SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

شکارچی قلب 53


سلام دوستای عزیزم...

بدون هیچ حرفی بفرماید ادامه....


  

قسمت پنجاه سوم

شیوون با ابروهای درهم و عصبانی قاب را روی رانهایش گذاشت رو به کیو گفت: اینجا بمون؟... نه من نمیمونم...من میرم خونه خودم...که کیو امانش نداد دستش را گرفت و فشرد با لبخند گفت: خونه ما همین جاست...عزیزم خونه تو اینجاست...منم همین جا پیشت میمونم...من هیجا نمیرم...ما با هم همین جا زندگی میکنیم...باشه؟...لیتوک هم با لبخند گفت: آره شیوونی...خونه تو اینجاست...ببین اینجا اتاقته...هر چند یه خورده عوض شده...ولی تو توی این خونه به دنیا اومدی...همین جا بزرگ شدی...میدونم چیزی یادت نیست...ولی خونه تو اینجاست...

شیوون احساس خوبی نداشت با چهره ای درهم به لیتوک نگاه میکرد با بی حالی گفت: نه...نمیخوام...کیو هم چهره اش درهم شد گفت: گفتم که نمیخواد بیاد توی این خونه...داره اذیت میشه...چرا به حرفم گوش نمیدید...همش میخواید اذیتش کنید...لیتوک توجه ای به حرف کیو نکرد فقط به شیوون که رو برگرداننده بود با ناراحتی و چشمانی ملتمس به کیو خیره شده بود کرد گفت: شیوونی نمیخوای بری بالکن...بیا بریم تو بالکن...هوای اونجا خیلی خوبه...اونجا اصلا عوض نشده...مثل همون موقع ها قشنگه...بلند شد ویلچر شیوون را چرخاند و به طرف در بالکن هل میداد گفت: تو اونجا رو خیلی دوست داشتی...

کیو با نگرانی شدید دنبال لیتوک رفت و به بازویش چنگ زد تا مانعش شود گفت: داری چیکار میکنی؟...کجا میبریش؟...ولی شیوون اعتراضی نکرد، چون حالش خوب نبود توان هیچ کاری را نداشت، فضای خانه کلا برایش عجیب بود، اما چون اتاق خوابش عوض شده بود نسبت به اتاق چیزی حس نمیکرد برایش هیچ حس بدی نداشت، ولی با نزدیک شدن به در بالکن این حال عوض شد، ضربان قلبش از ترس بیشتر شد نمیتوانست هیچ حرفی بزند.

لیتوک در بالکن را باز کرد رو به کیو گفت: چرا اینطوری میکنی؟...من که کاری نمیکنم...میگی شیوون داره اذیت میشه منم دارم میبرمش جایی که دوست داره...ویلچر را به بالکن هول داد گفت: اون وقتها هر وقت شیوون حالش بد بود یا عصبانی و ناراحت بود...میومد تو بالکن ساعتها اینجا مینشست و اروم میشد...اصلا شیوون بیشتر وقتشو اینجا میگذروند...فقط برای خواب اونم شاید برای چند ساعت وارد اتاق میشد تو تختش میخوابید...کیو  هم با نگرانی وارد بالکن شد فقط خیره به شیوون بود گفت: خودت میگی اون وقتا...ولی حالا که چیزی یادش نیست...حالشم خوب نیست...الان باید روی تخت استراحت کنه...نه بیاد اینجا...

لیتوک هم چهره اش درهم شد گفت: اینچا چشه مگه؟...بد نیست که...ببین از اینجا باغ پیداست...چقدر قشنگه...هوا هم که گرم و بهاریه...اون وقت ها فصل بهار شیوون تمام وقت اینجا بود...اینجا مینشست تو دفترچه اش چیز مینوشت...اینجا رو اینقدر دوست داشت که حتی زمستونها هم وقتشو اینجا میگذروند... با این حرف کیو یاد دفترچه خاطرات شیوون افتاد، فهمید شیوون وقتی ناراحت یا عصبانی بود میامد اینجا چکار میکرد، میامد گریه میکرد در دفترچه اش از دوری کیو مینوشت، چون این بالکن جایی بود که وقتی کیو و شیوون با هم در این خانه زندگی میکردند فصل بهار در اینجا با هم درس میخوانند، برای همین شیوون اینجا را دوست داشت ولی بعدها بخاطر نبودن کیو شده بود محل گریه و عذاب کشیدن او.

لیتوک با لبخند رو به شیوون پرسید: دیدی چقدر قشنگه؟...اینجا رو دوست داری نه؟...چیزی یادت اومد؟...شیوون حالش بد بود با چشمانی وحشت زده به روبرویش خیره بود، از بالکن که با چند صندلی و میز فلزی سفید، گلدانهای گل تزیین شده بود، باغ بزرگ حیاط خانه مشخص بود، درختان لباسهای رنگارنگ سفید و صورتی پوشیده بودنند. گلهای مانند رز، همیشه بهار، ارکیده، نسترن، سنبل، زنبق، ختمی میانشان خودنمایی میکردنند مانند بهشتی برین شده بود.

ولی برای شیوون اینطور نبود، نمیدانست چه حسی داشت، چرا از بودن در بالکن میترسید، نگران بود، غمگین بود، چشمانش باغ را همچون تابلوی زیبای طبیعت نمیدید، درختان و گلهای زیبا به چشمش همچون خارهای سمی که به طرفش هجوم میاوردند قصد داشتند به چشمانش فرو روند را داشت، قلبش داشت از جایش کنده میشد به شدت میطپید، سرش تیر کشید درد شدیدی را حس کرد، بدنش یخ کرد و عرق سرد تنش را خیس کرد، بدنش شروع به لرزیدن کرد، توان تکان دادن دستان و بدنش را نداشت، تنش از درد بی حس شد، نفس اش به شماره افتاد شش هایش نفس کشیدن یادشان رفته بود، با دهان باز هوا را به ریه هایش میکشید دیگر چیزی نمیدید، گوشهایش صداهایی میشنید، صدای گریه کودکی، صدای فریادهایی، صدای ضجه هایی؛ صدای هایی که گریه میکردنند ضجه میزدنند، صداهایی که میگفتند:هیونگ......کیوهیون...هیونگ  برگرد...کیوهیونا جونم خواهش میکنم برگرد...تنهام نذار...هیونگ ...صداهایی که کمک میخواستند، صداهایی که فریادهایشان تن شیوون را لرزاند و مغزش از درد داشت میترکید، قلبش درد گرفت

ولی خود شیوون به کمک احتیاج داشت، یکی باید نجاتش دهد تنها کسش هم کیو بود، پس لبانش هم تکان خورد فریاد زد:کیو ...کیو ...ولی کسی نیامد کمکش، همه جا تاریک شد، روز روشن به شب تیره تبدیل شد، او بی توان و بی جان فریاد میزد:کیو ...کیو ...نفسش بالا نمیامد، بدنش درد میکرد دست و پا میزد و کمک میخواست:کیو ...کیو ...

کیو وحشت زده و بیتاب شد، شیوون نشسته بر رو ویلچر به شدت میلرزید و صورتش به شدت کبود شده بود، چشمانش خیره بود پلکی نمیزد بدنش سرد بود نفس اش با صدای خشدار از سینه اش خارج میشد، زیر لب زمزمه میکرد:کیو ...کیو ...کیو  با چشمانی به شدت گشاد و بدنی لرزان شانه های شیوون را گرفت تکانش داد فریاد زد: شیوونی...چی شده؟...شیوونی حالت خوبه؟...شیوون میلرزید نفس هایش به زور بالا میامد، مردمک چشمش داشت به بالا میرفت صدایش به سختی شنیده میشد:کیو...کیو ...

کیو  از وحشت گریه اش گرفت تکانش میداد فریاد زد: شیوونی ...من اینجام...شیوونی چی شده؟...شیوونی...حال شیوون خیلی بد بود چیزی نمیشنید، لیتوک هم با دیدن حال شیوون وحشت زده شد مات و شوکه شده ایستاده بود توان هیچ حرکتی را نداشت. کیو دیگر حال خودش را نمیفهمید ضجه زنان شیوون را در آغوش گرفت صدایش میزد، وحشت نابودش کرده بود که یهو یاد حرفهای گیون سوک افتاد، که صبح قبل از خارج شدن از بیمارستان به او زد: باید مراقب باشی...ممکنه وقتی وارد خونه بشه...چیزی یا کسی اونو اشفته کنه...یا حتی ممکنه دچار حمله اش کنه...وقتی دچار حمله شد سریع قرصشو بده...ارومش کن...این حمله ها چیزی رو به یادش نمیاره...یعنی حافظه اش بر نمیگرده...ولی اگه سریع عمل نکنی و معطل کنی...از حمله ای که بهش دست میده ممکنه دوباره بره تو کما...مغزش فریاد زد: حمله...شیوون دچار حمله شده...لبانش میان هق هق گریه اش فریاد زد: قرصاش...قرصاش کو؟...

چاره حال شیوون گریه نبود، فریاد و بی تابی نبود، باید کمکش میکرد، گریه اش بند امد شیوون را از اغوشش دراورد فریاد زد: قرصشو باید بدیم...لیتوک از فریاد کیو یکه ای خورد ولی نمیتوانست تکان بخورد. کیو از حرکت نکردن لیتوک خود دست بکار شد قدرتی موضاعف پیدا کرد، به پشت گردن شیوون دست انداخت و با دست دیگر زیر زانوهای شیوون را گرفت، بدن لرزان و بی حال شیوون را از ویلچر بلند کرد با صدای لرزانی گفت: شیوونی صبر کن...الان قرصتو میدم...حالت خوب میشه...

 

چند قدم به طرف اتاق برنداشت که شیوون چون بدنش میلرزید به شدید تکان میخورد داشت از دستانش میافتد که لیتوک با حرکت کیو از شوک در آمد به طرفش دوید، طرف دیگر بدن شیوون را شانه و زیر رانهایش را گرفت به کیو کمک کرد با قدمهای تند شیوون را به تخت رسانند. شیوون چشمانش بسته شده بود و نفس هایش به سختی و خس دار شده بود، هر نفس اش گویی آخرین نفس اش است. کیو بی گریه اشک میریخت، ابروهایش به شدت درهم کرد تا مانع اشک ریختنش شود.

کیو روی تخت رفت و شیوون که در اغوشش بود به روی تخت کشید و شیوون بدنش دیگر نمیلرزید و سرش بی جان به روی شانه کیو افتاد و دستانش به روی تخت افتاد، کیو او را بیشتر در اغوش کشید رو به لیتوک که وحشت زده و لال شده نگاهش میکرد فریاد زد: قرصشو بیار...لیتوک درمانده نگاهش کرد نمیدانست قرص ها کجاست، دهان باز کرد تا بپرسد که کیو متوجه شد با دست به طرف میز عسلی اشاره کرد فریاد زد: تو پاکته...بیارش..

لیتوک به عقب برگشت و با دیدن پاکت مشکی کنار میز عسلی روی زمین دوید پاکت را گرفت به تخت رساند، بالاخره صدایش در امد: بیا...بگیرش...کیو  اشک ریزان فقط به شیوون که در آغوشش بی جان نفس میکشید، صدای خس خس بلند نفس هایش در اتاق میپیچید خیره بود و با دست موهای بلندش را که با عرقی که کرده بود به پیشانی اش چسبیده بود کنار میزد با صدای لرزان به هر نفس اش میگفت: جانم...جانم...با گرفتن پاکت محتویاتش را روی تخت خالی کرد که داخلش چندین بسته و قوطی قرص بود با برداشتن یکی از قوطی ها گفت: آب...آب بیار...لیتوک دستپاچه بود چرخی دور خود زد پارچ اب را روی میز عسلی دید، سریع آب را داخل لیوان ریخت به طرف کیو گرفت.

 

کیو در قوطی را باز کرد قرصی را به طرف دهان شیوون گرفت، شیوون دهانش باز بود بخاطر تنگی نفس، پس کیو به راحتی قرص را داخل دهانش گذاشت، لیتوک هم معطل نکرد خود اب را به آرامی به شیوون خوراند. شیوون نفس کشیدنش بدتر شد کیو وحشت زده به لیتوک نگاه کرد از وحشت نمیتوانست جملات را کامل بگوید فریاد زد: اکسیژن...دستگاه اکسیژن...نمیتونه نفس بکشه...لیتوک به طرف دیگر تخت رفت ماسک تنفس را از روی کپسول برداشت، شیرش را باز کرد به روی تخت پرید ماسک را به روی دهان شیوون گذاشت بندش را دور سرش گذاشت.

ریه های شیوون از اکسیژن پر شد جانی تازه به ریه هایش داد. کیو با دستی لرزان دکمه های پیراهن سفید شیوون را باز کرد، با انکه فقط یک دکمه کافی بود ولی سه دکمه دیگر را هم باز کرد تا بهتر نفس بکشد، سینه شیوون کامل لخت شد و با نفس های بلند که داشت منظم میشد، سینه خوش فرمش بالا و پایین میرفت، بدنش نیز داشت از سردی در میمامد. کیو دستانش دور تن شیوون بیشتر حلقه شد تن بی حالش را بیشتر به سینه خود فشرد، سر شیوون روی شانه اش جابجا شد، چشمانش تکانی خورد قدری باز شد خیره نگاه اشک ریزان کیو شد به ارامی دوباره بسته شد.

کیو سریع گوشیش را از جیبش در اورد با فین کردن شماره گرفت و با چسباندن به گوشش مکثی کرد صدایش به شدت میلرزید: الو...سلام دکتر...آره...نه حالش خوب نیست...هقی از گریه زد ادامه داد: بهش حمله دست داده...لب زیرینش را گاز گرفت تا مانع گریستنش شود مکثی کرد گفت: نه بهش قرص دادم...تنگی نفس هم داشته...اره بهش اکسیژن وصله...نه...یه لحظه چشاشو باز کرده باز بستش...نمیدونم...باشه...منتظرتم...با قطع تماس چشمانش بسته شد لبانش به پیشانی شیوون بوسه زد.

لبانش را به روی باند کوچک روی جای عمل سرش کشید بوسه ای به باند زد.نفس های شیوون آرام شد و رنگ کبود صورتش داشت طبیعی میشد. کیو بدون انکه چشمانش را باز کند گونه اش را به شقیقه شیوون بی حال چسباند بی صدا اشک میریخت زمزمه کرد: پس نقشه ات این بود؟...شیوونو بیارید تو خونه تا همه چیز یادش بیاید؟...شیوونو ببری تو بالکن تا همه چیزو به یادش بیاری؟...شیوونو عذابش بدید تا همه چیز یادش بیاید...حالا که قرار بود عذابش بدید چرا کاملش نکردید؟...چرا اتاقشو عوض کردید؟...خوب دست به اتاقش نمیزدید هر چی که مربوط به گذشته اش بود رو جلوی چشمش میذاشتید هر چی هم مربوط...لیتوک با حرف کیو شرمگین رویش را برگردانند، پشتش را به کیو کرد لبه تخت نشست و سرش را پایین کرد نگذاشت کیو جمله اش کامل کند گفت: تقصیر من نیست...پدر زن خواسته...مادر زن همه چیز رو عوض کرده...پدر زن مخالف عوض کردن اتاقها بود...ولی مادر زن به حرفش گوش نکرد...اون با تو و دکتر موافقه... اون...

کیو بدون تغییر به حالت خودش و شیوون امانش نداد گفت: آقای چویی...سوز دلش را با اهی بلند بیرون داد گفت: آخه چرا اینقدر شیوونو اذیت میکنید...این همه بلا سرش اومد کم بود؟...این همه درد کشید کم بود؟...حالا شما میخواید بیشترش کنید...اخه چرا شما اینقدر عجله دارید...به خدا این کارا فایده ای نداره...جز اذیت کردنش فایده دیگه ای نداره...لحنش همراه با التماس شد گفت: به خدا بالاخره یادش میاید...اون همه شماها رو یادش میاد...فقط زمان میخواد...

گونه اش را از سر شیوون جدا کرد قدری سرچرخاند گفت: زمان میخواد تا حالش خوب شه...اون هنوز خیلی خیلی ضعیفه...شیوون هنوز باید تو بیمارستان باشه...ولی از دست شما...از دست آقای چویی دکتر میخواد ببردش سفر...تا شماها رو نبینه... تا اذیتش نکنید...تا تن زخمی اش قوی بشه...ولی شما با این کارتون نمیزارید...چهره اش به شدت درهم شد با چشمانی که هنوز اشک در ان جمع شده بود با خشم رو به لیتوک گفت: میدونی به این حالت شیوون چی میگن؟...حمله عصبی...حمله ای که اگه مراقب نباشی به موقع به دادش نرسی...دوباره میره تو کما...دوباره به کما رفتنش میفهمی یعنی چی؟...یعنی مردن...یعنی مرگ...شماها با این کارتون نه تنها کمکش نمیکردید بلکه داشتید میکشدینش...میفهمی...

لیتوک اشک چشمش به روی زمین چکید بدون سر راست کردن صدای شرمگینش گفت: به خدا من قصد بدی نداشتم...من میخواستم کمکش کنم...من میخواستم شیوون همه چیز یادش بیاد...برگرده به زندگی عادیش...برگرده پیش ما...میخواستم بشه همون شیوون خودمون...شیوون که...بغض در گلویش نگذاشت ادامه دهد،جمله اش ناتمام ماند.

کیو رو به شیوون که حالا آرام نفس میکشید و گرمای تن بی حالش سینه کیو را داغ کرده بود گفت: اینجوری بگرده؟...اینجوری نمیشه...اینجوری فقط بیشتر عذاب میکشه...به خدا خوب میشه...میشه همون شیوونی که بود...فقط زمان میخواد و کمک ما رو...زمان میخواد تا خوب بشه...کمک ما که صبر کنیم و حالشو خوب کنیم...تو رو خدا صبر کنید...پیشانی اش را به پیشانی شیوون چسباند و چشمانش را بست دوباره اشک ریخت شیوون را در اغوشش تاب میداد زمزمه کرد: تو رو خدا صبر کنید...به شیوون مهلت بدید...خواهش میکنم بهش رحم کنید...اینقد اذیتش نکنید... خواهش میکنم...گریه ساکتش کرد، فضای اتاق پر شد از هق هق گریه اش و صدای نفس های شیوون. لیتوک هم با همان حال نشسته و فقط اشک میریخت.

 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
مهدیس یکشنبه 23 آبان 1395 ساعت 20:05

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآااایییییییییییییییییییییییییییییییییی
شیونییییییییییییییییی
لیتوکم که بدشد رفت
من دیگه دوسش ندالم
مرسی اونی جونی دستت طلا
دوشت دالم

نه لیتوک بد نیست...نمیدونه داره چیکار مکینه
اره شیوونم خیلی خیلی حالش بده
خواهش میکنم عزیزجونییییییییییییییییییییییی
منم دوستت دارممممممممممممممممممممممممممممممممممم

آتوسا شنبه 22 آبان 1395 ساعت 21:30


پروردگارا!
آخه چرا؟!
زجرو بدبختى اینا قرار نیس تموم شه!
کیو دلش خیلى پره!
بچم زیاد از حد بدبختى کشیده!
بیشتر دلم براى این میسوزه که تو دنیا فقط شیوونو داره ولى شیوونم!
دیدن زجر یه نفر حتى اگه نسبت نزدیک باهاش نداشته باشى بازم دردناکه!
امروز براى یکى از دوستام داستان فیکو تعریف کردم.
آخه فعلاً به گوشیش دسترسى نداره.
اصلاً حالت چشماى بیچاره خیلى غم انگیز بود!
هر جاى فیکو که تعریف میکردم چشاش پر و خالى از اشک میشد!
به جان خودم جرأت ندارم این قسمتو براش توضیح بدم!
میترسم یه چیزیش بشه بیفته رو دستم!
دست خودشم نیست بیچاره
طرفدار سرسخت شیوونو ووکیوئه!
نگا کن توروخدا مارو مسئول رسوندن چه خبرایى میکنى؟!!
موندم دقیقاً اینا کى میخوان به آرامش قطعى برسن خدا میداند!
نونا!
فردا امتحان جامعه شناسى دارم!
یکم سنگینه!
باید برم درس بخونم!
که برم نمره بیست بگیرم بعدش تو به تونسنگ خوشمل و باهوشت افتخار کنى!
خیلى دوشت دالم نونااااااااا!

هی اره اینا خیلی دارن عذاب میشن...ولی میگذره ...روزهای خوشم میاد
اره کیو فقط شیوونو داره که اونم حالش بده
اوه داستانو براش تعریف میکنی
وای بشر برای اون بیچاره چی میگی که اینشکلی میشه
اوه شرمنده بابت این قسمت والا نمیدونم چی بگم... شرمنده شما رو مسئول رسوندن همچین خبرای میشم
میرسن به ارامش هم میرسسسسسسسسسسسسنننن.
اخه الهی...من میدونم تو بهترین نمره رو میگری
اره تو دونسنگ خوشمل و باهوشن منی فدای تو
منم دوستت داررررررررررررررررممممممممممممممممم

ghazal شنبه 22 آبان 1395 ساعت 20:47

بیچاره لیتوک میخواست کمک کنه!نمیدونس شیوون میرفته تو بالکن واسه کیو گریه میکرده خو!!
شیوونکیو
حالا برن سفر همه چی قشنگ تر میشه
ممنون عاالی بود

اره لیتوک نمیدونست حال شیوون بدتر میشه
اره سفرشون خیلی رومانتیکه
خواهش عزیزجونی

سها شنبه 22 آبان 1395 ساعت 20:23

هق هق هق....
شیوونییییییییییی
کیوووووووووووووو
تیکی بدددد
چویییییی بدتررررررررررررررررررررررر
نهههههههههههههههههههههههههه

اخه الهی گریه نکن
هی اره شیوونی و کیو
اروم باش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد