سلام دوستای عزیز...
اینم از این قسمت...
بفرماید ادامه....
دونگهه کمر راست کرد رو برگرداند با چهره ای اخم الود وعصبانی به کیو نگاه کرد گفت: حالش بده؟... اینو من باید از تو بپرسم ...به شیوون خوابیده اشاره میکرد گفت: این چشه ؟...چرا هنوز خوابه؟...چرا اینقدر بی حاله؟... دیشب حالش بد شده؟... یا نکنه جایی رفته؟... دیشب جایی رفتین ؟... کیو با سوالات دونگهه چشمانش گرد شد از سوال اخرش دهانش نیز باز و وحشت زده به دونگهه نگاه کرد گفت: چی؟..مانده بود چه جواب دهد.دونگهه به چهره وحشت زده کیو نگاه میکرد گره ابروهایش را بیشتر کرد با تردید پرسید : چی شده؟... حالش بد شده بود؟...پس چرا بهم نگفتی ؟...با مکثی گفت: نکنه بیرون رفتین؟... که صدای شیوون که گرفته و بیحال بود جوابش را داد : کجا رفتیم ؟...مگه میشه از این خونه تکونم خورد ؟...
دونگهه رو به شیوون کرد، شیوون با چشمانی خمار و بی حال نگاهش میکرد رنگ پریده اش اخم الود بود گفت: به تخت بستیم ...اجازه نمیدین نفس بکشم... اونوقت میپرسی رفته بیرون ؟.. کی رفتم بیرون؟...مگه میشه رفت؟... دونگهه چشمانش را ریز کرد گفت: نرفتی بیرون؟...پس حالت بد شده بود؟... دیشب دچار حمله شده بودی ؟...شیوون بدون تغییر به چهره بی حال اخم الودش گفت: نخیر دچار حمله نشدم... دیشب حالم خوب بود ... دونگهه چشمانش را قدری گشاد کرد سریع گفت: حالت خوب بود؟... تو دیشب حالت خوب بود حالا اینقدر بی حالی؟... تو اگه حالت خوب بود الان باید خونه رو میزاشتی روی سرت ...همیشه این موقع سرو صدا و غرزدنات خونه رو پر کرده بود ....اون زمان که شرکت میرفتی بماند ...میدونی ساعت چنده؟...ساعت دهه...تو گرفتی خوابیدی؟... با زخم پاتم ور میرم بیدار نمیشی؟...میگی حالم....
شیوون شب قبل که به دنبال روح رفته بود نیمه شب برگشته بودن مطمینا چند ساعت بیدار بود با این حالش هم چون شب قبل بخاطر درگیری با روح قلبش اذیت شده بود، حال بی حال بود خسته و خواب داشت ولی دونگهه که نباید میفهمید ، چشمانش را بست چهره اش درهم شد حرفش را برید : خوب خوابم میاد... چیه مگه؟....چیکار کنم ؟...ساعت ده باشه...امروز خواستم بیشتر بخوابم... چشمانش را قدری باز کرد خمار به دونگهه نگاه کرد بی حال گفت: با زخم پام ور میری ...صدام در نمیاد ...چرا دردم نمیاد ؟...دردم اومد که بیدار شدم... میخوای چیکار کنم؟... دادو بیداد کنم فایده ای داره؟... دردم اومد ولی ساکتم... مگه فریاد بزنم ولم میکنی؟... آخه چرا این حرفو میزنی؟...دونگهه دوباره چهره اش تغییر کرد با چشمانی ریز شده اخم کرد حالتی مرموزانه نگاهش کرد گفت: چرا میگم؟...زخم پات چیز دیگه ای رو نشون میده ...انگار باهاش زیاد راه رفتی ...شب قبل زیاد حرکتش دادی ...گفتی خوابت میاد؟.... چرا مگه دیشب نخوابیدی؟... چیکار میکردی که نخوابیدی؟... نکنه دیشب...از فکری که به ذهنش رسید قدری چشمانش را باز کرد ابروهایش را بالا داد رو به کیو کرد که با وحشت و چشمان گشاد شده به شیوون ودونگهه نگاه میکرد دوباره رو به شیوون گفت: شما دوتا دیشب باهم... دست جلوی دهانش گذاشت گفت: اوه ...باورم نمیشه... شیوون که با بی حالی به دونگهه نگاه میکرد با جملات اخرش چهره اش تغییر کرد اخم کرد با عصبانیت گفت: یاااااااااااا.... هیونگ بس کن... این حرفا چیه؟... مگه منم مثل توام ...این فکرا چیه میکنی؟... با پایی که رانش زخم بود لگدی خیلی آهسته ای به باسن دونگهه زد رانش درد گرفت که از درد رانش چهره اش درهم شد ناله ای زد: اوفففففففف... با عصبانیت گفت: برو بیرون...برو این حرفها رو نزن...خودت میدونی چی میگی ؟... خودت میدونی که نظر من دراین مورد چیه... چرا...دونگهه از عصبانیت شیوون و حرف خودش خجالت کشید و گونه هایش گل انداخت سر پایین کرد با گرفتن زانوی شیوون گفت: خیلی خوب... عصبانی نشو... من که چیزی نگفتم که...وایستا بذار پانسمان کنم پاتو...زخمتو.... کیو که هاج وواج انها را نگاه میکرد از حرکات دونگهه خنده اش گرفت.
شیوون چهره اش درهم وعصبانی بود ، از اینکه دونگهه در مورد او وکیو اینطور فکر کرده بود که او وکیو هم تخت شدن عصبانی شد سعی کرد پایش را از دست دونگهه جدا کند ولی نتوانست حرفشو برید گفت: ول کن هیونگ نمیخوام...حرفی نزدی؟...چی میخواستی بگی...جیهون با چشمان درشت شده به پدرش و دونگهه نگاه میکرد از عصبانیت پدرش چشمانش را درشت تر کرد گفت: بابایی بژنم عمو دون....بابایی عمو دون... عمو دون بژنم... آمپوبژنی...بژنم...شیوون با حرف جیهون رو برگردانند با همان چهره درهم به جیهون نگاه کرد گفت: نه عزیزم...کی رو بزنی؟... نمیخواد بزنی...دونگهه که محکم زانوی شیوون را نگه داشته بود در حال پانسمان کردن بود با چشمان گشاد شده به جیهون نگاه کرد گفت: یاااااااا...جیهونی کی رو میخوای بزنی ؟...منو؟...که همین لحظه در اتاق باز شد صدای کانگین امد که گفت: چی شده؟... چه خبره ؟...چرا داد میزنی سر بچه؟... همه رو به کانگین که به طرف تخت شیوون میرفت کردنند.
کیو که چهره اش پژمرده بود به شیوون نگاه میکرد رو برگردانند او که ابتدا از بحث شیوون ودونگهه خندان بود ولی از عصبانیت و حرفهای شیوون غمگین شد ، شیوون از اینکه دونگهه به گفته بود که فکر کرده با کیو هم تخت شده عصبانی شد بهم ریخت که یعنی از این قضیه خوشش نمیامد متنفر است با حرفهای که شیوون زد یعنی او غیر ممکن است با کیو باشد ؛ گرفته و اخم الود به کانگین که کنار تخت ایستاده بود نگاه کرد کانگین دست به کمر ایستاده بود با تابی به ابروهایش به شیوون نگاه میکرد گفت: بالاخره بیدار شدی؟...چه عجب امروز صبح حسابی خوابیدی؟...دیشب چه خبر بود که تو صبح خواب موندی؟... شیوون با اخم شدید رو به کانگین کرد با عصبانیت گفت: چه خبر بود؟...هیچ خبر...چرا همه امروز بهم گیر میدین؟...کانگین از عصبانیت شیوون چشمانش گرد شد با تعجب گفت: هییییییییی... چرا عصبانی میشی؟...چی گفتم مگه من؟... دونگهه مهلت نداد بدون سرراست کردن گفت: هیچی امروز خواسته بیشتربخوابه... فقط خوابش میاد... منم قبل از شما همینو پرسیدم...بهش گفتم دیشب رفتی بیرون...عصبانی شد...شیوون با اخم به دونگهه نگاه کرد با همان عصبانیت گفت :تو همینو گفتی یا گفتی ...که کانگین اخم کرد گفت: چی گفته؟... چرا اینقدر عصبانی هستی پسرم؟...چی گفته ناراحتت کرده؟....
جیهون هم که زانو زده دستانش روی زانوهایش به همه نگاه میکرد به کانگین گفت: عمو دونی بابا دوا تد... بژنم عمو دون...بابایی آمپو بژنی... دونگهه از حرف شیوون یهو سر راست کرد با چشمانی گرد شده به شیوون و با حرف جیهون رو به جیهون رو کرد برای اینکه بحث را عوض کند اجازه ندهد شیوون که میخواست جواب کانگین را دهد حرفی بزند رو به کانگین پرسید: عمو لیتوک رفته نه؟... هیوک که... کانگین نگاه اخم الودش رو به دونگهه شده گفت: اره رفته...یسونگ نیامد ...بادیگاردها گفتند دیشب اومده بود ماشینو برده بود تعمیر کنه... وقتی برش گردونند گفت خوب درستش نکرده... هنوز مشکل داره... باید دوباره ببردش... لیتوک بهش زنگ زد گفت امروز با هیونگ جو میره ...نمیخواد اون بیاد ...امروز ماشینو تعمیر کنه... اونم قراره سر فرصت امروز بیاد درستش کنه... رو به شیوون کرد چشمانش ریز شده با اخم نگاه کرد از امدن یسونگ مشکوک شده بود ، شک کرد که شیوون به دنبال روحا رفته بود ان هم به کمک یسونگ ،با گیر دادن میخواست بفهمد با حالتی بازجویانه گویی میخواست از شیون اعتراف بگیرد گفت: عجیبه ...دیشب اونم نصف شب اومد... نفهمیدم برای چی ماشینو برد اورد ...چرا درست حسابی درسش نکرد...یعنی....
شیوون از نگاه وحرف کانگین چهره اش درهم تر شد فهمید آنها با حالی که داشت وامدن یسونگ مشکوک شدن برای تمام کردن صحبت حرف کانگین را قطع کرد گفت: نمیخواید بهم صبحونه بدید؟... حالا که بیدارم کردید نمیخواید بهم صبحونه بدید؟.... گشنمه....کانگین با حرف شیوون چهره اش باز شد با شنیدن گشنگی شیوون بازجویش را فراموش کرد گفت: چرا عزیزم... الان میگم برات بیارن...
*********************************
یسونگ قلوبی از سوجویش را نوشید با پایین اوردن شیشه نگاهی به شیشه سوجو که نیمش را نوشیده بود کرد با گذاشتن شیشه روی زمین به شیشه دیگری که خالی بود نگاه کرد ، یک شیشه سوجو را کامل خورده و این شیشه هم نصفش خورده بود ولی هنوز مست نشده بود ، هنوز هوشیار بود ، دلش میخواست کاملا مست میشد ، مست میشد همه چیز را فراموش میکرد ، مست میشد وقتی از عالم مستی بیرون میامد ؛ میدید همه اینها خیالی بیش نبود ، از داخل جعبه عکس زن را برداشت بالا اورد زن در عکس به او لبخند میزد ، چقدر دلش برای او تنگ شده بود به آرامی انگشت روی صورت زن کشید چشمانش دوباره قطرات داغ اشک را روی گونه هایش لغزید ، لبان بی رنگ شده اش تکان خورد: چقدر خوشگله؟... مثل خودت...اصلا تونستی ببینیش؟... من دیدمش...ولی کاش وقتی تازه به دنیا اومد بغلش میکردم...کاش... لبانش از گریه بی صدایش به شدت لرزید نالید: من مراقبشم... بهت قول میدم... از گریه نفس نفس زد ادامه داد: ولی میدونی ....اره میدونی ...توهمه چیز رو میدونی... عکس را به روی سینه خود گذاشت سر بالا کرد گویی با گذاشتن عکس به روی سینه خود قلبش آتش گرفت ، از سوزش فریادی زد ، شدید گریه کرد ضجه زد : اخه چرا؟...چرا تنهام گذاشتی ؟...چرا رفتی ؟...چرا بهم نگفتی؟...چرا نگفتی اون کی بود؟...چرا بهم نگفتی ؟...چرا خودم نفهمیدم...باید میفهمیدم... از شدت گریه نتوانست ادامه دهد صدای هق هق اش در اتاق پیچید.
ریووک که به درتکیه داده بود زانو زده نشسته بود با چشمانی اشک بار نگاهش میکرد ، به مردی که همیشه خونسرد و کم حرف بود، به مردی که با اینکه شدید عاشق بود ولی آرام و صبور بود حال اینطور اشفته و بی قرار بود ، خیره بود به حالش اشک میریخت ؛ به مردی که هیچوقت از کارش از گذاشته ش از حرفهایی دلش چیزی نگفت ، ساعتی قبل همه چیز را برای ریووک گفته بود ، برای خدمتکارخانه اش که تنها مونس اش بود ، گریه کرده بود نالیده بود ، همه چیزرا گفته از چیزی گفت که حالش را به این روز انداخته بود ، زبانش را گشوده بود .
ریووک هم با دانستن اشک میریخت به حال عشقش در قلبش ضجه میزد چشمان اشک میریختند ،میدانست دردش چه بود ولی درمانی برای ان نبود زخمی داشت که مرهمی برایش پیدا نمیشد مرهش شیوون بود، شیوونی که مطمینا نمیدانست کیست برای یسونگ ومرهم زخمش است ، از شب قبل که یسونگ برگشته بود تا صبح آشفته و گریان بالای سر جعبه ای که یادگاریها را درآن میگذاشت ، یادیگاریهای که از پدر ومادر و خانواده اش ، از کسانی که حال با افراد دیگری پیوندش داده بودنند نشسته بود . یسونگ آرام و خونسرد عوض شده بود ، مطمینا با این حالش نمیتوانست به خانه شیوون برای بردن لیتوک به شرکت برود. خود لیتوک هم از او خواست که نیاید به ماشین خراب برسد و بعلاوه او راننده و محافظ شیوون بود لیتوک گفت که لازم نیست همراه او باشد ، ولی یسونگ نمیتوانست به خانه چویی برود حالش این اجازه را نمیداد ، همانطور بالای جعبه یادگاری ها نشسته بود اشک میریخت و ریووک هم کنار در نشسته بود خیره به او آرام اشک میریخت ، با اینکه بارها سعی کرده بود آرامش کند ولی نمی دانست برای آرام کردنش چه بگوید فقط هم اشک او شده بود .
یسونگ هم هر لحظه آشفته تر میشد و در حال ضجه زدن بود دوباره فریاد زد سر پایین کرد شانه هایش از هق هق گریه اش شدید بالا و پایین کرد که ناگهان دستش شل شد و عکس از میانش افتاد و صدای گریه اش قطع شد به نفس نفس زدن افتاد بدنش هم شل شد ریووک که نگاهش به او بود با دیدن حالش از جا پرید دوید ،با زانو زدن کنارش گفت: یسونگ شی...با چشمانی وحشت زده نگاهش کرد یسونگ را که بی حال شده بود بغل کرد با وحشت گفت: یسونگ شی...چی شده؟... حالتون خوبه؟... دست روی گونه های بی رنگ شده از گریه یسونگ گذاشت چشمانش اشک ریزان گفت: یسونگ شی...یسونگ که چشمانش را بسته بود نفس نفس میزد ، با بی حالی چشمانش را باز کرد خمار به ریووک نگاه کرد به صورت گریانش که نگران او بود برایش اشک میریخت ؛ بی اختیار دستانش دور تنش، به تنها کسی که کنارش بود مونش تنهایش و غمخوارش حلقه شد صورتش را در گردن ریووک فرو برد هق هق آرام گریه اش درامد و ریووک هم دستانش را دور تن یسونگ حلقه کرد او را بیشتر به سینه خود فشرد با او هم صدا شد با کشیدن دستانش روی سرش شدید گریه کرد زمزمه کرد: آروم باش... همه چیز درست میشه...
*********************************
کانگین وارد شد و در حال بستن در به تخت که لیتوک صورتش را میان دستانش گرفته بود ارنجهایش را به روی زانوهایش ستون کرده بود نشسته بود نگاه کرد با دیدن کمر خمیده و شانه های افتاده لیتوک قلبش فشرده شد چهره اش درهم شد به طرفش رفت گفت: عشقم چی شده؟... هنوز سرت درد میکنه؟... لیتوک سر راست کرد با چشمانی غمگین که کمی هم سرخ بود به کانگین نگاه کرد با نشستن کانگین کنارش به لبه تخت گفت: اره هنوز خوب نشده...کانگین قدری چشمانش گشاد شد گفت: خوب نشده؟... مگه دونگهه بهت قرص نداده؟... اخم کرد گفت: این بشر قرصاشم مثل خودشه... مثل مغزش سه ثانیه ایه ...بخوریم اثرنداره...لیتوک از حرفش لبخند تلخی زد گفت: نه بابا ...هه اون بیچاره چه؟... مگه قرصارو خودش درست میکنه...بعلاوه تازه خوردم... نیم ساعتم نشده...حداقل باید یه زمانی بگذره....کانگین دست لیتوک را میان دست خود گرفت نگاه نگرانش جز جز صورت لیتوک را میکاوید حرفش را برید گفت: عزیزم بهتره فردا یه دکتر بری.... چند روزه که سردرد داری...سر درداتو شوخی نگیر... بهتره بری یه دکتر خودتو نشون بدی... به این دکتر مغز سه ثانیه ای میگم فردا یه وقت برات بگیره توی بیمارستانشون...دکتر ...لیتوک لبخندش محو شد قدری چهره اش درهم شد گفت: نه نمیخواد چیزی نیست ...این سر درد بخاطر فشار کاری این روز است... مشکلی که توی شرکت به وجود اومده....اعصابمو حسابی ریخته بهم... سردردام برای همینه... کانگین چهره درهم وعصبانی شد گفت: من بدونم کی اون حرفها رو توی شرکت پخش کرده ...یعنی دندونهاشو توی دهنش خورد میکنم... زنده نمیزارمش... یعنی انقدر بی نمک ...حقوقو میگیرن نون شبشونو از ما میگیرن ...اونوقت همچین کاری باهمون میکنن... از پشت بهمون خنجر میزننن...من دنبال اینم ببیینم کار کی بوده...چند نفر رو گذاشتم تا ببین...لیتوک بدون تغییر به چهره اش گفت: این حرفو نزن... معلوم نیست کی این حرفا رو زده... چه میدونی کارمندای شرکت این حرفو پخش کردن که درموردشون ...
کانگین هم اخمش بیشتر شد حرفش را قطع کرد گفت: پس کی بوده؟... اگه کارمندای شرکت نبودن ؟...پس کی بوده؟... از بیرون که نمیان بگن... لیتوک هم گفت: بیرون نمیدونم ...ولی کسی تو شرکت نمیدونست شیوون مریض شده...کی تو شرکت از مریضیش شیوون خبر داره؟... کانگین ابروهایش بالا و پایین رفت گفت: کسی نمیدونه؟...چرا نمیدونه...ژومی و سونگمین...مگه اونا همراهمون توی پیست اسکی نبودن؟...حتما کار یکی از این دوتاست....من بالاخره میفهمم.... لیتوک هم چشماشن را گشاد کرد گفت: اه...نه...اینو نگو ...امکان نداره کار اونا باشه...نه من به اون دوتا اعتماد دارم... امکان نداره کار اونا باشه... چرا باید اینکارو بکنن... ژومی وکیله ...خودش میدونه نباید همچین ...
کانگین با اخم گفت: شاید باشه...از کجا میدونی؟...لیتوک چهره اش درهم شد گفت: نه نیست... من مطینم... بعلاوه الان مهم نیست کی این حرفو زده... مهم اینه که باید این مشکل رو حل کرد ...مدیرها دارن دردسر درست میکنن... مریضی شیوون رو بهونه کردن... میگین چون شیوون مریضه نمیاد شرکت...فروشگاه وضعیتش خوب نیست... فروشندها چون شیوونو میشناسن به امضای اون اعتماد دارن حاضر نمیشن محصولاتشونو به ما بفروشن.... از الان دارن غصه اون موقع رو میخورن... کانگین چشمانش را ریز کرد پرسید: مگه کالای فروشگاه تموم شده؟...یعنی هیچی کالا برای فروش نداریم؟...
لیتوک گفت:چرا نداریم...تازه قبل از سال ...یعنی دم عید کالای جدید رو خریدیم... تازه محصولاتشون به دستمون رسید ... میشه گفت خیلی از بسته ها باز نشده توی انباره ...خیلی ها چون محصولاتشون روزانه ست ...طبق قرارداد بسته شده بهمون میدن... فروشندها مشکلی ندارن...کانگین اخمش بیشتر شد گفت: پس مدیرها دردشون چیه؟... دارن شر به پا میکنن...لیتوک ناراحتی در چهره اش موج میزد گفت: گفتم که مریضی شیوون رو بهونه کردن میخوان...کانگین امانش نداد حرفش را برید گفت: اصلا چرا مدیرا رو عوض نمیکنی؟... اینا رو بیرون کن...جاشون ادمهای دیگه رو بیار... اینا چند سالی دارن مفت میخورن... اینجور پرو شدن... اصلا به اونا چه که رئیس شون میخواد بیاد یا نیاد... یا مریضه یا سالمه... تو چرا اونا اینقدر پرو کردی که تو این مسایلی خصوصی دخالت کنن؟..به اونا مربوط نیست... به اونا میگن کارمند... آخه بیماری شیوون چه ربطی به اونها داره...چه ربطی به شرکت داره... شرکت مگه از اول با شیوون میچرخیده ...درسته الان همه کارها دست اونه... ولی قبلنا همینطور داشته میچرخیده... هر سال پیشرفت داشته....یه فروشگاه شده چندین فروشگاه....
لیتوک هم چهره اش درهم شد گفت: اره درسته...منم میگم اونا دارن مریضشو بهونه میکنن... پروشون نکردم... در همین فکرم ...میخوام عوضشون کنم... دنبال نیروهای جدیدم... ولی یهویی که نمیشه...با این شایعه ای الان پخش شده من بیرونشون کنم بیشترشر به پا میشه... باید سر فرصت دنبال مدیرهای کارمدتری باشیم... الان ترسم از اینه که خبر شایهع رو برسون به گوش روزنامه ها ...میدونی که اگه برای یه شرکت یا کارخونه ای شایعه ای به پا بشه و توی روزنامه درمورد اوضاع بد بگن... اون شرکت یا کاخونه رو فنا شده باید حساب بکنی... مطمینا تمام این شرها هم با اومدن شیوون به شرکت میخوابه ...ولی با اوضاعی که شیوون داره...کانگین اخمش بیشتر شد گفت: شیوون بیاد شرکت؟...نه این امکان نداره خودت میدونی اوضاع این بچه چجوری اصلا نباید ...لیتوک هم حرفش را قطع کرد گفت: نه خودمم نمیخوام این اجازه رو بدم... چهره اش از ناراحتی پژمرده شد گفت: راستشو بخوای الان اوضاع بد شرکت اصلا برام مهم نیست ...تمام نگرانیم برای بچه امه... این مریضی که داره خودت میدونی که چیه؟... داغونم کرده...کانگین دستان لیتوک را بیشتر در میان دستان خود فشرد غمگین شد گفت: میدونم عزیزم... منم حالم بهتر از تو نیست... خیلی نگرانشم... ولی ما تمام سعیمونو میکنیم... مطمینا حالش خوب میشه... شیوونی دیگه مثل مادرش نمیشه...
چشمان لیتوک پر اشک شد بغضش را با قورت دادن اب دهانش فرو داد با صدای گرفته ای گفت: خداکنه... مکثی کرد گفت: راستی شیوونی خوابیده؟...تو اتاقش بودی؟...کانگین جواب داد : اره...رفتم سر زدم... باجیهون خوابه... کیو هم توی اتاقش خوابیده ...به کیو گفتم من امشب جات پیشش هستم...گفت نمیخواد من که کاری نمیکنم... همین جا میخوابم... قراره توی اتاق خودم بخوابم اینجا میخوابم... شیوونا کاری بهم نداره....لیتوک سر پایین کرد با ناراحتی گفت: این بیچاره ام گرفتار ما شده ...تصادف کرده حافظه شو از دست داده... حالا هم که شب و روز شده پرستار شیوون... کانگین تابی به ابروهایش داد گفت: پرستار ؟...چه پرستاری ؟... شیوونی کاری به کسی نداره...اونم تنهاست...خوب راست میگه ...حداقل با شیوون که هست ....باهاش هم صحبت میشه ... ازتنهای در میاد ...چهره اش تغییر کرد با ناراحتی گفت: هر چند شیوون از این هم صحبتی راضی نیست ... با سر راست کردن لیتوک که با اخم ونگرانی نگاهش کرد ادامه داد: نه ازهم صحبتی با کیو ...در کل موندن توی خونه رو میگم... از موندن توی خونه حسابی عصبانیه... در طول روز کلی غر میزنه...بداخلاقی میکنه...چهره اش غمگین شد گفت: البته حقم داره... اون بچه پر جنب و جوشیه... کار شرکت...دانشگاه ...ورزش کردنشم که قطع نمیشد... روح گیری شبانه اش ام که سر جاش بود ...حالا شب و روز توی خونه باید توی رختخواب باشه...خوب اوضاعش بهم میریزه دیگه...
