سلام دوستای عزیزم...
بفرماید ادامه برای خوندن این داستان قشنگ ..
اگه اون مرد اختلاف سنی زیادی باهاش نداشت واز همه مهمتر پدرشیوون نبود مطمئنا با مشت توصورتش میکوبید شیوون با ناباوری به پدرش نگاه میکردبعد ازچند دقیقه سکوت فریادش بلندشد:من ازدیشب تا حالا داشتم ازترس سکته میکردم کیوهیون وازخواب بیدارکردم مثل احمقا توی شهرواسه خودمون میچرخیدیم بعد تو میگی من از دیشب تا حالا با یه زن بودم ؟انقدر عصبانی شده بود که گردنش درد گرفته بود حالا خودش مهم نبود اینکه کیورواینجوری اواره کرده بود شرمنده اش میکرد ته شیک ناراحت وپشیمون به دومرد جوان روبه روش نگاه کرد:متاسفم من فکرنمیکردم انقدر نگرانم بشی
-فکرنمیکردی؟..بابا دیشب تو اولین بارت بود که خونه نیومدی وبه من زنگ نزدی اونوقت فکرنمیکردی نگرانت بشم؟حالا این هیچی میدونی چقدر به کیوهیون زحمت دادم
دست شیوون که روی پاش بود وگرفت:نیازی نیست به خاطراین موضوع اتقدر ناراحت باشی من خوبم لبخند خسته ای به کیو زد ته شیک با شرمندگی رو به کیو کرد:ببخشید که اینجوری شد پسرمن خیلی لوسه نمیدونم چطور یک سال ونیم بدون من طاقت اورد
-مهم نیست به هرحال پیش اومد دیگه
شیوون یکی از ابروهاش وبالا انداخت:حالا این زنه کی هست که به خاطرش پسرت وفراموش کردی؟
پدرش لبخند بزرگی زد:امشب دیروقته بعدا درموردش حرف میزنیم
با گفتن این حرف کیو یادش اومد ساعت چنده وچقدر خسته ست از جاش بلند شد:من دیگه میرم
پدر شیوون ازش خداحافظی کرد ولی شیوون تا دم درهمراهش اومد:فکرمیکنم خیلی الکی شلوغش کردم
-دقیقا تازه میخواستی به پلیسم خبربدی
ازیاداوری کارش خنده اش گرفت:ببخشید مطمئنا فردا به خاطر من به کارت نمیرسی
-خوبه که این ومیدونی به وقتش باید برام جبران کنی
-حتما بی صبرانه منتظروقتی ام که بتونم برات جبران کنم
سرش وتکون داد وبه سمت ماشینش رفت:-خیلی خب فعلا
-شب خوش کیوهیون شی
*********************************************************************************************************خواب الود سرکلاس نشسته بود نمیفهمید استاد چی میگه چشماش بی اختیار روی هم می افتادن وبا ضربه ای که لیتوک به پهلوش میزد چشماش وباز میکردمتوجه نشد کلاس چه جوری به اتمام رسید فقط با رفتن استاد سرش وروی میزگذاشت:اه لعنتی خیلی خوابم میاد
لیتوک وسایل خودش وشیوون وجمع کرد:حقته تازه ببین حال کیوهیون شی چه جوریه محکم به سرشیوون زد جوری که خواب ازسرش پرید:اخخخخ دیوونه روانی چرا میزنی؟
-حقته؛تو اصلا عقل داری؟نصفه شب بلند شدی مردم وبیدارکردی دنبال بابات بگردن بدبخت الان معلوم نیست داره چه جوری کارمیکنه
لباش وبا ناراحتی جلو داد:اصلا به توچه؟مگه توروبیدارکردم؟
لیتوک سرش وبا تاسف تکون داد:اگه من وبیدارمیکردی که الان دنبال جسدت میگشتن
وکتابش وبازومشغول خوندن شد شیوونم دوباره سرش وروی میزگذاشت وچشماش وبست ازفکر کیو نمیتونست بیرون بیاد حتما خیلی براش سخته که صبح زود بره سرکار شاید اصلا نره به هرحال اونجا شرکت خودشونه به یه روز نره کسی بهش چیزی نمیگه همش تقصیربابامه امروز برم خونه درستش میکنم اصلا معلوم نیست دوروز با کی میگشته تو افکارخودش بود که با افتادن کتاب قطوری اونم درست کنارگوشش ازجا پرید به صاحب کتاب که با لبخند مسخره ای بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد نفسش وبا حرص بیرون داد:هی توچته دیگه لعنتی؟
لیتوکم که حواسش از کتابش پرت شده بود اخم هاش وتوهم کشید:بازچی شده که مثل روح ظاهرشدی
کیبوم کتابش وبرداشت وروبه اون دوتا کرد:شنیدم استاد نام نمیخواد بیاد,الان با اون کلاس داشتید دیگه؟
لیتوک با پوزخندی زد:امارکلاس های مارو واسه چی درمیاری؟
کیبوم با درماندگی به فرشته ای که همیشه با او سر جنگ داشت نگاه کرد ولی جوابش ونداد به جاش رو به شیوون کرد:حالا که کلاس نداری میای بریم کافه شاپ نزدیک دانشگاه
شیوون که خواب از سرش پریده بود قبول کرد ودست لیتوک وگرفت:بلند شو دیگه
لیتوک با بی میلی از جاش بلند شد وهمراه اون دوتا رفت کافی شاپ دنج ونسبتا کوچیکی که کمی پایین تر از دانشگاه بود مکان مورد علاقه لیتوک وشیوون که تازگی ها کیبومم زیاد به اونجا میومد بود بعد ازسفارش دادن کیبوم با هیجان به شیوون گفت:میدونستی کیو برای خودش خونه خریده دیگه پیش ما زندگی نمیکنه
شیوون ابروهاش وبالا انداخت:اوه نمیدونستم بهش تبریک میگم
-شیوون نمیدونی چه جای با حالیه,خیلی بهش حسودی میکنم عوضی
لیتوک با تمسخر به سرتا پای کیبوم نگاه کرد:توهم میتونی کار کنی انقدر علاف نچرخی که بتونی همچین خونه ای برای خودت بخری
کیبوم با ناراحتی رو به تیکی کرد:چه انتظاری داری ؟که برم تو شرکت کار کنم؟مثل اینکه فراموش کردی هنر من تو قلم مو وبوم ورنگه
-من نمیگم برو تو شرکت کارکن،تو کارات وجز توی نمایشگاه های دانشگاه اونم تازه تک وتوکی هیچ جا نشون نمیدی همشم داری ولگردی میکنی وپولات والکی خرج میکنی
اخم هاش وتوهم کشید:یعنی تو الان نگران منی ؟یا داری بهم میگی چقدر بی عرضه م؟مسخره ست
-میدونی چیه..طرز فکر تو مسخره ست وحال من وبهم میزنه
شیوون برای جلوگیری از دعوای بیشتر وسط بحثشون پرید:بچه ها بس کنید نمیشه یه بار برای همیشه به این دعواهای الکی تون خاتمه بدبد
لیتوک چشم غره ای به کیبوم رفت وروش وبرگردوند کیبوم هم با حرص قهوه اش وسرکشید او هیچوقت نمیخواست با لیتوک دعوا کند دراصل اولین باری که اون ودیدن بود به نظرش خیلی زیبا اومد ومیخواست بیشتر باهاش اشنا بشه شیوون پسر جذاب وخونگرمی بود واز هم صحبتی ودوستی باهاش لذت میبرد ولی لیتوک انگار ازهمون بهش نشون داده بود از یه خط هایی نمیتونه رد بشه وفکر دوستی با اون وبه گور ببره اما کیبوم حاضر به تسلیم نبود این فرشته کوچولو بلاخره یه روزی رامش میشد با پیامی که براش از طرف هیچل اومد تازه فهمید برای چی میخواست با شیوون حرف بزنه این میتونست یه فرصت خوب برای خودشم باشه:شیوونی ...میدونی من ودوتا دیگه از دوستای کیو میخواستیم برای اینکه خونه جدید خریده ورسما مستقل شده یه جشن کوجولو بگیریم میخواستم بگم شما دوتا هم بیاین
