سلام دوستای گلم...
این قسمت ..خوب باید برید بخونید ببنید دونگهه چه دسته گلی اب داده...البته هنوز هم ادامه داره دسته گلش ....
گل بیست و شش
کانگین وسط اتاق ایستاده بود با چهره ای در حال ترکیدن و سرخ از عصبانیت نفس نفس میزد فریاد زد : حالا من چه غلطی بکنم؟... ببین دونگهه چه کردی؟... این چه رنگیه؟... دونگهه با ابروهای به شدت بالا رفته و چشمانی گشاد شده و هیوک هم با چشمانی به شدت گرد و ابروهای بالا رفته دست جلوی دهانش گذاشته جلوی کانگین ایستاده به سرکانگین نگاه کردنند. دونگهه که با کاری که کرده بود هنگ بود با گیجی گفت: این چرا این رنگی شده؟... اِاِاِاِاِاِاِاِاِاِ.... یعنی من اشتباهی اوردم؟؟... آه ...اره...من اینو میخواستم برای اون دختره ببرم...این رنگ برای جینا بود... اشتباهی رو سرتو ریختم...اَاََاَاَاََاَاََاَه...دیدی چی شد....هیوک با اوردن اسم دختر توسط دونگهه یهو رو به دونگهه کرد با اخم عصبانی گفت: اون دختره؟...جینا؟... جینا کیه دیگه؟... که با فریاد بلند کانگین : یااااااااااااااااا... یکه ای خورد وحشت زده رو بگردانند .
دونگهه هم دوباره چشمانش گرد شد وحشت زده به کانگین نگاه کرد که از خشم طغیان کرد فریاد زد : مال یه دختره بود؟.... دیونه خل مغز...حالا بگو من چیکار کنم...حالا من با این موهای چطور جلوی مهمونا ظاهر بشم...چشمانش گشاد شد گفت: شیوونا... شیوون این رنگو ببینه چی میگه؟... نمیگه این چه رنگیه که ریختی؟...اصلا شوکه میشه... دوباره چهره ش از خشم درهم شد فریاد زد: حالا من اینو چیکار کنم... یاااااااااا...یاااااااااااا... درستش کن...خودت باید درسش کنی...یااااااااااااااااا...دونگهه به شدت ترسیده از فریادهای کانگین قدمی به عقب برداشت کمرش را به عقب قوس داد تا از هجوم کانگین فرار کند وحشت زده با لکنت گفت: در...درس...درسش کنم؟... نمیشه که...اخه تازه رنگ ریختی...فقط میشه مشکی کرد که من اونو ندارم...
کانگین گره ابروهایش بیشتر و چشمانش به شدت گرد شد وسط حرفش فریاد زد : چی؟...نداری؟... به طرف دونگهه خیز برداشت تا بزندش که هیوک به موقع جونبید پرید وسط با حلقه کردن دستانش دور کانگین او را از جلو بغل کرد تا دونگهه را نزند، دونگهه هم چند قدم دوید فرار کرد با بیچارگی گفت: اره...رنگ مشکی ندارم...ولی تو میتونی بری ارایشگاه بگی موهاتو مشکی کنن...گویی چیزی یادش امد دست روی سرخود گذاشت موهای خود را بهم ریخت گفت: آیششششششششششششش... ارایشگاه هم نمیتونی بری...کلی کار داری... که همین زمان چند ضربه به در اتاق نواخته شد دونگهه ساکت شد از جا پرید یهو رو به در اتاق کرد.
کانگین هم که دوباره میخواست به دونگهه هجوم ببرد هیوک مانعش میشد رو به درکرد از فریاد زدن نفس نفس میزد فریاد زد : بله... خدمتکار مردی از پشت در اتاق گفت: قربان ارباب جوون اومدن...ارباب کیوهیون ...ارباب جوون رو از بیمارستان اوردن...میگن بیاید پایین...با حرف خدمتکار ان سه چشمانشان به شدت گرد شد کانگین با وحشت نالید : واااااااااااااااااااااای...خدای من...شیــــــــــــــــــــــــوون....
........
کانگین دوان از پله ها پایین امد نفس زنان به طرف شیوون که روی ویلچر نشسته بود ،کیو پشت ویلچر ایستاده بود یونهو هم طرف دیگر ایستاده بود رفت با لبخند ومهربان به شیوون که صورتش از خستگی بیحال به شدت بیرنگ بود با چشمانی خمار و بیحال رو به او کرد نگاه کرد گفت: سلام...اومدیدید؟... جلویشان ایستاد نفس زنان رو به کیو گفت: چطور بود؟... دکتر پارک آزمایش گرفت؟... کیو لبخند کمرنگی به لب نگاه معناداری به کانگین کرد گفت: سلام...اره دکتر چند نوع ازمایش گرفت... سرپایین کرد به شیوون از بیحالی روی ویلچر وا رفته بود نگاه کرد لبخندش محو شد گفت: شیوونا هم خیلی خسته شده...یکم حالش بد شد...دکتر بهش یه ارام بخش زده...سرراست کرد با ناراحتی به کیو نگاه کرد گفت: باید استراحت کنه...باید ببریمش به اتاق...
کانگین چشمانش گشاد با نگرانی شدید به شیوون نگاه کرد وسط حرفش گفت: چی؟... حالش بد شده؟؟... چرا؟... چی شده؟...دکتر چیکار کرد؟...چه ازمیشی از عشقم گرفته که حالشو بد کرده؟؟... کنار ویلچر زانو زد دست شیوون را گرفت با چشمانی که از نگرانی میلرزید به معشوقش نگاه کرد با صدای لرزانی نالید : عشقم چی شده؟... شیوون با بیحالی پلکی زد خواست جواب دهد که کیو امان نداد سریع گفت: هیچی نشده...گفتم که از خستگی یکم فشارش افتاده همین...دکتر پارک هم بهش ارام بخش زده...الان بی حاله...بهتر ببریمش به اتاقش تا استراحت کنه حالش جا بیاد....
کانگین بلند شد تغییری در نگاه بیتابش نداد رو به کیو گفت: اره..باید ببریمش به اتاقش ...خم شد خواست دستی پشت گردن شیوون بگذارد که یونهو امان نداد پرسید: هیونگ...امشب جشن دارید؟.. برای تولد شیوونی جشن گرفتید نه؟... هیونگ کیوهیون گفته که فقط مردا دعوتیم...این عالیه...منم باید برم خونه لباسمو عوض کنم برای جشن اماده بشم بیام... کانگین با حرف یونهو یهو کمر راست کرد با اخم شدید و چشمانی گشاد شده به یونهو نگاه کرد هی با چشم و ابرو اشاره کرد که حرف نزند.چیزی نگوید در مورد جشن تولد لو ندهد ولی یونهو توجه ای به اشارهای کانگین نکرد یه نفس حرف میزد.
کانگین هم از عصبانیت چهره اش درهم و اخم الود شد دندانهایش را بهم میساید از لایش گفت: بسه یونهو...زدی خراب کردی رفت... نگاه غضب الودش را به کیو کرد به او تشر رفت که" چرا به یونهو همه چیز را گفته؟ اگر هم گفته چرا نگفته جلوی شیوون چیزی نگوید؟" چون قرار بود این جشن یه سوپرایز باشد .کیو با حرفهای یونهو چشمانش گشاد شد یهو روبه او کرد سریع رو به کانگین کرد با دیدن نگاه غضب الودش چشمانش را گشادتر ابروهاش بالا رفت دست روی بازوی یونهو گذاشت با اخم رو به او کرد گفت: یونهو...بسه دیگه... مگه قرار نبود جلوی شیوون چیزی نگی...نگفتم بهت این جشن سوپرایزه... کانگین چشمانش را گشاد کرد وسط حرفش گفت: کیوهیون...چی میگی تو؟؟... تو که بدترش کردی... کیو که تازه فهمید چه گفته چشمانش گشاد شد دست جلوی دهان خود گذاشت . یونهو که با حرف کیو و تشر کانگین فهمید چه گندی زده چشمانش گشاد شد با ناله ای گفت: آخخخخخخخخخخخ...دستش را محکم به روی دهانش خود کوبید. شیوون هم با بیحالی به انها نگاه میکرد از حرفهایشان متوجه جشنی که قراربود امشب بگیرن شد از حرکات انها خنده اش گرفت سرش را به دو طرف تکان داد ارام میخندید.
...............
کانگین شیوون را ارام با احتیاط روی تخت خواباند نفس زنان کمر راست کرد ،کیوهم که همراه انها وارد اتاق شد کنارتخت امده بود گوشه لحاف را گرفت ارام روی شیوون کشید تا بالای سینه ش بالا کشید دست روی سینه شیوون گذاشت به چهره رنگ پریده شیوون که با چشمانی خمار که پلکهایش سنگین به زور باز بود نگاه میکرد گفت: چیزی نمیخوری؟...گشتنه ات نیست داداشی؟... شیوون پلکی به ارامی زد با بیحالی گفت: نه ...چیزی نمیخوام...کانگین که نفس زدنش ارام گرفته بود با نگرانی به شیوون بی حال نگاه میکرد گفت: این تو حال عادیشم غذا نمیخوره...تو توقع داری الان چیزی بخوره... نمیدونم برادرت کلا با چی زنده ست...هیچی نمیخوره...که کیو بدون کمر راست کردن سربالا کرد اخم الود به کانگین نگاه کرد گفت: چی میگی هیونگ...داداشم هیچی نمیخوره چیه؟... اصلا ببینم ...از کانگین عصبانی شده بود میخواست به او گیر دهد کمر راست کرد دست به کمر زد با سر تکان دادن و چشم اشاره کرد گفت: اون کلا چیه گذاشتی سرت؟...هوا گرمه تو کلاه کاموایی گذاشتی سرت...سردته؟... یا این جدیدا مد شده؟...
کانگین کلاه کاموای مشکی به سرگذاشته بود طوری که گوشهایش نصف پیشانی اش راهم پوشانده بود .کانگین با سوال کیو چشمانش گشاد کرد هول شده گفت: هاااااااا...دست به روی کلاه خود گذاشت گفت: این؟... کلاه؟... نه سردم نیست...نه... یعنی دوش گرفتم...موهام خیس بود...کلاه گذاشتم...خشک بشه...کیوتابی به ابروهایش داد گفت: موهات خشک بشه...خوب سشوار بکش...چرا با کلاه ...که با یهوی باز شدن در اتاق دوان وارد شدن نینا که با صدای بلند گفت: بابایی ...عمو جوونی ...عمو جونی تجاست؟ ( کجاست؟).... عموجونیم دوتوله؟ ( دکتره؟).... جمله ش نیمه ماند رو به نینا که دوان به طرف تخت امد کرد گفت: اِاِاِاِاِاِاِاِ ...نینا ارومتر... عمو جون حالش خوب نیست....
نینا بی توجه به حرف پدرش به تخت رسید خود را به آن چسباند به شیوون که با فریاد نینا رو بگردانند نگاه خمار و بیحالش به او شد با لبخند کمرنگی گفت: نینا جان ...نگاه کرد با بغض گفت: عمو جونی اوف شدی؟... دوکتول ( دکتر) رفتی؟؟... شیوون دستش را آرام از زیر لحاف بیرون اورد به طرف نینا دراز کرد با همان بی حالی گفت: نه عزیزم...خوبم...فقط خوابم میاد...نینا هم بی توجه به حرف شیوون با تقلا از لبه تخت بالا رفت گفت: عمو جونی بوس تونم ( کنم)خوب بشه.... کانگین و کیو به نینا و شیوون نگاه میکردند کیو خم شد تا به نینا کمک کند از تخت بالا برود همین حین چند ضربه به دراتاق که نینا بازش گذاشته بود زده شد صدای آجوما امد که گفت: ارباب... ببخشید ... فرصت جواب نداد تا نیمه وارد شد گفت: ارباب جوون چیزی نمیخورن؟....غذا براشون نیارم؟... کانگین که با ورود نینا و آجوما از استنتاق شدن توسط کیو خلاص شده بود رو به آجوما سریع گفت: نه... شیوونا چیزی نمیخوره... میخواد بخوابه... آجوما کامل وارد اتاق شد چشمان نگرانش به شیوون بیحال که نینا دو زانو کنارش نشسته بود شد گفت: پس قربان یه لحظه بیاد کارتون دارم...یعنی در مورد اون...کانگین چشمانش قدری گشاد کرد مهلت نداد گفت: باشه...باشه...الان اومدم....
......................
شیوون را خسته بیحال از بیمارستان اوردن، او در اتاقش چند ساعتی بخاطر خستگی ارامبخشی که زده بودنند به خواب عمیقی رفت. نینا هم بی سرو صدا کنار عمویش روی تخت نشسته بی خیال کودکانه خودش مراقب عمویش بود .کانگین و کیو و ایونهه با خدمتکارها سخت در تدارک جشن بودنند .این وسط کانگین هر چه کرد تا بتواند به آرایشگاه برای تغیر رنگ موهایش برود نشد، تمام مدت با کلاه کاموایی موهایش را پوشانده بود جز ایونهه بقیه نمیدانستند چه بر سرموهایش امده.همه در تلاطم بودنند حیاط باغ خانه را تزیین کردنند، غذاها برای جشن اماده ،کارتهای دعوت هم صبح برای مهمانها فرستاده شده بود، همه چیز اماده بود .
عصر بود دیگر مهمانها کم کم میرسیدند ،صاحبان خانه باید اماده میشدند بخصوص صاحب جشن. کیو نینا را به اتاقش برد به کمک آجوما او را اماده میکرد. کانگین هم سراغ شیوون رفت که بالاخره از خواب بیدار شده بود، سوپی که آجوما اماده کرده بودنند را به شیوون خوراند، دوش مختصر هم شیوون را برد، لباسش را که پیراهن سفید وکت و شلوار سفید و کروات مشکی بود به تن شیوون کرد ،موهای بلندش هم به زیبای اراست ،جلوی موها را کج روی پیشانی اش شانه کرد، تقریبا نصف پیشانی را پوشاند جذابیت چهره شیوون چند برابر شد ،چون ماه میدرخشید ،فرشته بینظیری شد برای چشمان تشنه و عاشق کانگین.
کانگین هم با اماده کردن شیوون خود نیز اماده شد جلوی معشوقش ایستاد نگاهش به او بود از این همه خوشتیپی وجذابیت دلبرش ضربان قلبش چند برابر شد جلویش از برای عشق زانو زد ،چشمانش از شوق خواستن میلرزید نفسش برای لحظه ای از سرمستی بند امد تنش تشنه چشیدن شد ،دستان شیوون را گرفت سرجلو برد بوسه ای طولانی و نرم از سر دلدادگی به لبان شیوون زد ارام سرپس کشید با چشمان تشنه هم نگاه چشمان خمار شیوون که از لذت بوسه ارام با مکث باز کرد شد به ارامی گفت: عاشقتم.... با هر نفسم میگم که عاشقتم...قلبم...روحم...جسمم همه مال توهه ...عاشتقتم...عاشقت شیوونا... شیوون از نجوای عشقش بی حس بود لبخند کمرنگی زد به آرامی پلکی زد خمار و هوس انگیز به کانگین نگاه میکرد زمزمه کرد: منم دوستت دارم... کانگین از زمزمه شیوون ضربان قلب بیچاره اش به حد فریاد رسید چشمانش از شوق گشاد شد تنش گر گرفت لپ هایش را باد کرد با پوفی خالی کرد گفت: اوفففففففف..دیونه ام میکنی شیوونا...دیونه... میدونی الان چی میخوام... نگاه تشنه اش به سینه خوش فرم شیوون که زیر کت و پیراهن سفیدش پنهان کرده بود شد با مکث دوباره به لبان خوش فرم و صورتی خوش طعم شیوون نگاه کرد از شهوت نالید : میخوام درسته قورتت بدم...
شیوون که متوجه منظور کانگین شد خنده ش گرفت ولی با شیطنت تابی به ابروهایش داد به ارامی گفت: میخوای قورتم بدی؟... مگه من خوردنیم؟...بعلاوه فکر نکنم الان زمان مناسبی باشه...فکر کنم الان شما پایین برای من جشن گرفتی...از همه مهمتر ...لبخندش محو شد هنوز قلبش از زخم مرحم نیافته بود در نگاهش دلخوری موج میزد گفت: شما که گفتی منو به اون چشم نگاه نمیکنی؟...دوست داشتن تو عشق بازی ...کانگین که از حرفهای شیوون و لذت چهره معشوق لبخند زده بود از طعنه اش چهره اش درهم شد نمیخواست حالا که جشن گرفته تولد شیوون است دوباره بحث کنند ،پس برای عوض کردن جو یهو بلند شد وسط حرف شیوون گفت: خیلی خوب ...باشه ...نمیخورمت... تابی به ابروهایش داد گفت: فعلا میریم پایین...جشن میگیرم...کیک میخورم...بعدش اخر شب میدونم چطوری خودمو سیر کنم... من امشب کلی برنامه دارم...امشب شب من و توهه...لبخند زد گفت: البته شب تو عشقم...خوب دیگه بریم پایین..الانه که مهمونا برسن ...ما هنوز اینجایم... خیز برداشت خواست به طرف پشت ویلچر برود که شیوون امان نداد.
شیوون با اخم نگاهش میکرد با جملات اخرش به سر تا پای کانگین که پیراهن سفید و کت و شلوار شیکی به تن داشت ولی هنوز کلاه کاموایی به سرداشت نگاه کرد با خیز برداشتن کانگین قدری چشمانش گشاد شد گفت: پایین بریم با این وضع؟... کانگین ایستاد با گیجی گفت: با این وضع؟... کدوم وضع؟... به سرتاپای خود و شیوون نگاه کرد گفت: وضعمون چشه؟... لباسمونو پوشیدیم...به خودمون رسیدیم... خوبه دیگه... اشکالش چیه؟...خوب نشدم؟... شیوون اخم کرد گفت: خوب نشدی؟...با چشم به کلاه سرکانگین اشاره کرد گفت : با اون کلاه که سرت گذاشتی چی بگم... نمیدونم حکمش چیه...این چه مدلیه؟... کت و شلوار شیک با کلاه کاموایی... این کلاه به این کت و شلوار نمیاد... مثل...مکثی کرد گفت: چی بگم اخه...اخمش بیشتر شد گفت: اصلا ببینم چرا اون کلاه رو سرته ؟...از ظهر تا حالا رو سرته ..گفتی بخاطر اینه که موهات خیسه... هنوز موهات خشک نشده؟...
کانگین چشمانش گشاد درمانده به شیوون نگاه کرد علت گذاشتن کلاه چیز دیگری بود نمیخواست کسی گند کاری دونگهه را بببند بخصوص شیوون .از ظهر تلاش کرد فرصتی گیر بیاورد به ارایشگاه برود گند کاری درست کند نشد .حالا خودشم هم میدانست این تیپی که زده مقل دیوانه ها شده ولی نمیداسنت چه بکند با بیچارگی وسط حرفش گفت: چرا خشک شده...یعنی نه نشده... دست روی پیشانی خود گذاشت خواراندش با پوفی دست از پیشانی برداشت گفت: راستش ...راستش چطور بگم... چهره ش درهم شد گفت: همینجوری خوبه دیگه... نمیشه بیام.... شیوون با اخم و چشمان ریز شده به حرکات کانگین نگاه میکرد با حالتی جدی وسط حرفش گفت: همینجوری بیا جشن؟...با این تیپ؟... چشمانش قدری گشاد و ابروهایش درهم شد گفت: حالت خوبه کانگین؟...این چه وضع لباس پوشیدنه؟... چرا کلاتو در نمیاری؟..با این وضع بخوای بیای من از در این اتاق باهات بیرون نیام چه برسه به جشن.... برو حداقل لباستو عوض کن...اگه میخوای اون کلاه سرت باشه تیپتو اسپرت کن... یا نه اصلا اون کلاه در بیار....
کانگین با حرفهای شیوون به این نتیجه رسید که دیگر پنهان کاری فایده ای نداشت باید ههم چیز را میگفت با درهمتر کردن چهره اش گفت: اخه من چیکار کنم شیوونا؟...نمیدونی...نمیدونی چی شده...زیر این کلاه چه خبره... شیوون اخمش بیشتر و چشمانش دوباره ریز شد گفت : مگه زیر اون کلاه چه خبره؟.. درش بیار ببینم چی شده؟...کانگین در چهره اش بیچارگی فریاد میزد نالید : درش بیارم؟...اخه...اخه...با بیشتر شدن اخم شیوون که با نگاهش امر کرد " درش بیار یالاااا" چشمانش را بست لبانش را بهم فشرد اخم شدید کرد گویی از عکس العمل شیوون میترسید با مکث دست روی سرخود گذاشت به کلاه خود چنگ زد با همان حالت گفت: خودت خواستی ببینی ها...با محکمتر کردن چنگش یهو کلاه را از سرخود کشید موهایش مشخص شد .
شیوون که با اخم شدید و چشمان ریز شده به کانگین نگاه میکرد با دراوردن کلاه نمایان شدن موهای کانگین به رنگ سرخ شرابی در امد بود چشمانش به شدت گشاد شد ابروهایش بالا رفت شوکه شده فقط نگاه کرد ،برای لحظه ای نفسش بند امد حتی نمیتوانست پلک بزند فقط شوکه شده نگاه میکرد. کانگین که با دراورن کلاهش منتظر عکس العمل شیوون بود که داد فرید بزند و چیزی بگوید ولی با سکوت شیوون که صدای ازش در نیامد ارام پلکهایش را باز کرد تا ببیند چرا شیوون حرفی نزده که صورت شوکه شده اش را دید، از نگرانی اینکه شیوون از شوک سکته کند چشمانش گشاد شد دهان باز کرد حرف بزند که شیوون گویی با چشم باز کردن کانگین به خود امد با همان حالت بهت زده با صدای ضعیفی گفت: این چیه؟... این چه رنگیه؟... چرا موهات این رنگیه؟...
