سلام دوستای گلم....
برای خوندن این قسمت بفرماید ادامه ...
کیو با صدای شیوون قدری سر چرخاند نمیتوانست صورتش را ببیند چون سر بر باسن شیوون گذاشته بود، قلبش بد بازی راه انداخته بود ، شیوون روی صندلی عقب دراز کشیده بود کیو هم کنارش دراز کشیده بود ، سر بر باسن شیوون گذاشته بود با اینکه شیشه های ماشین دودی بود دید نداشت ولی شیوون وکیو روی صندلی عقب دراز کشیده بودنند تا بادیگاردها دم در آنها رانبیند . کیو با چسباندن صورتش به باسن شیوون با اینکه از روی پارچه پالتوی وشلوار بود ولی گرمای تن اش را حس میکرد تنش گر گرفت ، چقدر این تماس دلنشین بود دستانش را هم به روی پاهای شیوون گذاشت میشد گفت پاهایش را بغل کرد نفس هایش از هیجان صدا دار میکشید ، قلبش نیز از هیجان بلند و تند میطپید گوشهایش از صدای ضربان قلبش در حد کر شدن بود . چه عملیات دلنشینی ، کاش ساعتها یا روزها همینطور روی صندلی عقب ماشین دراز کشیده باشند پاهای شیوون را به آغوش داشته باشد دلش میخواست از تحریک شدن گازی به باسنش بزند و صدای ناله اش را دربیاورد بیشتر لذت ببرد ولی نمیتوانست که با صدای شیوون به خود امد سرچرخاند .
شیوون قدری سرش را بالا اورد پرسید: سرکوچه رسیدیم یا نه؟... یسونگ جواب داد : بله قربان... پیچیدم داخل خیابون ...شیوون تکان خورد که یعنی میخواست بلند شود بنشیند و کیو هم به ناچار مجبور شد از روی پاهایش بلند شود بنشیند و با چهره گرفته و اخم الود نگاهش کرد. شیوون با ستون کردن آرنجش نفس زنان بخاطر زخم رانش که قدری درد داشت با زحمت نشست رو به یسونگ بود پرسید: نفهمیدن که ؟...فهمیدین؟...به حرفات شک نکردن؟... اگه کرده باشن به عمو کانگین خبر میدن... یسونگ از آینه جلو نگاهی به شیوون کرد اخمی مختصر روی صورت خونسردش نشست گفت: نه فکر نکنم... اولش شک داشتن ...وقتی با ماشین خودم داشتم میرفتم داخل بادیگارد بهم با تعجب گفت ...این موقع شب ماشینو ببری؟... مگه روزو ازت گرفتن ؟...چرا همون عصر نبردی؟...خوب فردا صبح ببر؟... منم گفتم که عصر نشد ...چون قرار نبود همین ماشینو ببرم... یهو یادم اومد که این ماشین یکم مشکل داره... به دوستم زنگ زدم گفتم نصف شب برام درستش کنه... چون صبح زود باید رئیسو ببرم شرکت... وقت نمیشه درستش کرد ...گفت که باید زنگ بزنه از رئیس کانگین بپرسه....منم گفتم من چند ساله محافظ شخصی و راننده این خانواده ام ...بعلاوه این موقع شب خوابند چی میخوای بپرسی... بالاخره راضی شد... فکر کنم باور کرده... چون موقع بیرون اومدن اصلا نگاهی به داخل ماشین یا خود من نکرد.... اصلا نیومد جلو... نگاهی به آینه جلو کرد شیوون را دید با حالت شیوون که سر پایین کرده بود ، گردنبند صلیبش را که با هر لحظه پررنگتر شدن مسیر را نشان میداد که روح یا روحا کجا هستند با درخشانتر شدن ندای به شیوون میرسید که راه را نشان میداد به میان مشت گرفته بود بر روی سینه اش گذاشته بود را دید ساکت شد ، نگاهش جدی شد به روبرو نگاه کرد. کیو هم چشمانش کنجکاو بازش خیره به شیوون و حالتش بود ، گویی با خیره شدن میفهمید او چه میکند که شیوون بدون سر راست کردن با همان چهره اخم الود صلیب به مشت گفت: برو به منطقه " یونگ دونگ پو" ...خیابون چهارم... یسونگ بدون چشم برداشتن از روبرویش گفت: چشم قربان...
...........................
صدای قرچ قرچ فرو رفتن کفش در برف در خیابان پهنی که در دو طرف خانه های یلاقی با مساحت زیاد و باغ های بزرگ بود پخش شد ، باد سرد زمستانی برگهای درختان دو طرف خیابان را به رقص در اورد و دنباله پالتوی بلندمشکی اش را به عقب برد . شیوون دو لبه پالتواش را گرفت به روی هم گذاشت ، نور سرخ و آبی گردنبند صلیبش چون نور کرم شب تابی در خیابان که نور تیرهای چراغ برق روشنش کرده بود. صدای نفس های بلندش و قدمهایش با پایکوبی برگهای درختان میپیچید ، دست به روی سینه خود گذاشت ، قلبش درد خفیفی را حس میکرد و ران زخمی اش از سخت گذاشتن قدمهایش در داخل برف گز گز میکرد ، چهره اش درهم و چشمانش را ریز از درد قلبش با دهان باز نفس نفس میزد.
به حالی که داشت توجه نکرد نگاهش فقط دنبال مزاحم شبانه شهر بود ، نور گردنبندش پررنگتر شد یهو کم شد نگاهی به گردنبندش کرد سرراست کرد مهمان ناخوانده را دید . هیبت مرد جوانی را دید که گویی روی دریاچه یخ زده ای اسکیت میکند ولی صدایی ازاسکیتش نمیامد ، قدمهای لنگانش بلندتر و تندتر شد به مرد نزدیک شد پسرک نوجوانی که 17 یا 18 ساله نشان میداد که جلوی در خانه باغی آهنی بزرگی ایستاد نگاهش به ساختمان دو طبقه داخل باغ بود . پسرک کت وشلوار دبیرستان به تن داشت نگاهش خیره به خانه بود که با صدای قدمهای شیوون رو برگردانند .
شیوون توانست چهره پسرک را ببیند روشنایی تیرهای چراغ برق جلوی در ورودی خانه هم لامپ های بود که چهره پسرک را کاملا مشخص کرده بود. پسر چهره بسیار جذابی داشت با آنکه نوجوان 17 ساله بود ولی بینی ریزی داشت و چشمانی درشت و لبانی خوش حالتی و ابروهای باریک داشت ، موهای صاف بلندی که نصف پیشانی اش را پوشانده بود پیشانی سمت راستش شکافته بود خونی بود ، خون تا گونه ها زیر گلویش را رنگین کرده بود . شیوون جلوی پسرک ایستاد نگاه جدی و اخم الودش روی پسرک سنگینی میکرد گفت: شب بخیر پسرجون... اینجا چیکار میکنی؟... بچه نباید این موقع شب بیرون باشه... پسرک گره ای به ابروهای باریکش داد چشمانش گرد شد با صدای دورگه ای گفت: تو منو میبینی؟... تو کی هستی؟... نکنه تو هم روحی؟... به سرتاپای شیوون نگاه کرد ادامه داد: تو روهم کشتن؟... شیوون بدون تغییر به چهره جدی اش گفت: مگه تو رو کشتن؟... کی تو رو کشته؟... پسرک چشمانش ریز شد اخمش بیشتر شد با تردید پرسید: تو هم روحی؟... اول من پرسیدم... سوالو با سوال جواب نده؟... شیوون تابی به ابروهایش داد پوزخندی زد گفت: تکه کلام آقامعلت بود؟... سوالتو جواب میدم... اول بگو ببینم اینجا چیکار میکنی؟...نیم نگاهی به خانه کرد رو به پسرک پرسید : میخوای بری تو؟... سراغ کی میخوای بری؟... برای چی؟...
پسرک چشمانش با لبان غنچه ای گفت: اوه...اوه... یواشتر ...چقدر سوال؟... آقا معلم و پدر ومادرم با هم جمع میشدن انقدر سوال ازم نمیکردن...همه رو یه جا جواب بدم؟... شیوون قدمی به پسر نزدیکتر شد چهره اش از درد قلبش قدری مچاله شد ناله اش را بی صدا با بازدمی از بینی اش بیرون داد با نگاه جدی گفت: اوهوم... همه رو که جواب بدی عالی میشه... پسرک اخم کرد دوباره نگاهی به سر تاپای شیوون نگاه کرد گفت: چرا؟... به چه دلیل باید جوابتو بدم؟... تو چیکاره ای؟... آقا معلم بودی؟...یا پلیس بودی؟... اصلا تو روحی؟... شیوون بدون تغییر به چهره جدی اش گفت: تو جواب سوالمو بده... منم میگم کی ام... اگه بدونم شاید بتونم کمکت کنم...
پسرک یک چشم ریز و چشم دیگر را قدری درشت کرد گفت: کمک؟...چه کمکی؟... تو چه کمکی میتونی بکنی؟...زمانی که همکلاسیام داشتن منو توی رودخونه غرق میکردن کسی نبود کمکم کنه...حالا میخوای بهم کمک کنی؟...شیوون اخمش بیشتر شد گفت: رودخونه غرقت کردن؟...کی؟... همکلاسیات ؟...برای چی؟...پسرک چهره اش درهم و خشمگین شد با گره ابروهایش چشمانش درشت شد رو به خانه کرد گفت: آره ... همکلاسیام... " یوجین"..." مین هوک"..." چونگ شین"... "کیونگ جون"... با سر به خانه روبرویش اشاره کرد گفت: همین " سونگ هوان"... اونا توی مدرسه مون جز پولدارها بودن...یکی از تفریحاشون اذیت کردن بچه های فقیر و بیچاره بودن... نمیدونم چرا اینکارو میکردنند ... نگاهش خشمگین بود ولی صدای دورگه اش همراه غم بود گفت: هر روز یه جور اذیتمون میکردن ...ما چند نفر تو مدرسه فقیر بودیم ...این پنج نفر تفریحشون شده بود اذیت کردن ما... فقیر بودمومسخره میکردن... به لباسامون تخم مرغ و آشغال میزدن... یا به بهونه ای مارو میزدن... چون بیرون مدرسه این کارو میکردن... نمیشد به مدیرشکایت کرد... هر چند میکردی فایده ای نداشت...اونا پولدار بودن... مدیربه خاطر پول کاری بهشون نداشت ...یه روز که مثل همیشه داشتند منو اذیت میکردنند ...من جلوشون دراومدم... خسته شدم از اذیتشون ...منم شروع کردم به زدنشون...ولی اونها پنج نفر بودن ...من یه نفر...کم اوردم...پا به فرار گذاشتم ... نمیدونم کجا ...ولی فقط میدویدم... اونها اومدن دنبالم... که رسیدم به لب روخانه هان... روی پله های بالای تپه... اونها رسیدن بهم... اومدم فرار کنم از پله ها برم پایین که یهو نفهمیدم از پله ها افتادم... سرم خورد به لبه سنگی بی هوش شدم...یا مردم نمیدونم... فقط دیدم به این شکل شدم... میدیدم جسمم خونی روی زمینه... اون پنج نفر انداختنم توی رودخونه... چون عصر بود هوا تقریبا تاریک بود کسی هم اون دور برا نبود...منم توی آب بودم...اونها فرار کردن... کسی نیامد کمکم... تاصبح توی آب بودم...
شیوون نگاهش جدی و اخم الودبود ولی قلبش فشرده شد ، دلش برای پسرک میسوخت ، بی گناه از ظلم همکلاسهایش کشته شده بود ، ولی او مامور بود باید جلوی قتل عامی که پسرک به حکم قانون خود به راه انداخته بود را بگیرد دوتا از همکاسی های که نام برده بود را کشته بود ؛جسد یکی از پسرها پسرها در رودخانه هان پیدا شدو دیگری در استخر خانه اش واینبار هم به سراغ دیگری امده بود ؛ حرف پسرک را قطع کرد گفت: پس تو یوجین و جونگ شین رو کشتی؟... حالا هم اومدی سراغ سونگ هوان... اومدی انتقام بگیری؟... سراغ بقیه هم میری؟... پسرک یهو رو به شیوون کرد چشمانش گرد شد گفت: هااااا؟...چی؟... تو اینا رو از کجا میدونی؟...تو از کجا میدونی من اونا رو کشتم؟... تو... مکثی کرد چهره اش تغییر کرد چشمانش ریز و به شدت اخم کرد گفت: نکنه تو...تو... روحگیری؟... اره تو روحگیری... به عقب رفت با خشم گفت: لعنتی خودتی... درسته؟...
شیوون دیگر هر چی میخواست فهمید باید پسرک را میفرستاد دست به روی گردنبندش گذاشت آن را به مشت گرفت ولی فرصت نکرد ناگهان حس کرد در برف فرو میرود ، سر پایین کرد به جای برف زیر پایش آب بود یهو در آب فرو رفت احساس خفگی کرد سعی کرد دست و پا بزند ولی دست و پاهایش تکانی خورد گویی آنها را بسته بودنند حس کرد ریه هایش پر آب شد قلبش نیز شدید بی امان درد گرفت ، پسرک را دید که جلویش ایستاده با چشمانی درشت شده وخشمگین نگاه میکند با اینکه زیر آب بود ولی صدای پسرک را شنید که گفت: تو لعنتی اومدی منو بگیری ...فکر کردی من احمقم؟...
شیوون نفس اش به زور بالا میامد گویی ریه هایش نفس کشیدن را فراموش کردنند از درد بی حس شد داشت در آب خیالی غرق میشد. باید کاری میکرد باید خود را نجات میداد پسرک را میفرستاد چشمانش سیاهی میرفت ، قلب پر دردش فریاد زد: خدایا کمکم کننننننننن... چشمانش در حال بسته شدن بود که نیروی عجیب به کمکش امد قدری جان گرفت ولی هنوز نمیتونست حرکتی بکند ؛ همچنان نفس اش به زور بالا میامد رنگ صورتش کبود شده بود فقط لبش تکان خورد: سو...دو... شا.... به نام پدر... به نام خدای آسمانها....صدایش به سختی در میامد ولی همان هم مانند ناقوسی بلند به گوش پسرک رسید ، وحشت زده فریاد زد : نهههههههههههه...خفه شو... نههههههههههه.... گویی دردی به جانش افتاده بود در خود مچاله شد.
کیو کنار ماشین ایستاده بود به یسونگ که چهره خونسردش تغییر کرده بود با نگاهی که نگرانی در آن موج میزد به خیابانی که شیوون واردش شده بود خیره بود نگاه کرد گفت: نمیری دنبالش؟... یسونگ نه جوابی داد نه حتی رویش را برگردانند، در دلش میگفت: (کاش میشد ؟... اگه میتونستم الان پر میکشیدم پیشش بودم... الان کنارش بودم نمیزاشتم تو خطر بیوفته...اگه میتونستم که نمیزاشتم بیاد اینجا... اگه میتونستم که الان تو آغوشم بود... ولی نمیتونم...) ولی حرفهایش در دلش ماند برزبان نیاورد.
کیو جلوی یسونگ ایستاد با اخم به چشمان یسونگ که نگاهش به او شد گفت:باتو بودم...میگم نمیری دنبالش؟... بهتره نیست بریم دنبالش ...شیوونا حالش خوب نیست ...معلوم نیست داره کجا... یسونگ قدری سر کج کرد نگاهش را گرفت حرفش را قطع کرد گفت: نه...لازم نیست بریم... نباید بریم... کیو گره ابروهایش بیشتر شد با قدمی برداشتن دوباره جلوی یسونگ ایستاد گفت: چرا نباید بریم؟... اصلا شیوون داره کجا میره؟... کجا میره که ما نباید بریم دنبالش؟ ... تو میدونی کجا داره میره اره؟...این موقع شب چیکار داره که تنهایی باید بره؟... مگه تو محافظش نیستی ؟...نباید مواظبش باشی؟... به سمت خیابان اشاره میکرد گفت: رئیس ات حالش خوب نیست ...داره تنهایی میره جایی که معلوم نیست کجاست ؟...ممکنه حالش بد بشه؟...ممکنه اتفاقی براش بیوفته ؟...کسی بهش حمله کنه؟...انوقت تو اینجا ایستادی؟... کیو میخواست برود ببیند شیوون چه میکند، دفعه قبل هم که با شیوون رفته بود چیزی نفهمید میدانست میرود سراغ روحا ، ولی میخواست بیشتر سر در بیاورد، دفعه قبل که کسی را ندید نفهمید شیوون چه میکند ، فقط از دور دید که شیوون با کسی حرف میزد که او نمیدیدش، اینبار هم میخواست برود ببیند ولی با وجود یسونگ نمیشد ، میپرسد تا یا یسونگ به او بگوید چیزی بفهمد یا خودش برود ببیند.
یسونگ با سوالات رگباری کیو اخمش بیشتر شد به سرتاپایش نگاهی کرد با صدای جدی تری گفت: بهتره شما برید تو ماشین بنشینید... رئیس که اومدن سریع باید برشون گردونیم...کیو چشمانش ریز شد با حالتی عصبی گفت: برش گردونیم؟... نه بابا زحمت میکشی؟... یه ساعته دارم فک میزنم...میگم حالش بده بیا بریم دنبالش ...میگی اومدن برش گردنیم... برگشت غرولند کنان با سرعت به طرف خیابان میرفت گفت: برش گردونیم؟...زحمت میکشی... فکر کنم تا حالا عموشم توی خونه فهمیده...دوباره رفتیم خونه باید بازجویی بشم...ایندفعه دیگه مرگم...یسونگ با رفتن کیو به سمت خیابان چشماشن گرد شد دنبالش دوید با گرفتن شانه اش نگهش داشت گفت: کجا داری میری؟...وایستا... کیو دستش را پس زد با عصبانیت گفت: میخوام برم دنبالش ...یسونگ هم با گرفتن بازوی کیو گفت: نه نباید بری.... کیو امانش نداد با صدای بلند گفت: چرا نباید برم؟...تو بهم بگو چرا نباید برم؟... اون... اینباریسونگ به او امان نداد گفت: یه چیزهایی هست که نمیتونم بگم... فقط نباید بری دنبال رئیس ...نمیشه... یسونگ هیچوقت روح و روح گیری شیوون را ندیده بود ، فقط میدانست او این کارو میکند و به او گفته شده که وقتی شیوون به این کار مشغول است باید از او فاصله بگیرد نزدیک محلی که او هست نرود ، چون روحا با وجود او یا هر غریبه ای که با شیوون باشد میروند ، نباید برود ولی نمیتوانست به کیو بگوید، کیو که درمورد روحگیری شیوون نمیدانست ، او مهمانی دراین خانه بود ، بعلاوه این اسراری بود که فقط افراد خانواده و یسونگ میدانستند نمیشد به کسی گفت.
کیو بازوهایش را از دست یسونگ آزاد کرد حرفش را برید گفت: من نمیخوام برم پیشش... میخوام از دور مواظبش باشم... میخوام برم سر کوچه ببینمش... دست به روی سینه یسونگ کوبید و سریع دوید . یسونگ چون زمین برفی بود لغزنده بود پایش لغزید در حال افتادن بود که با ستون کردن دستانش پخش زمین نشد بلند شد دنبالش دوید گفت: صبر کن... نههههههه....به کیو رسید دوباره شانه را گرفت خواست به عقب بکشدش که کیو که نگاهش به خیابان بود با چهره ای وحشت زده چشمانی گرد شده گفت: هیییییییی...چی شده؟...فریاد زد : هیییییی...ولششششششش کنیددددددددد....
یسونگ با فریاد کیو مکث کرد بهت زده نگاهش به خیابان روبرویش شد ، شیوون گویی کسی گردنش را گرفته بود در حال خفه کردنش بود سر بالا کرده بود نفس نفس میزد ولی چیزهایی را به زبان میاورد عقب عقب رفت و به دیوار رسید زانو زد مچاله روی زمین نشت . تا یسونگ به خود بیاید کیو به داخل خیابان دوید فریاد زد: ولش کنید... لعنتی ها چیکارش دارید؟...کیو نگاهش فقط به شیوون زانو زده بود ، مطمینا روح در حال اذیت کردنش بود باید به کمکش میرفت چیزی نمیدید ، فقط شیوون را میدید که زانو زده در خود مچاله شده ولی چیزی برای حمله به روح داشته باشد ، نمیدانست چه چیزی برای دفع کسی که نمیدید باید داشته باشد ، چیزی نداشت فقط با فریاد زدن : برید گم شید لعنتی ها... ولش کنیددددددد.... به شیوون رسید نیم نگاهی به شیوون کرد جلویش ایستاد دستانش را درهوا تکان میداد با پا لگلدی به هوا زد فریاد زد: برید کنار... ولش کنید ....چند نفر به یه نفر؟...
شیوون زانو زده بود به جلو خم شده بود دستش به روی سینه اش گذاشته بود دست دیگر به زمین به روی برفها ستون کرده بود چهره اش از درد درهم بود بلند بلند و صدا دار نفس نفس میزد ، باشروع کردن به ورد خواندن پسرک ناله هاو فریادهایش بلند شد ، درخود مچاله شد با ضعیف شدن پسرک شیوون هم قوی تر شد دست و پاهایش آزاد شد توهم دراب بودن از بین رفت، ولی چون همچنان احساس خفگی میکرد به سختی نفس میکشید و قلبش نیز درد گرفته بود با فاصله گرفتن از پسرک تکیه دادن به دیوار اخرین جملات ورد : خدا گناهانت را بیاموزد ...تو را بپزید ...پسرک که با نورسرخ گردنبند شیوون پوشیده شده بود به آسمان رفت و محو شد، شیوون هم که از درد خفگی پاهایش سست شد زانو زد نشست تا قدری حالش جا بیاید به سر خیابان پیش کیو و یسونگ برود که با فریاد کیو سر راست کرد با چشمانی ریز شده دید که او دوان امد جلویش، دست و پاهایش در هوا تکان میدهد فریاد میزد با گارد گرفتن که دستانش را به جلوی سینه اش مشت کرد پاهایش عقب و جلو گذاشته با چهره ای به شدت اخم الود و جدی به روبرو و اطرافش نگاه میکرد ، با اینکه چیزی نمیدید از چیزی های که نمیدانست چیزست و ممکن است دراطرافش باشد ، فقط بی اختیار با دیدن حال شیوون خواست از او دفاع کند بعلاوه میدانست یسونگ هم دنبالش امده چون صدای :قربان چی شده؟... پشت سر خود شنید میدانست اگر اتفاقی بیافتد یسونگ کمکش میکند پس با اطیمنان از پشت سرش همراه با ترس برای گول زدن روحا به دروغ فریاد زد: من دان 5 کونگ فو دارم... هیچکی حریفم نمیشه...
شیوون با اینکه قلبش درد داشت از حرفش خندید ولی از درد با ناله: آخخخخخخ....چهره اش درهم شد با چشمانی ریز شده نگاهش میکرد با صدای گرفته ای گفت: هی یواشتر ...مردم بیدار کردی... حداقل میگفتی دان 10 که ازت بترسن... ممکنه اونا دان 10 داشته باشن؟... کیو با حرف شیوون به عقب برگشت با گیجی از اینکه واقعا کسی جلویش باشد او ندیده باشد وحشت کرد چشمانش گرد شد وحشت زده نگاهش میکرد گفت: کیا؟...شیوون بدون تغییر دادن به حالت چهره و نشستنش گفت: همونایی که قراره بزینشون... تابی به ابروهایش داد گفت: من که نمیدونم تو قراره کیا رو بزنی ...اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟... کیا رو میخوای بزنی؟... با کیا بودی تو؟... کسی رو میبنی که بخوای بزنیشون؟...
یسونگ دوان به پیش شیوون رسید با چشمانی وحشت زده نگران نگاهش میکرد گفت: قربان ...حالتون خوبه؟... کنارش زانو زد . کیو با همان چهره بهت زده به شیوون نگاه میکرد گفت: هاااااااا؟... نگاهی به روبرویش کرد کسی رو نمیدید با پایین اوردن دستانش کامل به طرف شیوون برگشت مانده بود چه جوابی دهد. منظور کیو روحا بود ولی شیوون و یسونگ که به او نگفته بودند ، شیوون با روح درگیر شده اصلا کیو نباید چیزی میدانست ، مگه او کسی نبود که حافظه ای نداشت ، مهمانی بود که به خانه اورده شده بود ولی حال با این کارش چه میگفت ( من همه چیز رو میدونم ...من منظورم روحا بودن ... ) با این کارش خودش را لو داده بود دستپاچه شد من من کنان گفت: م...من.. منظورم ...با نگاه اخم الود یسونگ که بازوی و پشت شیوون گرفته بود رو به او کرده بود آب دهانش را قورت داد چشمانش بیشتر گرد شد ، هر چه را که به ذهنش برای لاپوشینی گندی که زده بود به زبان اورد: دیدم روی زمین نشستی ...فکر کردم کسی زدتت... اخه تنها اومدی توی خیابون... انگار از چیزی ترسیدی داشتی عقب میرفتی...یا خفه میشدی... نفهمیدم... فکر کردم بهت حمله کردن... منم...
شیوون قدری درد قلبش آرامتر شده بود چهره اش جدی شد کمر راست کرد با اخم وچشمان ریز شده نگاه مشکوکی به کیو کرد حرفش را قطع کرد گفت: من گفتم نباید بیای توی کوچه... بعدشم... بهم حمله کنن؟...کیا؟... برای چی باید بهم حمله کنن؟... مگه...کیو ازوحشت چشمانش گردتر شد گفت: هااااا... با دستپاچگی گفت: نمیدونم... نمیدونم... تو گفتی باید بری یه جای ...فکر کردم میخوای کسی رو ببینی ؟...اونها بهت حمله کردن... نمیدونم کیا؟... ولی تو گفتی قضیه مرگ و زندگیه ... خودش هم نمیفهمید چه میگفت دستانش را تکان میداد فقط دلیل میاورد : خوب وقتی قضیه جون وسط باشه... خوب حتما یکی میخواد ادموبزنه... یا بکشه... خوب فکر کردم... اومدی کمک کسی ...اومدی یکی رو بزنی ...یا یکی میخواست یکی رو بزنه ...تو میخواستی اونو بزنی...
شیوون از دلیل های که کیو می اورد خنده اش گرفت و خندید هر چند کار کیو برایش عجیب و شک برانگیز بود ، حس کرد کیو چیزی درمورد روح و روحگیری میداند حمله بردن و خواستن کسانی که جلوی شیوون بود درحالی که کسی رو نمیدید ، ولی این دلیل ها هم قدری منطقی بود خندید و سرش را به دو طرف تکان داد ولی درد گزگز کننده قلبش اجازه خندیدن بیشتر را نداد . کیو هم با خنده اش ساکت شد بهت زده نگاهش کرد ؛ یسونگ که زانو زده بازوی شیوون را نگه داشته بود با خنده شیوون دوباره رو به او کرد با قطع خنده اش چهره درهمش از درد نگران گفت: قربان حالتون خوب نیست؟... بیاید بریم... کیو که با خنده شیوون دلیل های دروغینش کار ساز بود نفس راهی کشید که با درد کشیدن شیوون چشمانش گرد شد با وحشت گفت : چی شده ؟...وای بدبخت شدیم... به طرفش دوید .
.....................................................
یسونگ دستگیره در را باز کرد به آرامی در را باز کرد نگاهی به داخل انداخت با باز کردن کامل در خیلی آهسته گفت: بفرماید ... کنار ایستاد شیوون با چهره ای به شدت رنگ پریده همانطور که دست به روی سینه اش داشت کیو بازویش را نگه داشته بود لنگان وارد اتاق شد ، یسونگ هم وارد اتاق شد با چشمانی نگران به شیوون که به کمک کیو به طرف تخت میرفت نگاه کرد همراهیشان کرد.
شیوون به جیهون که روی تخت خواب بود نگاه کرد نفس نفس میزد ولی با فشردن لبانش صدای نفس هایش در گلو خفه میکرد آرام لبه تخت نشت سر راست کرد به یسونگ با چشمانی ریز شده و اخم الود نگاه کرد خیلی اهسته گفت: ممنون....مثل اینکه کسی نفهمید ما رفتیم...خوبه... اگه میفهمیدن الان باید جلوی در به عمو کانگین حساب پس میدادیم... یسونگ با چهره ای درهم از نگرانی به شیوون نگاه کرد آهسته گفت: بله ...کسی نفهمید...چون بادیگاردهای دم در نفهمیدن... با درهم تر شدن چهره شیوون که از درد لبش را گزید چشمانش را بست، مکثی کرد گفت: حالتون خوبه قربان؟... درد دارید؟... رنگتون پریده... رو به کیو کرد گفت: برو دکتر لی رو... شیوون یهو چشمانش را باز کرد با بالا بردن دستش گفت: نه لازم نیست...حالم خوبه... نگران نباشید... یه خورده خسته شدم... گفتم حالم خوبه...شما میتونید برید... قدری لبه تخت برای در اوردن پالتویش جابجا شد گفت: جابجای ماشین ها خیلی طول کشیده... شما باید تا حالا میرفتین... بادیگاردها مشکوک نشن؟...
