...جای نگرانی نیست...

هنری با اخم به مین هو نگاه کرد وسط حرفش گفت: من از همین نگرانم...چون عمو شما اصلا مراقب خوبی نیستی...مین هو جلوی هنری ایستاد چشمانش گشاد شد گفت: چی؟...من مراقب نیستم؟...هنری سر به بالا تکان داد به همان حالت گفت: نه...شما مراقب نیستید...مثل من که پسرشم مراقبش نیستید....من پسرشم شما دوستش...مراقبت من کجا و مراقبت شما کجا...یعنی هر وقت بابا  با شما رفت مسافرت و برگشت مریض شد...ولی با من سالم و سلامت رفت و برگشت....میبینی که مامانی هم از اینکه من همراه بابام نمیرم نگرانه...در حالی که شما داری میری همراهش....

شیوون از حرفهای انها خنده ش گرفت ریز ریز میخندید مین هو با حرفهای هنری چشمانش گشاد تر شد گفت: چی؟...واقعا که؟... به من چه که بابات به حرفهای من گوش نمیده...این تقصیر من نیست...ولی خدایش هنری خوبه تو دختر نشدی...یعنی تو دختر میشیدی چی میشد ...بیشتر اوقات فکر میکنم تو دختر شیوونی تا پسرش...هنری چشمانش گشاد شد ابروهاش درهم شد گفت: چییییییییییییی؟...عمو این حرفا چیه...دختر چیه...من مردم ...مرد...دختر نیستم...

مین هو از اینکه تلافی حرفهای هنری را با عصبانی شدنش در اورد لبخند کجی زد دستش را به روی سینه ش گذاشت گفت: نخیر...با این رفتارت من فکر میکنم تو دختری...هنری یهو بلند شد عصبانی و صدای کمی بلند گفت: نخیـــــــــــــــــــــــــــــــــــر...من مردم ...مرد...خانم چویی با اخم به مین هو نگاه کرد وسط بحثشان گفت: واقعا که مین هو شی.... چرا به نوه ام میگی دختره؟....چون به فکر باباشه بهش میگی دختر؟....اگه به باباش نگاه نکنه ....نگرانش نباشه...پسره خوبیه اره؟...مین هو با حرف خانم چویی جا خورد یهو با چشمانی گشاد رو بگردانند نگاهش کرد  هول شده گفت: نه..نه...یعنی..هنری...پسره...پسر خوبیه....که با درامدن صدای قهقه شیوون نجات پیدا کرد جمله ش نیمه ماند با التماس به شیوون نگاه کرد که نجاتش دهد.

******************************************************* 

فرانسه – پاریس

شیوون سربه پشتی صندلی تکیه داده نگاه چشمان خمارش به بیرون از پنجره ماشین بود رنگ به رخسار نداشت و نایی برایش نمانده بود با صدای ارام و خسته ای گفت: کنفرانس پزشکی خوبی بود...فقط کاش وقتش بیشتر باشه...یه هفته کمه...حداقل باید ده روز باشه....مین هو نگاهش را از پنجره ماشین گرفت رو بگردانند با اخم ملایمی نگاهش کرد حرفش را برید گفت: بله...ده روز باشه تا تو خودتو حسابی تلف کنی...ده روز برای خودکشی شما خیلی خوبه...با روبگرداند شیوون اخمش بیشتر شد گفت: یه هفته کنفرانسه...ما پنج روز اومدیم پاریس...فکر نکنم سرجمع تو سه شب خوابیده باشی...همش یا تو کنفرانسی...یا در حال تحقیق ...یه کنسرت افتخاری هم برای جشنواره پاریس اجرا کردی... دو روز دیگه مونده که باید برگردیم کره...که اونم همش کنفرانسه ...یه وقت ازاد هم داشتی دادی به جشنواره...که دوباره براشون پیانو بزنی...اصلا وقت نمیکنی بریم گردش.... هنری راست میگفت ...باید خودش اینجا بود سرت غر میزد...تا تو استراحت کنی... حرف منو که گوش نمیدی...ولی هنری خوب حریفته...میگفت تو یه وقت ازاد هم برای خودت نمیزاری...من با بیچاره دعوا کردم...

شیوون از حرفش خنده بیصدای کرد با لبخند و بیحالی از خستگی گفت: اخ گفتی ...هنری نیم ساعت پیش زنگ زد ..حسابی به خدمتم رسید...نمیدونم چطور فهمید خسته ام و حسابی باهام دعوا کرد ...مین هو اخمش بیشتر شد گفت:  حقته...یعنی فقط هنری حریفته... شیوون دوباره ارام خندید و سرش را به عنوان تایید تکان داد از خستگی چشمانش را ارام بست با صدای ارامی گفت: راست میگی... همتون راست میگید...من خیلی خسته ام ...رسیدیم هتل صدام کن...من یه کوچولو چرت میزنم...دیگه نمیتونم چشمامو باز کنم... مین هو رو برگردانند به روبرو و راننده نگاه کرد گفنت: باشه...با صدای ارامی زیر لب گفت: خیلی داری خودتو خسته میکنی...امیدوارم حالت بد نشه... که نمیتونم جواب خانوادتو بخصوص هنری رو بدم....رو برگردانند با نگرانی به شیوون که خواب رفته بود نگاه کرد.

......................

کیو با اخم به راننده و وکیل که جلو نشسته بودنند نگاه کرد با حالتی عصبانی گفت: یعنی نمیشه کاری کرد؟...این همه راه اومدیم اینجا بیفایده بود.... 6 روزه اومدیم پاریس ...ولی هیچی به هیچی....فقط وقتمون تلف شد... هیچ سودی هم نبردیم...وکیل رو برگردانند با سرتعظیمی کرد گفت: چوسامیدا ( ببخشید)....این نشونه بی عرضه گی منه.... کیو چهره اش درهمتر شد با عصبانیت گفت: بله...این نشون از بیعرضگی توه...دور و برمن پر شده از ادمهای بیعرضه که هیچ کاری بلند نیستند....این هیوکم تو این هیروبیری عشق بازیش گرفته...با عشقش رفته مسافرت ...هیوکجه فقط دستم بهت ....که صدای زنگ موبایلش درامد جمله اش نیهم ماند با خشم به گوشیش نگاه کرد با دیدن اسم سولبی روی صحفه ش چهره اش دهمتر شد با صدای کمی بلند گفت: لعنتی...این دختر چرا دست برنمیداره...اههههههههه...کلافه ام کرده.... صدایش انقدر بلند بود که وکیل یهو به عقب برگشت با چشمانی گشاد شده نگاهش کرد.

 راننده هم یکه ای خورد نگاهش از اینه به کیو شد فکر کرد اتفاقی برایش افتاده ،بیتوجه به جلویش شد با مکث نگاهش دوباره به جلویش شد دید ماشین جلویی ترمز کرده ماشین انها هم فاصله ش خیلی کم بود چشمانش گشاد شد فریاد زد یهو پا روی ترمز گذاشت ولی دیر شده بود کاپوت ماشین به صندوق عقب ماشین جلوی برخورد کرده وکیل و راننده با اینکه کمربند بسته بودنند ولی به خاطر شدت تصادف به شدت به جلو و کاپوت و فرمان خوردنند فرصت کردنند فقط فریاد بزنند.

کیو هم گیج از اتفاقی که افتاده بود فریادی زد " یاااااااااااااا...به شدت به صندلی جلو که وکیل نشسته بود خورد وصورتش به صندلی خورد چون بد ترمز کرده بودنند ماشین عقبی هم  دیر متوجه شد از عقب امد به صندوق انها خورد .چون سرچهار راه بود ماشینی هم از پهلو به طرف راننده بخورد کرد، با هر بخورد کیو بدون کنترل بی اختیار به طرفی پرت میشد از برخورد دردی به جانش میافتاد و فقط فرصت میکرد فریاد بزند با ضربه اخر دیگر هیچ نفهمید به دنبالش تاریک شد. 

*****************************************

مین هو نگاهش به خیابان بود که با صدای راننده که سرعتش را کم کرده به فرانسه گفت: واااااااای...تصادف شده...چه تصادفی بدی ...نگاهش به جلو شد به جلو خم شد به شیشه جلو نگاه کرد به انگلیسی پرسید: چی شده؟... راننده ماشین را نگه داشت چون ترافیک بود هیچ ماشینی حرکت نمیکرد راننده از اینه به مین هو نگاه کرد هیجان زده به انگلیسی گفت: تصادف شده...اون جلو چند تا ماشین خوردن بهم...نگاه...مین هو بیشتر به جلو خم شد تا ببیند .

شیوون که درعالم خواب بود با صدای بلند راننده بیدار شد با گیجی و چشمان ریز و نگاه تار به اطرافش نگاه کرد با بیحالی گفت: چی شده؟...رسیدیم هتل؟.... مین هو که تمام توجه ش به جلویش بود گویی اصلا نفهمید شیوون از خواب پریده و با چه حالی سوال پرسیده  بدون رو بگردانند گفت: نه...تصادف شده...انگار تصادف بدی هم شده...وای چه ترافیکی هم شده...حتما کشته ام....که یهو صدای باز شدن درماشین امد مین هو رو برگردانند با گیجی نگاه کرد جای شیوون را کنارش خالی دید در ماشین را باز و شیوون را دید که بیرون رفته دوان به طرف محل تصادف میرود. مین هو چشمانش گشاد شد فریاد زد: شیــــــــــــــــوون.... شیــــــــــــــــــــوون کجا میری ؟... شیــــــــــــــــــــــــــــــــوون....

 

 

 

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
ghazal پنج‌شنبه 27 آبان 1395 ساعت 22:52

یعنی بابای کیو و خود کیو سنگ تموم گذاشتن با این بچه تربیت کردنشون!!
این دختره قرار نیس ارتباطی با هنری داشته باشه احیانا؟!
کیو بیهوش شد
آخ جون الان همو میبینن
ممنون عااالی بود

خوب دیگه...بابای کیوه
دختره با هنری ؟؟ نه
اره بیهوش شد
اره همو میبین
خواهش عزیزجونییییییییییییییییییییییی

Roxana پنج‌شنبه 27 آبان 1395 ساعت 19:58

تفاوت را احساس کنید!
وایییییی!
الان اینجاس شیوون کیو رو میبینه؟!

هان؟چی تفاوت؟ الان پیام بازرگانی بود
اره همو میبین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد