سلام دوستای عزیزم
بفرماید ادامه برای خوندن ...
شیوون چشمان خمار بی حسش خیره به عکس بود ، سولی زیبایش به او لبخند میزد برایش دست تکان میداد ، می بوسیدش ، دراغوشش گرفته بود؛ درخواب بود بوسه بر پیشانی اش زده بود،دست در دستش با او میدوید ، میان گلها نشسته بود تبسم بر روی لبهایش نقش داشت ، گلویش از بغضی فرو داده درد میکرد ، نفس اش صدادار وبلند از قفسه سینه اش که ان هم از درد غم میسوخت بیرون میآمد . بی حال بود، از غم بی حال بود. روی تخت نیم خیز، تکیه بر بالش دراز کشیده بود رو تختی تخت از عکس های سولی و خودش پوشانده شده بود ، جعبه ای سفید با گلهای رز و صورتی گوشه تخت بود . چشمان خشک شده اش از اشک ، خیره به عکس ها بود. دست و پاهایش بی حس بود ، توان برداشتن عکس ها را نداشت ، میخواست عکسها را بردارد و بوسه های تشنه اش را بر سولی داخل عکس ، سولی که جای خالیش شیوون را مرده متحرک کرده بود زند. میان عکسها پاکت های نامه ای بود ، پاکت هایی که سولی برای شیوون و جیهون نوشته بود.
یکبار سولی به شیوون گفته بود که برای جیهون از 6 سالگی تا 18 سالگیش برای هر تولدش نامه ای نوشته تا روز تولدش به او دهند وحتی نامه ای هم برای خود شیوون نوشته و شیوون هم مثل همیشه که سولی حرف از مرگ میزد عصبانی شد و با او دعوا کرد اجازه نداد بگوید نامه ها را کجا گذاشته وحال امروز که از سر دلتنگی و نیاز برای دیدن عکسهای سولی سراغ جعبه آلبومها رفت درجعبه، نامه ها را پیدا کرد. با ریختن عکس روی تخت نامه ها هم کنار عکسها پخش شدن ، و دیدن آنها حال شیوون را بدتر کرد. بدنش قفل شده بود ، توان هیچ حرکتی را نداشت ، هزاران بار دستانش دراز شده بود نامه ها را برداشته بود ، اما تمام این حرکت ها فقط درخیالش بود حتی انگشتش هم تکان نخورد ، جسم مرده اش صدای نفس های بلندش را دراتاق پیچیده بود ، بیابان چشمانش حتی قطره اشکی هم برای سیراب شدن نداشت .
نفهمید چند ساعت همینطور مات و مرده دراز کشیده بود؛ فقط چشمان خمارش دید در اتاقش باز شد دونگهه نوزاد به بغل وارد شد ، به سمت تخت امد کنار تخت ایستاد با دیدن عکسهای پخش شده روی تخت ، چشمانش غمگین و خیس شد ، قلبش از دیدن چهره بی رنگ و بی روح شیوون اتش گرفت ؛ با گره کردن ابروهایش بغضش را فرو داد خم شد نوزاد را که لای پتو نازک سفید پیچیده بود روی تخت روی عکسها گذاشت سریع با قدمهای بلند از اتاق خارج شد.
شیوون نگاه تهی به نوزاد کرد با بی حالی پلکی زد چهره نوزاد را نمیدید ؛ اصلا او را نمیدید ، نگاهش را دوباره به عکس و نامه ها کرد ، نوزادی پیچیده لای پتو روی عکسها را پوشانده بود بخصوص روی عکس سولی که میان گلها نشسته بود . نیروی عجیب او را وادار کرد بلند شود بنشیند ، میخواست عکس را از زیر نوزاد بردارد دست دراز کرد اما با دیدن نامه ای که زیر پای نوزاد که رویش دست خط سولی بود و نوشته شده بود " برای عشقم شیوونی " دستش درهوا ماند ؛با مکثی نامه را برداشت ، حرکت دستش ضعیف بود.لرزان ولی مشتاق نامه را میان انگشتانش گرفت با انگشت شصت روی نوشته سولی کشید ، چقدر دلش تنگ شده بود، برای صدایش ، برای نگاهش ، برای صورت زیبایش ، انقدر دلتنگ بود که حتی دست خطش هم قلبش را به طپیدن وادار کرده بود ، درد جدایی قلبش را به میان چنگش گرفت و فشرد ، نفس اش از سوز دلش به شکل آهی بلند در امد دستان لرزانش نامه را باز میکرد .نگاهش خمار و تشنه و بی تاب به نوشته های رقصان روی کاغذ خیره شدند:
**** سلام تنها عشق زندگیم ؛ همه وجودم ؛ همه زندگیم شیوونم
میدونم بی وفام ؛ میدونم خیلی بدم . این جواب محبت هات نبود ، این جواب مهربونی بی همتات نبود .ما باهم عهد بیستیم در غم و شادی ، در خوشی وناخوشی ، در بیماری و سلامت با هم باشیم در کنارهم باشیم ولی من تنهات گذاشتم . شرمنده ام منو ببخش. این جدایی به خواست من نبود ، به اجبار روزگار بود . روزگار بی رحمی که منو شرمنده تو کرد و داغ بی وفایی به من تحمیل کرد.
ولی بدون من بی وفا نیستم ؛ من که عاشقانه ،تشنه ،دوستت دارم . من با وجود تو معنی عشق رو فهمیدم ؛ خوب بودن ومهربونی رو فهمیدم . تو به من بهترین و زیباترین زندگی رو دادی .چطور میتونم ترکت کنم در صورتی که وقتی به تو رسیدم شکسته بودم ؛ از همه ادمها متنفر و بریده بودم، بعد از یه عالمه فریاد و گریه خدا تو رو برام فرستاد. تو معجزه ای بودی که وارد زندگیم شدی ، زندگی که میخواستم به پایانش برسونم . زندگی که میخواستم از دردهاش رها بشم ؛ ولی تو معجزه زندگیم شدی فرشته نجاتم که معنی دیگه ای به زندگیم دادی ، زندگی که تلخ بود و شیرین کردی ، زندگی که قرار بود پایان بگیره با تو آغاز شد ، میدونم کلمه دوستت دارم برای بیان وسعت عشقم به تو خیلی کمه . عشقم به تو انقدر زیاده که اگه هزاران سال کنارت زندگی کنم سیراب نمیشم ، تشنه تر و تشنه تر میشم ، تشنه رو ماهت ؛ نگاهت ، تشنه صدات ، تشنه تو تنها فرشته زندگیم .ای کاش زودتر از اونروزی که دیدمت میدیدمت . کاش فقط یه روز دیگه ،نه، چند ساعت یا حتی یه ساعت دیگه تو بغلت بودم ؛ از گرمای وجودت میچشیدم ؛ سیری ناپذیر میبوسیدمت .
ولی میدونم روزی همه اینها ازم گرفته میشه ، اون روز تو درد داری، گریه میکنی ولی بدون درد من عظیم تره ، گریه من تمومی نداره چون ازت جدا شدم ، چون دیگه پیشت نیستم ، بدون تو من هیچ شده ام .
ای نازنینم ، ای عشقم ، ای همه وجودم در نبودم اشک نریز ، غم به دل مهربونت راه نده ، چون من طاقت اشکاتو ندارم . بدون من درکنارتم ، همیشه با توام ، هر چند وجود ندارم ولی تمام وجودم با توست . ثمره عشق ما جیهون کوچولوم که منتظر به دنیا اومدنش بودیم باتوهه، در کنارته . میدونم همونطور که من از دریای عشقت سیراب شدم؛ جیهونم در کنارت خوشبخت میشه ، تنها نمی مونه ، مهربونی هات ومیبینه و طعم بی مادری نمیچشه چون پدری مثل تو داره . پدری که برای من هم همسر بوده ؛ هم پدر بوده ؛ هم مادر بوده ؛ هم برادر . مردی بود که جای همه اونا رو برام پر کرده ،محبت ها و کارهایی که اونا برام نکردن اون برام کرده . کمبودهای تمام زندگی گذشتمو برام جبران کرده. بدون هیچ افسوسی در زندگی، جز نبودن در کنارش و جدایی ازش تسلیم مرگ میشم ، میدونم پسرم خوشبخت ترین پسر دنیا میشه. پسر مو تنها نذار ،باهاش باش همون طور که با من بودی ، میدونم که هستی و این حرفم بی معنیه.
شیوونم ، عشقم ، نفسم ، جون دلم دوستت دارم برای همیشه. دوستت دارم تا اخرین طپش های قلبم . دوستت دارم برای همیشه . دوستت دارم. عشقم میدونم جدایی سخته ، میدونم رنج های زیادی از جدایی میکشی . ولی عزیز دلم میخوام تنها نمونی ، میخوام همینطور که از پسرمون مواظبت میکنی و تنهاش نمیزاری ، خودت هم تنها نمونی با کسی که لیاقتش از من بیشتره و بتونه خوشبختت کنه زندگی جدیدی رو شروع کنی و خوشبخت بشی....***
قطرات اشک چشمانش را تار کرد دیگر کلمات را نمیدید ، هر کلمه نوشته شده بر کاغذ قلبش را میفشرد و چشمانش که خشکیده بود چون چشمه ای جوشان اشک را جاری کرد و اشک را به روی کاغذ چکاند. دیگر نمیتونست ادامه اش را بخواند ، سولی از خوشبختی ، از عشق ، از دوست داشتن بی نهایتش ، از جدایی نوشته بود. از او خواسته بود فرزندش را به جان بگیرد و جای او را برای فرزندش پر کند . از او خواسته بود زندگی دیگری ، زندگی با عشقی جدید شروع کند.ولی مگر شیوون میتوانست!؟ او بدون سولی مرده بود. دیگر با هیچ عشقی زنده نمیشد . قطرات اشک به روی کاغذ میچکید و دستان لرزانش تاب تحمل نامه جدایی را نداشت ، کاغذ از دستش به روی تخت افتاد . دستانش نیز به روی تخت ستون شد تا بدن بی حالش به روی تخت نیفتد ، قلبش از درد فشرد شد سینه اش دم بازدم را فراموش کرد.نفسش به زور بالا میامد با دهان باز نفس میکشید و اشک داغ به روی کاغذ میچکید. از درد انگشتانش رو تختی را به چنگ گرفت که پاکت نامه ای میان مشتش آمد ، پاکت را بالا اورد نفس زنان نگاه کرد با پشت دست اشک های چشمانش را پاک کرد ، روی پاکت نوشته شده بود " برای پسرم جیهون وقتی هشت ساله شد" .
جیهون نوزاد که جلوی پاهای شیوون روی تخت بود تکانی خورد چشمانش باز بود ، سرش را تکانی داد نگاهش به پدرش شد ولی شیوون نگاهش نمیکرد نگاهش به پاکت نامه بود ، با دستانی لرزان پاکت را باز کرد با دیدن خط سولی دوباره چشمانش تر شد ، کلمات را به سختی میدید:
*** سلام جیهونم سلام یکی یکدونم
تولدت مبارک ، هشت ساله شدی مامانی . تولدت مبارک مامانی . قربونت برم. عزیزکم دوستت دارم
مامانی معذرت میخواد که نمیتونه تو تولدت باشه ، معذرت میخواد که نمیتونه مثل بقیه مامانا برات غذاهای خوشمزه درست کنه یا بهت یاد بده چطوری مسواک بزنی یا بند کفشتو ببندی.مامان معذرت میخواد نمیتونه باهات بازی کنه. مامان معذرت میخواد که اگه گریه کردی نیست که اشکاتو پاک کنه و به حرفات گوش بده . مامان بخاطر اینکه پیشت نیست ازت معذرت میخواد ، ولی مامانی میدونم من که نیستم بابایی هست ، بابایی بهت یاد میده چطور مسواک برنی یا بند کفشتو ببندی ، همینطور که بهت یاد داده چطوری راه بری.میدونم بابایی هست که باهات بازی کنه ، اشکاتو پاک کنه وشادت کنه و خنده رو لبات بیاره. به حرفات گوش بده . میدونم بابایی پیشته توتمام سختیها ومشکلات حمایتت میکنه . تنهات نمیزاره.بابات بهترین بابایه دنیاست که بیشتر از هرکسی دوستت داره . میدونم تو هم بابایی رو دوست داری چون بابایی هم باباته هم مامانت . مامانی دوستت دارم همیشه نگاهت میکنم ،شاید تونتونی منو ببینی ولی من میبینمت . و یادت باشه دوستت دارم....***
صدای گریه نوزاد بلند شد ، جیهون صدای گریه ضعیفش در اتاق پیچید . گریه اش چند دقیقه ای شروع شده بود ولی شیوون چیزی نمیشنید . چشمانش اشک ریزان به نامه بود گوشهایش گویی صدای سولی را میشنید ، صدای دیگری را نمیشنید گریه با خواندن جمله اخر صدادار شد ، چشمانش دیگر کلمات را نمیدید ، قلبش از درد جدایی ، از دلتنگی هزار تکه شد .نامه را به روی سینه خود گذاشت میخواست کلمات، قلب ناآرامش را تسلی دهند. نامه را به سینه خود فشرد سر راست کرد پلکهایش را بهم فشرد ، با دهان باز نفس نفس میزد . صدای هق هق گریه اش همراه ناله دلش از گلویش خارج شد ، اشک بی امان گونه هایش را تر میکرد وصدای جیهون هم در صدای گریه اش پیچید انگشتانش نامه را به سینه اش فشرد طوری که ناخن هایش از روی پارچه پیراهنش به روی پوست سینه اش فرو رفت ، صدای هق هق اش از درد جانسوز قلبش بلند شد میانش ناله زد : سولییییییییی...نههههههه...چرا تنهام گذاشتی؟ ... سولییییی...جیهون سرش را تکان میداد صورتش از گریه سرخ شده بود شدید گریه میکرد.شیوون هم سر پایین کرد نفس کم اورده بود گریه شدید راه گلویش رابسته بود با دهانی باز بلند بلند نفس میزد ولی همچنان گریه میکرد ، انقدر درد غم داشت ، انقدر صدای گریه اش و گریه نوزاد بلند بود که صدای همهمه بیرون از در اتاقش را نمیشنید.
لای در اتاق باز بود هیوک کمر خم کرده بود داخل را نگاه میکرد ، دونگهه هم به پشتش دست گذاشته بود با لیتوک و کانگین که انها هم سر لای در کرده بودند داخل اتاق را دید میزدند با شروع شدن گریه جیهون و بعدش شیوون چهره لیتوک و کانگین و هیوک وحشت زده شد ، چشمان سرخ شده ان نگران داخل را نگاه میکرد قلبشان بی تاب و لرزان بود، با ضجه های شیوون وآرام نگرفتن جیهون که گریه اش بلندتر شد بی تابتر شدن .هیوک یهو کمر راست کرد بقیه هم با حرکتش کمی عقب رفتند هیوک دست به درگذاشت کمی بازتر شد ، خواست داخل رود که دونگهه سریع بازویش را گرفت و کشیدش با گرفتن دستگیره خواست در راببند با چهره جدی و اخم الود به هیوک نگاه میکرد گفت: چیکار میکنی؟...کجا میری؟...هیوک بازویش را از چنگ دونگهه دراورد با چشمانی گرد شده وچهره ای به شدت نگران رو به دونگهه گفت: ولم کن ...میرم بچه رو بگیرم... نمیبینی داره گریه میکنه؟...
دونگهه در را بست دست روی در گذاشت بدون تغییر به چهره اش گفت: بهت گفتم که نباید بری بگیرش ...بذار گریه کنه... باباش هست... هیوک چهره اش نگرانتر شد با وحشت گفت: چی؟... گریه کنه؟... بچه داره غش میکنه... باباش که نگاش نمیکنه ..بذار...دونگهه اخمش بیشتر شد با صدای رساتری گفت: نه... باباش میگیردش... نگران نباش... با گریه غش نمی...لیتوک نگاهی به در کرد فریاد: سولیییی... شیوون چشمان سرخش دوباره پر اشک کرد چهره بی رنگ شده اش از نگرانی رو به دونگهه شد ناله وار گفت: چی رو نگران نباشیم...اون خودش داره گریه میکنه....بچه مرد از بس گریه کرد...بذار بریم بگیرمش...گناه داره بچه...اون نوزاده...مگه چند روزشه...
دونگهه هم نگاه جدیش رو به لیتوک گفت: چیزی نمیشه ...اون اینبار... کانگین که چهره اش از نگرانی اخم الود شده بود حرف دونگهه را قطع کرد گفت: برو کنار ...بازوی دونگهه را گرفت تا جلو در کنارش بزند گفت: بچه ام داره پاره میشه...بچه اشو بردی گذاشتی جلوش اشکشو در اوردی ...خودش جون نداره ...چند روزه آب و غذا نخورده...اونوقت بچه شو بردی جلوش گذاشتی داری دقش میدی... دونگهه دستانش را از هم باز کرد جلوی در ایستاد مانع آن سه نفر شد ، رو به کانگین با تابی به ابروهایش دادن گفت: کی رو میگی؟... شیوون رو میگی؟....یا بچه رو؟... کانگین هم با اخم بیشتر گفت: معلومه دیگه ...شیوونی رو میگم... نمیبینی چطوری داره ضجه میزنه ؟...نگاهش به دربسته شد چهره اش گویی قصد گریه داشت گفت: جیگرم کباب شد... بابا بذار برم پیش شیوونی... باید ارومش کنم... دونگهه هم بدون تغییر به حالت ایستادنش چهره اش اخم الود شد گفت: نه... نباید برید تو...شیوونی دق نمیکنه... داره سبک میشه...حالش خوب میشه... بچه ام چیزیش نمیشه... بذار شیوونی به خودش بیاید...بذارید با گریه بچه اش به خودش بیاد...اگه الان به خودش نیاد حالش بدتر میشه...نابود میشه... یادتون رفته بعد مرگ یونهو چی شده؟...یادتون رفته چه حالی داشت ؟...یادتون رفته با مرگ فاصله ای نداشت؟... میخواید دوباره حالش بد شه؟... میخواید از دستش بدید؟...اره؟...میخواید بمیره؟... چشمان هیوک و لیتوک و کانگین از وحشت گرد شد مات و بیروح به دونگهه نگاه میکردند ، صدای هق هق گریه شیوون قلبشان را به درد اورده بود.
شیوون از گریه بی حال شده بود با دهان باز نفس نفس میزد؛ دستانش از ضعف از روی سینه اش افتاده بود نامه هم به روی تخت افتاده بود با چشمانی خیس و تار به نوزاد نگاه میکرد . جیهون دستانش خیلی آهسته و ضعیف تکان میداد و همچنان گریه میکرد ، از بی حالی و نفس زدن ضربان قلب خود را در گوشهایش میشنید نگاهش به نوزاد بود.نوزادی که با مرگ مادرش به دنیا امده بود ؛گویی مادر ققنوس بود با مرگش جیهون به دنیا امد ، نوزادی که سفارشش را کرده بود؛ نوزادی که قرار بود اینده اش شود ، نوزادی که گریه اش قلب شیوون را ناخواسته به درد اورده دستانش بی اختیار به طرف نوزاد رفت او را به آرامی بغل کرد ، سرنوزاد به روی سینه اش شد چشمان خیس اش به صورت سرخ شده نوزاد که گریه اش قدری آرامتر شده بود قلبش نیز طپشش بالا گرفت در اغوشش یادگار سولی بود ، یادگاری که سولی با تحمل دردها بسیار به دنیا اوردش ، یادگاری که سولی ارزوی دیدنش را به گور برد ، چشمانش دوباره اشک را روی گونه هایش جاری کرد ، اینبار نه از هجران سولی ، از غم پسر نوزادش که درآغوشش گریه اش قطع شده بود ، فرزندش هم مانند خودش مادر نداشت ،فرزندش هم مانند خودش هیچوقت وقتی گریه میکرد نمیگوید مامان باید پدرش را صدا بزند کمک بخواهد ، باید غمخوارش ، محرم اسرارش پدرش باشد ، باید همه چیز را از پدرش بیاموزد ، چون مادری نیست باید پدرش هم برایش پدر باشد هم مادر، حلقه دستانش را تنگتر کرد ، نوزاد را به سینه فشرد گرمای تن جیهون سینه اش را داغ کرد جیهون چشمانش را باز کرد خیره به پدرش شد ، خسته از گریه نفس عمیق کشید چشم از پدرش بر نمیداشت ، زبانش را قدری بیرون اورد سرش را تکان داد ولی چشم از پدرش بر نمیداشت.
شیوون هم نگاه اشک ریزش به جیهون بود ، به موجود بی پناه معصومی که آغوش پدر پناهگاهش بود ، پایان دهنده همه درد و غمهایش؛ لبان لرزان از گریه بی صدا تکان خورد :عزیزکم...جون دلم... بابا قول میده هیچوقت تنهات نذاره...هیچوقت ... بابا به مامان سولی قول میده که همیشه کنارت باشه... همیشه لبخند به لبات بیاره... اشک رو توی چشات نیاره...بابا قول میده همیشه شادت کنه...هیچوقت معنی درد و بیماری رو ندونی... خوشبخت ترین پسر دنیا بشی... بابا قول میده... چشمانش را بست ؛بوسه ای آرام به پیشانی جیهون زد ، اشک غلطان از روی گونه اش به پیشانی جیهون چکید با سر پس کشیدن دوباره نگاه به نوزاد بود ، جیهون چشمان خیس اش را بیشتر باز کرد خیره به پدرش بود که یهو در اتاق باز شد با فریاد دونگهه که گفت: وایستید کجا میرید؟... لیتوک و کانگین و هیوک دویدند جلوی درایستادند با چهره وحشت زده خیره به شیوون شدند. دونگهه هم پشت سرشان وارد شد کنارشان ایستاد رو به انها گفت: بیاید بریم .... شما...شیوون با ورود ناگهانی آنها سر راست کرد با چشمانی کمی باز به انها نگاه میکرد قدری دستانش را بالا اورد جیهون از سینه اش جدا شد رو به انها با حالتی وحشت زده و گیج حرف دونگهه را قطع کرد گفت: داره گریه میکنه...نمیدونم چش شده؟... شیر میخواد یا خودشو خیس کرده؟...نمیدونم چش.... دونگهه ساکت شد رو به شیوون چهره اخم الودش مهربان شد با تبسمی گفت: اون چیزش نیست ... گریه نمیکنه که؟...ارومه... هم شیرشو خورده. ..هم پوشاکشو عوض کرده... خوابشم کرده...فقط به آغوش تو احتیاج داشت که به اونم رسید... بخاطر آغوش تو گریه میکرد که حالا تو آغوشته... به باباش احتیاج داشت ...به آغوش باباش ...حالا اونجاست ...
شیوون نگاهش به جیهون شد دوباره به سینه خود فشرد ، جیهون چشمانش در حال بسته شدن بود در امن ترین آغوش به ارامی داشت به خواب میرفت ، آغوشی که برای هر فرزندی امن ترین گرم ترین و پر مهرترین جای دنیاست ، آغوش پدر.
.............
کیو با تمام شدن جملات آخر دونگهه که به اهستگی تعریف کرد : البته تا مدتها شیوون مریض بود ...ولی با وجود جیهون مثل اون یه هفته نبود ... به زندگی برگشت... با تمام شدن جملات اخر دونگهه رو به شیوون کرد به چهره نگرانش که نگاه لرزانش را از کودکش نمیگرفت با اینکه صورتش رنگ پریده و خسته بود ، درحال پرستاری از جیهون بود قلبش ناارام مینواخت نمیدانست از کدام حرف دونگهه بود ، از عشقی که شیوون به سولی دارد گفته، یا از عشقش به پسرش دارد یا از مرگ سولی و از دادن عشق یا از جیهون امید دوباره شیوون شدن ؛ هر چه بود او را غمگین کرده بود از جا بلند شد با قدمهای اهسته به کنار تخت رفت لبه تخت نشست چشمان خمار و غمگین خیره به شیوون شد، قلبش از دردی عجیب فشرده شد، شیوون چه دردها کشیده بود .
چانگمین از مرگ دردناک یونهو گفته بود دونگهه از مرگ سولی و به دنیا امدن جیهون با سوال کیو که پرسید: همسر شیوونا چی شده؟... گفت ؛ از گذشته و عشق و شیوون و چطور با سولی آشنا شد نگفت از مرگش و حال بد شیوون گفت از اینکه چطور به زندگی برگشته بود ؛ شیوون فقط 24 سالش بود ولی چه دردها کشیده بود ، چه جدایی ها دیده بود ولی همچنان استوار بود، همچنان وقتی نگاهش میکرد لبخند میزد؛ قلبش از هجرانها میسوخت ولی چشمانش مهربان و لبانش لبخند نثارت میکرد ، رنج ها دیده ظلمها از روزگار دیده بود ، ولی خودش حامی مظلومان بود ، ناامیدها دیده بود ولی خود امید خانواده اش بود ، ناخواسته شده همه چیز کیو ؛ امید و آرزوی کیو . شد کسی که کیو از همه چیز و همه کس برید تا با او باشد ، چشمانش شهوت را دید چهره زیبایش را ولی قلبش نوای دیگری دید ، چیز های که از خواستی های شهوت انگیز ادمهای اطرافش فرق داشت . شیوون بخاطر چیزهایی دیگر او را به خانه اش اورده بود ، کمک ،همدلی ، مهربانی ، حمایت از مظلوم ، عذاب وجدان کار نکرده .
دستش را به آرامی روی تخت کشید انگشتانش پشت دست شیوون را لمس کرد یخ زدگی دستش قلب کیو را لرزاند نگاهش به نگاه شیوون که روبرگردانند با چشمانی خمار و خسته تبسمی تلخ بر لب داشت نگاهش کرد شد؛ بغضی عجیب راه گلویش را سد کرد؛ آب دهانش را قورت داد با جملاتی که سعی در تسلی دادن داشت گفت: حالش خوبه...نگران نباش... تبش که اومده پایین... تو خودت حالت خوب نیست ...باید استراحت کنی... دراز بکش بخواب... من هستم بیدارم... مواظبشم ...تو ...شیوون چهره مهربانش تبسمی قدری بزرگتر شد با صدای گرفته ای گفت: نه حالم خوبه... خوابم نمی یاد...شما بیشتر خسته اید... از سر شب بالای سر من بودید... نخوابیدید...تازه خوابتون برد که دوباره بیدار شدید... شما برید بخوابید... ببخشید ...عجیب مهمون نوازهایی هستیم ما؟... عوض اینکه به شما... کیو از اینکه شیوون دستش را نکشید جرات بیشتر پیدا کرد دستش را کاملا پشت دست شیوون گذاشت دستش را قدری فشرد چشمانش را قدری گشاد کرد حرفش را قطع کرد گفت: نه این حرفو نزنید ...شما خیلی هم مهمون نوازید ...شما لطف بزرگی بهم کردید ... شما ...که با صدای تقریبا بلند هیوک که جمله ای ناتمام کرد گفت : هی بشر تو عشقمی؟... یاااااا... ساکت شد، رو برگردانند به هیوک و دونگهه که روی کاناپه به خواب رفته بودنند شد .دونگهه نیم خیز به روی کاناپه دراز کشیده بود هیوک هم سر بر سینه اش گذاشته بود در خواب بودند ، درخواب حرف زد با دست به روی سینه دونگهه کوبید فریاد زد: یااااا... دونگهه از خواب پرید، یکی ازچشمانش را باز کرد به هیوک که دوباره آرام گرفته بود نگاه کرد اخم کرد گفت: یاااااااا...چیکار میکنی تو؟...تو خوابم داری منو میزنی؟...اهههههههه...دوباره سر به دسته کاناپه گذاشت دست به روی صورتش گذاشت خوابید .
کیو چشمانش قدری گشاد شد با تعجب گفت: اینا کی خواب رفتند؟... داشت برای من حرف میزد ...چقدرزود خوابش برده؟... شیوون که با لبخند کمرنگی به آن دو نگاه میکرد رو به کیو که با همان چهره متعجب رو برگردانند به شیوون نگاه میکرد؛ کرد گفت: این دوتا خیلی زود خوابشون میبره... وقتی خوابشون بیاد ... دارن باهات حرف میزنن یهو میبینی خوابیدن... دونگهه هیونگ خوابش خیلی سبکه... ولی هیونگ خوابش سنگینه ... هر دوشون سریع خوابشون میبره... سرشون نذاشته رو بالش میخوابند...لبخندش به تبسم تبدیل شد مکثی کرد گفت:داشت برات حرف میزد؟... از چی میگفت؟... حتما داشت از بیماری جیهون میگفت؟... تخصصی داشت سرماخوردگی رو برات تشریح میکرد؟... چهره غمگین شد رو به جیهون ادامه داد: و اینکه بخاطر نگرانی برای من بچه ام تب کرده... چشمان کیو گشاد شد گفت: نه...از اون نمیگفت ...داشت... مکثی کرد ؛ شیوون انقدر نگران جیهون بود که حرفهای دونگهه را نشنید البته دونگهه اهسته حرف میزد ، ولی شیوون هم توجه ای به حرفهایش نمیکرد . کیو مانده بود چه بگوید ، مطمینا گفتن اینکه از مرگ همسرت گفته درست نبود ؛ بردن نام همسرش در این شرایط اصلا درست نبود و اینکه دونگهه دراین مورد گفته مطمینا شیوون را ناراحتتر میکرد ، بیمارش را بدتر میکرد، پس باید دوباره دروغ میگفت ، پس چهره اش تغییر کرد ابروهایش پیچ و تاب خورد لبانش قدری پیچ خورد گفت: خوب راستش اره ...داشت از میکروب و باکتری نمیدونم چی چیه سرماخوردگی میگفت ...چیزهایی میگفت که من نفهمیدم چیه ...یه استلاحاتی به کار میبرد که من نفهمیدم... به چه زبونیه... فکر کنم انگلیسی بود؟...
شیوون بدون برداشتن نگاه از جیهون تبسمش قدری پررنگتر شد گفت : انگلیسی بود ... استلاحات پزشکی بود ... وقتی اسم یه بیماری بیاد .... دونگهه هیونگ دیگه کاملا میشه دکتر کامل ... دیگه به طرف مقابل توجه نمیکنه ...فقط توضیح میده... ساکت شد خیره به جیهون دستش را از دست کیو که قلبش را بازی گرفته بود تنش را از این تماس شیرین بی تاب کرده بود جدا کرد به روی پیشانی جیهون گذاشت نوازش کرد. کیو هم از این قطع تماس چشمانش خمار و گرفته به شیوون خیره شد.
*************************
زمستان 5 ژانویه 2013
کیو چشمانش را به آرامی باز کرد ، صدایی او را بیدار کرده بود. شب قبل جیهون تب کرده بود و شیوون هم بیدار بالای سرش نشسته بود ، کیو هم کنارش خیره به شیوون بود نفهمید کی به خواب رفت ، حال با صدای :جیهونی...بابایی ...بیدار شد.سر چرخاند و دید شیوون به روی جیهون خم شده با دست موهای جیهون را نوازش میکرد با صورتی بی رنگ شده و تبسمی بر لب چشمان خمار و خسته که برق شادی در آن میدرخشید گفت: جیهونی عزیزکم... کیو از جا پرید و نشست چشمان خمارش گشاد شد گفت: چی شده؟... حالش بد شده؟... جیهون اجازه جواب به شیوون نداد با پشت دست چشمش را مالید با صدای گرفته ای گفت: بابایی جونم... اوف شدی؟...درده ؟...بوس تونم؟...
شیوون همچنان که موهای جیهون را نوازش میکرد تبسمش به لبخند پهنی بدل شد بوسه ای به پیشانی جیهون زد گفت: نه...من اوف نشدم... فعلا تو اوف شدی... حالم من خوبه... جیهون دستانش را دراز کرد و گفت : بابایی جونم...دوس دایم ...اوف شدی ؟...شیوون هم با گرفتن زیر بغلش جیهون را بغل کرد وبه سینه خود فشرد و جیهون صورتش را به گردن پدرش چسابد و شیوون انگشتانش لای موهای پسرش رانوازش میکرد بوسه ای به گونه اش زد زمزمه کرد : منم دوستت دارم ...عزیز دلم... کیو از اینکه جیهون حالش خوب شده بود خوشحال بود لبخند زد پرسید : جیهونی حالش خوبه؟...دیگه تب نداره؟....
شیوون هم رو به کیو لبخند زد گفت: آره تبش اومد پایین...صدای دونگهه امد که گفت: باید هم میاومد پایین...همون موقع تبش اومده پایین... تو بی خودی نگران بودی... کیو رو برگردانند دونگهه کمر راست کرد ، هیوک هم از روی سینه اش بلند شد با چشمانی که به زور باز بود یکی بسته و یکی نیمه باز با گیجی همه جا را نگاه میکرد با صدای گرفته ای گفت: چی شده؟... من کجام؟...چه خبره؟... دونگهه از جا بلند شد به کنار تخت میرفت با چهره ای جدی قدری ابروهایش گره خورد گفت: تو نخوابیدی نه؟... تا حالا بیداری؟... تو حالت خوب نیست بهت گفتم بگیر بخواب...انوقت تو...شیوون همچنان که جیهون را به سینه خود میفشرد با لبخند گفت: من خوبم... پسرم حالش خوب نبود...میشه بیبنی حالش چطوره؟...هنوز تب داره؟.. دونگهه کنار تخت جلوی شیوون ایستاد تابی به ابروهایش داد گفت :چی تب داره؟...نخیر تو واقعا حالت خوب نیستا؟...دست روی گونه جیهون گذاشت گفت: این بچه همون نصف شب تبش اومده پایین ...تو هنوز...هیوک چشمانش را مالید و قدری چشمانش را باز کرد حرف دونگهه را قطع کرد گفت: جیهونی حالش خوب شد؟... از جا بلند شد با لبخندی به لب با قدمهای سریع به تخت نزدیک شد گفت: بشر بالاخره تبش اومده پایین؟...خدارو شکر...
شیوون دهان باز کرد خواست جواب دهد که جیهون آهسته چیزی گفت که با صدای هیجان زده هیوک شیوون نشنید چه گفته رو به جیهون که فاصله صورتش با او به چند اینچ بود گفت: چی گفتی؟...چی میخوای عزیزکم...جیهون گفت: دیش دایم... شیوون لبخندش پهن تر شد که چال گونه هایش مشخص شد گفت: چی؟...جیش داری؟...چشم... چرخید در حال بلند شدن بود گفت: بیا بریم... که یهو قلبش تیر کشید جمله اش نیمه تمام ماند . شب قبل بیدار بود قلبش نیز درد داشت حال از خستگی و ضعف قلبش دوباره بازی راه انداخته بود ، سرش نیز گیج میرفت، پلکهایش را بهم فشرد چهره رنگ پریده ه اش درهم شد ناله اش از درد را با گزیدن لب زیرینش در گلویش خفه کرد ، نیم خیز شده دوباره نشست دست به لبه تخت گرفت رو تختی را به چنگ گرفت .
جیهون که درآغوشش بود با نیم خیز شدن نشستن پدرش با چشمانی درشت شده نگاهش کرد گفت: بابایی... کیو که کنار شیوون نشسته بود با دیدن چهره درهمش متوجه درد کشیدن شد چشمانش قدری گشاد شد با گرفتن شانه اش به جیهون مهلت نداد با نگرانی گفت: شیوونا حالت خوبه؟... دونگهه هم که جلویش ایستاده بود نگاهش میکرد متوجه شد با اخم و نگران گفت: چی شده؟... قلبت درد میکنه؟... از جات بلند نشو... درد امان جواب دادن به شیوون نداد از درد حلقه دستش را تنگتر کرد جیهون را به سینه اش فشرد سر راست کرد چهره اش از درد بی رنگتر شد چشمان ریز شده اش به دونگهه نگاه میکرد نفس زنان گفت: چیزی نیست...الان خوب میشم...هیوک از چهره دردکش برادرش چشمانش از نگرانی گرد شد سریع با گرفتن جیهون گفت: بده من... خودت ...جیهون را بغل کرد ولی مهلت تمام کردن جمله اش را نکرد شیوون چهره اش از درد مچاله بود ولی به زحمت لبخند زد به جیهون نگاه میکرد بریده بریده گفت: همراه... عمو... برو...عمو برات...
جیهون که گویی متوجه حال بد پدرش شد چهره اش تغییر کرد با ناراحتی لبانش را پیچ داد حرفش را قطع کرد گفت: نه...من بابایی...بابایی بیا بخل...بابایی بیا بخل... دستانش را به طرف شیوون دراز کرد ، هیوک با چشمانی گشاد شده نگاهی به جیهون کرد رو به شیوون شد که شیوون چهره اش از درد بیشتر درهم شد چشمانش هم ریزتر شد آهسته گفت: ببرش هیونگ...نذار منو ببینه... هیوک نگاه نگرانش را از شیوون نگرفت متوجه حرفش شد گفت: آره جیهونی بیا من ببرمت... سریع برگشت به طرف دستشویی میرفت رو به جیهون شد گفت: جیهونی بیا یه چیزی بهت بگم...در گوش جیهون که چهره اش حالت گریان شده و فقط به شیوون نگاه میکرد چیزی زمزمه کرد ، جیهون یهو رو به هیوک کرد چشمانش درشت شد با صدای بلند گفت: دیش زدی؟... هیوک سر تکان داد گفت: اره...من ...جیهون مهلت نداد با صدای بلند گفت: عمو یو دیش زدی؟... خندید .
هیوک چشمانش را گشاد کرد گفت: هیسسسسسسسسس...چه خبرته بشر... همه خونه فهمیدن ...نه بابا نگفتم الان جیش زدم... گفتم وقتی کوچولو بودم... قد تو... جیهون دوباره خندید دستانش را بهم زد کف زنان با صدای بلند هیجان زده گفت: عمو یو دیش زده... عمو یو دیش زده... رو برگردانند به شیوون نگاه میکرد خنده کنان گفت: بابایی عمو یو دیش زده....هیوک با دست به سر خود کوبید گفت: وای بد بخت شدم... در دستشویی را باز کرد گفت: بشر گوش میدی؟... گفتم وقتی بچه بودم اینکارو کردم... در را بست. شیوون تا وارد شدن هیوک و جیهون به دستشویی به همان حال نشسته بود نفس زنان و چشمانی سرخ شده از درد به ان دو نگاه میکرد چنگ دستانش به رو تختی از درد بیشتر شد ناله گلویش را از درد فرو میداد از شاد بودن جیهون لبخند میزد با بسته شدن در دستش را به روی سینه اش گذاشت با فشردن پلکهایش ناله : آخخخخخخخخ ...را بیرون داد کمرش را خم کرد .
کیو که به هیوک نگاه میکرد با ناله شیوون رو برگرداند چشمانش گشادتر شد به شانه شیوون بیشتر چنگ زد گفت: شیوونا چی... دونگهه که نگاه اخم الودش را از شیوون بر نمیداشت با مچاله شدن ناله اش مهلت نداد با گرفتن شانه اش گفت: بگیر بخواب... شیوون را که از درد بی حال شده بود نفس های ناله وار میزد روی تخت خواباند با اخم بیشتر و حالتی عصبانی گفت: بهت دیشب چند بار گفتم استراحت کن...تو نباید با این حالت بیدار میموندی... چرا حرف گوش نمیدی؟... میخوای خودتو نابود کنی... شیوون از درد چشمانش را نمیتوانست باز کند با زحمت و ناله کنان گفت: نه من دیشب...دونگهه مهلت نداد رو به کیو که با چهره ای نگران به شیوون نگاه میکرد دستش را دراز کرد به کاناپه اشاره میکرد گفت: بی زحمت میشه اون کیفو بیاری؟... باید بهش امپلشو بزنم تا بفهمه گوش نکردن حرف من یعنی چی... کیو هم بدون معطلی از روی تخت پرید پایین به طرف کاناپه رفت . شیوون هم دیگر درد امانی برایش نگذاشت از درد پلکهایش را بهم فشرد چنگ سینه اش را فشرد ناله اش با نفس های بلند از گلویش خارج شد: آییییییی....
********************
سونگمین سرش پایین بود گویی قدمهای خود را میشمرد راه میرفت ، درعالم خود بود به اطرافش توجه ای نداشت به کارمندانی که با رسیدن به او سر تعظیم میکردنند سلام میدادنند نگاه هم نمیکرد؛ پرونده آبی دست چپش را به دست راست داد سر راست کرد با ابروهای گره کرده جدی به روبرویش نگاه کرد که کارمند زن ومردی درحال رد شدن از کنارش با سر تعظیم کردنند گفتند: صبح بخیر... سونگمین بدون نگاه کردن به آنها سرش را قدری تکان داد ولی جوابی نداد ذهنش درگیر نامه بود ، نامه ای که مثل سال قبل و دوسال قبل برایش آمده بود ، او در دنیا جز خواهرش کسی رو نداشت پدر ومادرش فوت کرده بودنند ، فقط یک خواهر کوچکتر از خودش داشت که او هم چهار سال قبل ازدواج کرده بود برای زندگی به خارج رفته بود .
هر سال عید کریسمس خواهرش برایش یک نامه داد بدون هیچ آدرسی و در نامه فقط احوالش را میپرسید از دوست داشتن و دلتنگی هایش میگفت گویی اخرین نامه های زندگیش برای تنها بردارش بود و از زندگی خودش هم فقط میگفت بسیار خوشبخت است با مرد رویاهایش ازدواج کرده زندگی شادی دارد واین نامه ها از سه سال قبل آغاز شد یعنی سه نامه برایش امده بود ، در نامه اول هم به او گفته بود که به شرکت چویی برود درآنجا کار کند چون این شرکت دوست همسرش است ، کارمند جدید میخواهد ولی اسمی از او نبرد . سونگمین هم که به کار احتیاج داشت به شرکت شیوون امد استخدام شد با خواندن نامه دلش برای خواهرش تنگ شد ، خواهرش را 5 سال ندیده بود .
پنج سال قبل زندگی خواهرش به تباهی کشید ، تباهی که پدر سونگمین برایش درست کرده بود سونگمین نتوانست برای نجات خواهرش کاری انجام دهد ، وقتی بعد ها به دنبال خواهرش گشت او را هیج جا نیافت از سه سال قبل اولین نامه از خواهرش رسید که ازدواج کرده و خوشبخت شده و برای زندگی به خارج رفته ،سونگمین هیچوقت نفهمید چطور خواهرش که به یک بار برای فاحشگی فروخته شده بود یعنی پدرش او را در قمار باخته بود حال داشت در خوشبختی کامل زندگی میکرد . چرا فقط سالی یکبار به او نامه میداد ؟ ان هم بدون هیچ ادرسی ؟ هرچند خواهرش حق داشت زمانی که با هم زندگی میکردنند سونگمین کاری برای خواهرش نکرده بود طوری که او زندگی میکرد خواهرش هیچوقت احساس نمیکرد برادری دارد ، برادری که هیچ حسابی نمیشد رویش باز کرد، حال سونگمین کاملا عوض شده بود برادری بود که دلتگ خواهرش بود ، دلتنگ حتی یک لحظه دیدن خواهرش ، دلش میخواست خواهرش را ببیند و کسی که ناجیش بود ، کسی که خواهرش را خوشبخت کرده بود، کسی که مطمینا خواهرش را نجات داده بود ، ان شخص را ببیند جلویش زانو زند بخاطر بخشیدن خوشبختی به خواهرش هزاران بار از او تشکر کند. چند بار خواست برود از چویی شیوون در مورد خواهرش بپرسد ، خواهرش گفته بود که همسرش دوست چویی شیوون است ولی نمیتوانست خواهرش از او خواسته بود از اینکه برادر او است چیزی نگوید ، نمیدانست چه بکند مطمینا از چوی شیوون میتوانست بفهمد خواهرش کجاست ولی از اینکه خواهرش ناراحت شود نمیتوانست کاری بکند.
ابروهایش از فرو دادن بغض دلتنگی بیشتر شد جلوی در اتاق ایستاد نفس عمیقی کشید سوز دلش را با آهی بیرون داد دستگیره را چرخاند سریع در باز کرد وارد اتاق شد که یک پا داخل گذاشته صدای خانم کانگ گفت: اوه... آقای لی اومدین ؟...خدارو شکر ...فکر کردم امروز نمیاد؟...باید نجاتتمون بدید... دوک سو هم از جا پرید به طرفش تقریبا دوید با چهره ی وحشت زده نگاهش میکرد گفت: سونگمین شی بیا به دادمون برس... الان جسدمون از این اتاق میره بیرون... سونگمین وارد اتاق شد بدون تغییر به چهره جدی و اخم الودش به دوک سو که با چهره ای بی رنگ وحشت زده جلویش ایستاده بود نگاه میکرد گفت: چی شده؟...چه خبره؟... دوباره چیکار کردید؟... از کی نجاتتون بدم؟... دوک سو دست سونگمین را گرفت چند قدم به داخل اوردش با چشمانی گشاد گفت: تو پرونده فروشگاه ساجن اشتباه کردم... تعداد قیمتها رو اشتباه زدیم... با تکان دادن دستانش توضیح داد : البته 6 تا کالا رو اشتباه نوشتم... یعنی قیمتهاشو اشتباه زدم...
خانم کانگ هم جلوی سونگمین ایستاد با چهره ای که اماده گریه بود مهلت نداد گفت: منم نوع کالا رو اشتباه سفارش داده...8 تا کالا رو اشتباهی نوشتم... مال فروشگاه جانگ دانگ بود... اشتباهی برای ساجن نوشتم... سفارش دادم... دوک سو هم سریع گفت :وکیل لیو هم گفته پرونده ها رو ببرم ...منم بردم دادم بهش....داره نگاه میکنه... خانم کانگ هم که از نگرانی دستانش را بهم میمالید گفت: پروندها را دادیم...ولی تازه متوجه شدیم که اشتباه نوشتیم... الان آقای لیو میبینه...حسابمونو ...دونگ سو حرفش را برید گفت: امروز خیلی عصبانیه... دوباره نمیدونم چی شده؟... ولی خیلی خیلی عصبانیه...
سونگمین نگاهش بین ان دو رد بدل میشد به در بسته اتاق ژومی شد میدانست علت عصبانیت دوباره ژومی چه بود . با اینکه مدت تعطیلات کریسمس دو روز بیشتر از هر سال بود به همه باید خیلی خوش گذشته باشد ولی به ژومی نه. روز اول تعطیلات در پیست اسکی چوی شیوون عشقش حالش بد شده بود ، علت غیب و بیماری شیوون برایش مشخص شده بود ، فهمیده بود که شیوون به بیماری سختی مبتلا شده و مطمینا نباید هم حال ژومی خوب باشد ، عشقش بیمار بود بیماری که مادرش هم داشت و فوت کرده بود . ژومی هم با شنیدنش حالش بد شده بود ، با اینکه سونگمین در کنارش نبود ولی میدانست چه روزهای سختی داشته و میدانست بخاطر چه امروز را به سر کار امده بود به امید دیدن شیوون ولی امروز هم شیوون نیامده بود ؛ لیتوک و هیوک به شرکت امده بودنند و شیوون در خانه مانده بود مطمینا حالش بد بود که نتوانست بیاید و این ژومی را بیشتر عصبی و نگران کرد ، با باز شدن ناگهان در اتاق از افکار خود بیرون امد .ژومی با چهره ای به شدت درهم اخم الود اما رنگ پریده به انها نگاه میکرد فریاد زد: این پرونده کار کدومتونه؟... این پرونده ها رو کی نوشتهههههههههه؟.....
سلام گلم

مررررسی دستت واقعا درد نکنه . خیلی خیلی ممنون
سلام نازگلم...


خواهش عزیزدلم...ممنون که هستی و میخونی ...
ای خدا شیوون چی کشیده


ایونهه این داستانم خییلی باحاله
دیگه داره اعصابم از ژومی میریزه به هم
ممنون خسته نباشید
خواهش عزیزدلم...ممنون که میخونیش
وایییی من واقعا این قسمت رو با اشک خوندم
بیچاره وونیم
بیچاره کیو که راه سختی در پیش داره
مرسی مرسی عشقم
شرمنده اشکتو در اوردم
خواهش عشقم.. ممنون که میخونیشش