SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

شکارچی قلب 50

سلام دوستای گلم...

راستش نویسند ها داستانهاشونو نمیدن... نویسنده با من بازی کن که دلخوره که داستانشو که میزارم نظر نمیزارن ...میخونن و کامنت نمیزارن اونم دلسرد شده و نمیخواد بقیه داستانشو بنویسه.. من باهاش کلی حرف زدم...ولی هنوز ننوشته بقیه شو ...هی چی بگم... برای داستانهای من کامنت نمیزارید مهم نیست...ولی بقیه نویسنده ها میخوان نظرتونو بدونن ...خوب برای داستانشون زحمت میکشن.... گذاشتن کامنت حداقل کاریه که براشون میتونید انجام بدید....

خوب چون منم نویسندها داستانها رو ننوشتن برای خالی نوبدن اپ این داستانمو اپ میکنم...بفرماید ادامه....

  

قسمت پنجاه

 

کیو از نگرانی تقریبا دوید، قلبش وحشیانه میطپید، با صدای که از نگرانی میلرزید از یسونگ پرسید: چی شده؟...چه خبره؟...اتفاقی افتاده؟...یسونگ از دیدن کیو یکه ای خورد گفت: سلام...اومدی؟...کیبوم ( رئیس بادیگاردها) هم پشت سر یسونگ از اتاق خارج شد و در را بست، با دیدن کیو با سر تعظیم کرد.یسونگ با لبخند ادامه داد: اتفاق؟...چه اتفاقی؟...کیو  بی تاب به در اتاق و کیبوم نگاه میکرد پرسید: پس چرا همتون تو اتاق بودین؟...شیوون خوبه؟...رو به کیبوم با نگرانی و عصبانی گفت: چرا تو اتاق تنهاش گذاشتی؟...مگه من نگفتم تا نیومدم تنهاش نذار؟...مگه بیدار شده؟...

یسونگ و کیبوم از در اتاق فاصله گرفتند و یسونگ با لبخند گفت: شیوون خوبه...من اومدم ملاقات شیوون...چیزی هم نشده...خوب خودت میتونی بری ببینی...کیو  دیگر نتوانست بایستاد، نمیفهمید چه شده؟ چرا یسونگ و بادیگادرها داخل اتاق بودن؟ با نگرانی شدید به طرف در اتاق رفت و با دستی لرزان به دستگیره چنگ زد و در را باز کرد گفت: شیوونااااااا...چشمانش از چیزی که میدید گرد شد، دهانش باز شد.

فضای اتاق پر شده بود از عطر خوش گلها. کنار مبل ها، دور تخت شیوون پر بود از گلدانهای گل رز سرخ و سفید که به طرز زیبای در انها چیده شده بود، گلهای ارکیده سفید و گل های رنگی هم میانشان خودنمای میکرد. بادکنک های رنگی سرخ، سفید، ابی رنگ که رویشان به زبان کره ای نوشته شده بود "سارانگه" *دوستت دارم *به دور تخت و دیوارها اویزان بود، یک حلقه بزرگ از گلهای رز سرخ هم که به شکل قلب درست شده بود بالای سر شیوون به دیوار آویزان بود.

شیوون با لباس سفید بیمارستان که طرح گلهای آبی و صورتی رویش بود؛ روی تخت به بالش نیم خیز تکیه داده نشسته بود، به بینی اش کانول تنفس گذاشته بود، موهای خوشحالت مشکی اش به طرف راست کج شانه کرده بود، گویی میخواست باند زخم گوشه سرش را پنهان کند، چشمان خمارش با لبخند که لبان خوشفرمش زده بود، به کیو خیره بود. کیو از شگفتی چشمانش گرد شده بود میخندید، دستانش بی اختیار تکان میخورد گفت: اینجا چه خبره؟...شبیه بهشت شده...به کنار تخت ایستاد با دیدن کانول بینی شیوون با ابروهای بالا زده گفت: این همه گل برای چی اینجاست؟...تولد کسی که نیست؟...نه تولده من نه تو...اصلا این همه گل رو کی اورده اینجا؟...نکنه یسونگ که برای ملاقات اومده اورد؟...

شیوون با لبخندی که چاله های گونه هایش نمایان بود گفت: نه...من گفتم بیارن...کیو  با ناراحتی گفت: چی؟...تو گفتی؟...برای چی؟...نمیدونی عطر گلها برات خوب نیست؟...چرا این کارو کردی؟...ببین از تنگی تنفس دوباره برات کانول گذاشتن...برای چی اینکارو کردی؟...شیوون از حرف کیو دلخور شد قدری ابروهایش درهم شد لبخندش محو شد گفت: دوست داشتم بیارن...کیو  از دیدن چهره ناراحت شیوون با مهربانی گفت: عزیزم...میدونم گلها رو دوست داری...ولی برات خوب...شیوون هم چهره اش با لبخند کمرنگی مهربان شد با دست اشاره کرد که کیو روی تخت بنشیند، کیو جمله اش تمام نکرد کنار شیوون روی تخت نشست، دست شیوون را گرفت و فشرد.

شیوون فرصت نداد گفت: من میخواست یه چیز بهت بگم...میخواست ازت درخواست بکنم...برای همین این گل ها آورد...کیو  چهره اش متعجب شد گفت: چیزی میخوای؟...چیه عزیزم؟...شیوون هنوز ضعیف بود بخاطر عطر گلها هم ضعیف تر شده بود، جملات را هم هنوز کامل نمیگفت ولی خوشحال بود، لبخند به لب داشت قدری گونه هایش از تنگی نفس بی رنگ  شده بود، او هم فشاری ملایم به دستان کیو که در دستانش قفل بود کرد گفت: میخواستم ازت تشکر کنم.... تو این مدت... خیلی کمک کرد.... من بهت مدیون هست....چشمان خمارش پلکی زد دست کیو را بالا اورد بو//سه ای به پشت دستش زد گفت: میخوام باهام بگم ....همیشه کنار بمون...تنهام نذار......میشه؟...

کیو از جملات که شنیده بود چشمانش گشاد شد بدنش بی حس. شیوون لبخندش پر رنگتر شد دوباره به بالش تکیه داد نگاهش از بیحالی خمار بود با لبخند زیبایی که به لب داشت گفت: قبول میکنی باهام باشی برای همیشه؟...

کیو شوکه تر از ان بود که حرفی بزند، چشمانش بی اختیار خیس اشک شد، زبانش از گفتن کلامی بند امده بود مات و حیران به شیوون نگاه میکرد، شیوون عزیزش با ان حالش از او تشکر میکرد و درخواست کرده که همیشه کنارش بماند حتی فکرش را نمیکرد شیوون با این حالش از او همچین چیزی بخواهد. او که چند دقیقه پیش فکر میکرد اتفاقی برای شیوون افتاده و خوشی اش لحظه ای بوده حال با این درخواست از خوشحالی شوکه شده بود، ناتوان در پاسخ بود.

شیوون از جواب ندادن کیو لبخندش شکست؛ غمگین شد گفت: میدونم من با این وضع....همش برات زحمت... میخواستم ..اینجا مثل باغ بهشت بشه...تا ازت تشکر....کیو  امانش نداد تا جمله اش تمام کنددست شیوون را بالا اورد به پشت دست بو/سه زدشیوون جمله ش نیمه ماند مکثی کرد با بیحالی گفت: قبول میکنی؟...همیشه پیشم باشی؟...

کیو انگشتانش لای موهای شیوون رفت و نوازشش میکرد گفت: بله...قبول میکنم...من همیشه پیشتم عزیزم... من هیچوقت تنهات نمیزارم..نمیتونم تنهات بذارم...اصلا کی گفته من میخوام تنهات بذارم...دیگه این فکرو نکن .... تو همه وجود منی ...شکر هم نکن... چون من هر کرای میکنم برای بهترین و عزیزترین دوستم میکنم... تشکر هم لازم ندارم...پس هیچوقت بخاطر کاری که میکنم ازم تشکر نکن عزیزدلم....شیوون از ذوق شنیدن پاسخ حالش جا آمد لبخند بیحالی زد گفت: ممنون....

 

کیو با چشمانی که از اشک شوق را مهمان چشمانش کرده بود گفت: من چو کیوهیون قسم میخورم در تمام خوشی ها و ناخوشی ها...شیرینی ها و تلخی های زندگی...بیماری و سلامتی...تا اخرین ضربان قلبم...تا اخرین نفس هایم...پیش  چوی شیوون بمانم...همراه او باشم... برای او زندگی کنم...

شیوون از جواب کیو ارام و خسته خندید گفت: ممنون قبول کردی...کیو با نگه داشتن دستش دور گردن شیوون سرش را بر روی شانه اش گذاشت، شیوون تن خسته اش به بالش تکیه داد و کیو کنارش دراز کشید  هر دو چشمانشان را بستند .

ثانیه ها در سکوت گذشت که کیو چشمانش را باز کرد به شیوون که چشمانش را بسته به ارامی و بیحال نفس میکشید نگاه کرد زمزمه کرد: میدونی منو به شدت سورپرایز کردی؟...اینجا... قشنگ ترین اتاقی که تا حالا دیدم...خیلی زیبا شده.... مثل بهشت شده...شیوون هم چشمان خسته اش را باز کرد قفل چشمان کیو شد گفت: میخواستم یه جا بهتر این کارو بکن...ولی نمیدونم کی از بیمارستان میرم...خواست زودتر اینکار رو بکنم...ازت تشکر کنم...دکتر بهم گفت خوبه...کیو  با شنیدن اسم دکتر تعجب کرد، انقدر شاد شده بود که همه چیزهایی که باید میپرسید یادش رفته بود.

با چشمانی که کمی گردشان کرده بود پرسید: دکتر؟...دکتر کیه؟...اصلا کی این گلها آورده؟...این حلقه رو کی برات گرفته؟...شیوون چشمان یاقوتی رنگش خیره چشم کیو شد لبخند زنان گفت: دکتر جانگ بهم کمک کرد...من بهش گفت اونم کمک کرد...یسونگ گل آورد...تعجب کیو بیشتر شد گفت: دکتر جانگ کمکت کرد؟...یسونگ؟...ابروهایش قدری اخم آلود شد پرسید: اصلا ببینم تو کی با دکتر جانگ حرف زدی که کمکت کرد؟...با یسونگ چطور حرف زدی؟...کی دیدش؟......کی بود که من نبودم؟...من که تمام وقت کنارتم...کی وقت کردی بهشون بگی؟...شیوون لبخندش پررنگتر شد با چشمانی خمار گفت: امروز صبح دکتر جانگ اومد معاینه...تو توی دستشویی بودی ... من گفتم کارش دارم تو نباشی...دکتر تو رو فرستاد دنبال پرستار...که پرستار نبود...من به دکتر گفتم میخوام چیکار کنم...دکتر هم به یسونگ گفت...اونم گل و بادکنک آورد...اون اقاها برامون گذاشت...

کیو چشمانش از تعجب قدری گرد شد گفت: یعنی میخوای بگی تو به دکتر جانگ گفتی کارش داری؟...دکتر هم منو فرستاد دنبال نخود سیاه...دنبال پرستاری که کشیک امروز نبود میدونست نیست...تو به دکتر گفتی که میخوای ازم تشکر کنی؟...اونم گفت کمکت میکنه؟...بعدش به یسونگ گفت؟...اونم گل خرید؟...بعدشم دکتر منو یه ساعت پیش به بهونه اینکه کارم داره کشید به اتاقش؟...یسونگ به کمک بادیگاردا این گل و تزییناتو انجام دادن؟...هااااااااا؟...شیوون با لبخند سرش را به عنوان تایید تکان داد.

کیو خنده ای کرد، گونه شیوون را بو/سید خود را در چشمان شیوون میدید گفت: شیوونی شیطون باهوشم...چه نقشه ای چیدیا؟...حرف نداره...دوستت دارم... حلقه دستش را محکمتر کرد سرش را به شانه شیوون گذاشت، شیوون بی صدا خندید و چشمانش را بست هر دو چشمانشان بسته با ارامش به خواب رفتن .

*********************************

5 آپریل 2012

 پکن <چین

دونگهه و هیوک نگاهشان محو تماشای مغازهای رنگارنگ بازار بود، مترجم مرد و پلیس جوان کم سنی هم با فاصله دنبالشان بودن. دونگهه و هیوک چند روزی بود که در چین بودن ولی هنوز نتوانسته بودن از کانگین ردی گیر بیاورن، میشد گفت تحقیقات در این کشور به کندی انجام میشد. دونگهه همچنان که سر میچرخاند و از کلافگی فوتی کرد گفت: اووووووووف...چقدر آدم توی این کشور هستا؟...وقتی میگن چین پر جمعیته...من باور نمیکردم...ببین توی هر مغازه حداقل صد نفر ادم ایستادن...هیوک خندید گفت: صد نفر؟...یکم اغراق نمیکنی؟...اخه صد نفر چطوری توی یه مغازه فسقلی دومتری جا میشن؟...یه چیزی میگیا دونگهی...اخه...که ناگهان پسر جوانی که از روبرو در حال دویدن بود با سرعت امد به دونگهه برخورد و آنها که نتوانست خود را کنترل کنند به زمین افتادن .

هیوک با وحشت فریاد زد: یااااااا...و به کمک دونگهه رفت، مترجم و پلیس هم به کمک آمدن پسر جوان از روی دونگهه بلند شد و شروع به چینی چیزی گفتن کرد، هیوک دونگهه را از روی زمین بلند کرد با نگرانی گفت: خوبی؟...دونگهه با چهره ای درهم پس سر خورد را که به زمین برخورد کرده بود میمالید گفت: اره خوبم...

پلیس جوان بازوی پسرک جوان را گرفته بود به زبان چینی با او دعوا میکرد. پسرک جوان پشت سرهم کمر خم میکرد با حالتی که گویی گریه اش دربیاید به چینی چیزی میگفت، هیوک عصبانی رو به پسرک گفت: چشه این؟...کوره چرا جلوشو نگاه نمیکنه؟...مترجم هم با ناراحتی گفت: پسرک داره معذرت خواهی میکنه...میگه عجله داشته متوجه نشده...مادرش مریضه...میخواسته بره دکتر خبر کنه...برای همین عجله داشته...

دونگهه و هیوک با حرفهای مترجم توجه بیشتری به ظاهر پسر جوان کردنند، پسرک جوان بسیار رنگ پریده و لاغر بود، لباس مندرس و پاره ای به تن داشت، با انکه هوا گرم بهاری بود ولی او کاپشن به تن داشت دو طرف کاپشنش که انهم پاره بود را محکم به هم جمع کرده بود، فقر و بدبختی از سر و رویش میبارید، هر دو دلشان سوخت. پلیس جوان در حال دعوا کردنش بود، دونگهه با ناراحتی نگاهش میکرد گفت: ولش کن...اشکال نداره...اتفاقی نیافتاده...چرا اینقدر دعواش میکنه...بذار بره...مترجم به پلیس جوان به چینی همه چیز را گفت، پلیس هم پسرک را رها کرد.

پسرک جوان چند بار تعظیم کرد به چینی چیزی گفت شروع به دویدن کرد ولی انقدر بی حال بود که مدام به مردم برمیخورد، از مردم معذرت خواهی میکرد. هیوک دور شدنش را نگاه میکرد، دونگهه با چهره ای درهم گفت: واقعا چقدر بدبخته...حتما گشنه اش هم هست...هیوک با تعجب رو به دونگهه گفت: گشنشه؟...تو از کجا فهمیدی گشنشه؟...دونگهه درحال مرتب کردن لباسش گفت: این که دونستن نمیخواد...همه فقیرا گشنه...که ناگهان وحشت زده شد، با نگرانی دستش در حال گشتن روی کمر و لباسش بود گفت: کجاست؟...کوش؟...به زیر پا و اطرافش نگاه میکرد فریاد زد: کجاست؟...هیوک با تعجب نگاهش میکرد پرسید: چی کوش؟...دنبال چی میگردی؟...

دونگهه وحشتش بیشتر شد دور و اطرافش را میگشت فریاد زد: تفنگم؟...تفنگم نیست؟...هیوک با وحشت گفت: تفنگت؟...تفنگت چی شده؟...مترجم هم وحشت زده گفت: تفنگتونو گم کردید؟...کجا انداختیش؟...دونگهه با چهره ای به شدت نگران و وحشت زده گفت: هیچ جا...همراهم بود تا اینجا...فکر کنم افتادم زمین...مترجم با وحشت فریاد زد: وااااااااای نه...اون پسره حتما دزدیده...هیوک با وحشت فریاد زد: چییییییییی؟...دونگهه حیران سریع رو به سمتی که پسرک دویده بود کرد، شروع به دویدن کرد، هیوک هم با فریاد گفتن: دونگهی...دنبالش دوید.

مترجم و پلیس جوان مات و حیران نگاه میکردنند، گویی هنوز نمیدانستند چه اتفاقی افتاده. دونگهه و هیوک میان جمعیت میدویدند، هیوک فریاد میزد: وایستا...دونگهی کجا میری؟...ولی دونگهه جوابی نداد فقط میدوید.

 

نظرات 4 + ارسال نظر
ghazal سه‌شنبه 18 آبان 1395 ساعت 22:38

شیوون هنوز اون زرنگی ذاتیش یادشه!!!چه نقشه پیچیده ای پیاده کرد
دونگه فیشخلک!!!حالام افتاد دنبال طرف میترسم یه چیزیش بشه
آجی نظر دادن کار سختی نیست ولی خب بعضیا نمیتونن شاید وقت یانت پرسرعت نداشته باشن یا هر دلیل دیگه.درسته ب خاطر زحمت نویسنده خواننده ها باید با نظر بهش انرژی بدن،،اما خب به نظر من بازخورد اصلی همون تعداد خواننده هاست!یعنی این تعداد آدم از داستان نویسنده خوششون اومده و دنبال میکنن
حالا خب یه افرادی مثل ما که میتونیم هم نظر میدیم تا نویسنده بیشتر انرژی بگیرهمن درک میکنم که دوستاتون یه کم ناراحت بشن که نظرا کمه ولی دلسرد شدن و نیمه کاره ول کردن کار شروع شده،به نظر شخصی من درست نیست.حتی اگه نظرا رو هم بخوان ملاک قرار بدن پس به خاطر ماهم شده باید ادامه بدنحالا اگه خودشون دوس نداشته باشن دیگه بنویسن یه چیز دیگه هس.
ممنون به خاطر این قسمت عاالی بود

اره شیوونه دیگه...پلیس ماهریه...
نه نترس...دونگهه چیزیش نیمشه
اهم ..میدونم ... ولی خوب خیلی ها هستن شرایطشو دارن ولی خوب نظر نمیزارن... من که دیگه حرفی ندارم..برام دیگه عادی شده عادت کردم... سراغ داستانها رو میگرفتین منم از نویسنده هامیخواستم ادامه رو بدن...ولی اونا نمیدادن و اخرشم دلییلشو گفتن... خوب برام نویسندها مهمن و هم خوانندهام.هر دوشونو به یه اندازه دوست دارم... نمیخوام کسی ارزده بشه...
خواهش میکنم عزیزجونییییییییییییییییییییییییییی

saha1982 سه‌شنبه 18 آبان 1395 ساعت 22:20 http://leeteukangel.blogsky.com

خخخخخخخخخخ آره گشنشه!!!

اره گشنشه

آتوسا سه‌شنبه 18 آبان 1395 ساعت 22:13

آخى!
چقد رمانتیک!
کیو و این همه خوشبختى؟
محاله به خدا!
تو این مدت بیچاره فقط خبر بد شنید!
شیوونى چه کار قشنگى کرد!
والا یکیم نیس این کارارو واسه ما بکنه!
ینى من در شرف مرگم باشما داداشم گل که نمیاره هیچ!
ملاقاتمم نمیاد!
باور کن اگه دست خودم بود این موجود بى احساسو از شصت پا آویزون میکردم!
آره دیگه...
مردم داداش دارن مام داداش داریم!
داداش که نه!
یه موجود خونسرد و لاکپشت به اسم داداش!
هى!
دونگهه چه زرتى اسلحه اشو دزدیدن!
ینى قربون جمعیت چین!
حق دارن تعجب کنن بنده خداها!
کره یه منطقه کوچیکیه که تقریباً هشت درصدشو صخره ها تشکیل میدن!
همونجوریشم فسقلیه! اومدن کردنش دو تا کشور!
حق دارن از هیبت چین تعجب کنن!
حالا نمیشه کانگین یه سر بیاد ایران بعدش ما چشممون به جمال ایونهه باز شه؟!
این ایونهه شیپرا یه ذره دلشون شاد شه!
هى!
ولش کن!
خودت چطورى؟!
واقعاً مرسى که هر شب فیک میزارى!
هى...به نظرم نویسنده ها حق دارن!
آدم واقعاً ناامید میشه وقتى میبینه کسى توجه نمیکنه!
ولى بگو خوشحال باشن!
میخوام به همه دوستام بگم بریزن اینجا و فیک ها رو مطالعه کنن!
ازین به بعد بخش نظرات منفجر میشه!
من واقعاً نمیدونم نظر دادن واقعاً از کسى چیزى کم میکنه؟!
ناراحت نباش نونا جونم!
همینکه منو دارى غمت نباشه!
آخه تونسنگ به گلى من هست؟!
اصن داریم؟

ببخشى دیگه!
خیلى پررو تشریف دارم من!
قلمت طلایى نونا!
خیلى دوست داریم!
بوس!

اره شیوونی اینجروی ازش تشکر کرد...کیو ذوق مرگ شد
هی من بدتر ...اگه بمیمر کسی اشک نمیریزه..هی همه داداشا همین... داداش با محبت پیدا کردی سلام برسون
اره تفنگ دونگهه رو دزدیدن وای چه تفاصیل باحالی کردی به چین و کره
کانگینو بیارم ایران ؟عجب نظری
خواهش میکنم عزیزدلم..منم ازت ممنونم که هر شب نظرای به این بلند بالای میزاری
هی چی بگم..با نویسنده اش خیلی حرف زدم...
الهی من فدای تو دختر با محبت بشم خیلی بهم لطف دار ..هر کی میاد قدمش سرچشم....
والا چی بگم... خوب بعضی ها شرایطشو ندارن... من که از شاکی بودنم گذشته..دیگه خیلی وقته عادت کردم... نویسنده هامم که شاکین...
تو عزیزدلی...دونسنگ بینظیری هستی...
نه دیگه این حرفو نزن ...گفتم کهبه خودت نگو پررو....
منم خیلی خیلی خیلی دوست دارممممممممممممممممممممممممممم
یه دنیا بوس

tarane سه‌شنبه 18 آبان 1395 ساعت 22:10

سلام عزیزم.
به هر حال شیوون پلیسه شاید چیزی یادش نباشه اما توی نقشه کشیدن و اجراش حرف نداره . چه خوب با کمک دکتر کیو رو پیچوندن تا مقدمات کار رو فراهم کنن.
بالاخره هر دوشون به چیزی که میخواستن رسیدن و یه جورایی دیگه رسما مال هم شدن . شیوون هم که خوب بشه خوشحالیشون تکمیل میشه.
مرسی عزیز عالی بود

سلام عزیزدلم
اره...شیوون پلیسه و هنوز حرفیه
اره رسما مال هم شدن ...شیوونه دیگه
خواهش میکنم عزیزجونی... ممنون که همراهمی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد