سلام دوستای عزیز..
این هم از این قسمت....بفرماید ادامه...
قسمت پنجاه و چهارم
بهار6 آپریل 2012
کیوتو <ژاپن
کیو کتاب را ورقی زد گفت: خوبه توی این شهر هر جای دیدنی که بخواهیم بریم هست...کلا جاهای زیادی داره که بخوایم ببینیم...گیون سوک راست میگفت...واقعا بینظیره...تکیه ای از سیب پوست کنده را از بشقاب کنار دستش برداشت به دهان شیوون که سرش روی سی/نه اش بود گذاشت. شیوون با تی شرت سفید در اغوش کیو سر بر س/ینه اش گذاشته بود تا روی سی/نه اش را لحاف کشیده بود و کیو تکیه داده به بالشهای سفید تخت هتل نیمخیز دراز کشیده بودنند. شیوون با گردنبند صلیبش که به گردنش اویخته بود ور میرفت و کیو مشغول خواندن کتاب راهنمای کشور ژاپن بود به او میوه میخوراند.
شیوون بعد از اینکه در خانه خود دچار حمله و بیهوش شد، وقتی به هوش آمد دوباره همه چیز را فراموش کرد، مغزش حمله عصبی را بایکوت کرد. وقتی بعد از ظهر به هوش امد تنها چیزی که به یاد داشت ورود به خانه و رفتن به مسافرت بود، اصلا رفتن به بالکن و حمله عصبی و بیهوش شدن را از حافظه اش پاک کرده بود، گیون سوک هم با دعوایی که با اقای چویی کرد شیوون و کیو را به همراه 20 بادیگارد با جت خصوصی آقای چویی به ژاپن شهر توکیو برد.
حالا شیوون در اتاق هتل در آغوش کیو با آرامش در حال خوردن میوه و ورفتن با صلیبش بود .کیوو با گذاشتن میوه در دهان شیوون سر کج کرد نگاهی به نیم رخ شیوون کرد، دوباره کتابش را جلوی خود گرفت، که شیوون هم میتوانست ببیند ولی توجه ای نمیکرد گفت: ولی برای رفتن به اب گرم باید بریم جزیره "هاچیجو جیما"...خنده ریزی کرد گفت: چه اسم سختی داره...شمرده شمرده گفت: چشمه..اب گرم..." اورامیگاتاکی"...در جزیره..." هاچیجوجیما"...اوووووووووف...چه اسمی...اوه راهش یه خورده سخته...باید با کشتی بریم...حتما خیلی خسته میشی...ولی خوبه کشتی سواری هم میکنیم نه؟...
با لبخند سر خم کرد به صورت شیوون نگاه کرد، ولی شیوون جوابی نداد به وارسی صلیبش مشغول بود، کیو یک تکه توت فرنگی از بشقاب برداشت در دهان شیوون گذاشت ،او هم با بیخیالی خورد، کیو لبخندش پر رنگتر شد دوباره به کتابش نگاه کرد ورق زد گفت: بذار ببینم...اومممممممم....برای رفتن به جنگل بامبو و باغ گیلاس لازم نیست جایی بریم...هر دوتاشون توی همین شهره...میگن خیلی قشنگه...میگن این موقع سال از همه جای دنیا برای دیدن باغهای شکوفه گیلاس و جنگل بامبو میان کیوتو...یعنی اخر توریستیه ها...میگن باغ شکوفه های گیلاس وجنگل های بامبو از گنجینه های ملی ژاپن حساب میشه...شانس اوردیم تو بهترین فصل سال اومدیم اینجا نه؟...کتاب را پایین آورد دستش را روی سی/نه شیوون گذاشت دوباره سر خم کرد با لبخند به صورت شیوون که خیره به صلیبش بود کرد، شیوون بازم جوابی نداد .
کیو تکه ای موز را داخل دهان شیوون گذاشت شیوون بی خیال خورد، کیو گفت: شیوونا ؟...نمیشنوی چی میگم؟...شیوون بدون رو برگردانند گفت: اهوم...کیو خنده کوچکی کرد گفت: اهوم؟...اهوم یعنی چی؟...اهوم یعنی نمیشنوی؟...یا اهوم یعنی اینجا اومدیم خوبه؟...شیوون بالاخره چشم از صلیب برداشت رو برگردانند با لبخندی که چال گونه هایش را نمایان شد گفت: اهوم...همه جا خوب...فرقی نمیکنه...
کیو هم لبخندش تمام صورتش را پوشاند با اخمی شیرینی که به ابروهایش داد گفت: فرق نمیکنه؟ ...یعنی چی؟...میدونی باغ شکوفه های گیلاس کجاست؟ ...بهش میگن جشن شکوفه های گیلاس...گویی فکر میکرد چشمانش را ریز کرد گفت: ژاپن ها بهش میگن " ساکورا"...دوباره چهره اش با لبخند همراه شد گفت: میدونی چقدر قشنگه؟ ...یه زیبایی طبیعی بی نظیره داره که هیجا نداره...این شکوفه های صورتی که به عنوان نماد تو ژاپن حساب میشه...براشون نماد عشق و صلحه...برات فرق نمیکنه؟....یا فرق نمیکنه بریم جنگل های بامبو؟...یکی از زیباترین جنگل های طبیعه دنیاست...یا بریم چشمه اب گرم؟ ...نمی دونی کجاست...ژاپنی ها معتقدن اب گرم ژاپن هر دردی رو به جز درد عشق میتونه شفا بده...لبخندش پررنگتر شد گفت: ما که درد عشق نداریم ولی برای پات و ضعفی که داری خیلی خوبه...حالا فرق نمیکنه کجا بریم؟...
شیوون چشمانش با بزرگتر شدن لبخندش ریز شد گفت: نه...هر جا که تو باشی خوب...فرق نمیکنه کجا باشه...فقط تو با من باش ...کیو چشمانش از جمله شیوون شوق اشک شد گفت: برای منم هر کجا تو باشی بهترین جای دنیاست...با دست گونه شیوون را نوازش میکرد گفت: هر کجا که تو باشی برام بهشته... بیاختیار نگاهش به صلیب دست شیوون افتاد گفت: ببینم تو داشتی یه ساعته با صلیبت چیکار میکردی؟ ...چرا داشتی باهاش ور میرفتی؟...شیوون هم با نگاه کردن به دستش صلیب را در دستش جابجا کرد صلیب را بالا آورد جلوی صورت کیو گرفت گفت: نگاه...صلیبم گوشه پریده...چرا؟...چی شد گوشه اش؟...کی اینجور شد؟...قبلا نبود...کیو صلیب را گرفت با دقت نگاه کرد، درست میگفت گوشه صلیب شکسته بود که قبلا اینطور نبود، مطمئنا مال زمانی بود که شیوون را گروگان گرفتند شکسته شده بود .
کیو ابروهایش درهم شد دوباره قضیه گروگان پیش امده بود، چه جوابی میداد؟ هر چه میگفت دروغ بود، دوباره برای شیوون سوال پیش میامد پس گفت: اره...شکسته...چرا؟...شیوون چشمانش قفل چشمان کیو شد با لبهای پیچ خورده گفت: نمیدونم...منم هیمن رو گفت...چرا اینطوری شد؟...هر چی فکر کرد نفهمید...
کیو لبخند زد با دست گونه شیوون را نوازش میکرد گفت: اشکال نداره...اینو ولش کن...یه قشنگ ترشو برات میخرم...شیوون اخم کرد گفت: برام میخری؟...قشنگ تر؟...مگه صلیب هم قشنگ تر و زشتتر داره؟...بعلاوه مگه من بچه که برام میخری...خودم میتون بخرم...کیو دستانش را دور سی/نه شیوون بهم قفل کرد، پشتش را به سی/نه خود فشرد گونه اش را به گونه شیوون چسباند با لبخند گفت: آره شیوونی خودش میخره...شیوونی که بچه نیست...مرده...یه مرد بینظیر...ولی حالا مریضه خودش نمیتونه تنهایی بره خرید...برای همین منم باید باهاش برم...باهم میخریم... چشمانش را بست چهره اش غمگین شد، پیشانی اش را به شقیقه شیوون چسباند زمزمه کرد: باهم صلیبی میخریم که همیشه محافظت باشه...همیشه تو رو از هرخطری حفظ کنه...
شیوون از حرفهای کیو قدری اخم کرد و خیره به صلیب دستش بود گفت: کیو؟...کیو بدون تغییر به حالتش گفت: جون دلم...شیوون هم بدون تغییر چهره اش پرسید: تو الان داری مسخره ام میکنی؟...کیو سرش را عقب کشید با تعجب گفت: چی؟...مسخره؟...نه چرا؟...شیوون هم با اخم نگاهش کرد گفت: صلیب منو از هر خطر حفظ کنه...تو همیشه منو موقع دعا مسخره میکردی...بهم...کیو فهمید منظور شیوون چیست، چهره اش غمگین شد حرفش را قطع کرد گفت: نه عزیز دلم...مسخره ات نمیکنم...من همیشه اشتباه میکردم که در مورد دعا کردن یا ایمانت مسخره ات میکردم...من به خدات ایمان آوردم...
شیوون از حرف کیو چشمانش گشاد شد با ابروهای بالا زده گفت: چی؟...تو...کیو امانش نداد با چهره ای لبخند زد سرش را به عنوان تایید چند بار تکان داد قفل دستانش دور سی/نه شیوون را محکمتر کرد گفت: اره...من به خدات ایمان آوردم...وقتی تو عمل داشتی از خدا خواستم نجاتت بده...وقتی توی کما بودی ازش خواستم به هوشت بیاره...خدام به حرفم گوش داد تو رو دوباره بهم داد...منم بهش ایمان اوردم...به خدایی که تو سختی ها بهم کمک کرد ایمان آوردم...من هزاران بار شکرش میکنم که تو رو دوباره بهم داد...
شیوون از شنیدن حرفهای کیو از خوشحالی شوکه شد با لبخند که چال گونه هایش مشخص ششد گفت: چه خوب..توبا خدا دوست شد... کیو هم با لبخند سری تکان داد گفت: اهوم..من با خدا دوست شدم...من تو رو از خدا دارم و همیشه شاکرم... شیوون هم با حرف کیو لبخندش پرنگرت شد سری تکان داد رو برگردانند نگاهش دوباره به صلیب دست خود شد. کیو هم همانطور که شیوون را دراغوش داشت نگاهش به صلیب دست شیوون نگاه میکرد لبخندش بیرنگ شد یاد روزهای سخت گذشته افتاد و در دلش خدایش را برای چندمین بار شکر کرد که شیوون را دوباره به او بخشید.
********************************************
بهار 7 آپریل 2012
تایلند <بانکوک
سونگمین رو به هیچل با چشمانی ریز شده پرسید: ممنونم به تایلندی چی میشه؟...هیچل بدون رو برگردانن فقط خیره به روبرویش گفت: تنک یو...سونگمین چشمانش گرد شد گفت: چییییییی؟...نه بابا...تنک یو که اینگلیسیه...میگم به تایلندی چی میشه؟...هیچل اینبار رو به سونگمین با ابروهای درهم گفت: " آ رون ساوا س "...سونگمین با تعجب گفت: چیییی؟...نه اون که میشه صبح بخیر...چشمان درشتش را ریز کرد فکر میکرد گفت: مترجم گفت چی میشه؟...مکث کوتاهی کرد گفت: آها خودم یادم اومد...رو به دخترک کوچکی که جلوی دکه ایستاده بود کرد سکه ای را به طرف دخترک میگرفت گفت: " کاپخون کاپ " ( به تایلندی یعنی ممنون)...دخترک هم با لبخند جوابش را داد رفت.
سونگمین با پیراهن صورتی و شلوار لی ابی و کلاه عقابی مشکی که بر سر داشت در دکه کوچکی بستنی میفروخت با کیو که یک کلاه بافتنی مشکی که تا ابروهایش را پوشانده بود، بلوز سفید و شلوار مشکی و ژاکتی مشکی به تن داشت یک عینک آفتابی بزرگ به صورتش با سیبلی مصنوعی پشت لبش بود کلی بادکنک به دست کنار دکه بستنی فروشی سونگمین جلوی پارک ایستاده بودنند.
امروز روزی بود که قراربود هیوونا را به پارک بازی ببرند و لی برخلاف هر روز ریووک هم با هیوونا به پارک امده بود و نقشه حمله انها به خانه ریووک برای دستگیری و نجات هیوونا خراب شد و در این دو روز هم ریووک یک لحظه خانه را ترک نکرد و تمام مدت با هیوونا درخانه بود وهیچل از این موضوع به شدت عصبانی بود، تمام حواسش به پارک که ریووک با مردی داخلش روی نیمکت نشسته بود و هیوونا هم مثل همیشه افسرده با پرستار کنارشان نشسته بود، هیچل دنبال فرصتی بود که حتی یه دقیقه هیوونا برای بازی بلند شود هیچل برای نجاتش برود ولی این اتفاق نمیافتاد هیوونا از کنار پدرش تکان نمیخورد در پارک هم پر بود از بچه های کوچک با مادران و پدرانشان که این کار یعنی حمله به ریووک بسیار خطرناک بود جان همه به خطر میافتاد.
هیچل محو تماشای هیوونا بود که با صدای سونگمین به خود امد: یه بادکنک بهش بده...هیچل گفت: چی؟.. وبه پسرکی که با ابروهای درهم پول را به طرفش گرفته بود و دستش را برای گرفتن بادکنک دراز کرده بود کرد نگاه کرد ،پول را گرفت بادکنک را داد.سونگمین با اخم گفت: یه تشکر بکن...یا یه لبخند بزن خوب...چرا اینقدر اخمویی...هیچل با عصبانیت رو به سونگمین گفت: چی میگی تو؟ ...لبخند چیچیه؟...مثل اینکه باورت شده فروشنده بستنی هستی ها...یادت رفته برای چی اینجاییم...هااااااااااا...ما تو ماموریتیم...ماموریت...
سونگمین هم چهره اش درهم شد گفت: نخیر یادم نرفته برای چی اینجام...ولی اگه مثل تو تابلو بازی در بیارم...اونا حتما میفهمند ما کی هستیم...باید مثل فروشندها واقعی رفتار کنیم تا اونا شک نکنن...هیچل هم دوباره رو به پارک شد با عصبانیت گفت: من تابلوم...من که تغییر لباس دادم این باد کنک های مسخره ام گرفتم دستم دارم میفروشم...سونگمین امانش نداد گفت: بله داری بادکنک میفروشی...ولی تو هوای گرم کلاه بافتنی گذاشتی سرت... این تابلو نیست...حداقل کلاه دیگه میزاشتی...با اون عینک که مثل ادم کور رو میمونی...ولی حرکاتت مثل آدم عادیه...
هیچل بیشتر عصبانی شد گفت: این همش تقصیر کیه؟...این لباسارو کی مجبورم کرد تنم کنم؟ ...خوب تو...تو مجبورم کردی که تنم کنم حالا میگی مسخره شدم...سونگمین ابروهایش را بالا داد گفت: چی من؟...من کی گفتم کلاه بافتنی با ژاکت بپوشی...بهت گفتم یه لباس ساده بپوش...نه کت و شلوار...اخه کی دیده یکی با کت و شلواربیاد بادکنک بفروشه...این دیگه خیلی تابلو بود...هیچل با عصبانیت بدون رو برگردانند گفت: بسه تو رو خدا...خیلی خوب من مسخره ام...ولش کن...بذار حواسم به اونا باشه...
سونگمین رو برگردانند بدون انکه هیچل بشنود زیر لب غرلند کرد: باشه...حواست به اونا باشه...دیونه با این لباس پوشیدنت همه فهمیدن تو بادکنک فروش نیستی...که دخترکی امد جلو هیچل به تایلندی چیزی گفت و بادکنک خواست، ولی هیچل حواسش به پارک بود به دخترک توجه ای نکرد، سونگمین از کلافگی فوتی کرد به طرف هیچل میرفت زیر لب غرلند میکرد: اخه حواست به پارکه که چی بشه؟...دور بر پره پلیسه.... ولی هیچکی هیچ کاری نمیتونه بکنه...من نمیدونم حواسش به اوناس که چیکار میخواد بکنه؟...الان جز تحت نظر گرفتن کاری نمیشه کرد...وبه دخترک لبخند زد پول را برای دادن بادکنک از او گرفت.
ریووک با مرد جوانی که بسیار خوش قیافه با موهای مشکی بلند به عقب داده بود واز پس سر بسته بود، کت و شلوار مشکی شیک به تن داشت کنار ریووک روی نیمکت نشسته بود .ریووک با ابروهای درهم پشت عینک مشکی اش افراد داخل پارک را نگاه میکرد پرسید: نفهمیدید کیا اومدن تایلند؟...چیزی نگفت؟ ...مرد جوان هم روبرویش را نگاه میکرد گفت: نه...رئیس پلیس فقط گفت دوتا مامور اومدن به تایلند...دوتاشون هم رفتن چین دنبال کانگین...نمیدونست کیا اومدن تایلند...
ریووک ابروهایش را درهم کرد گفت: چی؟ ...مگه میشه ندونه...اون رئیس پلیسه...اونوقت نمیدونه زیر دستاش کجا رفتن...خوب تهدیدش میکردین؟...از وقتی که ما از کره فرار کردیم...اونم قدرت گرفته...خیالش راحت شده که ما دیگه نیستیم...مرد جوان بدون رو برگردانن گفت: چرا تهدیدیش کردیم...بچه ها به پسرش مواد ناخالص دادن...ولی نذاشتن مصرف کنه...به پدرش گفتن اگه همه چیز رو نگه اینبار پسرشو میکشن...اونم گفت: چیزی نمیدونه...فقط میدونه که لیتوک دوتا گروه رو فرستاده به چین و تایلند...و برای حفظ جون بچه ها چیزی نگفته...رئیس پلیس میگه فکر میکنه لیتوک بهش شک کرده چیزی بهش نمیگه...
ریووک پوزخندی زد گفت: اره جون خودش...اونم گفت منم باور کردم...گفتم که دیده ما فرار کردیم...پلیس دنبالمونه...گفته چیزی نگم تا پلیس ها ما رو بگیرن...هرچند فرقی نمیکنه...چون اونا نمیتونن گیرمون بیارن...ولی فکر کنم بدونم کی اومده تایلند دنبالمون...لبخند کجی زد گفت: اون برادر زن احمق من اومده...به خیال خودش اومده منو بگیره...هم انتقام خواهرشو بگیره هم خواهرزادشو نجات بده...مطمئن الانم این گوشه کناره داره مارو نگاه میکنه...سر چرخاند نگاهی به تمام پارک کرد با اشاره سر گفت: شاید اون موتور سواره که کلاه کاسکت داره با موتورش ور میره باشه...و با اشاره به طرف دیگر گفت: یا شایدم اون بادکنک فروشه باشه...مکثی کرد گفت: اره حتما اون بادکنک فروشست...نگاه چجوری لباس پوشیده...
مرد جوان که به نیمکت لم داده بود یهو کمر راست کرد به بادکنک فروش نگاه کرد با وحشت گفت: چیییییییییی؟...یعنی اونه؟...رو به ریووک گفت: پس چرا نشستی؟...بیا بریم...حتما کلی پلیس هم دور برمونن...ریووک رو به مرد گفت: بشین...خیالت راحت...کسی بهمون نزدیک نمیشه...مطمئنا دور و برومون پر از پلیسه ...ولی کسی جرات نمیکنه بهمون نزدیک بشه...
مرد با وحشت سر چرخاند به همه جا نگاه میکرد گفت: چییی؟...یعنی چی؟...چرا بهمون حمله نمیکنن؟ ...مگه...ریووک حرفش را برید گفت: گفتم که اونا بهمون حمله نمی کنن...بخاطر هیوونا...تا هیوونا با ماست اونا جرات ندارن بهمون کاری داشته باشن...بعلاوه نمیبینی پارک پر بچه ست...بخاطر بچه ها هم که شده کسی نزدیکمون نمیشن...
مرد ارام نمیگرفت گفت: مطمئنی؟ ...یعنی بخاطر یه بچه...ریووک با سر تکان داد گفت: آره بخاطر هیوونا...هیوونا برای تو فقط یه بچه ست...ولی برای هیچل هیوونا همه چیزه...تنها کسیه که از خانوادش براش باقی مونده...پس هیچوقت این ریسکو نمیکنه که بیاد جون بچه رو تو خطر بندازه منو بگیره...
ریووک مکثی کرد گفت: راستی نفهمیدی اون پلیسه...اسمش چی بود؟...فکر کرد گفت: اهاااا...چویی شیوون...نمیدونی چی شده؟...بالاخره به هوش اومد؟...یا مرده؟...مرد جوان که هنوز احساس ناامنی میکرد همه جا را با نگرانی نگاه میکرد گفت: هاااااااااان؟...چویی شیوون؟...نه اون زنده ست...میگن به هوش اومده...با یکی از پلیس ها و کلی بادیگارد رفته ژاپن...ریووک با تعجب از پشت عینک مشکیش مرد را نگاه کرد گفت: چی؟ ...ژاپن؟...برای چی؟...اینقد حالش خوب شده که بره مسافرت؟...مرد گفت: نمیدونم...فقط رئیس پلیس گفته رفته ژاپن...ریووک ابروهایش را درهم کرد گفت: تو هم که امروز هیچی نمیدونی...همش میگی رئیس پلیس اینو گفته اینو نگفته...
مرد با ناراحتی گفت: خوب من چیکار کنم...رئیس پلیس چیزی نمیگه...منم که جز یه سری ادم بی مصرف که هیچی حالیشون نیست...کسی رو نمیشناسم...ریووک مکثی کرد قدری فکر کرد گفت: خیلی خوب...ببین چی میگم...برو در بیار ببین اونا تو ژاپن کجان؟...چیکار میکنن؟...مرد با تعجب رو به ریووک گفت: چی؟...چرا؟...به شیوون چیکار داری؟...برای چی باید بدونیم اون اونجا چیکار میکنه؟...به ما چه؟...ما بجای اینکه به فکر این باشیم که کی الان اومده دنبالمون چرا باید دنبال چویی شیوون باشیم؟...ریووک گفت: تو کاریت نباشه...فقط آدرسو برام گیر بیار..ببین تو ژاپن چیکار داره...لبخند زد گفت: شاید یه روزی به دردم خورد...این چویی شیوون دوست داشتنی...
رو به دخترک افسرده و ماتم زده کنار دستش کرد دستش را گرفت گفت: بیا بریم خوشگلم...دخترک نگاه بی تفاوتی به ریووک کرد بدون هیچ جوابی از جایش بلند شد دنبال ریووک راهی شد.
حنانه جون داستان خیلی خوبه فقط شیوون شخصیتش زنانه شده بهش نمیخوره
شخصیت زنانه؟...خوب این داستان رو چند سال قبل نوشتم... دیگری تغییری بهش نمیشه دادفقط دارم وونکیوش میکنم میزارم
یعنی خعااااااک تو مخ پوک مینچول!!!!ماموریتشون که لو رفته هیچ،،جای شیوون و کیو هم لو رفته اینا بی خبرن




شیوون حافظش پاک شده گوگولی تر شده

بیچاره بچه ریووک
وویی که چقد این وون کیو خوبن
ممنون عااالی بود
اره بیچاره بچه ریووک
اره اون دوتا عشقن و گوگولی مگولی شدن
خواهش میکنم عزیزجونیییییییییییییییییییییییییییی
ایش...این قسمتو دوست نداشتم!همش ریووک بدجنسه هیچول احمقه سونگمین لوسه...ولی وونکیوش خیلی قشنگ بود!!!
اره وونکیوش خوردنین