کانگین چهره اش از بیچارگی درهم شد نالید: این ...که با خنده شیوون جمله ش ناتمام ماند . شیوون یهو با صدای بلند قهقه زد طوری که سرش به عقب رفت دست روی شکم خود گذاشته به شدت میخندید دست دیگر به طرف کانگین دراز کرد به سرش اشاره کرد میان قهقه اش با زحمت گفت: این...این چه رنگیه؟... این چیه کانگین؟... کانگین با چهره ای حالت زار ولی از خنده دلبرش لبخند زده بود به شیوون نگاه میکرد دست پس سرخود گذاشت میخوراند گفت: این دست گل دوست جنابعالیه... شیوون که به شدت میخندید گویی متوجه حرف کانگین نشد خسته از خندیدن نفس زنان میانش گفت: چی؟... کانگین یهو چهره اش اخم الود شد حرص خوران گفت: دونگهه ...این دست گل دونگهه ست...اون موهامو به این رنگ دراورده...شیوون که با دیدن رنگ سرخ موهای کانگین نمیتوانست ارام بگیرد یه لحظه خنده ش کمتر دوباره قهقه زد به شدت هم نفس نفس میزد میانش گفت: چی؟...دونگهه؟... تو موهاتو دادی دونگهه رنگ کنه؟...چرا؟... تو خودت نمیشناسی اون فیشی سرخوشه...اصلا چرا موهاتو رنگ کردی؟....
کانگین چهره اش درهمتر شد نالید: نخند ...خوب چیکار کنم...دونگهه گفت موهامو رنگ کنم که بهتر به نظر بیام... برای جشن حسابی بدرخشم...تو رو هم سوپرایز کنم... برای همین گفت رنگ موها عوض کنم... قهوه ای چیزی بکنم... ولی رنگی که سرم ریخت برای یه دختره میخواست ببره یادش نبود....که این رنگیه...موهام این رنگی شد ...در کل زده منو پوکند... بعدشم من میخواستم برم ارایشگاه وقت نشد...این... که با بلندتر شدن قهقهه شیوون که از حرفاش به حد انفجار میخندید مکثی کرد اخم شدید کرد گفت: نخند شیوونا... شیوون از شدت خنده به سرفه افتاده بود دست جلوی دهان خود گذاشت با سرفه کردن خنده ش ارامتر شد به شدت هم نفس نفس میزد چشمانش از خنده خیس اشک شده بود با نفس نفس زدن گفت: اخه چرا رنگش کردی؟.. تو همینجوری موهات خیلی خوب بود...اب دهانش را قورت داد تا خنده ش کاملا ارام گیرد با پشت دست اشک های چشمانش را پاک کرد با لبخند گفت: موهای مشکی بهت بهتر میاد ...من موهای مشکی دوست دارم...همراه لبخند اخم ملایمی کرد گفت: رنگ دیگه بهت نمیاد...منم خوشم نمیاد موهاتو رنگ بریزی... بخصوص... دوباره خنده اش گرفت گفت: بخصوص قرمزش کنی... عین شیطون شدی...نمیدونی چقدر قیافه ات خنده دار شده...دوباره قهقه زد.
کانگین با ناراحتی نگاهش میکرد گفت: چی؟؟... شیطون؟... اِاِاِاِاِاِاِ... نخند شیوونا...میگی حال چیکار کنم؟... رنگ موهام خیلی بده... هیمنجوری بمونه من چه غلطی بکنم؟...الانم چاره جز گذاشتن این کلاه ندارم... برای پوشوندن این موها مجبورم شدم از ظهر این کلاهو بذارم... حالا هم باید با این کلاه برم پایین... شیوون خنده ش قدری ارام شد میانش گفت: نه...نه...این کلاهو نذار..مسخرهست... با این بری پایین مهمونا فکر میکنن خل شدی.. با دست به اتاق لباس اشاره کرد اب دهانش را قورت داد خنده اش به لبخند بدل شد گفت: برو تو اتاق لباس کلاه منو بردار ...یه کلاه لبه دار ( شاپوی) مشکی دارم...اونو بدار بذار سرت.. با این کت وشلوار اون کلاه میاد...کسی هم ایراد نمیگیره... تیپتم دست میشه... این رنگم یه چند بار بشوری پاک میشه نگران نباش... فقط طوری کلاه رو بذار که موهات معلوم نشه... دوباره خنده ش گرفت گفت: یعنی موهاتو قشنگ بفرست زیرکلاست تا مشخص نشه... صدای خنده اش دوبار بلند شد .کانگین هم چهره اش درهمتر با ناراحت گفت: نخند شیوونی...چرا انقدر میخندی؟... قیافه ام انقدر خنده داره که میخندی؟ .... شیوون همانطور که میخندید سرش را به عنوان تایید تکان داد .کانگین هم بیشتر چهره اش درهم شد گفت: دونگهه بترکی ...به جای اینکه منو جلوی شیوون خوشگلتر کنی بدتر مسخره ترم کردی... میکشمت دونگهه... تیکه تیکه ات میکنم...زنده نمیزارمت...
........................
جشن شروع شد حیاط باغ خانه را ریسه کاری و به زیبای اراسته بودنند . مهمانها یکی یکی امدند که البته همه دعوت شدها مرد بودنند .همکارن پلیس شیوون وکیو و کانگین چند تا از دوستای دبیرستان و دانشکده شیوون ،به همراه یونهو و ایونهه که چند تا از دوستانشان را اورده بودنند .دکتر لیتوک و ریووک و دکتر شیندونگ هم بودنند . کانگین هم از قصد همه مهمانها را مرد دعوت کرده بود . اولا میخواست جشن مردانه بگیرد و دوما حس کرده بود شیوون از وقتی سانی وارد زندگیشان شده رفتارش عوض شد ،نمیخواست سانی به جشن بیاد .چون مطمینا اگر خانمها را دعوت میکرد مجبور میشد سانی که خواهر یونهو بود را دعوت کند ،پس تمام مهمانها مرد بودنند جز خدمتکارهای خانه هیچ زنی در جشن نبود .
شیوون هم چون نگین در میان مهمانها میدرخشید ،فرشته ای سفید پوش به روی ویلچر که دل عاشقش را لحظه به لحظه بیتابتر میکرد، پیشمانتر که چرا معشوق به این زیبای اراست مردان هیز مهمان از زیبایش بچشند. ولی چاره ای نبود باید تحمل میکرد. یک قدم هم از شیوونش فاصله نمیگرفت .کانگین که با کلاهی که شیوون گفت سرش بگذارد ظاهرش را درست کرد موهایش را پوشاند کسی نفهمید که موهاش به رنگ سرخ شد.
جشن خیلی خوب شروع شد .گروه کنسرتی که کانگین دعوت کرده بود چند اهنگ شاد و معروف از گروهای کره ای مثل سوجو زدنند مهمانها را حسابی شاد کردنند .غذاهای خیلی خوشمزه و گران قیمتی نیز سرو شد همه حسابی کیف کردنند .کم کم به انتهای جشن رسیدند که باز شدن کادوها بعدش بردین کیک بود، که البته کدامش را اول انجام بدهند دونگهه کلی با کانگین کلنجار رفت .اخرش هم کیو برای پایان دادن به بحث برای اینکه عابرویشان جلوی مهمانها نرود گفت" اول کادو را بدهند "در حالی که باید به قول کانگین اول باید "کیک را میبریدن" به شوخی هم گفت " چون او برادر شیوون است و رئیس پلیس است اینطور دستور میدهد " که جمعیت با حرفش ترکید از خنده. مهمانها یکی یکی هدایایشان را دادن ،رسید به هدایای نزدیکان و بستگان شیوون .
ابتدا یونهو جلو امد کادوی خود که جعبه کادویی به رنگ سبز با روبان قرمز بود را جلوی شیوون روی میز کادو گذاشت خم شد دستانش را دور تن شیوون حلقه کرد بغلش کرد گفت: تولدت مبارک شیوونی من... بیتوجه به نگاه اخم الود و حسادت وار کانگین که میخواست از خشم یونهو را بزند له کند که عشقش را بغل کرده کمر راست کرد با لبخند پهنی به شیوون نگاه کرد منتظر بود تا شیوون کادویش را باز کند. شیوون هم با لبخند نگاه خمار به یونهو نگاه کرد گفت: ممنون ...دو روز بود که مریض بود، تازه امروز حالش کمی بهتر شده بود. جشن تولد برای حالش قدری سنگین بود خسته اش کرده بود.ولی شیوون بخاطر فضای شادی که جشن داشت دیدن دوستانش خستگی را حس نمیکرد ،مثل همیشه لبخند زیبایش بر لبانش نشسته بود چهره خسته ش را شاد نشان میداد .با تشکر از یونهو کادویش را از روی میز برداشت بازش کرد با برداشتن در جعبه دیدن داخلش لبخندش محو شد گره ملایمی به ابروهاش داد چهره اش مات و بیحال شد حلقه اشک هم بی دعوت مهمان چشمانش شد بغض چون چنگ گرگی گلویش را فشرد .
یونهو که گویی اصلا متوجه تغیر چهره شیوون نشد فکر میکرد از ذوق هدیه ای که داده شیوون شوکه شده لبخندش پهن تر شد با ذوق گفت: خوشت اومد؟... میدونستم ...همیشه از ورزش کردن بخصوص بستکبال خوشت میاد...یعنی تو دبیرستان بودی مدام دستت توپ بستکبال بود ...منم گفتم برات یک توپ از بهترین برند ورزشی بگیرم....که شیوون که بغض دیگر داشت اشک چشمانش را جاری میکرد به سختی ان را کنترل میکرد نگاه خیسش را از توپ بسکتبال داخل جعبه گرفت سرراست با لبخند کمرنگ بی حالی که به زور میزد با صدای لرزانی وسط حرفش گفت: ممنون...اره خیلی دوسش دارم...ولی متاسفانه نمیتونم ازش استفاده کن....دیگه هیچوقت نمیتونم باهاش بستکبال بازی کنم...
یونهو با حرف شیوون گویی تازه فهمید چه کرده از وحشت چشمانش یهو گشاد شد حس کرد سطلی اب یخ بر سرش ریختن لرزید نگاهش به پاهای ناتوان شیوون شد از شوک حتی نتوانست اب دهانش را قورت دهد ،که با تقریبا فریاد کانگین جا خورد. مهمانها با دیدن هدیه یونهو چهره شادشان درهم و ناراحت شد درک نمیکردن یونهو چرا این هدیه را خریده .بخصوص کیو که چهره ش به شدت درهم و چشمانش خیس شد. کانگین که در حد انفجار چهره اش درهم و اخم الود شد با خشم به یونهو نگاه کرد دندانهایش را بهم ساید انگشتانش را بهم مشت کرد، لحظه ای خواست به طرف یونهو یورش ببرد تا حد مگر بزندش که خود را کنترل کرد تمام خشمش را در صدایش خلاصه کرد گفت: یعنی تو نمیفهمی یا خودتو به نفهمی زدی؟... یا نکنه دوست شیوون نیستی دشمنشی که من نمیدونستم... اینم کادو بود خریدی؟... میخواستی جشن رو به جونش زهر کنی هاااا؟...چیز دیگه به ذهنت نرسید بخری ...
یونهو از حرف و فریاد کانگین یکه ای خورد با وحشت یهو رو بگردانند با بیشتر گرد شدن چشمانش هول شده گفت: نه...نه...من...من اینو خریدم ...چون شیوونی دوست داره...بعلاوه این حرفا چیه... رو به شیوون به همان حالت گفت: شیوونی چرا میگی نمیتونی ازش استفاده کنی...تو حالت خوب میشه... پاهات ...یعنی... خوب میشه ...برای همیشه که اینجوری نمیتونی... فلجی پاهات موقته... بعلاوه مگه معلولین بستکبال بازی نمیکنن؟... بستکبال بازی کردن فقط مال ادمهای سالم نیست ...کانگین امان نداد با درهم تر کردن چهره اش غرید : بسه دیگه... دیگه چیزی نگو...هر چی میگی داری گند میزنی ...که شیوون ساکتش کرد.
شیوون که از دیدن هدیه یونهو به شدت ناراحت شده بود حتی دستانش که جعبه را نگه داشته بود میلرزید ولی نمیخواست دوستش هم ناراحت شود ،میدانست یونهو از قصد اینکارا نکرده ،پس خشم کانگین ناراحتش میکند . برای ارام کردن کانگین گره ابروهایش را بیشتر کرد با قورت دادن اب دهانش بغضش را فرود داد با صدای لرزانی گفت: اروم باش کانگین...یونهو کار بدی نکرده...رو به یونهو با لبخند کمرنگ و تلخی گفت: ممنون دوست خوبم.. یونهو از کاریش خجل زده شده چشمانش خیس اشک شرم دهان باز کرد تا احضار شرمندگی کند که کیو امان نداد .
کیو که میدانست منظور شیوون چه بود میخواست جو را عوض کند با لبخند زورکی که برای پنهان کردن غمش زد گفت: شیوون راست میگه... ولش کن کانگین شی.... ما جشن گرفتیم...هنوز شیوون کیکم نبریدها.... بهتره بریم سراغ بقیه هدیه ها تا زودتر کیک رو ببره... مهمونا منتظرنا..به کانگین فرصت عکس العمل نداد سریع جعبه کادویش که جعبه ابی رنگی با روبان سفید دورش بود را جلوی شیوون گرفت با لبخند مهربان گفت: تولدت مبارک دادشی خوشگلم... سرجلو برد بوسه ای به پیشانی شیوون زد. نینا هم که مثل عروسکی کوچولوی خوشگلی لباس پوشیده موهای بلندش را با روبان بسته بود کنار ویلچر عمویش ایستاده بود امان نداد با دست به پای پدرش زد با صدای بلند گفت: من..من...من...عموجونی بوس تونم( کنم)... شیوون که نگاهش به برادرش بود میخواست از هدیه ش تشکر کند با حرکت نینا خنده ش گرفت .
کیو هم با بغل کردن نینا با لبخند حالتی شوخی گفت: اوففف... این بچه نمیزاره ما یکم به برادرمون برسیم... دختره حسود... بیا ...بیا عموتو بوس کن... نینا را به طرف شیوون خم کرد نینا هم بیتوجه به حرف پدرش با لبخند شادی بوسه ای به گونه شیوون زد با ذوق گفت: تفولدت مبارت عموجونی ( تولدت مبارک عموجونی).. شیوون هم ارام خندید گفت: ممنونم نینا خوشگلم...ممنون هیونگ... سرپایین مشغول باز کردن هدیه شد . همه نگاها به جعبه کادو بود تا ببیند کیو چه برای برادرش کادو گرفته . شیوون هم با باز کردن کادو چشمانش قدری گشاد شد لبخند زد گفت: واااااااااااااو... ممنون هیونگ... کادو که ست کیف پول و کمربند چرم قهوه ای رنگ همراه ساعت مچی شیک بود را از داخل جعبه دراورد . مهمانها هم کف زدن که با حرف دونگهه خندیدن .
هیوک با دیدن کادو چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: وااااااااو...این چه شیکه... مارکشون چیه؟... که دونگهه که با چشمانی به شدت گرد شده شوکه وار به کادو نگاه میکرد چند قدم به شیوون نزدیک تا مارک روی کیف را ببیند به کیو و شیوون فرصت جواب نداد با صدای بلند گفت: اوفففففففففففف...میدونی چیــــــــــــــــه؟... مارک کیف چرمی "لوئیس ویتون" ...معروفترین برند چرمه...این ساعته هم مارکش " رولکس" ...معروفترین برند سوئیسه.... رو به کیو با همان شگفتی و صدای بلند گفت: چند خریدی اینارو ؟... اوففففففففففففففففففففف...یعنی اند برندهاااااااااااااااا...چرمش اصل و عالیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه....واااااااااااااااااااااای... ساعت سوئیس هم که باید یه کامیون پول بدی.... رو به هیوک کرد گفت: عشقم منم از اینا میخوام...برای تولدم از همین ها بخر... با حرف دونگهه همه خندیدند .هیوک هم اخم کرد رو به دونگهه با ارنج به ارنج دونگهه زد سرش را به سر دونگهه نزدیک کرد زیر لب اهسته گفت: چی میگی تو؟... میدونی قیمتشون چنده؟... بدلشونو برات میخرم... بدلشون هست... دونگهه چشمانش بیشتر گشاد شد با صدای بلند وسط حرفش گفت: نـــــــــــــــــــه...من بدل نمیخوام...همینا رو میخوام...خود همینا رو ...همین مارکو ...دوباره همه از حرف دونگهه خندیدند، هیوک هم با شرمندگی و حرص خوران از دست دونگهه به بقیه نگاه کرد.
کانگین هم میان خنده ش گفت: خیلی خوب ...بسه دونگهه ...اینقدر رسوا بازی در نیار... خودم برات میخرم... بذار تولدت بشه...خودم برات میخرم... دونگهه یهو رو به کانگین کرد با خوشحالی گفت: چی؟... برام میخوری؟... واقعا؟... کانگین لبخند زنان سرش را تکان داد گفت: اره میخرم...حالا تو نمیخوای هدیه تو بدی ...نوبت شماهاست... دونگهه با همان ذوق گفت: واااای ...ممنون کانگین شی...چرا ...چرا...میدم... چرخید دوید به طرف در ورودی خانه رفت کادویش که یه کیسه خیلی بزرگ کادوی بود را بغل کرد دوان برگشت جلوی شیوون روی میز گذاشت با صدای بلند گفت: شیوونـــــــــــــی تولـــــــــــــــــدت مبـــــــــــــــــارک.... هیوک هم با او کادویش که یک جعبه کوچک ابی رنگ با روبان سرمه ای بود جلوی شیوون گذاشت با چشمانی گشاد شده به کادوی عشقش دونگهه نگاه کرد.
هیچکس نمیدانست و ندیده بود دونگهه کادو چه خریده حتی هیوک، چون خودش یواشکی ان را اماده کرده بود . حال همه با تعجب به کادوی بزرگ دونگهه نگاه میکردنند. بخصوص شیوون که با چشمانی کمی گشاد و ابروهای بالا رفته نگاهی به سرتاپای کادو کرد گفت: این چیه دیگه؟... دونگهه با لبخند گفت: یه چیز خیلی خوشگل... ولی ...اول مال هیوکو باز کن... بعد مال منو... میخوام ببینم از کدومشون بیشتر خوشت میاد... با دست جعبه کادوی هیوک را به جلو هول داد گفت: بازش کن... شیوون که نگاهش به کادوی بزرگ دونگهه بود با مکث نگاهش را برداشت گفت: باشه...اول مال هیوکو باز میکنم... روبان جعبه را کشید در جعبه را باز کرد با دیدن داخل جعبه که پر بود از کروات رنگ و ورانگ چشمانش گشاد و لبخند پهنی زد گفت: واااااااااااو... چقدر کروات؟... چقدرم خوش رنگن.... ممنون هیوکجه...
کانگین هم که به جعبه نگاه کرد تابی به ابروهایش داد به هیوک امان نداد گفت : اوفففففففف...چقدر کروات ؟...چند تا گرفتی بچه جون ؟...فکر کنم مارکدار هم باشه ..هیوک هم لبخند پهنی زد که لثه هایش مشخص شد از خجالت دست پس سر خود گذاشت گفت: اره مارک دارن ...مارکش معروفه... راستش میخواستم ...یکی برای شیوون بخرم... ولی خوب رنگهایش قشنگ بود گفتم... همه رنگهاشو بخرم که شیوونی ...با هر رنگ کت بتونه کروات مناسبشو بزنه.... شیوون با لبخند به هیوک نگاه کرد گفت : واقعا ممنونم دوست خوبم...خیلی خیلی ممنونم...خیلی خوشرنگن... که دونگهه امان نداد دستانش را محکم بهم زد با صدای بلند وسط حرفش گفت: حال نوبت کادوی منه شیوونا...بازش کن... که همه ببین من چی خریدم ...برای دوست جذابم...بعدش مال کانگین شی رو باز کن... اول مال منو باز کن... یالا زود باش.....
الهی من به فدای ماهیم که همیشه باعث خنده شیوون میشه
سلام گلم
فکر نکنم ای کادوش هم مشکوکه احتمالا یه چیز عجیب غریبی باشه





ایا خرابکاری مونده که دونگهه به بار نیاورده باشه?
این یونهو و سانی هم که همش دارن با کاراشون شیوون رو عذاب میدن اه اه ول کن هم نیستن
ممنون گلم عاااالی بود
سلام عزیزدلم



نه دیگه هنوز جشن نصف هم نشده...خرابکاری زیادی میتونه انجام بده....
حالا وقتی گذاشتم میفهمید کادوش چیه....
خبو این خواهر و برادر شرن...
خواهش عزیزدلم...ممنون که میخونیش
نه نه انگار من منظورمو بد نوشتم
آی کیوی دونگهه منفیه ینی هوش دونگهه کمه!!ینی خنگ بازی در میاره
نقش منفی منظورم نبود شرمنده
اها ..نه شرمنده من بد فهمیدم..اره دونگهه کلا فیشیه دیگه ..کلا ای کیوش صفره
بدبخت کانگین که گیر اینا افتاده





واااای ینی کادوی دونگهه چیه؟آی کیو دونگهه تو این داستان منفیه
توروخدا زود تر پارت بعدی رو بذار که من از فضولی تلف نشم
اره بیچاره کانگین...
خبو میفهمی چیه..کلا چیزیه که کتک میخواد از کانگین...
نه بابا کیو و دونگهه منفی نیستن...
اخه الهی بتایپم میزارم خوشگلم..چشم...