یسونگ در دلش بخاطر حال شیوون غوغایی به پا شده بود ، معشوقش رنگ پریده بود ، دستانش که دقیقه ای پیش در دستش بود یخ زده بود ، مطمینا قلبش شدید درد میکرد ، این یسونگ را داشت دیوانه میکرد چطور میتوانست تنهایش بگذارد ، برای اولین بار به اتاق شیوون امده بود ، انقدر نگرانش بود که از اینکه اولین بار به اتاق معشوقش امده بود توجه ای به اطراف نداشت فقط نگران حالش بود بدون تغییر به چهره نگرانش گفت: مهم نیست ...شما حالتون خوب نیست... نمیتونستم همینجوری برم... باید مطمین میشدم که رسیدین به اتاقتون ...حالتون بهتره یا نه؟... اگه مشکلی هست ببرتون بیمارستان... یا دکتر لی رو خبر کنم؟... شیوون که پالتویش را دراورده بود کیو از دستش گرفته بود قدری چشمانش را گشاد کرد گفت: نه بیمارستان چیه؟...من ...که با تکان خوردن جیهون ساکت شد. جیهون از صدای پچ پچ آنها تقریبا بیدار شد با مالیدن چشمانش کاملا برگشت با صدای گرفته ای چشمانش را باز نکرد گفت: بابایی...بابایی جونم... شیوون سریع روی جیهون خم شد با چشمانی مهربان و لبخند به لب ، ارانجش را به تخت ستون کرد دست دیگر به پشت جیهون گذاشت آهسته گفت: هیششششششششش... بابایی من اینجام... با نوازش کردن لای موهایش زمزمه کرد : بخواب بابایی ...چی شده؟...بخواب... جیهون قدری لای چشمانش را باز کرد با دیدن چهره پدرش چشمانش را بست و قدری خود را تکان داد دوباره به خواب رفت .
یسونگ قدری از تخت فاصله گرفت به شیوون که همچنان روی جیهون تقریبا دمر بود و سرش را نوازش میکرد سر تعظیم کرد خیلی آهسته گفت: قربان من دیگه میرم... رو به کیو که ایستاده بود به شیوون نگاه میکرد گفت: مواظب رئیس باش... رو برگردانند برود که نگاهش بی اختیار به میز عسلی و قاب عکس های رویش شد چون فاصله اش با میز عسلی به دو قدم بیشتر نمیرسید اتاق هم بخاطر نور بالکنی تقریبا نیمه روشن بود ، قاب عکس ها مشخص بود .روی میز عسلی عکس شیوون با سولی در لباس عروس ، شیوون و جیهون ، قاب عکسی از لیتوک و هیوسو ( مادر شیوون ) و عکسی از تمام افراد خانواده یعنی شیوون و جیهون و لیتوک و کانگین و هیوک وکانگین باهم نشسته بودند ، بود.
ولی نگاه یسونگ خیره فقط به عکس زنی بود ، زنی که همه زندگی گذشته بود ؛ زنی که تنها کس اش بود . حال عکس زن را دراین خانه ان هم دراتاق شیوون دیده بود چشمانش گشاد و بیروح شد تنش یخ زد ، گویی زیر پایش شکافت او در گودالی فرو رفت . زن در عکس به او لبخند میزد گفت: یسونگی دوستت دارم... یسونگی مراقبش باش... دیگر چیزی یا کسی را نمیدید فقط چهره زن جوان جلویش بود که با تکان خوردن بی اختیار تنش به خود امد یکه ای خورد یهو رو برگرداند به کیو که دست روی شانه اش گذاشته بود با نگرانی نگاهش میکرد با چشمانی گرد شده و بهت زده نگاه کرد .
