سلام دوستای عزیزم...
شرمنده این روزا سرم خیلی شلوغه و انگار پست تکراری گذاشتم شرمنده واقعا
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ..
گل پنجاه و سوم
شیوون نگاهی که حسی از ان نمیشد فهمید به هیچل نگاه میکرد، نگاه بقیه هم هنگ و نفهمیده بود .از بودن هیچل در گلخانه هنوز شوک بودند. هیچل هم بیتفاوت به نگاه بقیه با اخم ملایمی همراه لبخند میگفت: این گلخونه مال پدرمه....من اصلا بهش علاقه ای ندارم....اصلا از گل و گلخونه سر درنمیارم.. بهشون علاقه ای ندارم....برای همین زیاد اینجا نمیام....بخاطر اینکه بهم ارث رسیده و منبع درامده مجبورم بیام اینجا سربزنم...من کار خودم دنسه( رقصه) ...یعنی میرم تو کاواره ها و بارها میرقصم...البته تو یه گروه موسیقی پسرونه ژاپنی هستم.... که اسمش کیس بوی.... که در اصل همهمون گی هستیم ..یه گروه باحال ژاپنیه.... من بیشتر روزگارم با اون گروه تو کاواره و ...اب گرم که دوست صمیمی مسئول اونجاست میگذره.... اینجام گفتم منبع درامده و ارثیه امه....که بهم رسیده...پس درمورد گلها هیچی نمیدونم...باید از باغبونمون کمک بخواید که اونم خوشبختانه به مرد کره ایه...زبونتون یکیه....میتونید خیلی راحت باهاش حرف بزنید...تازشم اون خیلی خوشحال شد وقتی فهمید از کره ....وطنش اودمدن گل میخوان...خیلی خیلی دلش میخواست زودتر شما روببینه.... رو بگردانند به اطرافش نگاه کرد گفت: الان صداش میزنم بیاد...رو بگردانند گفت: ولی قبلش بیاید برم تو اتاقک گلخونه استراحت کنید....یه پذیرای بشین....خوب اینجا خونه نیست...جایی پذیرای نداره...جز یه اتاقک که میشه یه پذیرای مختصر بشید.....
کانگین از هیچل خوشش نمیامد نمیدانست چرا ولی از این مرد انرژی منفی دریافت میکرد حس خوبی نداشت بخصوص اینکه خودش گفت گی است، پس میخواست زودتر از انجا برود وسط حرفش پرید با اخم گفت:نه..نه..ممنون...پذیرای لازم نیست...اگه میشه لطف کنید باغبونو صدا بزنید بگید بیاد ...ما زودتر کارمونو انجام بدیم ...چون قرار داریم باید یه جای دیگه هم بریم.... ایونهه با حرف کانگین یهو رو به او کردن ؛ قرار بود جای دیگری بروند؟ قراربود بروند خبر نداشتند؟ گیج انکه بپرسند و نپرسیدن بودن که کیو امان نداد گیج رو به کانگین کرد با دیدن چهره غضب الودش که با خشم به هیچل نگاه میکرد فهمید منظور کانگین چیست سریع رو به هیچل کرد فت: درسته اقای کیم ....اگه میشه زودتر کارما رو راه بنداز.... شیوون هیچ عکس العملی نشان نداد چون هنوز شوکه خبری که دونگهه به او داده بود "باغش اتش گرفته بود از او پنهان کرده بودنند." هم شوکه بود هم عصبانی برایش حرفهای هیچل مهم نبود اخم الود بیهدف نگاه میکرد.
هیچل با حرف کانگین و کیو ابروهای باریکش بالا و چشمان ریزش قدری درشت شد گفت: اوه...بله...حتما...ببخشید معطلتون کردم...روبگردانند به طرف سیلوی بزرگ گلخانه با صدای بلند گفت: عمو گیونسوک...عمو گیونسوک....عمو گیونسوک...میشه بیاد؟....نیم نگاهی به شیوون کرد دوباره رو بگردانند دهان باز کرد صدا بزند که صدای مردی امد: بله...بله...الان اومدم...هیچل لبانش را بهم فشرد روبرگردانند با لبخند پهن مزحکی گفت: الان میاد...نگاهش به کانگین شد باهمان حالت گفت: خوب الان عمو گیونسوک میاد....سرپرست باغبوناست...وکره ایه...خیلی راحت میتونید از هر چی میخواید بهش سفارش بدید...یعنی شما با عمو گیون سوک حرف بزنید منم ...به شیوون اشاره کرد گفت: شیوون شی رو میبرم به اتاقک تا استراحت کنه...نگاهش به شیوون که از شوک و عصبانیت رنگ به رخسار نداشت کرد لبخند ش محو شد گفت: انگار شیوون شی حالش خوب نیست... خوب هوای اینجا سنگیه...برای وضعیتش خوب نیست...من میبرمش به اتاقک ...اونجا ازش پذیرای میکنم....شما سفارشاتونو بدید بیاید اونجا....
کانگین اخمش بیشتر و نگاهش به شیوون شد کنار ویلچر زانو زد دست شیوون را گرفت با نگرانی به صورت رنگ پریده شیوون نگاه کرد گفت: شیوونی عشقم...حالت خوب نیست؟...انگار راست میگه...رنگت پریده...میخوای برگردیم هتل؟.... شیوون با اخم و ازرده با کانگین هم نگاه شد؛ دلش میخوست فعلا کانگین و بقیه را نبیند .ازش اتش گرفتن باغش و علت اصلی امدن به ژاپن را مخفی کرده بودنند ازانها دلخور بود اگر هیچل نبود مطمینا با انها دعوا میکرد .نمیخواست فعلا با انها تنها باشد که حرفی بزند و بقیه را ناراحت کند پس به هتل حاضر نبود برود در جواب کانگین اخمش بیشتر با صدای ارامی گفت: نه حالم خوبه...چیزیم نیست....کیو روبه شیوون خم شد دست روی شانه اش گذاشت متوجه نگاه عصبانی و دلخور برادرش شده بود میدانست به زمان احتیاج دارد تا ارام شود پس قدری باید تنهایش میگذاشتن، با چشمانی لرزان و نگران به برادرش نگاه میکرد ولی لبخندی برای پنهان کردن نگرانیش زد گفت: پس شیوونی بیا برو تو اتاقک استراحت کن....تا ما کارمون تموم بشه..برگردیم هتل....
هیچل که تمام نگاه تشنه ش به شیوون بود بیتاب که هر چه زودتر شیوون را به اتاقک ببرد به شیوون مهلت جواب نداد گفت: من میبرمش به اتاقک ...شما میتونید برید ....که همین زمان باغبان گیون سوک با قدمهای بلند و سریع به طرفشان می امد با صدای بلند گفت: بله اقا...اومدم...کاری داشتید؟...
....................
هیچل ویلچر را به داخل اتاقک هول داد در اتاقک را بست ویلچر را به طرف میز هول میداد با لبخند پهنی گفت: خوب شیوون شی...شما اینجا استراحت کنید ..بقیه کارشونو انجام میدن...ولیچر را به کنار میز نگه داشت خودش جلوی شیوون باسن به لبه میز گذاشت دستی به میز ستون کرد نگاه تشنه اش به شیوون شد . شیوون هم ذهنش درگیر بود گویی با ایستادن ویلچر به خود امد سرراست کرد با لبخند خیلی بیرنگی گفت: ممنون اقای کیم...
هیچل هم لبخندش پررنگتز شد گفت: خواهش میکنم...کاری نکردم....مکثی کرد گفت: خوب تا بقیه بیان ...ماهم یه کپی باهم بزنیم.... نگاهش به نگین چشمان شیوون بود گویی به چشمانش بند نامری کشیده بود گفت: هوم؟...شیوون که دلش جای خلوت میخواست تا ارام گیرد با حرف هیچل فهمید نمیتواند تنها باشد ولی نمیتوانست اعتراض کند به اجبار سری تکان داد . هیچل از جواب شیوون خوشحال شد لبخند مزحک و پهنی زد گفت: خوبه...پس ...گویی هیجان داشت این پا اون پایی کرد گفت: من که از خودم گفتم...حالا نوبت توه...تو از خودت بگو...شغلت تو کره چیه؟...باغبونی؟... لبخندش محو شد گفت: اون افرادی که همراتن کین؟... یکشون که به نظرم دوست پسرته ...درسته؟... یا اینکه...نگاهش به پاهای شیوون شد گفت: پاهات چی شده؟...از بچگی فلج بودی...یا ...که نگاهش به حلقه انگشت شیوون ثابت شد اخمی کرد با مکث طولانی گفت: بعدا فلج شدی؟....
شیوون حوصله جواب دادن به سوالات هیچل را نداشت ولی نمیتوانست جواب هم ندهد پس به اجبار چهره ش قدری درهم شد گفت: نه من باغبون نیستم...من پلیسم..یعنی پلیس بودم...ولی گل و گیاه خیلی علاقه دارم ...یه باغ تو خونه پدری دارم و...یه باغ گل رز هم دارم که فقط رز توشه ...یعنی از هر نوع گل رزی که تو دنیا وجود داره...تو اون باغ دارم... چشمان تشنه وهیز به لبان خوش فرم شیوون بود ارام از لبه میز بلند شد جلوی شیوون زانو زد از شنیدن صدای شیوون تحریک شده بود او تشنه شیوون بود با دیدنش با شنیدن صدایش مست شده بود با حالتی خمار وسط حرفش پرسید : گفتی پلیس بودی؟...الان نیستی؟....
شیوون چهره اش ناراحت شد گفت: نه الان نیستم ...با چشم به پاهایش اشاره کرد گفت : بخاطر پاهام ...من از بچگی عاشق پلیس شدن بودم...پلیس هم شدم ...ولی توی یه عملیاتی تصادف کردم...پاهامو از دست دادم ...پاهام فلج شده نمیتونم...راه برم... دیگه نمیتونم پلیس باشم... یه گل فروشی دادم ...که سئول هست و گل میفروشم.... اونهایی که همراهم یکشون هیونگمه ( برادرمو ) ودخترش ...اون دوتا هم دوستامان.... اون یکی هم دوسته... ما دیروز هیچل که با چشمانی سرخ واخم شدید نگاهش میکرد یهو دستان شیوون که روی ران هایش بود رفت با حالتی عجیب که گویی عصبانی بود وسط حرفش گفت: اره میدونم ازدواج کردی ...تو اب گرم دیدم....قرار گذاشتید ... سرجلو برد با چشمانی تشنه چشمان کمی گشاد شده شیوون را میبلعید با حرص گفت: حیف که مال اون مرد شدی...اون مرد اصلا لیاقتو نداره....
شیوون با حرکت هیچل سر عقب کشید اخمی کرد گفت: چی؟...اون مرد خیلی مهربون وخوبه.... چرا لیاقتمو نداره؟... من دوستش دارم... هیچل سرش را بسته جلوبرد فاصله صورتش به چند اینچ به صورت شیوون شد نفس های داغ شیوون پوست صورتش را داغ کرد نگاه به لبان شیوون بود با صدای لرزانی از خشم گفت: چون من میخوامت شیوون ....من...
....................................................
کانگین سری تکان داد رو به کیو گفت: خوب پس این حله ؟... هر سه تا نوعش اینجاست؟... مرد باغبان یعنی گیونسوک لبخند پهنی زد به کیو مهلت جواب نداد رو به کیو گفت : به غیر این سه تا یه نوع دیگه هم هست که خیلی قشنگه و مخصوص گوهستانهای اینجا ...کمتر کسی ازش خبر داره میگید برادرتون ...گلیسون گل های رز دارید ممکنه از این گل نداشته باشه ..براش بگیردید ...کیو اخمی کرد گفت: نه فکر نکنم...برادرم خبر نداشته باشه...اون از هر گلی....کانگین دست روی شانه کیو گذاشت حرفش را قطع کرد گفت: خوب نمیگه کمتر کسی خبر داره شاید شیوون نمیدونه ...بهتره براش بگیرم... اگه داشت که یکی دیگه هم بهش اضافه میشه ...اشکال نداره...که...
کیو نگاهی به کانگین با مکث رو به گیون سوک گفت: خوب باشه...میشه گل رو ببینم؟...گیونسوک لبخند پهنی زد گفت: چرا نمیشه؟... با دست اشاره کرد گفت: بفرماید ...کیو به دنبال گیوسوک راه افتاد. ولی کانگین همانجا ایستاد با اخم غلیظ به نقطه ای از گلخانه نگاه میکرد نقطه ای که دونگهه با نینا میان گلهای بزرگ و کوچک گل مشغول بازی بودنند .دونگهه که طبق معمول کوله پشتی به کولش بود به ظاهر دنبال چیزی میدید بالا وپایین میپرید ونینا هم دنبالش فریاد میزد : عمو بگیریش اههه...رفت ...رفت...بگیر پروانه رو... کانگین اخمش بیشتر با قدمهای ارام به طرف ان دو رفت .دونگهه میدوید متوجه نبود که کوله پشی اش به شدت اینطرف ان طرف میرود و مطمن به گلدان برخورد کند انها را بیندازد .کانگین با دیدن این وضعیت به قدمهایش سرعت بخشید تقریبا دوید فریاد زد : دونگهه... دونگهه ....مواظب باش ...
دونگهه که شاد و خندان دنبال پروانه ای میدوید با فریاد کانگین جا خورد یهو استاد برگشت با دیدن کانگین که دنبالش میدود ترسید فکر کرد خطایی کرد. کانگین دارد دنبالش میدوید تا تنبیه اش کند چشمانش به شدت گرد شد فریاد زد من ..من ...کاری نکردم هیونگ... من هیچکاری نکردم...برگشت دوید فرار کرد. کوله پشتی بیشتر در پشتش اینطرف ان طرف میرفت .کانگین از حالش سرعت دویدش را بیشتر کرد فریاد زد: وایستا دونگههههههههه... میگم وایستا .... نینا با فریاد دونگهه ایستاد با چشمان گرد شد هنگ به دویدن ان دو نگاه میکرد.
دونگهه هم وحشت زده میدوید نگاهی به اطرافش میکرد فریاد زد : هیوکجه کمک...دنبال هیوک می کشت ولی هیوک دم دست نبود با کیو رفته بود به قسمت دیگر گلخونه . جلوی دونگهه اتاقک بود که شیوون در انجا بود، تنها راه نجاتش فقط شیوون بود ومیتوانست جلوی کانگین بیایستد و دونگهه هم برای نجات خود با تمام قوا میدوید فریاد زد : شیــــــــــــــــــــوون ...شیوونــــــــــــــــــــــی کمک... به طرف اتاقک رفت ،بدون در زدن یهو را در را باز کرد فریاد زد : شیــــــــــــوون کمک...وحشت زده دوان به حرف شیوون پشت ویلچرخم شد نشست.
با حرکت دونگهه هیچل یهو کمر راست کرد با چشمانی گرد وگنگ نگاهش کرد شیوون هم سرپایین کرد نفس نفس میزد سریع دکمه های پیراهش را بست لباس خود را مرتب میکرد. به چند ثانیه نکشید کانگین هم یهو وارد اتاقک شد نفس زنان عصبانی گفت: چرا فرار میکنی دیوونه؟... مگه نمیگم وایستا ... دونگهه پشت ویلچرپنهان شده بود قدری سرش را بالا اورده با صدای لرزانی گفت: من کاری نکردم هیونگ... من که چیزی رو خراب نکردم ...چرا میخوای منو بزنی؟...کانگین به طرف شیوون که دونگهه پشت ویلچر مخفی شده بود رفت با همان حالت گفت : من که نمیخواستم بزنمت... بهت میگم وایستا تا بگم اون کوله پشتی لامصبوتو دربیاری... داری میدوی کوله اش داره میخوره به گلدونها... ممکنه که.... شیوون سرراست کرد با چهره ای به شدت درهم وبرافروخته وسط حرفش گفت: کارتون تموم شد؟...میتونم بریم...
کانگین جلوی شیوون ایستاد جمله اش نیمه ماند یهو نگاهی هیچل رو شیوون کرد ،انقدر به فکر کاری که دونگهه کرده بود که شیوون را فراموش کرده بود با حرفش گویی به خود امد گفت: هاااااا؟..اره تقریبا تمومه... یعنی کیوهیون میخواست یه گل.... که صدای کیو امد: کارمون تموم شد... میتونم بریم...جمله کانگین نیمه ماند رو برگردانند کیوهم مهلت نداد گفت: هر چی خواستم سفارش دادیم ...قرار شد حاضرش کردن ...دوباره باهامون تماس بگیرن.... پس میتونم بریم... کانگین کامل طرف کیو برگشت گفت: خوبه...پس بریم...هیوک هم که دنبال کیو وارد اتاقک شده بود با تعجب به وضعیت دونگهه که پشت ویلچر شیوون پنهان شده بود نگاه کرد گفت: دونگهه تو اونجا چیکار میکنی؟... چرا اونجا رفتی؟...نینا که به پای پدرش وهیوک فشار داد از لای پاهایش وارد شد سرراست کرد به هیوک نگاه میکرد به کسی مکهلت نداد گفت: عمو کانی ...دنبالش کرد ....چون میخواست بزندش.... اونم رفت پیش عمو جونی.... هیوک چشمانش گرد شد گفت:..چی؟... نگاهی به نینا رو به کانگین کرد یهو اخم کرد گفت: هیونگ تو ...کانگین چهره اش درهم شد گفت: نه بابا... من نمیخواستم دونگهه رو بزنم که ...کوله پشی پتش بود... داشت میزد به گلدونها... دویدم دنبالش که بگم مواظب باشه ...این دیوونه هم ترسید فکر کرد میخوام بزنمش...هیوک به طرف ویلچر شیوون رفت با اخم شدید گفت: از بس که خشنی هیونگ... تقصیر دونگهه نیست ...از بس که همیشه دعوایش میکنی...این بیچاره ترسید ...
بقیه باهم درگیر بودن کسی متوجه وضعیت شیوون و هیچل نبود. هیچل با اخم گوشه لبش را گزیده بود. شیوون هم سرپایین کرده بود لرزش خفیفی داشت نفس نفس میزد انگشتانش را بهم مشت کرده روی رانش میلرزید هیچکس نفهمید بین ان دو چه گذشت و چه اتفاقی افتاد.
**************************************************************
همه نگاها ؛ کانگین و کیو و ایونهه به شیوون بود. کسی چیزی نمیگفت گویی منتظر حرفی یا عکس العملی از شیوون بودن .ولی شیوون هیچ حرفی نمیزد. سرش پایین بود با چهره ای درهم به ظاهر عصبانی مشغول خوردن غذا بود ولی بیشتر با غذایش بازی بازی میکرد چیزی نمیخورد.
بعد از گلخانه به رستوران امدند تا نهار بخوردن، منتظر دعوای شیوون بودن. به شیوون نگفته بودن که باغ گل رز اتش گرفته بود به ژاپن و گلخانه اوردن . شیوون هم وقتی فهمید ابتدا شوکه بعد عصبانی شد ولی حرفی نزد سکوت کرد. به رستوران هم اوردش هم همچنان سکوت بود .بقیه متعجب از رفتارش که چهره ش درهم بود حرف نمیزد ،فکر کردنند هنوز عصبانی است نمیخواهد با کسی حرف بزند .پس انها هم سکوت کردنند تا شیوون را بیشتر از این عصبانی نکنند ،در سکوت کامل و فضای سنگین در رستوران نهار خوردن.
*****************************************************
کانگین ویلچر را هول داد درکشویی را کشید ویلچر را به طرف مبل دو نفره وسط اتاق هول میداد که شیوون بدون سرراست کردن با چهره ای درهم و صدای گرفته ای گفت: هیونگ کجا رفت؟...کانگین از حرف زدن شیوون جا خورد .از گلخانه تا رستوران تا به اینجا شیوون سکوت کرده بود یهو به حرف امد وکانگین ویلچر را نگه داشت به پهلو کنار ویلچر امد زانو زد گفت: کیوهیون نینا رو برده براش اسباب بازی بخره...دیدی که تو راه رستوران نینا از تو ماشین اون اسباب بازی فروشی رو دید لج کرده...اسباب بازی میخواست...کیو هم به جای استراحت کردن ...لبخند کمرنگی زد گفت: نینا خانمو برده براش اسباب بازی بخره....
شیوون چهره ش درهم و چشمانش قدری سرخ بود گونه هایش هم گل انداخته بود گویی گر گرفته بود سرراست هم نگاه کانگین شد گفت: دونگهه و هیوکجه چی؟...اونا هم انگار داشتند میرفتند بیرون نه؟... دونگهه با همان لبخند گفت: اره...اوناهم داشتند میرفتند بیرون... دونگهه با اینکه نهار خورده بود ولی هوس بستنی کرده بود....هیوکجه هم اونو برده باهم بستنی بخورن....شیوون اخمش بیشتر شد سرپایین کرد نگاهش را از کانگین گرفت به انگشتر دست خود نگاه میکرد با صدای ارامی گفت: خوبه...پس تنهایم...
کانگین از جواب شیوون لبخندش محو شد متوجه حال شیوون نمیشد حس میکرد شیوون حالش عجیب است .یعنی عصبانی بود؟ این پرسشها برای چه بود؟ یعنی میخواست با او دعوا کند برای همین میخواست تنها باشن؟ ولی باید قبل از اینکه شیوون با او دعوا میکرد او را ارام میکرد ،باید همه چیز را برای شیوون توضیح میداد که چرا همه چیز را به او نگفتند. پس چهره ش درهم و ناراحت شد دست شیوون را گرفت به ارامی گفت: عزیزدلم میخواستم ازت معذرت بخوام...توضیح بدم که چرا راستشو بهت نگفتم.... باغ گل اتیش گرفته چون که...شیوون امان نداد یهو میان حرفش سرراست کرد با اخم گفت: کانگین باهام عشق بازی کن....یه سک/س هات... کانگین با چشمانی گرد شده به شیوون نگاه کرد گویی نفهمید چه شنیده و شیوون از او چه درخواستی داشته ، عشق بازی ؟ انهم در این ساعت از روز؟ با هنگی گفت: چی؟....