لیتوک هم چهره اش غمگین شد گفت: اره درسته ...نگاهش به نقطه نامعلومی شد گفت: بچه شم مثل خودش شده... از کنارش جم نمیخوره... جیهونی که تمام خونه رو میزاشته رو سرش ...هر روز ده تا خدمتکار دنبالش میدویدند تا جعمش کنن... حالا شب تا صبح و صبح تا شب توی اتاق پدرشه ...از کنارش جم نمیخوره... بد اخلاق هم شده... کانگین گفت: مثل باباشه... درست اخلاق و رفتار باباشو داره...لیتوک رو به کانگین کرد که کانگین تبسمی بر لب داشت گفت: جیهونی عین باباشه... درست مثل بچگیش ...مثل شیوون که عاشق تو بود وهست... جیهونم عاشق باباشه...حتی شیوون بدتر هم بود...تبسمش به لبخند کمرنگی بدل شد گفت: یادت نیست... وقتی شیوون بچه بود ...برات اتفاقی میافتاد یا مریض میشدی...حتی یه سرما خوردگی ساده زمین و زمان رو بهم میریخت...نه خواب داشت نه خوراک ...از به یاد اوردن گذشته قدری چشمانش را باز کرد لبانش خندان شد گفت: یادته وقتی شیوونا سه یا چهار سالش بود...تو سرما خورده بودی ...اون روزبخاطر تو باهام چیکارکرد...اونم با من شیوونی دعوا کرد...درسی بهم داد تا برای همیشه یادم بمونه...
کانگین به مرد جوان جلویش ایستاده بود که لباس خدمتکار به تن داشت گفت: من زود برمیگردم... ارباب فعلا خوابه... وقتی بیدار شد سوپشو بهش بدین...شاید بخواد بره بیرون... ولی قبل از رفتنش حتما بهش سوپشو بدین... هر چند تا اون موقع من برمیگردم... کارم زیاد طول نمیکشه...مرد جوان با سر تعظیم کردن گفت: چشم...کانگین گفت : خیلی خوب من ...که با صدای کودکانه ای : عمو کانتی جونی...توجا میییی؟... عمو کانتی جونی...حرفش نمیه تمام ماند به عقب برگشت . شیوون کوچک با سرعت میدوید به طرفش می امد کانگین با دیدنش لبخند زنان زانو زد . شیوون نفس زنان جلویش ایستاد چشمان درشتش غمگین و صورتش بی رنگ شده نگاه کرد ، کانگین شانه های شیوون را گرفت با مهربانی گفت: چی شده عزیزکم؟...چی میخوای؟...چیزی میخوای برات بخرم؟... شیوون چهره نگرانش همراه اخم شد گفت: توجا میی؟... کانگین گفت: دارم میرم بیرون... بگو چی... شیوون هم بدون تغییر به چهره اش قدری عصبانی گفت: بیون مییی؟...بابای جونی میضه؟...بیون میی؟... کانگین همراه لبخند قدری چشمانش را گشاد کرد با تعجب گفت: خوب اره...بیرون کاردارم ...خوب بابایی مریضیش چیه مگه؟.. بابایی چیزیش نیست ..یه... شیوون سریع گفت: بابایی جونی دوا بده... دوکتول...دوکتول ...بدو... آمپو بژنی...بابای جونی میضیه...دردهه...
کانگین از حرفهای شیوون خنده اش گرفت گفت: ای جان...نه عزیزکم ..بابای انقدر هم مریض نیست که دکتر بیاد...دست بالا برد فاصله دو انگشتش را جلوی چشمانش شیوون کم کرد گفت: یه کوچلو ...کوچلو سرما خورده... اونم خوب شده...بهش دوا دادم... خوب شده... شیوون چشمانش خیس اشک شد چهره نگرانش اخمش بیشتر شد با پیچاندن لب زیرنش گفت: نه عمو کانتی جونی بده... عمو کانتی جونی دوس ندایم... بابای جونی میضه... با دست به در نیمه باز اتاق اشاره کرد ادامه داد: بابایی جونی درده... دیه میتونه... خوابیده... صدا میتونم خوابه... گریه اش گرفت با کوبیدن پاهایش به زمین گفت: عمو کانتی جونی دوس ندایم... بیون مییی...بابایی جونی میضه... عمو کانتی جونی ...دوکتول بیار... دوکتول بیا... بابای جونی ...کانگین از درامدن گریه شیوون با ناراحتی گفت: چرا گریه میکنی عزیزکم؟... بابات فقط سرما خورده...الانم خوابیده... دوا خورده خوابیده... نه تب داره نه چیزی ...بابای نه درد داره نه چیزی ...دکتر بیاد چیکار کنه... شیوون گریه اش بیشتر شد حرف کانگین را قطع کرد تقریبا فریاد میزد : بابایی جونی عچه میتونه... میضه...عمو کانتی جونی بد... با مشت های کوچکش به شانه کانگین میکوبید صدای گریه ش بلند شد گفت: عمو کانتی دوس ندایم... دوکتول بگو... آمپو بیاهه... بیون نیو... بیون نیووووووووووو..... کانگین از فریاد و گریه مشت های شیوون چهره اش درهم و ناراحت شد با گرفتن دست شیوون او را به آغوش گرفت با صدای بلند گفت: خیلی خوب ...خیلی خوب ... نمیرم... باشه... شیوون به بغل بلند شد به شیوون که گریه سکسه وار شده بود نگاه کرد گفت: الان به دکتر لی میگم بیاد... خوب...با دست اشک های صورت شیوون را پاک میکرد با مهربانی گفت: گریه نکن عزیزکم... الهی قربونت برم ...باشه بیرون نمیرم... میگم دکتر بیاد...بوسه ای به گونه شیوون زد او را که گریه اش ارام گرفته بود به سینه خود فشرد و موهایش را نوازش میکرد لبخند زد گفت: بچه تو بخاطر سرما خوردگی بابات داری منو میزنی ...قراره تمام بیمارستان بیاری خونه... اگه بابات واقعا چیزش بشه چیکار میکنی؟...فکر کنم تمام کل کشور باید بسیج بشن...رو به خدمتکار مرد که ایستاد بوده نگاه کرد گفت: دکتر لی رو بگید بیاید...
با صدای لیتوک به خود امد رو به او کرد. لیتوک با لبخند کمرنگی سرش را تکان میداد گفت: اره ...واقعا شیوون از جیهون بدتر بود... جیهونم عین باباش شده... رو به کانگین گفت: البته نسبت به تو هم کم لطف نبودها...اگه تو هم چیزیت میشد ...دربست تو اتاقمون نسشته بود ...روی تخت که دیگه جای من نبود... انقدر کنارت مینشست تا تو از جات بلند شی... کانگین خنده کوچکی کرد گفت: اره ...منم بخاطر برگشتن تو به تخت مجبور میشدم با اینکه حالم خوب نبود از جام پاشم تا این بچه برگرده توی اتاقش...ولی لیتوک فقط لبخند زد سرش را تکان داد چیزی نگفت .کانگین هم لبخندش کمرنگ شد میدانست لیتوک به چه فکر میکند، به ثمره زندگیش که زخمتش را بیشتر کانگین کشیده به اینجا رساندش حالا جلویشان درحال پرپر شدن بود ، از چهره رنگ پریده و محوشده لبخند لیتوک فهمید به چیزی فکر میکرد که دل کانگین را میلرزاند وحتی فکر به ان کانگین را دیوانه میکرد وخود لیتوک را به آغوش مرگ میفرستاد ، حتی فکر نبودن یک لحظه شیوون کنارشان این دو پیرمرد که گذشته سخت و درداوری را گذرانند به مرز نابودی میکشید و مطمینا با مرگ شیوون انها هم کام مرگ را میچشیدند.
*******************************************
زمستان 8 ژانویه 2013
شیوون گوشی موبایل به گوش رو از پنجره برگردانند به جیهون و کیو که وسط اتاق نشسته بودنند درحال بازی بودنند نگاه کرد چشمانش را ریز کرد درجواب شیندونگ که پشت تلفن در حال صحبت کردن بود گفت:باشه هیونگ...نه فعلا که این حل شده...ولی اونی که تو میگی دیگه پای اونا درمیون نیست... دیگه هر اتفاقی مربوط به اونا که نمیشه...مکثی کرد گفت: خوب هیونگ ( برادر ) من...یکم بیشتر تحقیق کن...ببین چی میشه ببین چی میشه ..بعد به من بگو...با مکثی دوباره گفت: باشه ...نه خداحافظ...خواست قطع بکند که دوباره گوشی رو به گوشش چسباند گفت: الو...نه قطع نکردم... همانطور که به حرفهای شیندونگ گوش میداد لنگان به طرف جیهون و کیو رفت از حرکاتشان لبخند زد .
کیو مهرهای خانه سازی را روی هم چید و خانه ای ویلایی رنگی با چند درخت درست کرد درحال درست کردن اتاقی کوچک بود ، جیهون هم دفتر نقاشی و مداد رنگی ها جلویش پخش بود چند خط داخل دفتر کشید و کمر راست کرد با چشمانی درشت و دهان باز به کیو نگاه کرد با مکث دوباره با خمیر بازیش ور رفت دوباره سر راست کرد با همان حال نگاه کرد گفت: دیوش شود؟... دیوش تدی؟...کیو هم خم شد با دقت مهرها را میچید نگاهش فقط به مهرها بود گفت: نه نشد...صبر کن الان تموم میشه... جیهون دوباره سراغ مداد رنگی ها رفت با گرفتن یکی شان خط کشیدن داخل دفترش گفت: دیوس نتدی ؟...چلا؟...دیوس تون.... کیو اخم کرد مهره دیگر را با دقت میگذاشت گفت: باشه... گفتم دارم درستش میکنم... انقدر نگو ...
جیهون توپ کنار دستش را بغل گرفت با انگشت روی نقاشی های روی توپ میکوبید اخم کرد حرفهای کیو را تکرارکرد: دایم دویس میتونم ... اینقد ندو... شیوون همچنان به حرف شیندونگ گوش میداد به آن دو نگاه میکرد نزدیک میشد گفت: باشه... نه خداحافظ...با قطع تماس که یهو با درهم کردن چهره اش فریاد : آییییییییی...پای چپش را بالا اورد سر پایین کرد گفت: اوففففف...کف پایش را به دست گرفت لنگان عقب رفت گفت: این چی بود؟...کی انداختش اینجا؟...داغون شدم.... تمام اتاق و دور تخت شیوون پر بود از اسباب بازی های جیهون ؛ ماشین هایش ، عروسک هایش ، توپ هایش ،هواپیما و چند تا اسباب بازی دیگر در اتاق پخش بود . جیهون اسباب بازی هایش را به اتاق شیوون اورده بود با کیو در حال بازی بود.جیهون با فریاد پدرش یهو سر راست کرد چشمانش گردشد نگاه میکرد گفت: بابایی اوفه؟...بابایی دردهه؟... کیو هم یهو سرراست کرد دید یک تکه از بال هواپیمای کوچکی که چیدنی بود روی زمین بود شیوون ندید رویش لگد گرفت وچشمان کیو هم گشاد شد گفت: اسباب بازیته ... رو به جیهون گفت: تو اسباب بازیتو همه جا ریختی ...تمام اتاق شده اسباب بازیت... رفت توی پای بابات...جیهون رو برگردانند با اخم به کیو نگاه کرد .
شیوون جلوی ان دو روی زمین نشست چهره اش درهم بود پلکهایش را بهم فشرد کف پای خود را میمالید گفت: اوف...داغون شدم... کیو کمر راست کرد به پای شیوون نگاه میکرد متوجه شد همان پای زخمی اش است گفت: خیلی درد داری ؟...بالای زانوتم درد میکنه؟...شیوون چشم باز کرد با همان چهره درهم گفت: نه خوبه... که جیهون امان نداد همانطور که به کیو نگاه میکرد گفت: دوس عمو انداخد... بابایی دردهه... دوس عمو نژنی... کیو یهو رو برگردانند گفت: من انداختم؟...من کجا انداختم... جیهون با اخم کردن با انگشت به هواپیمای روی زمین افتاده اشاره میکرد گفت: دوس عمو انداخد... اونژا انداخد... کیو هم اخم کرد گفت: بازم میگه من انداختم... بچه تو داشتی باهاش بازی میکردی...انوقت من انداختم... جیهون هم جوابش را داد : ایه...انداخدتی... با دستش حرکاتی را نشان میداد گفت: اینژولی...اینژولی ...باژی تدی... انداخد...
شیوون با چشمانی درشت و متعجب به کل کل ان دو نگاه میکرد.جیهون کنجکاو بود با ورود غریبه ای کنجکاویش درمورد شخص زیاد بود هزاران پرسش داشت ولی با انها بازی نمیکرد. ولی حال با کیو با اینکه زمان زیادی نبود که درخانه شان هست در حال بازی و کل کل بود از رفتار عجیب جیهون و رفتار کیو که چطور در این مدت کم با جیهون ارتباط برقرار کرده بود متعجب بود با خود فکر میکرد واقعا قضاوت درمورد انسانها سخت است ، چیزهایی که از کیو شنیده بود حال چیزهای دیگری از او میدید با اینکه کیو حافظه شو رو از دست داده بود ولی خوب بعضی خصلتها با نداشتن حافظه هم فراموش نمیشد مانند رفتار خوب با دیگران بخصوص بچه ها و کیو مرد مهربانی بود که با بچه ها اینطور صمیمی میشد. در حالی که شیوون نمیدانست اولا کیو حافظه اش را از دست نداده بود، بعلاوه کیو اصلا میانه اش با بچه ها خوب نبود از بچه ها متنفر بود ولی خود کیو هم نمیدانست چرا با جیهون خوب بود او را دوست داشت ، از بازی و کل کل کردن با او لذت میبرد.
شیوون چهره متعجبش همراه لبخند از کل کل انها شد برای پایان این بحث دستانش را بالا کرد گفت: خیلی خوب... ولش کنید... پام خوبه... نمیخواد... ولی ان دو توجه ای به حرف شیوون نکردنند، کیو که همچنان مشغول چیدن مهرها بود دست بلند کرد تا به طرف هواپیما اشاره کند که دستش به سقف خانه ای که ساخته بود خورد نصف سقف خراب شد جمله اش که حرف شیوون را برید: بچه من کی هواپیما بازی... که با خراب شدن سقف جمله او هم نمیه تمام ماند چشمانش گشاد شد . جیهون هم چشماشن گرد شد با وحشت گفت: هههههههههههههههه... خلاب تدیییییی... خلاب تدیییییییییییی.... از جا پرید گویی اتفاق بدی افتاده دستانش را به روی گونه های خود کوبید با وحشت فریاد زد: دوس عمو...خلاب تدییییییییییییی... روبه شیوون کرد با همان وحشت گفت: خلاب تد... دوس عمو خلاب تدددددد....
شیوون از وحشتش خنده اش گرفت گفت: خیلی خوب ...چرا خود زنی میکنی؟... دوباره درستش میکنه... جیهون امانش نداد فریاد زد: خلاب تددددد...دوس عمو خونه...داوه....دوبه...خلاب تدددددددد.... کیو هم چهره وحشت زده اش اخم الود شد گفت: چی رو خراب کردم؟... مگه چیه ؟....چند تا مهره اش افتاده... خونه گاوه چیه؟.. گربه دیگه چه صیغه ایه؟... مگه اینا خونه .... جیهون دوباره با همان حالت گفت: دوس عمو خلاب تدیییییییی...هپاپیما انداخد... بابایییی...اوففف شد.... خونه هاپو خلاب تدییییی.... کیو هم قدری چشمانش را گرد کرد فهمید با خراب شدن سقف خانه جیهون میخواهد انداختن هواپیما وسط اتاق را به گردن او بیاندازد گفت: چی هواپیما انداختم؟... خونه خراب کردم؟...اصلا خودم درستش کردم خودمم میخواستم خرابش کنم... بعدشم یعنی بچه داری میگی چون خونه رو خراب کردم... هواپیما هم کار من بود... نخیر هواپیما رو خودت انداختی... پای باباتم خودت زخم کردی... جیهون که دید کم اورده نمیتواند حریف کیو شود عصبانی شد مثل هر کودک دیگری از روش دیگری استفاده کرد، به اطراف خود نگاه کرد توپ بزرگش را برداشت بغل کرد که تمام صورتش را پوشاند به طرف کیو پرت کرد وهمین زمان کیو خم شد که مهرها ریخته شده را جمع کند توپ به صورت شیوون که کنار کیو نشسته بود خورد چون با کمر خم کردن کیو جاخالی داد توپ به شیوون خورد .
شیوون که با تعجب ولبخند به ان دو نگاه میکرد صدای : ایییییییییییی... به هوا رفت . کیو یهو کمر راست کرد با چشمانی گشاد شده نگاهش کرد جیهون چشمانش به شدت گرد شد از وحشت کاری که کرده بود دستانش را به جلوی دهان خود گذاشت. ضربه محکم نبود ولی چون یهویی بود شیوون دست به روی صورت خود گذاشت ان دو وحشت زده نگاهش میکردنند . شیوون دست از صورت خود برداشت با چهره ای درهم واخم الود به ان دونگاه کرد گفت: کتک دعواتونو من باید بخورم... نمیخوام بدونم کی اون هواپیما رو انداخته... چون تا مشخص شدنش معلوم نیست چه بلاهایی دیگری سرم بیاد...همین لحظه صدای کانگین امد : چه خبره؟...دوباره چی شده شیوونا عصبانی هستی؟... جیهون وکیو با همان چهره وحشت زده رو به کانگین کردنند شیوون با رو کردن گفت: هیچی ...عصبانی نیستم... داریم حرف میزنیم...
کانگین سینی که سه لیوان آب میوه رویش بود به دست کنار آنها ایستاد با دیدن وضع اتاق چشمانش گشاد شد گفت: اینجا چه خبره؟...جنگ جهانی چیزی شده؟ ...یا طوفان اومده؟... رو به شیوون کرد بادیدن چهره اخم الودش گفت: حرف میزنید؟....صدای بلندت توی سالن پیچیده... لحن صدات به حرف زدن نمیخوره... نگاهای مشکوکی به چهره های وحشت زده کیو و جیهون انداخت گفت: به نظر میاد از دست یه عده عصبانی هستی ؟... با این اتاقی که برات ساختن بایدم عصبانی باشی....شیوون بدون تغییر به چهره اش حتی لحن عصبانیش گفت: عصبانی نیستم... برای عوض کردن بحث گفت: بابا برگشته؟...هنوز شرکته؟... کانگین که اخم الود به ان دو نگاه میکرد قدری ابروهایش را بالا داد رو به شیوون گفت: بابات ...نه برنگشته ؟..هنوز کار داره؟...چطور؟... شیوون اخمش بیشتر شد گفت: هنوز شرکته؟... عمومیشه بگی توی اون شرکت چه خبره؟...
کانگین کنارش نشست با لبخند گفت: توی شرکت چه خبره؟... هیچ خبر...مثل همیشه همه مشغول کار... شیوون همراه اخم چشمانش ریز کرد گفت: نه یه خبری هست... یه خبری هست که بابا وهیونگ همش توی شرکتن...اونم تا این موقع ...عصر شده بابا نیامده... الان تعطیلات کریسمس یا فصل پر کار نیست که لازم باشه بابا تا این موقع بمونه... حتما خبریه...مکثی کرد گفت: نکنه مشکلی پیش اومده؟... کانگین از شک کردن شیوون چشمانش قدری گشاد شد گفت: مشکلی ؟...چه مشکلی ؟...این حرفا چیه؟... شیوون هم با همان حالت گفت: اره مشکل؟... عمو ازم مخفی نکن... میدونم یه چیزی شده... بابا این روزا خیلی اشفته و بهم ریخته به نظر میرسه... صبح زود میره دیر وقت برمیگرده... هیونگ که اصلا نمیبینمش...جفتشون حسابی عجیب ...
کانگین امانش نداد گفت: توهم میزنی پسر... این حرفا چیه؟... مشکل چیه؟... آشفتگی بابات بخاطر حال توهه...خودت میدونی که نگرانته... توی شرکت هم هیچ خبر نیست... اخم کرد با انگشت به طرفش نشانه رفت گفت: فکر اینکه به این بهونه که خبریه توی شرکت ...بری شرکت از سرت بیرون کن... هیچ خبری نیست... همه جا امن و امانه...لیوان اب پرتقال رو طرفش گرفت گفت: عوض این حرفا بیا آب پرتقالتوبخور...جون بگیری... فکرای بی خود هم نکن... شیوون با حرفهای کانگین قانع نشد نگاهش تغییر نکرد؛ با گرفتن لیوان خیره به کانگین بود در ذهنش به رفتارهای خانواده که قصد داشتند چیزی را از او پنهان کنند حلاجی میکرد. کیو هم نگاه وحشت زده اش تغیر کرد با کنجکاوی به شیوون وکانگین که به لیوان آب پرتقال را طرفش گرفت نگاه میکرد ، او هم متوجه رفتارهای تغییر کرده خانواده شد ولی انقدر به فکر شیوون، بودن با او بود که توجه ای به بقیه نداشت و حال با حرفهای شیوون ذهن او هم شروع به کلنجار رفتن کرد.
*******************************
زمستان 9 ژانویه 2013
هیوک روزنامه دستش را به روی میز کوبید با عصبانیت گفت: لعنتی ها ...بالاخره کار خودشونو کردن... نمک نشناسا... این بود جواب محبتهای ما...کانگین با اخم گفت: هی یواشتر میز شکست ... میز بیچاره چیکارکنه... این مشتو باید اون مدیرا بخورن ...که همچین چیزی رو به خبرنگارا گفتن... لیتوک نگاه اخم الودش فنجان جلویش بود گفت: زود قضاوت نکنید... رو به کانگین گفت: از کجا میدونی کار مدیراست... هیوک جای کانگین با عصبانیت جواب داد: کار مدیرا نیست... پس کار کیه؟... کی میره به خبرنگارا میگه شرکت دچار مشکلاتی شده؟... جز این فرصت طلباها کار کیه؟... تمام روزنامه ها رو با این مزخرفات پر کردن... کار این شرکت چی میشه؟... بحران در شرکت چویی... دونگهه با فنجان خود ور میرفت گفت: یواشتر صداتو بیار پایین... نگاه اخم الودش و پژمرده اش به هیوک شد گفت: شیوون صداتو میشنوه...هیوک یهو نگاهی به پشت سرخورد کرد با چشمانی گرد شده به دونگهه کرد گفت: شیوون؟....کوش؟...اومد؟... دونگهه بدون تغییر به چهره اش گفت: نه نیامد...ولی میگم یواشتر حرف بزن... یهو دیدی اومد.... صداتو میشنوه... نمیخوای که بفهمه چه خبره؟... تا هیوک خواست جواب دهد لیتوک با نگرانی پرسید : شیوون حالش چطوره؟... وضعیت قلبش چطوره؟...
دونگهه اخم چهره گرفته اش بیشتر شد گفت: هر روز بدتر از روز بعد... هر روز وضعیت قلبش بدتر میشه... با اینکه استراحت میکنه... داروهاشو منظم و بیشتر میدم... ولی هر روز بدتر میشه...ولی به روی خودش نمیاره... به صورت های رنگ پریده کانگین و لیتوک وهیوک که وحشت زده نگاهش میکرد گفت : دیروزم بهتون گفتم با این استراحت و مراقبت دارویی که تا حالا باید وضعیتش بهتر ...لیتوک چهره اش گویی درد میکشید درهم شد چشمانش را بست دست به روی پیشانی خود گذاشت حرفش را برید گفت: مثل مادرش... اونم هر روز بدتر میشد تا اینکه... دونگهه کمر راست کرد قدری چشمانش را گشاد کرد گفت: نه مثل مادرش نمیشه... خانم چویی 20 سال قبل بیمار بودن... یعنی 20 سال گذشته ...علم پیشرت کرده ...خیلی داروها و امکاناتی که الان وجود داره....اون زمان وجود نداشت... مطمنا هیچوقت مثل 20 سال قبل نمیشه... کانگین اخم کرد گفت: پس چرا نمیشه؟....چرا حالا که علم پیشرفت کرده تو بهترین امکانات پزشکی رو داری حال شیوون هر روز بدتر میشه؟... دونگهه با ناراحتی گفت: نمیدونم خودمم موندم... هیوک با خشم کوبید روی میز با صدای بلند گفت: تقصیر مدیراست ...همه با تعجب به هیوک نگاه کردنند دونگهه با چشمانی گرد شده مات پرسید : تقصیر مدیراست؟...مدیرا برای چی؟...مدیرا شرکتتون دارن خراب میکنن...چی کار به حال شیوون دارن؟... هیوک با خشم به دونگهه نگاه کرد گفت: تقصیر اوناست... این مدیرای لعنتی دارن شرکتو به نابودی ... که صدای شیوون امد: چی شده؟... چرا تقصیر اوناست؟... ساکتش کرد . دونگهه و هیوک وکانگین و لیتوک با چشمانی گرد شده با وحشت به عقب برگشتند و شیوون از پله ها پایین امد.
سلام گلم.
. زرنگی میکنه .میگه هواپیما رو کیو انداخت . چه بچه ایه.

این جیهون هم تا خرابکاری میکنه میندازه گردن بقیه
ممنون گلم عالی بود
سلام نازگلم...


اره جیهون استاد خرابکاریه و خوبم بلده از زیرش در بره...
خواهش خوشگلم
وا!یسونگ چش شد یهو!!
بیچاره ریووک
عشق یه طرفه بده!
ولی قشنگ همه رو میپیچونه هااااا
شیوون چرا خوب نمیشه؟؟
یسونگ یه رازی هست که میفهمی چی شده.... اره خیلی بده...
شیوونم خوب میشه