شیوون توفکر رفت خیلی کنجکاووبود که خونه ی کیوروببینه:این خیلی خوبه...ولی فکر میکنم کیو خیلی خسته باشه
کیبوم چینی به پیشونیش انداخت:تو از کجا میدونی که خسته ست؟اگه به خاطر شرکته اون هیچوقت از کارکردن خسته نمیشه تازه این روزا شرکت تو موقعیت خوبی قرار داره
-نه میدونی دیشب کیوهیون تا دیروقت پیش من بود
دهن کیبوم از حرف شیوون باز موند :تو تا نصفه شب با کیو چیکار داشتی
شیوون از نگاه کیبوم فهمید که منظورش وبد رسونده:اون ذهن منحرفت وجمع کن من منظورم چیزدیگه ایه...اصلا باشه میریم برای کیوهیون شی یه جشن میگیریم تازه فردا یکشنبه ست میتونه فردا استراحت کنه وبرای فرار از نگاه های ازاردهنده وکنجکاوو کیبوم زود تر از اون بلند شد...
شیوون اولین بار بود که با سونگمین وهیچل اشنا میشه به نظرش سونگمین خیلی دوست داشتنی بود وهیچل در کنار جدیتش خونگرم وصمیمی بود دوستی با اونا اصلا سخت نبود حتی لیتوکم با اونا خیلی راحت بود شیوون به خونه نگاه سرسری انداخت:به نظرتون مسخره نیست بدون اجازه ی صاحبخونه اومدیم خونه ش داریم میگیم ومیخندیم ومشروب میخوریم وانگاری داریم برای اون جشن میگیریم
هیچل پورخندی زد:فکرمیکنی اگه بهش میگفتیم با اینکه بعد از اون میومدیم راهمون میداد؟البته درمورد شیوون مطمئنا برعکس بود
کیبوم با لودگی گفت:مخصوصا من وکه حتما راه میداد تازه به افتخارم خونه رو گل بارون میکرد
سونگمین برای دفاع ازکیو گفت:به نطرمن انقدر سردوترسناک نسیت
هیچل جامش وروی میز گذاشت :البته که توی تخت ترسناک ترین موجوداتم گرم ودوست داشتنی میشن
سونگمین ار لحن نیش دار هیچل خوشش نیومد دست به سینه واخم کرده به مبل تکیه زد میدونست هیچل دوستش داره ولی هیجوقت به روی خودش نمیاره واین عصبانیش میکرد وبرای خالی کردن حرصش با مردای مختلف لاس میزد ولی این کارش فقط اون واز خودش دورتر کرده بود
شیوون به حرف هیچل فکر میکرد این حرفش یعنی اینکه کیو توی تخت حتما ادم خیلی بهتریه ولی سونگمین این موضوع رو از کجا باید بدونه؟اخم ظریفی کرد یعنی کیو وسونگمین باهم رابطه دارن؟؟؟
کیو با خستگی از اسانسور بیرون اومد با اینکه امروز دیر تر از همیشه شرکت رفته بود ولی بازم خسته بود وخوابش میومد با باز کردن درصداهای اشنایی به گوشش رسید با کلافگی نفسش وبیرون داد چه غلطی کرده بود که رمز دروبه هیچل گفته بود به سمت منبع صدا رفت میخواست همشون وبا داد وفریاد از خونه بیرون کنه که دیگه هوس نکنن بی اجازه برای خودشون مهمونی راه بندازن ولی با دیدن لبخند شیوون حرقش وقورت داد نمیدونست اون اینجا چیکارمیکنه با گنگی به هیچل که لبخند مرموزی به لب داشت نگاه کرد:بچه ها چرا نگفتین که میاین؟
سونگمین لبخند شیرینی زد:راستش میخواستیم یه دورهمی مردونه داشته باشیم
-ودقیقا این دورهمی باید تو خونه ی من باشه میتونستید برید رستوران یا بار
بازهم سونگمین بود که جواب میداد:اینجوری ازهمراهی تو محروم میشدیم تازه با لیتوک وشیوونم اشنا شدیم
نمیخواست اولین باری که شیوون پا به خانه اش میگذارد با بداخلاقی های او تموم شه:باشه فهمیدم میتونید زنگ بزنید رستوران غذا بیارن
با این حرفش کیبوم به طرف تلفن حمله ورشد:تا کیو پشیمون نشده زنگ میزنم
کیو سری از روی تاسف تکون داد وبه طرف اتاقش رفت نیاز شدیدی به حموم داشت
شیوون جمع خندان اونهارو رها کرد وبه سمت اتاق کیو رفت ودربین راه زیبایی خونه رو تحسین میکرد از پله های چوبی بالارفت به گفته ی هیچل اتاق روبه رویی باید مال کیو میبود تقه ی به در زد ولی جوابی دریافت نکرد اروم در وباز کرد ووارد شد اتاق تلفیقی از رنگ طوسی وسفید بود تنها کلمه ای که برای توصیفش میشد به کار ببری شیک ومدرن بود از صدای دوش اب فهمید که کیو باید حموم باشه توجهش به چند قاب عکسی که روی پاتختی بود جلب شد با نا باوری به عکس خودش نگاه میکرد همونجوری که قاب وبه دست گرفته بود روی تخت نشست این عکس هارو باهم دیگه گرفتن ولی شیوون فکرنمیکرد کیو همچین کاری کنه نمیدونست اسم اینکارش چی بذاره؟؟؟؟...
این هیچول با این متلکهای که به سونگمین میگه آخرش شیوون رو نسبت به کیو بدبین میکنه
مرسی عزیزم
هی چی بگم نویسنده ش میدونه...
خواهش خوشگلم
Be nazaram hala halaha bebam nemiresan
Ahhhhh ta do ta kheng befahman asheghe haman man segh mikonam
Khkhhh
Mersiiii eshgham mersiii
نمیدونم ..نویسنده اش میدونه...


خدا نکنه...میرسن حتما..
خواهش عزیزدلم
خیلی قشنگه.ممنونم.
خواهش


من شییونو دوس دارم ولی عاشق کیو هستم
شیوون خیلی اذیتش میکنه
ببین بچم عکسشم گذاشته کنار تختش
اصن این مینهو کوش؟
سلام عزیزم.

. حرف هیچول درباره ی سونگمین و کیو ، شیوون رو مشکوک کرد انگار.


شیوون حالا که عکس ها رو دیده شاید شک کنه که کیو هم دوسش داره . خودش هم که یه حسایی به کیو داره یعنی این موضوع میتونه به هم نزدیکشون کنه؟ شاید هم برعکس باعث بشه شیوون ازش دورتر بشه چون شاید بترسه چنین را/بطه ای رو شروع کنه و نامزدش رو رها کنه.
هیچول و سونگمین هم با لجبازیشون از هم دورتر میشن و کارشون سخت تر میشه
باید دیدی چی میشه.
ممنون گلم خیلی عالی بود.
سلام عزیزدلم...


والا نمیدونم ...نویسنده اش میدونه... در قسمتهای اینده که نویسنده ش مینویسه جواب وسوالاتو میگیری
خواهش عزیزدلم...ممنون ازت که میخونیش