شیوون گناهی نداشت ولی میخواست پاک شود، دستی ناپاک لبانی ناپاک تنش را به تاراج برده بودنند .شیوون گناهی نداشت ناتوان بود مقاومت کرده بود ولی نتوانسته بود از دست هیچل فرار کند ،پاهایش بیجان بودنند قادر به فراری دادنش نبودن ،هیچل به او دست درازی کرد. هیچل با او کاری کرد که فقط خود شیوون میدانست و هیچل . شیوون عاجز و ناتوان در دستان هیچل بود شکنجه شده بود ؛ به کانگین هم نمیتوانست بگوید هیچل با او چه کرده اگر کانگین میفهمید هیچل را میکشت، پس تنها راه این بود که بیگناه تنبیه میشد ،به گناه ناکرده باید تنبیه میشد ،چون پا نداشت نتوانسته بود از دست هیچل فرار کند باید تنبیه میشد، انهم به سادگی نباید شکنجه میشد ،با شکنجه تنش پاک میشد ،باید جز جز بدنش درد را فریاد میزد تا پاک شود ، باید به دست همسرش تنبیه میشد تا پاک شود .پس به کانگین درخواست داد تا درد بکشد تا ضجه بزند اشک بریزد تا پاک شود با سوال گیج کانگین چهره ش درهم شد گفت: میخوام باهام عشق بازی کنی ....متوجه نشدی ؟...
کانگین بیشتر هنگ کرد تغییری به حالت چهره بهت زده خود نداد گفت: چرا متوجه شدم...ولی اخه این ساعت از روز؟...اونم چی؟...عشق بازی هات ؟...اخه چرا؟...شیوون اخم شدید کرد گفت: این ساعت مگه چیه؟...بعد ظهره...من و تو تنها تو هتلیم... این عجیبه؟... اصلا مگه برای عشق بازی ساعت و زمان لازمه؟... بعلاوه عشق بازی هات مگه چیه؟...نکنه تا حالا نشنیدی ؟...
کانگین هر لحظه هنگ تر میشد با گیجی سرش را چند بار تکان داد گفت: چرا...چرا شنیدم...میدونم چیه.... ولی من نمیتونم با تو اینکارو بکنم...اصلا چرا باید اینکارو بکنم؟.... شیوون اخمش بیشتر شد وسط حرفش گفت: چون من میخوام....چون شنیدم خیلی لذت بخشه...خوب منم مردم....پس بیا یه بار تجربه ش کنیم...
کانگین گیج رفتار و حرف شیوون بود نفهمید چرا همچین درخواستی داشت همانطور هنگ شده نگاهش میکرد گفت : اخه...اخه....که شیوون امان نداد یهو به یقه ش چنگ زد به طرف خود کشید ل/بانش را روی ل/بان کانگین چسباند شروع به بو/سیدن کرد .کانگین از حرکتش چشمانش گرد شد.
عررررر نتونستم حرفی نزنم عااالییییی منتظر ادامم بشدت
عررررررررررررررررررررر
ای وای من.... ممنون عزیزدلم... واقعا انقده خوب بود؟؟؟؟؟؟؟
باشه چشم میزارم گلی
این قسمت پر از سورپرایز بودااااا

ترکوندی آجی

تا اونجاها که پیش نرفت؟؟؟!!
ینی همش واسش درده؟!

خر بازی هیچول،،پیش قدم شدن شیوون!!هی وای من
هیچول نکبت مگه چکار کرد؟؟!
و یه سوال:چرا شیوون عشق/بازی رو شکنجه میدونه؟؟؟!!
آخ جون قسمت بعد کانگوون ها/ت
ممنون عااالی بود
واقعا ترکوندم


هی چی بگم...میبینی دفعه بعد چه اتفاقی میافته
شیوون عشق ببازی رو شکنجه نیمدونه...عشق ببازی که به زور بباشه کنجه ست...عشق بازی که توش لذت نباشه و قرار باشه طرف فقط درد بکشه شکنجه ست.... نمیشه بحث باز کرد ولی بعضی اوقات بعضی عشق باز ها هست که فقط شکنجه ست یکیش تج/اوزه... یکشی اینه که از طرف متنفر باشی ولی مجبور باشی کنارش زندگی کنی و بقیه ماجرا ......
نه براش همه عشق بازی ها درد نیست... اینجا به اجبار کاری که هیچل باهاش کرد مجبوره درد رو تحمل کنه
خواهش میکنم عزیزدلمممممممممممم