کیو که کنار یسونگ ایستاده بود دید که او به عکس ها خیره شده و وبا جمله شیوون که آهسته به یسونگ گفته بود: یسونگ شی ممنون که امشب زحمت کشیدید...بهتره زودتر برید صبح زود هم باید بیاد دنبال بابا خسته شدید... جوابی نداد فقط مات عکساها بود باچشمانی ریز شده آهسته گفت:محافظ کیم چی شده؟... حالتون خوبه؟... یسونگ بدون تغییر به چهره بهت زده اش فقط نگاهش کرد آب دهانش را قورت داد دوباره نگاه به قاب عکس شد چند قدم به عقب برداشت بی اختیار نگاهش به شیوون شد ، شیوونی که عشقش بود حال کس دیگری براش شده بود حتی عزیز تر شده بود . شیوون همانطور که روی تخت دمر دراز کشیده بود جیهون را به آغوش داشت سر راست کرد به یسونگ نگاه کرد نفهمید نگاه یسونگ به قاب عکس ها بود از جواب ندادنش قدری چشمانش را باز کرد تا دهان باز کرد تا بپرسد :چی شده؟...یسونگ که چشمانش از درد قلبش ، از درد از دست دادن همه کس اش ، از درد وجود داشتن کسی که همه وجودش بود او نمیدانست چشمانش خیس شده بود عقب عقب قدم برداشت ، حس عجیبی داشت میترسید اگر ثانیه ای دیگر درانجا بماند بگوید او کیست شیوون همه چیزش است ، نمیداسنت چرا از گفتن وحشت کرد شاید چون هنوز عاشق شیوون بود ، شاید چون خودش هم هنوز باور نمیکرد هر چه بود وادارش کرد که فرار کند ، با سرعت از در اتاق خارج شد . چهره شیوون بهت زده شد به در بود رو به کیو کرد آهسته پرسید : چی شده؟... چرا اینجوری کرد؟...کیو هم با تعجب از رفتار یسونگ چشمانش باز شده بود رو به شیوون کرد شانه هایش را بالا داد گفت: نمیدونم چش بود این...
***********************************
زمستان 7 ژانویه 2013
کیو با شنیدن صدایی ،یکی از چشمانش را باز کرد ، پارچه مشکی کاناپه را جلوی خود دید صدای جیهون که گفت: بابا جون میضه؟... آمپو بژنی؟.... دردهه؟... وادارش کرد سر چرخاند و رو به تخت شد چشمان خواب آلودش چند بار پلک زدند تا دیدش باز شود که دید شیوون روی تخت خوابیده و جیهون دو زانو بالای سر پدرش نشسته با چشمانی نگران و لبانی پیچ خورده به دستان دونگهه ؛ که ملحفه را از روی شیوون برداشته بود ران زخمی اش لخت بود ، یعنی شلوارش را پایین کشیده بود بانداژش را باز کرده بود در حال ورنداز کردن بخیه ها بود نگاه میکرد .
دونگهه با چهره ای درهم واخم آلود به ران شیوون نگاه میکرد بدون سر راست کردن گفت : این چرا اینقدر بی حاله؟... چشه این؟... کمی صدایش را کمی بلند کرد درجواب جیهون گفت: نه نیست... یعنی اره میزنم... سر راست کرد با همان چهره اخم الود به جیهون نگاه کرد گفت: بابا مریضه ... باید امپول بزنم بابایی خوب بشه ... دردش نمیاد ...اگه بیاد برای خودشه... اخمش بیشتر شد گفت: بچه تو چرا نمیری پایین؟ ...برو پایین صبحونه بخور دیگه... مگه عمو هیوک بهت نگفت برات شیر توت فرنگی درست کرده...برو بخور دیگه؟... جیهون چهره نگرانش تغییر نکرد فقط نگاه از دست دونگهه گرفت سر راست کرد گفت: شیل توته فلنگی... که با صدای کیو جمله اش ناقص ماند .
کیو با دیدن دونگهه بالای سر شیوون یاد شب قبل و بیرون رفتنشان بی حال شدن شیوون افتاد ، یعنی حال شیوون بد بود یهو از جا پرید نشست با صدای تقریبا بلند گفت: چی شده؟.. حالش بده؟... دونگهه کمر راست کرد رو برگردانند با چهره ای اخم آلود و عصبانی به کیو نگاه کرد گفت: حالش بده؟... اینو من باید از تو بپرسم ...به شیوون خوابیده اشاره میکرد گفت : این چشه ؟...چرا هنوز خوابه ؟...چرا اینقدر بی حاله؟... دیشب حالش بد شده؟... یا نکنه جایی رفته؟... دیشب جایی رفتین ؟... کیو با سوالات دونگهه چشمانش گرد شد از سوال آخرش دهانش نیز باز شد وحشت زده به دونگهه نگاه کرد وحشت زده گفت: چیییییییییی؟..... مانده بود چه جواب دهد، یعنی فهمیده بودن انها شب قبل رفته بودن؟ یعنی یسونگ گفته بود؟ یا نکنه بادیگاردها فهمیدن گفتن ؟ شیوون چش شده بود ؟ چرا بی حال بود؟ نکنه حالش بد شده کیو نفهمیده بی هوش شده باشه؟ همه ایناها رو کانگین فهمیده؟ اگه میفهمید چه میشد؟ سوالات در ذهن کیو میچرخید و زبانش را بند اورده بود.
سلام عزیزم

ممنون خیلی خوب بود دستت درد نکنه و خسته نباشی
سلام خوشگلم...
خواهش عزیزدلم...من ازت ممنونم
جیهوون گشت این داستانه کنترل همه چیو داره


وای کیو نزدیک بود لو بره هاااااا!!من طرف کیو هسم میخوام به شیوون برسه
ممنون خسته نباشی
اره جیهوننهه دیگه...
به شیوون که میرسه مگه میشه نرسه...
خواهش عزیزدلم